لغتنامه قرآن کریم : نگاهی نو به نثر طوبی

مشخصات کتاب

غیاثی کرمانی، محمدرضا،گردآورنده.

لغتنامه قرآن کریم (نگاهی نو به نثر طوبی)/ مؤلف سیدمحمدرضا غیاثی کرمانی . _ قم: بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج)، 1389.

496 ص.

80000 ریال:ISBN : 978-964-7428-10-3

فهرست نویسی بر اساس اطلاعات فیپا.

کتاب حاضر تلخیص کتاب «نثر طوبی» تألیف ابوالحسن شعرانی است.

1. قرآن _ واژه نامه. 2. قرآن _ دایرة المعارفها. الف. شعرانی، ابوالحسن، 1281-1352. نثر طوبی، یا، دایرة المعارف لغات قرآن مجید. تلخیص. ب. عنوان. ج. عنوان: نگاهی نو به نثر طوبی. د. عنوان: نثر طوبی، یا، دائرة المعارف لغات قرآن مجید، تلخیص.

2016ن 7ش/ 68 BP 

فا 13/ 297

ص:1

اشاره

لغتنامة قرآن کریم

گزیدة نثر طوبی

(اثر گرانقدر علامه شعرانی)

تحقیق و پژوهش:

سید محمد رضا غیاثی کرمانی

لغتنامه قرآن کریم (نگاهی نو به نثر طوبی)

مؤلف/ سید محمد رضا غیاثی کرمانی

ناشر/ بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج)

صفحه آرا/ رضا فریدی

لیتوگرافی/ گنج معرفت

شمارگان/ دو هزار نسخه

نوبت چاپ/ اول، بهار 89

بها/ 8000 تومان

مراکز پخش:

1. قم: مرکز تخصصی مهدویّت/خیابان شهدا / کوچه آمار (22)/ بن بست شهید علیان

ص. پ: 119-37135 / تلفن: 7737801 / فاکس: 7737160

2. تهران: بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج)

/ص.پ: 355-15655 / تلفن: 88959049

/ فاکس: 88981389

WWW.IMAMMAHDI-S.COM

info@imammahdi-s.com

 شابک:  978-964-7428-10-3

ص:2

ص:3

ص:4

فهرست مطالب

مقدّمة محقّق.. 7

حرف الف.. 9

حرف باء. 35

حرف تاء. 59

حرف ثاء. 65

حرف جیم. 71

حرف حاء. 87

حرف خاء. 115

حرف دال. 133

حرف ذال. 143

حرف راء. 149

حرف زاء. 173

حرف سین. 181

حرف شین. 211

حرف صاد. 229

حرف ضاد. 245

حرف طاء. 253

حرف ظاء. 263

حرف عین. 267

حرف غین. 299

حرف فاء. 313

حرف قاف.. 333

حرف کاف.. 359

حرف لام. 379

حرف میم. 397

حرف نون. 419

حرف هاء. 451

حرف واو. 463

حرف یاء. 491

ص:5

ص:6

مقدّمة محقّق

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علی مهدی الامم، الحجة بن الحسن، ارواحنا لتراب مقدمه الفداء.

یکی از بلند اخترانی که خدمات بزرگ و شایسته ای به فرهنگ دینی و قرآنی نموده حضرت آیت الله، علامه حاج شیخ ابوالحسن شعرانی قدس سرّه است که اثرات گرانبها و ارجمندی از خود بجای گذارده و جهان اسلام را از این ناحیه کامیاب ساخته و میزبان و پذیرای مهمانانی فراوان بر سر سفرة دانش و علم خویش بوده است.

ایشان از نوادگان ملا فتح الله کاشانی، صاحب تفسیر گرانقدر منهج الصادقین است که بر این کتاب، تعلیقه های سودمندی نگاشته که مانند تعلیقه های دیگرش بر تفسیر مجمع البیان و تفسیر روض الجنان و روح الجنان گنجینه گرانبهایی برای اهل تحقیق و پژوهش است.

حضرت علامه شعرانی در سال 1320ق در تهران به دنیا آمد و در سال 1393ق (مطابق با 1352ش) پس از 73 سال تلاش خستگی ناپذیر به لقای حق باریافت. شخصیت های بزرگی چون علامه حسن زاده آملی و علامه جوادی آملی که بیان و بنان از توصیف آن دو ناتوانند، دو شاگرد برجسته و نامدار آن حکیم الهی هستند که چون چشمه ای جوشان از فیض و برکت، همواره مستعدان و مستفیدان را به نیابت، سقایت می کنند و سقاهم ربهم شرابا طهورا را به نمایش می گذارند.

ص:7

باری، در عظمت علامه شعرانی که او را شیخ بهایی دوران گفته اند، سخن فراوان گفته و نوشته شده که در این مقال بیش از این مجال نیست و یک دهان لازم است به پهنای فلک تا بگوید شرح آن رشک ملک.

خدای را سپاسگزارم که در گذشته توفیق جمع آوری و ترتیب و تنظیم تعلیقه های ایشان بر آن سه کتاب تفسیری را پیدا نموده و تحت عنوان «پژوهش های قرآنی علامه شعرانی» به محضر ارباب دانش و بینش تقدیم نمودم و اینک کتاب بسیار ارزشمند «نثر طوبی» که در حقیقت دائرة المعارف قرآنی است با تلخیص و در حد یک لغتنامه تحت عنوان «گزیدة نثر طوبی» تقدیم می شود. امید است که مقبول درگاه حق و مطبوع طبع اهل فضل و فضیلت قرار گیرد. لازم به ذکر است که ایشان تا حرف شین بیشتر موفق نشده و ادامه کار را مرحوم غفاری بر عهده گرفتند و اینجانب نیز آنچه را که از قلم افتاده و احیاناً مورد نیاز بود، سامان بخشیدم.

ناگفته نماند که اصل این کتاب «نگاهی نو به نثر طوبی» بود که به نظر رسید باید خلاصه شود.

ظهور حضرت ولی عصر علیه السلام و شادی روح شهیدان و امام راحل قدس سرّه و سلامتی رهبر عظیم الشأن انقلاب، حضرت آیت الله خامنه ای (دام ظله) آرزوی همیشگی ماست. والسلام.

سید محمد رضا غیاثی کرمانی

قم _ فرودین 1389

ص:8

حرف الف

الله

الله: خدای تعالی که آفریدگار جهان و واجب الوجود بالذات و یگانه و بی نیاز است، نه از چیزی پدید آمده، بلکه قدیم است و نه فرزند دارد و نه مانند و همتا.

الله اسم ذات او است و نامهای دیگر، صفات یا افعال او را حکایت می کنند، مثل رحمن و رحیم و قادر و خالق. و در هیچ صفحه از قرآن نیست که چند بار نام او ذکر نشده و یا صفتی از صفات یا فعلی از افعال یا دلیلی بر هستی او نیامده باشد.

با اینکه ما خدای را به صفات و افعال او می شناسیم، اما ذات او از عقول و اوهام ما مخفی است، چون هر چه که تصور کنیم و در اندیشه ما گنجد، محدود است و او نامحدود؛ و به اصطلاح علمی همه چیز ماهیت دارد و ماهیت قابل وجود و عدم است، ولی حقیقت او عین وجود است که احتمال عدم در او راه ندارد.

بسم الله الرحمن الرحیم اول 113 سوره ی قرآن آمده است: به نام الله که رحمن است و رحیم.

ا ب ب

اب: گیاه و طعام چهارپا. «وَفَاکهَةً وَأَبًّا» (عبس/ 31) و میوه و گیاه و علوفه.

ا ب ق

اَبَقَ: فرارکرد، گریخت. «إِذْ أَبَقَ إِلَی الْفُلْک الْمَشْحُونِ» (صافات/140) آنگاه که (یونس) به سمت کشتی پر از جمعیت فرار کرد.

ص:9

ا ب ل

ابابیل: متفرق و پراکنده. مرغانی که برای شکستن و پراکندن اصحاب فیل آمدند «وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً أَبَابِیلَ» (فیل/ 3) پس به سوی آنها فرستادیم پرندگانی متفرق را.

ا ب ر ق

اباریق: جمع ابریق یعنی تنگ های لوله دار که نوشیدنی ها را از آن درجام می ریزند. «بِأَکوَابٍ وَأَبَارِیقَ وَکأْسٍ مِّن مَّعِینٍ» (واقعه/ 18) با کوزه ها و تُنگ های لوله دار و جامهای پر از شراب.

ا ب د

ابد: همیشه و هرگز(1). «خَالِدِینَ فِیهَا أَبَداً» (طلاق/ 11) و در آن همیشه جاودان هستند.

ا ب ر

ابراهیم: پدر امت های فراوان و نام یکی از مشهورترین پیغمبران که همه امتها او را احترام می کنند. خدای یگانه را او شناخت و پرستید و مردم را هدایت کرد.

«وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ رَبِّ أَرِنِی کیْفَ تُحْیِ_ی الْمَوْتَی» (بقره/ 260) آنگاه که ابراهیم عرض کرد: خدا یا به من نشان ده که چگونه مرده زنده می کنی؟

ا ب ل

اِبِل: شتر. «وَمِنَ الإِبْلِ اثْنَیْنِ» (انعام/ 144) و از شتر دو عدد.

اب ل س

ابلیس: کلمه ای غیر منصرف است که تنوین و جرّ به خاطر، عُجمه بودن و علمیت نمی پذیرد. و برخی گویند: کلمه ای است عربی و مشتق از اَبْلَسَ است یعنی مأیوس شد و لذا دلیلی بر منع صرف آن نیست. «فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ» (بقره/ 34) همه فرشتگان سجده کردند مگر ابلیس.

ص:10


1- البته کلمه ابد، در همه جا شامل زمان آینده تا آخر روزگار نیست، بلکه گاهی تا زنده بودن فرد مورد نظر است، مثل وَلَا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ (جمعه/ 7).

ا ب و

اَبْ: پدر، که در حالت رفعی اَبُو می باشد. «وَکانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا» (کهف/82) و پدرشان صالح بود. و در حالت نصبی اَبا می باشد. «مَّا کانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِکمْ» (احزاب/40) محمد پدر هیچ یک از مردان شما نیست. و در حالت جرّی اَبی می باشد. «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ لأَبِیهِ» (انعام/74) آنگاه که ابراهیم به پدرش گفت:… و جمع آن آباء می باشد: پدران «وَجَدْنَا عَلَیْهَا آبَاءنَا» (اعراف/28)، پدرانمان را بر این مرام یافتیم.

ا ب ی

اَبی: امتناع و خودداری کرد. «إِلَّا إِبْلِیسَ أَبَی» (طه/116) مگر ابلیس که از سجدة بر آدم امتناع و خودداری کرد.

ا ت ی

șاَتی: آمد. «أَتَی أَمْرُ اللّهِ» (نحل/1) امر و حادثة الهی پدید آمد.

آتی: آورنده. «لَّعَلِّی آتِیکم مِّنْهَا بِقَبَسٍ» (طه/1) شاید بخشی از آتش را برای شما بیاورم. (از اَتی گرفته شده)

آتی: بخشید، عطا کرد. «وَآتَی الْمَالَ عَلَی حُبِّهِ» (بقره/177) و ما را با وجود علاقه ای که به آن دارد عطا می کند.

اُوتُوا: عطا شدند. «الَّذِینَ أُوتُوا الْکتَابَ» (بیّنه/4) آنانکه به آنها کتاب آسمانی عطا شد.

ایتاء: پرداختن، دادن «وَإِیتَاء الزَّکاةِ» (نور/37) و پرداختن زکات.

مَأْتیّ: آمدنی. «إِنَّهُ کانَ وَعْدُهُ مَأْتِیّاً» (مریم/61) وعدة الهی آمدنی است. (از اَتَیَ گرفته شده)

مُؤْتی: پرداخت کننده (از اَتَیَ گرفته شده و جمع آن مُؤْتُون است). «وَالْمُؤْتُونَ الزَّکاةَ» (نساء/162) و زکات پرداخت کنندگان.

آتِ: بپرداز «وَآتِ ذَا الْقُرْبَی حَقَّهُ» (اسراء/26) و حق خویشاوندانت را بپرداز (از اَتَی گرفته شده).

آتٍ: آمدنی، محقّق شدنی. «فان اجل الله لآت» (انعام/134) پس اجل الهی قطعاً آمدنی است.

ص:11

ا ث ث

اثاث: وسایل خانه «هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثاً وَرِئْیاً» (مریم/74) آنان از نظر وسایل منزل و سیمای ظاهری بهتر هستند.

ا ث ر

اَثَر: نشانه و باقی مانده. جمع آن «آثار است: «وَنَکتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ» (یس/ 12) می نویسیم هر چه خود کردند از پیش و عملی را که از آنها باز می ماند.

آثَرَ: برگزید. «وَآثَرَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا» (نازعات/38) و زندگی دنیا را برگزید.

اَثارَة: بازمانده، اثر، «أَوْ أَثَارَةٍ مِّنْ عِلْمٍ» (احقاف/4) یا اثری علمی بیاورند.

اَثَر: ردّ پا. «فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» (طه/96) پس مشتی از ردّ پای رسول برداشتم.

اَثَری: در پی من، بر اثر من. «هُمْ أُولَاء عَلَی أَثَرِی» (طه/84) اینان در پی من هستند.

ا ث ل

اَثْل: درخت شوره گز. از گیاه بزرگتر و از درخت کوچکتر. میوه ای دارد که آن را عَذْبه می گویند و گرد است و مایل به زردی و در آن چند هسته وجود دارد مانند مازو. «وَبَدَّلْنَاهُم بِجَنَّتَیْهِمْ جَنَّتَیْنِ ذَوَاتَی أُکلٍ خَمْطٍ وَأَثْلٍ وَشَیْءٍ مِّن سِدْرٍ قَلِیلٍ» (سبأ/ 16) پس از خراب شدن سد مآرب باغهای آنها را تبدیل کردیم به باغهایی که محصول آنها تلخ و ترش و بد طعم و شوره گز و اندکی درخت سدر بود.

ا ث م

اِثم: گناه نفسانی که از مخالفت با امر الهی پیدا می شود. «قُل فیما اِثمَ کَبیر» (بقره/ 216) بگو که در قمار و شراب، گناه و منقصت است.

اَثام: عذاب، کیفر گناه. «وَمَن یَفْعَلْ ذَلِک یَلْقَ أَثَاماً» (فرقان/68) و کسی که چنین کند به کیفر گناه مبتلا خواهد شد (از اثم گرفته شده)

اَثیم: گنهکار. «وَاللّهُ لاَ یُحِبُّ کلَّ کفَّارٍ أَثِیمٍ» (بقره/276) و خداوند هر ناسپاس گنهکار را دوست ندارد. (از اِثْم گرفته شده)

آثمین: گنهکاران. «إِنَّا إِذًا لَّمِنَ الآثِمِینَ» (مائده/106) در اینصورت من از گنهکاران خواهم بود.

ص:12

تَاْثیم: نسبت دادن گناه، بدگویی، «لَّا لَغْوٌ فِیهَا وَلَا تَأْثِیمٌ» (طور/23) در بهشت نه لغوی وجود دارد و نه بدگویی و اتّهامی.

ا ج ج

اُجاج: تلخ و شور «وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ» (فاطر/12) و این آبی شور و شور تلخ است. (از اجّ گرفته شد)

ا ج ر

اَجر: پاداش و جمع آن اجور است. «قُل لَّا أَسْأَلُکمْ عَلَیْهِ أَجْراً» (شوری/ 23) ای پیامبر بگو که من پاداشی برای رسالت نمی خواهم.

و در چند آیه به معنای مهریه زنان آمده است. «فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» (نساء/ 24) پس مهریه زنان را بدهید.

اِسْتَأْجَرَ: اجیر کرد. «إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ» (قصص/26) بهترین کسی که او را اجیر کنی یک فرد قوی و امین است. (از اَجْر گرفته شده)

اُجُور: جمع اَجْر: پاداشها، مزدها «فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» (نساء/24) پس مزدهای آنان را بدهید.

استیجار: اجیر کردن، اجاره کردن. «یَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ» (قصص/26) ای پدر او را اجیر کن. (از اَجْر گرفته شده)

ا ج ل

اجل: مدت معّین برای ادای دین و اجرای عهد، عدّۀ زنان، «وَأُوْلَاتُ الْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ» (طلاق/ 4) عده زنان باردار زمانی پایان می رسد که فرزند خود را بدنیا بیاورند. «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیْنٍ إِلَی أَجَلٍ مُّسَمًّی فَاکتُبُوهُ» (بقره/ 282) چون وام بر عهده خود گرفتید تا مدت معین باید آن را بنویسید. و گاهی برای مدت اجاره نیز بکار می رود: «فَلَمَّا قَضَی مُوسَی الْأَجَلَ»وقتی که موسی مدت اجاره را به پایان رسانید.

و گاهی به معنای مدت سیر ستارگان است که محدود می باشد و تخلف ناپذیر. «کلٌّ یَجْرِی إِلَی أَجَلٍ مُّسَمًّی» (لقمان/ 28) همه سیر می کنند به مدت مقرر.

تأجیل: تعیین مدت و اجل. «الَّذِیَ أَجَّلْتَ لَنَا» (انعام/128) آن وقتی را که برای ما معیّن نمودی.

ص:13

مُؤَجّل: دارای سر رسید. دارای وقت معین «کتَابًا مُّؤَجَّلاً» (آل عمران، 145) سرنوشتی معیّن دارد. (از اَجَل گرفته شده)

اَجْلْ: سبب، جهت. «مِنْ أَجْلِ ذَلِک کتَبْنَا عَلَی بَنِی إِسْرَائِیلَ» (مائده/32) به جهت همین برای بنی اسرائیل مقرّر کردیم که…

اُجِّلَتْ: مهلت داده شده، تعیین وقت شد.از اَجَل گرفته شده: «لِأَیِّ یَوْمٍ أُجِّلَتْ» (مرسلات/12) برای کدام روز وقت آن معیّن شده است؟

ا ح د

اَحَد: از نامهای خدا و صفت او و مبالغه آن از واحد بیشتر است، چرا که واحد شاید مرکب باشد مانند «قوم واحد و امت واحدة. قُل هُوَ الله اَحَد» (توحید/ 1) بگو خداوند یگانه است.

اِحْدی: یکی از. «إِنَّهَا لَإِحْدَی الْکبَرِ» (مدثّر/35) البته (قرآن یا قیامت)، یکی از بزرگترین پدیده هاست.

ا خ ذ

اَخَذَ: گرفت. «أَخَذَ الأَلْوَاحَ» (اعراف، 154) و الواح را گرفت.

اِتّخاذ: برگرفتن، «اتَّخَذَهَا هُزُواً» (جاثیه/9)آن را به مسخره گرفت.

اَخْذ: گرفتن، گرفتار کردن. «وَکذَلِک أَخْذُ رَبِّک» (هود/102) اینچنین است گرفتن خدایت.

آخِذ: گیرنده. «آخِذِینَ مَا آتَاهُمْ» (ذاریات/16) و آنچه را که به آنها می دهند می گیرند.

مُتَّخِذ: گیرنده. «وَمَا کنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُدًا» (کهف/51) و من گمراهان را به عنوان کمک کار نمی گیرم.

خُذ: بگیر. «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّیْرِ» (بقره/260) پس چهار پرنده بگیر. (از اَخَذَ گرفته شده)

مُتَّخِذات: جمع مُتَّخِذ، گیرنده. «وَلاَ مُتَّخِذَاتِ أَخْدَانٍ» (نساء/25) در حالی که دوست نامشروع نگیرند.

اَخْذَة: یک مرتبه گرفتن. «فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رَّابِیَةً» (حاقه/10) پس آنها را به عذابی سخت گرفتار ساخت.

ص:14

ا خ ر

آخِر: از نام های خداوند تعالی است. «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ» (حدید/ 3) او اوّل و آخر است.

آخِرَة: مؤنث آخِر و به صیغه اسم فاعل و به معنای عالم دیگر پس از دنیا است. «فَلِلَّهِ الْآخِرَةُ وَالْأُولَی» (نجم/ 26) عالم آخرت و دنیا از آن خداست. و گاهی به معنای حالت دوم هم آمده است. «فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ» (اسراء/ 8) وقتی که وعده دیگر که خرابی بیت المقدس است بیاید.

اَخَّرَ: به تأخیر انداخت، بعداً فرستاد. «بِمَا قَدَّمَ وَأَخَّرَ» (قیامت/13) به آنچه که پیش و بعد فرستاده است.

مُسْتَأخِر: عقب اندازنده، درنگ کننده. «وَلَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِینَ» (حجر/24) و ما درنگ کنندگان را می شناسیم.

یَتَاَخَّرُ: از پس می فرستد. «أَن یَتَقَدَّمَ أَوْ یَتَأَخَّرَ» (مدثر/37) اینکه از جلو یا از پس بفرستد.

اُخْری: مؤنث آخَر، زن دیگر. «فَتُذَکرَ إِحْدَاهُمَا الأُخْرَی» (بقره/282) پس آن زن دیگر یاد بیاورد.

اُخَر: جمع آخَر، دیگرها. «فَعِدَّةٌ مِّنْ أَیَّامٍ أُخَرَ» (بقره/184) پس چند روز دیگر.

آخَر: دیگر. «ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِینَ» (شعراء/66) سپس دیگران را غرق کردیم.

آخِر: پایان. «وَمَثَلاً لِلْآخِرِینَ» (زخرف، 56) و مثالی برای پسینیان.

ا خ و

برادر در حال رفع اخو و در حال نصب اخا و در حال جر اخی است در صورتی که به ضمیر اضافه شود مثل اخیه. و جمع آن اِخوان و اِخوة و تثنیه آن اَخَوان و اَخَوَین است.

اُخت: خواهر. که مؤنث اخ و جمع آن اَخَوات و تثنیه آن اختین می باشد. وَ لَهُ اُخت (نساء/ 16) هر گاه میت فرزند و پدر و مادر نداشته و اگر یک برادر و یا یک خواهر مادری داشته باشد، هر کدام شش یک مال را می برند و باقی از آن برادران یا خواهران پدری است، «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ» (حجرات/ 10) مؤمنان با یکدیگر برادرند. «وَأَن تَجْمَعُواْ بَیْنَ الأُخْتَیْنِ» (نساء/ 23) و اینکه بین دو خواهر نباید جمع کنید و با آنها همزمان ازدواج کنید. «وَأَخَوَاتُکم مِّنَ الرَّضَاعَةِ» (نساء/ 23) خواهران رضاعی شما نیز بر شما حرام هستند.

«فَأَصْبَحْتُم بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا» (آل عمران/ 99) پس به نعمت الهی برادر شدید.

اَخَوَیْ: جمع اَخْ: برادران. «فَأَصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکمْ» (حجرات/10) پس بین برادرانتان صلح برقرار کنید.

ص:15

ا د د

اِدّ: بسیار زشت. «لَقَدْ جِئْتُمْ شَیْئاً ادا» (مریم/89) کار بسیار زشتی مرتکب شدید.

ادی

اَدّی: بازپرداخت کرد. «یُؤَدِّهِ إِلَیْک» (آل عمران/75) به تو برمی گرداند و باز پرداخت می کند.

اَداء: پرداختن، برگرداندن. «وَأَدَاء إِلَیْهِ» (بقره/ 178) و برگرداندن به او.

ا ذ ن

اِذْن: دستور دادن و رخصت. «فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَی قَلْبِک بِإِذْنِ اللّهِ» (بقره/ 97) بدرستی که جبرئیل قرآن را به اذن خدا بر دل تو فرود آورد.

اَذَّنَ: ندا کرد. «وَأَذِّن فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ» پس ندا کن در میان مردم که به حج بیایند.

اُذُن: گوش و مجازاً به معنای زود باور. «وَیِقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَیْرٍ لَّکمْ» (توبه/ 61) می گویند: پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گوشی و زودباور است. بگو او به سود مؤمنان زودباور است.

«الأُذُنَ بِالأُذُنِ» (مائده/ 45) اگر کسی گوش کسی را کند؛ باید گوش او را کند و قصاص کرد.

اَذِنََ: اجازه داد. «آللّهُ أَذِنَ لَکمْ» (یونس/59) آیا خدا به شما اجازه داده است.

آذَنُ: اجازه می دهم. «قَبْلَ أَن آذَنَ لَکمْ» (اعراف/123) قبل از آن که من اجازه به شما بدهم.

آذَنَّ: اعلام کرد. «قَالُوا آذَنَّاک» (فصلت/47) گفتند: ما به تو اعلام کردیم. (از اِذْن گرفته شده)

اِسْتیذان: طلب اِذن و اجازه. «فَلْیَسْتَأْذِنُوا» (نور/59) پس باید اذن و اجازه بگیرند.

اَذان: اعلام، اعلان. «وَأَذَانٌ مِّنَ اللّهِ» (توبه/3) و از طرف خدا اعلام است.

مُؤَذِّن: اعلام کننده. «ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ» (یوسف/70) سپس اعلام کننده ای اعلام کرد.

آذان: جمع اُذُن، گوشها «آذَانَ الأَنْعَامِ» (نساء/119) گوشهای چهار پایان.

ا ذ ی

اَذی: آزار و رنج و پلیدی و هر چه که دل را آزرده کند، ولی زیانی نرساند. ««لَن یَضُرُّوکمْ إِلاَّ أَذًی» (آل عمران/ 111) شما را زیان نرسانند ولی آزار بدهند.

 آذَوْا: آزار رساندند. «کالَّذِینَ آذَوْا مُوسَی» (احزاب/69) مانند کسانی نباشید که موسی را آزردند.

ص:16

اُوذُوا: آزار داده شدند. «وَأُوذُواْ فِی سَبِیلِی» (آل عمران/195) و در راه خدا آزار دیدند و آزرده شدند.

آذُوا: مجازات کنید، فعل امر از اذی است. «فَآذُوهُمَا» (نساء، 16) آن دو را آزار دهید.

ا ر د

ارادة: خواستن. «وإِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کنْ فَیَکونُ» (یس/ 36) وقتی که خدا اراده کند که چیزی بیافریند به او می گوید: باش پس می باشد.

ا ر ب

اِرْبة: حاجت. «غَیْرِ أُوْلِی الْإِرْبَةِ مِنْ»… (نور/ 31) پیران که حاجت و رغبت به زن ندارند، مرد باشند یا کودک، پوشیدن روی از آنها واجب نیست.

ارباب: جمع ربّ است، یعنی پروردگاران. «أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ» (آل عمران/ 64) آنها را در مقابل خدا به عنوان ارباب انتخاب می کنند.

اربع: چهار. «مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ» (توبه/ 36) از دوازده ماه چهار ماه حرام است.

اربعین: چهل. «أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الأَرْضِ» (مائده/ 26) چهل سال در بیابان سرگردان بودند.

مَآرِبْ: جمع اِرْبَة، حاجات، نیازها. «وَلِیَ فِیهَا مَآرِبُ أُخْرَی» (طه/18) و در آن نیازمندی های دیگری نیز هست. (از اَرِبَ گرفته شده: به شدت نیازمند)

ا ر ض

اَرض: زمین که در قرآن همیشه مفرد آمده و ارضون و یا اراضی نیامده است و منظور از ارض مطلق زمین است، خواه کوچک باشد یا بزرگ، یک وجب باشد یا یک کشور. «وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» (لقمان/ 34) هیچکس نمی داند در کدام زمین مرگ او فرا می رسد.

ا ر ک

اَرائِک: جمع اریکة، تختها. «عَلَی الْأَرَائِک مُتَّکؤُونَ» (یس/56) بر روی تختها تکیه زده اند.

ص:17

ا ر م

اِرَم: بنا و کوشک قوم عاد. «إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ» (فجر/ 7) آیا ندیدی که خداوند چه کرد با قوم عاد که دارای کوشکهایی بودند که ستونهایی داشت.

ا ز ر

آزر: عمو یا جد مادری حضرت ابراهیم که تربیت او را به عهده داشته است و به این اعتبار او را پدر خطاب کرده است. «وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِیمُ لأَبِیهِ آزَرَ» (انعام/ 74) وقتی که ابراهیم به پدرش آذر چنین گفت…

آَزَرَ: کمک کرد. فَآزَرَهُ (فتح/29) پس او را کمک کرد. (از وَزْر گرفته شده)

اَزْر: پشت، نیرو. «اشْدُدْ بِهِ أَزْرِی» (طه/31) پشت و نیرویم را با برادرم تقویت کن.

ا س ت ب ر ق

استبرق: در فارسی ستبرو یا استبر که به معنای جامه ضخیم از ابریشم و امثال آن است و خداوند آن را از جامه های بهشتیان شمرده است. «عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ» (دهر/ 21) بر فرازشان لباس سندس سبز و استبرق است.

ا س ر

اسیر: در بند و جمع آن اَسْری و اُسْاری است آن «وَیُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَی حُبِّهِ مِسْکینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا» (دهر/ 8) آنان (اهلبیت پیامبرعلیهم السلام) با وجود علاقه، مسکین و یتیم و اسیر را اطعام نمودند.(1)

اسرائیل: اصلاً عبری و مرکب از اسرا به معنای قدرت و ئیل به معنای خدا و لقب حضرت یعقوب علیه السلام است و همیشه با بنی یا بنو آمده و فقط یک جا به تنهایی ذکر و بر خود آنحضرت اطلاق شده است. «کلُّ الطَّعَامِ کانَ حِلًّا لِبَنِی إِسْرَائِیلَ إِلَّا مَا حَرَّمَ إِسْرَائِیلُ عَلَی نَفْسِهِ» (آل عمران/ 93) تمام غذاها بر بنی اسرائیل حلال بود مگر آنچه که خود اسرائیل بر خود حرام کرده بود.

ص:18


1- دو نکته لازم به ذکر است. اول: این اسیر کافر بود و مسلمانان او را اسیر کرده بودند. پس اهل بیت علیهم السلام به اسیر کافر غذای خود را دادند. دوم: ضمیر در حبه یا به خدا و یا به طعام و یا به اطعام بر می گردد. یعنی: آنان بر اساس عشق به خدا یا با وجود علاقه به غذا و یا بر اساس علاقه به اطعام آن سه نفر را اطعام نمودند. (غیاثی کرمانی)

اَسْر: مفصل، بند. «وَشَدَدْنَا أَسْرَهُمْ» (الانسان/28) پیوند مفاصل آنها را محکم کردیم.

اَسْری: جمع اسیر، اسیران «أَن یَکونَ لَهُ أَسْرَی» (انفال/67) اینکه اسیرانی داشته باشد.

اُساری: جمع اسیر، اسیران. «وَإِن یَأتُوکمْ أُسَارَی» (بقره/85) و اگر اسیرانی به سوی شما بیایند.

ا ز ف

آزفه: نزدیک شده (از اسامی روز قیامت است) «وَأَنذِرْهُمْ یَوْمَ الْآزِفَةِ» (غافر/18) از روز قیامت آنها را بترسان. (از اَزِفَ گرفته شده)

ا ز ز

اَزّ: تحریک کردن، تشویق کردن، جنباندن. «تَؤُزُّهُمْ أَزّاً» (مریم/83) آنها را شدیداً وسوسه و تحریک می کند.

ا س س

اُسِّسَ: بنا نهاده شده است. «لَّمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَی التَّقْوَی» (توبه/ 108) مسجدی که بر اساس تقوا بنیان نهاده شده است (که منظور مسجد قُبا است یا مسجد النبی.)

ا س ف

اَسَف: اندوه. «فَلَمَّا آسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ» (زخرف/ 55) چون کافران ما را اندوهگین کردند، ما هم از آنها انتقام گرفتیم.(1)

اَسِفْ: غم زده، اندوهناک. «غَضْبَانَ أَسِفاً» (طه/86) خشمگین و غمزده.

اَسَفی: افسوس، دریغ. «یَا أَسَفَی عَلَی یُوسُفَ» (یوسف/84) ای افسوس و دریغ بر یوسف.

ا س م

اِسم: نام. «وَمُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِن بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ» (صف/ 6) حضرت عیسی علیه السلام فرمود: بشارت می دهم که پیامبری پس از من خواهد آمد که نام او احمد است.

ص:19


1- نسبت خشم و اندوه و خرسندی که از حالات نفسانی است در مورد خداوند تشبیه و تمثیل است، نه اینکه به حقیقت خداوند این حالات را پیدا کند، چون تغییر از خواص موجودات جسمانی است. (غیاثی کرمانی)

ا س ن

آسِن: گندیده و بوی گرفته. «فِیهَا أَنْهَارٌ مِّن مَّاء غَیْرِ آسِنٍ» (محمد/ 15) در بهشت جویهایی است از آب بوی نا گرفته.

ا س ی

آسی: غصه و اندوه می خورم. «فَکیْفَ آسَی عَلَی قَوْمٍ کافِرِینَ» (اعراف/93) چگونه بر کافران تأسف بخورم. (از اَسِیَ گرفته شده)

لاتَاْسَ: غمگین مباش. «فَلاَ تَأْسَ عَلَی الْقَوْمِ الْفَاسِقِینَ» (مائده/26) پس برای کافران غمگین مباش.

ا س و ه

اُسوه: چیزی که به آن تأسی جویند و مانند آن باید عمل کرد. مانند خوی و صفات نیک که در رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود. «لَقَدْ کانَ لَکمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» (احزاب/ 21) در پیغمبر خدا صفت نیکی است که شما باید از او پیروی کنید.

ا ش ر

اَشِرْ: مغرور و خودخواه. «بَلْ هُوَ کذَّابٌ أَشِرٌ» (قمر/25) بلکه او بسیار دروغگو و خودخواه است.

ا ص ر

اِصْر: در اصل بمعنای قید و بند و به مناسبت در تکالیف سخت و تعهد دشوار نیز استعمال می شود که هر یک به منزله قید است، «وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا إِصْرًا» (بقره/ 286) بر ما تکلیف سخت مکن چنانکه بر کسانی پیش از ما کردی.

ا ص ل

اصیل: بر وزن شریف و جمع آن آصال است. یعنی از زوال خورشید تا غروب آن. عشی نیز به معنای اصیل یا به معنای از زوال تا صبح فرداست. عشاء با عشی فرق دارد، چون بعد از ظهر عشی است، ولی عشا نیست و لذا نماز مغرب و عشا را عشائین گویند و نماز ظهر و عصر را صلاتاالعشی یعنی دو نماز بعد از ظهر. «یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ» (نور/ 36) در آن خانه ها

ص:20

برای صبحگاهان و شامگاهان تسبیح می کنند «وَسَبِّحُوهُ بُکرَةً وَأَصِیلاً» (احزاب/ 42) و او را صبح و شام تسبیح کنید.

اَصْل: قعر، بُن. «تَخْرُجُ فِی أَصْلِ الْجَحِیمِ» (صافات/64) درخت زقوم از قعر جهنم می روید.

اُصُول: جمع اَصْل، ریشه. «قَائِمَةً عَلَی أُصُولِهَا» (حشر/5) بر ریشه هایش ایستاده است.

ا ف ف

اُف: کلمه ای است که در هنگام ملامت گفته می شود و در اصطلاح عربی اسم فعل است. «فَلاَ تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ» (اسراء/ 23) به پدر و مادر اف مگویید.

ا ف ق

اُفُق: کنارة آسمان، و در اصطلاح نجوم دائره ای است میان قسمت مرئی و نامرئی آسمان، چنانکه هر چقدر زیر افق باشد غروب کرده و هر چه بالای افق باشد طالع است. «وَلَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِینِ» (تکویر/ 23) یعنی فرشته خدا را دید در کنارة آسمان. جمع افق، آفاق است و گاه مراد از آن همه موجودات است که هر یک زیر افقی یعنی قسمتی از اقسام فلک جای دارند. / «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنفُسِهِمْ» (فصلت/ 53) زود است که آیات قدرت خود را در همه جا و در خود مردم به آنها بنمایانیم.

ا ف ک

اِفْک: برگشته و واژگون و لذا دروغ را افک می گویند، چون وارونه نمودن حقیقت است. و بت را نیز چون خدای دروغین است افک می گویند. و شهرهای قوم لوط را مؤتفکات خواندند، چرا که واژگون شدند. «یُؤْفَک عَنْهُ مَنْ أُفِک» (ذاریات/ 9) برگردانیده می شود از قرآن و فهم آن کسی که بر گردانده شده است. «فَسَیَقُولُونَ هَذَا إِفْک قَدِیمٌ» (احقاف/ 11) می گویند قرآن دروغی است دیرینه. «إِنَّ الَّذِینَ جَاؤُوا بِالْإِفْک» (نور/ 11) کسانی که تهمت زدند… (مربوط به جریان تهمت به عایشه است.)

اَفّاک: کسی است که بسیار حقایق را وارونه می کند. «َنَزَّلُ عَلَی کلِّ أَفَّاک أَثِیمٍ» (شعراء/ 222) شیاطین فرود می آیند بر هر دروغ زن بزهکار.

ص:21

مؤتفکه: هر یک از پنج شهر قوم لوط است که واژگون شدند و جمع آن مؤتفکات است. که عبارت بودند از: 1. سدوم. 2. عموره 3. ادم 4. صبوئیم 5. بالغ که صوغر نیز گفته می شود و در نزدیکی های شام بودند. «وَالْمُؤْتَفِکاتُ بِالْخَاطِئَةِ» (الحاقه/ 9) و قوم زشتکار لوط به کفر و خطاکاری برخاستند.

«وَالْمُؤْتَفِکةَ أَهْوَی» (نجم/ 53) و مؤتفکه (شهرهای قوم لوط) را واژگون ساخت.

ا ف ل

افول: غروب کردن و ناپدید شدن. «فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ» (انعام/ 76) وقتی که ستاره پنهان شد گفت من غروب کنندگان را دوست ندارم.

ا ک ل

اَکل: خوردن و گاهی به معنای تباه ساختن. «یَأْکلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلاَّ قَلِیلاً مِّمَّا تُحْصِنُونَ» (یوسف/ 48) هر چه از پیش اندوخته اید خواهند خورد یعنی تباه خواهند کرد. و گاهی به معنای فراگرفتن و تصرف است. «وَلَا تَأْکلُوا أَمْوَالَکمْ بَیْنَکمْ بِالْبَاطِلِ» (بقره/ 188) در اموال یکدیگر به باطل تصرف نکنید. «الَّذِینَ یَأْکلُونَ الرِّبَا» (بقره/ 275) آنها که ربا می خورند.

اَکال: صیغه مبالغه اَکل، بسیار خورنده. «أَکالُونَ لِلسُّحْتِ» (مائده/42) مال حرام بسیار می خورند.

مأکول: خرد شده، جویده شده، «کعَصْفٍ مَّأْکولٍ» (فیل/ 5) مانند کاه و برگ جویده شده.

اُکل: میوه، خوراکی. «أُکلُهَا دَآئِمٌ» (رعد/35) میوه و خوراکی آن همیشگی است.

آکل: خورنده. «لَآکلُونَ مِنْهَا» (صافات/66) هر آینه از آن می خورند.

ا ل ت

اَلَتَْنا: از اَلْت گرفته شده، کاستیم. «وَمَا أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَیْءٍ» (طور/21) ما از عمل آنها چیزی نکاستیم.

ص:22

ال ف

مُؤَلَّفَة: یکی از مصارف زکات مؤلفة قلوبهم است. «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاء وَالْمَسَاکینِ ... وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ» (توبه/ 60) صدقه برای فقیران است و … کسانی که دل آنها را باید به سوی اسلام و مسلمین مایل گردانید.

اَلَّفَ. الفت ایجاد کرد. «فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکمْ» (آل عمران/ 103) بین قلبهای شما ایجاد الفت کرد.

ایلاف: الفت ایجاد کردن، «لِإِیلَافِ قُرَیْشٍ» (قریش/ 1) برای ایجاد الفت بین قریشیان.

اَلْف: هزار و جمع آن آلاف و الوف است. «وَإِنَّ یَوْماً عِندَ رَبِّک کأَلْفِ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ» (حج/ 47) یک روز نزد خدا مانند هزار سال است از آن که شما می شمارید. «أَلَمْ تر إِلَی الَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ» (بقره/ 243) آیا ندیدی کسانی را که از دیار خود خارج شدند در حالی که هزاران نفر بودند، «یُمْدِدْکمْ رَبُّکم بِخَمْسَةِ آلافٍ مِّنَ الْمَلآئِکةِ مُسَوِّمِینَ» (آل عمران/ 125) خدای شما با پنج هزار فرشته نشان دار شما را کمک کرد.

ا ل ل

اِلّ: عهد و پیمان- خویشاوندی و قرابت. «کیْفَ وَإِن یَظْهَرُوا عَلَیْکمْ لاَ یَرْقُبُواْ فِیکمْ إِلاًّ وَلاَ ذِمَّةً» (توبه/ 8) اگر کفار بر شما دست یابند و پیروز شوند رعایت خویشی و عهد و پیمان نمی کنند.

اَلّلائی: مؤنث الذین، زنانی که«اللَّائِی تُظَاهِرُونَ» (احزاب/4) و زنانی را که ظهار می کنید.

اَلّلاتی: مؤنث الذین: زنانی که «وَاللاَّتِی یَأْتِینَ الْفَاحِشَةَ» (نساء/15) و زنانی که مرتکب فحشاء می شوند.

ا ل م

اَلیم: دردناک، «وَلَهُمْ عَذَابٌ اَلیم» (بقره/174) و برای آنان عذابی دردناک است. (از اَلَم گرفته شده)

یَأْلَمُونَ: درد می کشند. «فَإِنَّهُمْ یَأْلَمُونَ» (نساء/104) پس آنان هم درد می کشند. (از اَلَم گرفته شده)

ا ل و

اِلوْ: کوتاهی و تقصیر. «لاَ یَأْلُونَکمْ خَبَالاً» (آل عمران/ 118) در فساد شما کوتاهی نمی کنند. «وَلَا یَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنکمْ وَالسَّعَةِ أَن یُؤْتُوا أُوْلِی الْقُرْبَی وَالْمَسَاکینَ وَالْمُهَاجِرِینَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» (نور/

ص:23

22) صاحبان مال و ثروت نباید در حق مستمندان کوتاهی کنند. (سوگند بخورند که به خویشان و مستمندان عطا نکنند)

ایلاء. سوگند خورن. «لِّلَّذِینَ یُؤْلُونَ مِن نِّسَآئِهِمْ تَرَبُّصُ أَرْبَعَةِ أَشْهُرٍ» (بقره/ 226) مردانی که سوگند یاد می کنند در بارة زنانشان که از آنها دور باشند باید چهار ماه صبر کنند.

آلاء: جمع اِلْی یا اَلی، نعمتها. «فَاذْکرُواْ آلاء اللّهِ» (اعراف/69) پس یاد آورید نعمتهای خدا را.

ا ل ی ا س

اِلْیاسین: تلفظ دیگری از الیاس است. «سَلَامٌ عَلَی إِلْ یَاسِینَ» (صافات/130) سلام بر الیاسین (الیاس).

ا م ت

اَمْت: ناهمواری، پستی و بلندی. «لَا تَرَی فِیهَا عِوَجاً وَلَا أَمْتاً» (طه/107) در آن هیچ اعوجاج و پستی و بلندی نمی بینی.

ا م د

اَمَد: مدّت زمانی. «أَمْ یَجْعَلُ لَهُ رَبِّی أَمَداً» (جنّ/25) خدایم برا او مدّت زمانی قرار نداده است.

ا ل ه

اله: اسم عام است و شامل هر معبود خواه حق و خواه باطل می گردد. «إِنَّهُمْ کانُوا إِذَا قِیلَ لَهُمْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ یَسْتَکبِرُونَ» (صافات/ 35) وقتی که به آنها گفته می شود که جز خداوند هیچ معبودی نیست استکبار می ورزند.

آلِهَة: جمع اِله، معبودها. «أَمْ لَهُمْ آلِهَةٌ» (انبیاء/43) آیا برای آنها معبودهایی است.

اللهم: در اصل یا الله بود، که یا از اوّل آن حذف و به عوض آن میم مشدّد در آخر آن افزوده شده است. «قُلِ اللَّهُمَّ مَالِک الْمُلْک» (آل عمران/26) بگو خداوند مالک ملک است.

ا م ر

امر: گاهی به معنای فرمان و گاهی به معنای کار و شأن است. «وَلْتَکن مِّنکمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَیَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ» (آل عمران/ 104) باید در میان شما گروهی باشند که به سوی نیکی

ص:24

خوانند و امر به معروف کنند. «أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالأَمْرُ» (اعراف/ 104) اندازه و فرمان، خاص خداوند است. «وَشَاوِرْهُمْ فِی الأَمْرِ» (آل عمران/ 159) در کار با آنها مشورت کن.

امر الله: کار خدا. یعنی آفریدن و آفریده ها را پرورش دادن و به غایت رسانیدن. و هر جا که مطلق ذکر شود شامل آن می شود، مگر آنکه با قرینه و قید بیاید که کار خاصی اراده شده است.

اولوالامر: صاحبان امر. «أَطِیعُواْ اللّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِی الأَمْرِ مِنکمْ» (نساء/ 59) اطاعت کنید از خدا و پیامبر و صاحبان امر خودتان(1)

نفس اماره: حالت نفس که انسان را به گناه و بدی می خواند. «إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» (یوسف/ 53) نفس مردمان را به بدی فرمان می دهد.

یَأْتَمِرُ: مشاوره و تصمیم گیری. «إِنَّ الْمَلَأَ یَأْتَمِرُونَ» (قصص/20) سران قوم دربارة تو تصمیم گیری و مشاوره کردند. (از اَمْر گرفته شده)

اِمْر: کار بسیار زشت. «لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا» (کهف/71) کار بسیار زشتی انجام دادی.

ا م س

اَمْس: دیروز. «فَإِذَا الَّذِی اسْتَنصَرَهُ بِالْأَمْسِ یَسْتَصْرِخُهُ» (قصص/18) همان کسی که دیروز او را به یاری طلبید، او را به فریاد رسی طلبید.

ا م ن

آمّین: جمع آمّ است اسم فاعل از اَمّ یعنی قصد کنندگان و منظور حجاج خانه خدا هستند. و اما آمین (بدون تشدید) که پس از دعاها گفته می شود، عربی نیست و در قرآن نیامده است.

ا م ل

اَمَلْ: آرزو. «وَیُلْهِهِمُ الأَمَلُ» (حجر/3) آرزو آنها را مشغول می سازد.

ا م م

اُمّ. مادر و اصل و جای و مهمتر از هر چیز. «فَأُمُّهُ هَاوِیَةٌ» (قارعه/ 9) جای اوهاویه است.

ص:25


1- مقصود امامان معصوم علیهم السلام هستند که اطاعت آنها چون اطاعت خدا و پیامبر(ص) واجب است و هرگز به عمد یا خطا به باطل فرمان نمی دهند.

ام الکتاب: آیات روشن و واضح که اصل و اهمّ مطالب قرآن هستند و باید متشابهات را به آنها بازگردانیم. «هُنَّ أُمُّ الْکتَابِ» (آل عمران/ 7) این آیات مهم ام الکتاب هستند. و نیز به معنای لوح تقدیر خلایق است و مصون از تغییر و تبدیل. «وَعِندَهُ أُمُّ الْکتَابِ» (رعد/ 39) و اصل کتاب نزد اوست.

ام القری: اصل و مادر شهرها و بزرگترین شهر هر کشوری. «وَمَا کانَ رَبُّک مُهْلِک الْقُرَی حَتَّی یَبْعَثَ فِی أُمِّهَا رَسُولًا» (قصص/ 59) پروردگار تو هلاک نمی کند شهرها را مگر آنکه در مهمترین منطقة آنها پیامبری را برانگیزد. از این رو به مکه ام القری گفته می شود که بزرگترین و مهمترین شهر حجاز و بمنزله پایتخت کشورهای دیگر بود.

اُمّة: به چند معنی در قرآن آمده است:

1. گروه و جماعت. «وَإِذَ قَالَتْ أُمَّةٌ مِّنْهُمْ لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً» (اعراف/ 164) وقتی که گروهی گفتند: چرا قومی را موعظه می کنید که…

2. روش و طریقه: «إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَی أُمَّةٍ» (زخرف/ 23) ما پدران خود را بر روش و طریقه ای یافتیم.

3. مقتدا و پیشوا. «إِنَّ إِبْرَاهِیمَ کانَ أُمَّةً قَانِتًا لِلّهِ» (نحل/ 120) ابراهیم مقتدایی فروتن بود.

4. اجل و زمان و مدت. «وَلَئِنْ أَخَّرْنَا عَنْهُمُ الْعَذَابَ إِلَی أُمَّةٍ مَّعْدُودَةٍ» (هود/ 8) و اگر ما عذاب را از آنها تا مدت زمانی معین به تأخیر بیاندازیم…

5. گروه مجتمع در دین. «وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ وَلاَ طَائِرٍ یَطِیرُ بِجَنَاحَیْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثَالُکم» (انعام/ 38) هیچ جنبنده ای نیست در زمین و هیچ پرنده ای نیست که با بال خود می پرد، مگر آنکه امتی هستند چون شما. یعنی متحد در دین و مکلف محشور می شوند.

اَمام: پیش روی. «بَلْ یُرِیدُ الْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ» (قیامت/ 5) بلکه آدمی می خواهد پیش روی خود را بشکافد و همه چیز را مشاهده کند.

اِمام: پیشوا که جمع آن ائمه و به چند معنی آمده است:

1. راه. «فَانتَقَمْنَا مِنْهُمْ وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُّبِینٍ» (حجر/ 79) دو شهر قوم لوط و شعیب در راهی هستند آشکار. (شاهراه)

ص:26

2. نسخه اصلی و نوشته ای که از آن نسخه می گیرند. «وَکلَّ شَیْءٍ أحْصَیْنَاهُ فِی إِمَامٍ مُبِینٍ» (یس/ 12) هر چیز را در کتاب آشکار (یعنی لوح محفوظ) بر شمرده ایم و مقدرات جهان را ثبت کرده ایم. و به همین معنی نسخه اول قرآن که همه مصاحف را با آن مقابله می کردند، مصحف امام می گفتند.

3. پیشوا. «قَالَ إِنِّی جَاعِلُک لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ» (بقره/ 124) من تو را امام مردم قرار داده ام. «وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ» (قصص/ 5) ما آنها را امامان و وارث زمین قرار می دهیم.

امّی: درس نخوانده و خط ننوشته. «الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الأُمِّیَّ» (اعراف/ 157) آنانکه پیروی می کنند از پیامبر درس نخوانده. و نیز منسوب به امتها. «وَمِنْهُمْ أُمِّیُّونَ لاَ یَعْلَمُونَ الْکتَابَ» (بقره/ 78) برخی از آنها خواننده نیستند و از کتاب چیزی نمی دانند.

ا م ن

اَمن: ایمن بودن در مقابل خوف. «أُوْلَ_ئِک لَهُمُ الأَمْنُ» (انعام/ 83) برای آنها امنیت است.

آمِن صفت مشبهه امن است که گاهی بر انسان اطلاق می شود: «وَمَن دَخَلَهُ کانَ آمِنًا» (آل عمران/ 97) هر کس که داخل آن شود در امان است و گاهی بر مکانی که مردمش نمی ترسند اطلاق می شود: «رَبِّ اجْعَلْ هَ_َذَا بَلَدًا آمِنًا» (بقره/ 126) پروردگارا این شهر را آمن گردان. و گاه صفت شهر امین می آید. «وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ» (تین/ 3) و قسم به این شهر امن. ولی اگر صفت انسان بیاید به این معنی است که مردم از او بیم ندارند، نه اینکه او از دیگران بیم ندارد.

مَأمَن: محل امن. «وَإِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشْرِکینَ اسْتَجَارَک فَأَجِرْهُ حَتَّی یَسْمَعَ کلاَمَ اللّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ» (توبه/ 6) چون یکی از مشرکان از تو در زنهار اید او را زنهار ده تا کلام خدا را بشنود و سپس او را به جایی که امن است از کشتن بازگردان.

اَمانة: چیزی که به کسی بسپرند و او را امین دارند. «فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمَانَتَهُ» (بقره/ 283) پس آن کسی که مورد اطمینان قرار گرفته باید امانتش را برگرداند.

اَمانات: جمع امانت است. «وَالَّذِینَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ» (مؤمنون/ 8) و کسانی که امانت ها و عهد خویش را مراعات می کنند.

ایمان: گرویدن و باور کردن. «وَلَمْ یَلْبِسُواْ إِیمَانَهُم بِظُلْمٍ» (انعام/ 82) کسانی که ایمان خود را به ظلم و ستم نیالودند…

ص:27

اَمِنْتُ: خاطر جمع شدم، ایمن شدم. «هَلْ آمَنُکمْ عَلَیْهِ إِلاَّ کمَا أَمِنتُکمْ عَلَی أَخِیهِ مِن قَبْلُ» (یوسف/64) آیا خاطر جمع باشم نسبت به بنیامین، چنانکه نسبت به برادرش قبلاً خاطر جمع شما شدم؟

آمَنُ: خاطر جمع باشم. «هَلْ آمَنُکمْ عَلَیْهِ» (یوسف/64) آیا خاطر جمع باشم نسبت به او از ناحیة شما؟

لاتَأْمَنُّ: از اَمْن گرفته شده، اطمینان نمی کنی. «مَا لَک لاَ تَأْمَنَّا عَلَی یُوسُفَ» (یوسف/11) چرا در مورد یوسف به ما اطمینان نمی کنی؟

آمَنَ: ایمنی و امنیّت داد. «وَآمَنَهُم مِّنْ خَوْفٍ» (قریش/4) و آنها را از ترس امنیّت بخشید.

اُؤْتُمِنَ: از اَمن گرفته شده: امین شمرده شده، به او اعتماد شده، «فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمَانَتَهُ» (بقره/283) پس باید کسی که به او اعتماد شده امانت را ادا کند.

اَمَنَة: از اَمْن گرفته شده: آرامش، ایمنی، «ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً» (آل عمران/154) پس خداوند پس از اندوه بر شما آرامش را نازل کرد.

اَمین: امانت دار. «وَأَنَاْ لَکمْ نَاصِحٌ أَمِینٌ» (اعراف/68) و من برای شما خیرخواهی امین هستم.

مَاْمُون: محفوظ. در امان. «إِنَّ عَذَابَ رَبِّهِمْ غَیْرُ مَأْمُونٍ» (معارج/28) چرا که از عذاب خدایشان ایمنی نیست.

ا م ه

اَمَة: کنیز. «وَلأَمَةٌ مُّؤْمِنَةٌ خَیْرٌ مِّن مُّشْرِکةٍ» (بقره/ 221) یک کنیز مؤمن بهتر از یک کنیز مشرک است.

اماء: جمع اَمَة است. «وَأَنکحُوا الْأَیَامَی مِنْکمْ وَالصَّالِحِینَ مِنْ عِبَادِکمْ وَإِمَائِکمْ» (نور/ 12) و زنان بیوه و کنیزان صالح خود را به نکاح در آورید.

ا ن ث

انثی: مادینه که جمع آن اناث است. «الانثی بالانثی» (بقره/ 187) جان یک زن در مقابل یک زن باید قصاص شود. «إِن یَدْعُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ إِنَاثًا» (نساء/ 187) آنها غیر از خدا، جز خدایان ماده نمی پرستند (مثل لات و عزّی و منات که مؤنث بودند).

ص:28

ا ن س

اِنس: انسان که همیشه با جن همراه می آید. «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» (ذاریات/ 56) من جن و انس را خلق نکردم مگر برای عبادت کردن.

انسان. مردم. که علما آن را به حیوان ناطق تعریف کرده اند یعنی مدرک کلیات. «عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ» (علق/ 5) خداوند به انسان چیزی آموخت که یاد نداشت.

آنَسَ: مشاهده کرد. «مِن جَانِبِ الطُّورِ نَارًا» (قصص/29) و از سمت طور آتشی را مشاهده کرد.

اِسْتیناس: از اُنْسْ گرفته شده، آشنایی دادن، اجازه گرفتن. «حَتَّی تَسْتَأْنِسُوا» (نور/27) مگر آن که آشنایی پس دهید و اجازه بگیرید.

اَناس: مردمان، جماعت. «قَدْ عَلِمَ کلُّ أُنَاسٍ مَّشْرَبَهُمْ» (بقره/60) هر جمعیتی محلّ آشامیدن خود را می دانست.

اَناسِیّ: جمع اِنْسی: انسانها، مردمان. «أَنْعَاماً وَأَنَاسِیَّ کثِیراً» (فرقان/49) چارپایان و مردمان زیاد.

اِنْسِیّ: منسوب به اسم جنس اِنْس: هر انسانی، هر کسی. «فَلَنْ أُکلِّمَ الْیَوْمَ إِنسِیّاً» (مریم/26) پس امروز با هیچ انسانی صحبت نمی کنم.

ا ن ف

انف: بینی. «وَالأَنفَ بِالأَنفِ» (مائده/ 45) و بینی در مقابل بینی باید قصاص شود.

آنِفْ: هم اکنون، چند لحظه قبل. «مَاذَا قَالَ آنِفاً» (محمد/16) چند لحظه پیش چه گفت؟

ا ن م

انام. مردم. «وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ» (رحمن/ 10) زمین را برای مردم گذاشت.

ا ن ی

اَنّی: هر جا، هر وقت. «فَأْتُواْ حَرْثَکمْ أَنَّی شِئْتُمْ» (بقره/223) به کشتزار خود هر وقت که خواستید بیایید.

یَأنی: از اَنْی گرفته شده: نزدیک می شود. «أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا» (حدید/16) آیا برای مؤمنان وقت آن نرسیده و نزدیک نشده که…

ص:29

آنٍ: در اصل آنی بوده: بسیار داغ. «یَطُوفُونَ بَیْنَهَا وَبَیْنَ حَمِیمٍ آنٍ» (رحمن/44) بین آتش جهنم و آب جوشان و داغ در حرکت هستند.

آنِیةَ: جمع اِناء: ظرفها. «یُطَافُ عَلَیْهِمْ بِآنِیَةٍ مِنْ فِضَّةٍ» (الانسان/15) و با ظروفی از نقره بر گردن آنها طواف می شود.

آناء: جمع اَنْی یعنی اوقات و ساعات. «یَتْلُونَ آیَاتِ اللّهِ آنَاء اللَّیْلِ» (آل عمران/113) آیات الهی را در ساعاتی از شب تلاوت می کنند.

اِنا: پختن غذا. «غَیْرَ نَاظِرِینَ إِنَاهُ» (احزاب/53) و منتظر پختن غذایش نشوند (یعنی زودتر از موعد به میهمانی نروند و منتظر پختن غذای صاحبخانه نشوند)

ا ه ل

اهل و آل: هر دو به یک معنی هستند یعنی بستگان و کسان. «وَإِذْ نَجَّیْنَاکم مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ» (بقره/ 49) و وقتی که شما را از بستگان فرعون نجات دادیم.

«قَالَ لِأَهْلِهِ امْکثُوا» (قصص/ 29) به کسان خود موسی علیه السلام گفت: توقف کنید.

اَهْلُو: خانواده. «شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا وَأَهْلُونَا» (فتح/11) اموال و خانوادة ما باعث فرصت سوزی و مشغولیت ما شدند.

اهلی: در اصل اَهْلین بوده که نون به خاطر اضافه به وه افتاده: خانواده، کسان. «قُوا أَنفُسَکمْ وَأَهْلِیکمْ نَاراً» (تحریم/6) خود و خانواده تان را از آتش حفظ کنید.

ا و ب

اَوِّبی: از اَوْب گرفته شده و امر مخاطب مؤنث است: هم آواز شو. «یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ» (سبأ/10) ای کوهها با او همنوا شوید.

اِیاب: از اَوْب گرفته شده: بازگشت. «إِنَّ إِلَیْنَا إِیَابَهُمْ» (غاشیه/25) بدرستی که بازگشت آنها به سوی ماست.

اَوّاب: از اَوْب گرفته شده: بازگشت. «إِنَّهُ أَوَّابٌ» (ص/17) بدرستی که او اوّاب (بسیار بازگشت کننده به خدا بود).

مَآب: از اَوْب گرفته شده: بازگشتگاه. «وَإِلَیْهِ مَآبِ» (رعد/36) بازگشتگاه من به سوی خداست.

ص:30

ا و د

یَؤُدُ: از اَوْد گرفته شده. به مشقت می اندازد. «وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا» (بقره/255) حفظ آسمان و زمین خدا را به مشقّت نمی اندازد.

ا و ل

تأویل: از اَوْل یعنی بازگردانیدن گرفته شده و در قرآن به چهار معنی آمده است.

1. عاقبت و نتیجه کار. «ذَلِک خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلاً» (اسراء/ 35) آن بهتر و از نظر عاقبت نیکوتر است.

2. تعبیر خواب. «وَیُعَلِّمُک مِن تَأْوِیلِ الأَحَادِیثِ» (یوسف/ 7) تو را تعبیر خواب آموزد.

3. حقیقت قیامت و معاد و ثواب و عقاب. «یَوْمَ یَأْتِی تَأْوِیلُهُ» (اعراف/ 53) روزی که حقیقت قیامت بیاید…

4. تعیین مراد و مقصود. «وَابْتِغَاءَ تَأْوِیلِهِ» (آل عمران/ 7) به میل خود آن را تأویل یعنی تعیین مراد و مقصود می کنند.(1)

اولی: مونث اوّل و به معنای دنیا بکار رفته است. «وَلَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَّک مِنَ الْأُولَی» (ضحی/ 4) آخرت برای تو از دنیا بهتر است.

اوّل: از نامهای خداوند تعالی است، چون اول مطلق اوست و همه چیز از او و پس از او پدید آمده اند. در مقابل آن آخر است یعنی پس از همه او می ماند. «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ» (حدید/ 3) اوّل و آخر اوست. اوّل اشاره به علت فاعلی و آخر اشاره به علت غایی دارد.

اُولُوا: صاحبان (در حالت رفعی) «أُوْلُواْ الأَلْبَابِ» (بقره/269) صاحبان خرد.

اُولی: صاحبان (در حالت نصبی و جری) «یَا أُوْلِی الأَلْبَابِ» (بقره/197) ای صاحبان خرد.

اُولاتُ: مؤنث اُولی: صاحبان. «وَأُوْلَاتُ الْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ » (طلاق/4) صاحبان حمل (زنان باردار) مدتشان این است که…

ص:31


1- فرق بین تأویل و تفسیر آن است که کشف آیات محکم را تفسیر، ولی بیان معنی آیات متشابه و وجوه و احتمالات دیگر آنها را تأویل می گویند. (غیاثی کرمانی)

اُولاء: اینان. «هَاأَنتُمْ أُوْلاء تُحِبُّونَهُمْ» (آل عمران/119) هان شما اینانید که آنان را دوست می دارید.

هَؤُلاء: ایشان، آنان. «هَاأَنتُمْ هَؤُلاء» (آل عمران/66) هان شما آنانید که …

اُولئِک: آنان. «أُوْلَ_ئِک عَلَی هُدًی مِّن رَّبِّهِمْ» (بقره/5) آنان بر مرکب هدایت الهی سوار هستند.

اُولئِکمْ: همان اولئک است (البته با تأکید بیشتر برای جلب توجه مخاطبان) «وَأُوْلَ_ئِکمْ جَعَلْنَا لَکمْ عَلَیْهِمْ سُلْطَانًا مُّبِینًا» (نساء/91) و برای شما بر آنان سلطة آشکاری قرار دادیم.

ا و ه

اَوّاه: از اَوْه گرفته شده. خاشع در دعا، اهل ناله و آه، دلسوز. «إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لأوَّاهٌ حَلِیمٌ» (توبه/114) ابراهیم در دعا خاشع و بردبار بود.

ا و ی

اَوی: از اَوَیَ گرفته شده: پناه برد. «إِذْ أَوَی الْفِتْیَةُ إِلَی الْکهْفِ» (کهف/10) آنگاه که جوانمردان به غار پناه بردند.

آوی: پناه می برم. «سَآوِی إِلَی جَبَلٍ» (هود/43) به کوهی پناه می برم.

آوی: پناه داد. از اَوَیَ گرفته شده: جا داد. «آوَی إِلَیْهِ أَخَاهُ» (یوسف/69) و برادرش را نزد خود جا داد.

تُؤوی: نزد خود جا می دهی. «وَتُؤْوِی إِلَیْک مَن تَشَاء» (احزاب/51) و هر کس را که بخواهی نزد خود جای می دهی.

مَأْوی: جایگاه. «فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوَی» (سجده/19) جایگاه آنها منزلگاه های بهشت است. (از اَوی گرفته شده)

ا ی

ای: آری، بلی. «قُلْ إِی وَرَبِّی» (یونس/53) بگو: آری به خدای من سوگند.

ا ی ی

آیة: علامت و نشانه و جمع آن آیات و آی می باشد و در قرآن بر اموری چند اطلاق شده است:

1. آیه قرآن: «مِنْهُ آیَاتٌ مُحْکمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکتَابِ» (آل عمران/ 7) آیات محکم از قرآن امّ الکتاب هستند.

ص:32

2. عبرت و آنچه که موجب پند است. «لَّقَدْ کانَ فِی یُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آیَاتٌ لِّلسَّائِلِینَ» (یوسف/ 7) در داستان یوسف و برادرانش عبرت و پند است برای جستجو گران.

3. علامت آسمانی و زمینی که موجب اقرار کافران از بیم هلاک می گردد. «إِن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَیْهِم مِّن السَّمَاء آیَةً» (شعراء/ 4) اگر بخواهیم بر آنها علامتی از آسمان می فرستیم.

4. معجزه و خرق عادت. «هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَکمْ آیَةً» (اعراف/ 73) این ماده شتر آیت برای شما است.

5. هر گونه دلیل برای اثبات خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گر چه خرق عادت هم نباشد. «أَوَلَمْ یَکنْ لَهُمْ آیَةً أَنْ یَعْلَمَهُ عُلَمَاءُ بَنِی إِسْرَائِیلَ» (شعرا/ 19) آیا برای نبوت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم کافی نیست که دانشمندان بنی اسرائیل او را می شناسند.

«وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَکم مِّن تُرَاب»ٍ (روم/ 20) از نشانه های خداوند، خلقت شما از خاک است.

ا ی د

اَید: نیرو و قدرت. «وَاذْکرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ ذَا الْأَیْدِ» (ص/ 17) بندة ما داود صاحب دست را یاد کن یعنی صاحب قدرت.

ا ی ی

اَیّاما: هر کدام (با اضافه به ما و برای تاکید است) «أَیّاً مَّا تَدْعُواْ» (اسراء/110) هر کدام را که بخوانید.

اَیَّتُها: خطاب به مؤنث است: «یا أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکمْ لَسَارِقُونَ» (یوسف/70) ای کاروان شما دزد هستید.

اَیُّ: کدام، کدامیک. «فَأَیُّ الْفَرِیقَیْنِ أَحَقُّ بِالأَمْنِ» (انعام/81) کدام یک از دو گروه شایسته تر برای امنیت هستند؟

ایّاک: فقط تو را. «اِیّاک نَعْبُدُ» (حمد/5) فقط تو را می پرستیم.

اِیّایَ: فقط من را. «وَإِیَّایَ فَارْهَبُونِ» (بقره/40) فقط از من بترسید.

اِیّاکمْ: شما «وَإِنَّا أَوْ إِیَّاکمْ لَعَلَی هُدًی أَوْ فِی ضَلَالٍ» (سبأ/24) ما یا شما یکی بر هدایت و یکی بر گمراهی هستیم.

ص:33

ا ی د

اَیَّدَ: تقویت کرد. «هُوَ الَّذِیَ أَیَّدَک بِنَصْرِهِ» (انفال/62) خداوند تو را با یاری خود تقویت کرد.

اَیْد: قدرت. «وَالسَّمَاء بَنَیْنَاهَا بِأَیْدٍ» (ذاریات/74) و ما آسمان را با قدرت خود بنا نهادیم.

اَلْآن: هم اکنون، حالا. «قَالُواْ الآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ» (بقره/71) گفتند: هم اکنون حق را آوردی.

اَیّانَ: چه زمانی، کی. «أَیَّانَ مُرْسَاهَا» (اعراف/187) چه زمانی لنگرگاه قیامت است؟

ا ی ک ه

اَیکة: بیشه و درختان در هم پیچیده و اصحاب ایکه قوم حضرت شعیب علیه السلام بودند. و گاهی با لئیکة و گاهی با الف و لام (الایکة) نوشته می شود. «وَإِن کانَ أَصْحَابُ الأَیْکةِ لَظَالِمِینَ» (حجر/ 78) بدرستی که اصحاب ایکه ستمکار بودند. «کذَّبَ أَصْحَابُ لْئیْکةِ الْمُرْسَلِینَ» (شعراء/ 176) اصحابی که پیامبران را تکذیب کردند.

ا ی م

اَیم: مرد بی زن و زن بی شوهر که جمع آن ایامی است. «وَأَنکحُوا الْأَیَامَی مِنکمْ» (نور/ 32) و بیوگان را خود را زن یا شوهر دهید.

ص:34

حرف باء

ب ا ل

بالُ: حال و وضع. «مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاَّتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» (یوسف/50) وضع زنانی که دست های خود را قطع کردند چه بود؟

بالْ: وضع و اوضاع. «وَأَصْلَحَ بَالَهُمْ» (محمد/2) و کار و بارشان را اصلاح کرد.

بابِل: مشتق از باب و ئیل است یعنی باب الله به زبان عربی. نام شهر و کشوری است در قدیم در زمین عراق و خرابه های آن نزدیک قریة ذوالکفل باقی است. گویند از سه هزار سال پیش از میلاد مسیح علیه السلام در آن جا دولت و مردمی متمدن بوده است. «بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ» (بقره/ 102) و آنچه که بر دو فرشته بابل یعنی هاروت و ماروت نازل می گردید.

ب أ ر

بِئْر: چاه آب. «وَبِئْرٍ مُّعَطَّلَةٍ» (حج/45) و چاه متروکه.

ب أ س

بَأس: سختی و شدت، بحران و جنگ «وَحِینَ الْبَأْسِ» (بقره/177) و در هنگام سختی و شدت و بحران جنگ.

لاتَبْتَأِسْ: بدحال مباش، غمگین مباش. «فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا کانُواْ یَعْمَلُونَ» (یوسف/69) بدحال و غمگین مباش به خاطر آنچه انجام دادند. (از بَأس گرفته شده)

ص:35

بِأساء: فقر و بیچارگی. «وَالصَّابِرِینَ فِی الْبَأْسَاء» (بقره/177) و صابران در هنگام فقر. (از بُؤْس گرفته شده)

بائِس: درمانده فقیر. سخت نیازمند. «وَأَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِیرَ» (حج/28) و به فقیر و درمانده بخورانید.

بَئیس: سخت و شدید. «وَأَخَذْنَا الَّذِینَ ظَلَمُواْ بِعَذَابٍ بَئِیسٍ» (اعراف/165) و ظالمان را به عذابی سخت مجازات کردیم. (از بَأس گرفته شده)

بِئْسَ: بد و زشت است. «وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ» (بقره/102) و چه بد است آنچه که خودشان را به آن فروختند.

بِئْسَما: بد و زشت است آنچه که. «بِئْسَمَا اشْتَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ» (بقره/90)، چه بسیار بد است آنچه که خودشان را به آن می فروختند.

ب ت ر

ابتر: دنباله بریده و بی نسل. «إِنَّ شَانِئَک هُوَ الْأَبْتَرُ» (کوثر/ 3) دشمن تو ابتر است.

ب ت ک

بَتک: بریدن. «فَلَیُبَتِّکنَّ آذَانَ الأَنْعَامِ» (نساء/ 19) گوشهای چهار پایان را می برند.

ب ت ل

تَبَتُّل: ترک محبت دنیا و اخلاص و توجه به حضرت حق. «وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا» (مزمل/ 19) و به سوی او توجه خالصانه کن. البته در احادیث تبتّل نهی شده که منظور رهانیت و ترک ازدواج است.

ب ث ث

بّثَّ: پراکنده ساخت، منتشر کرد. «وَبَثَّ فِیهَا مِن کلِّ دَآبَّةٍ» (بقره/164) و از هر نوع جنبنده در آن پراکنده و منتشر ساخت.

بّثّ: پریشانی، دل مشغولی. «أَشْکو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَی اللّهِ» (یوسف/86) اندوه و پریشانی خودم را به خدا شکایت می برم.

ص:36

مَبْثوُث: پراکنده شده (مفعول از بَثَّ است) «کالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ» (قارعه /4) مانند پروانه (ملخ) پراکنده (که بی هدف به این سو و آن می روند)

مُنْبَثّ: پراکنده. «فَکانَتْ هَبَاء مُّنبَثّاً» (واقعه/5) پس مانند غباری پراکنده می شود. (از بثَّ گرفته شده).

ب ج س

اِنْبَجَسَ: جوشید، بیرون آمد. «فَانبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَیْناً» (اعراف/160) پس از آن 12 چشمه جوشید. (از بَجْس گرفته شده)

ب ح ث

یَبْحَث: جستجو کرد. (در اصل بحث به معنای جستجوی در خاک است. «یَبْحَثُ فِی الأَرْضِ» (مائده/31) در زمین جستجو می کرد. (از بَحْث گرفته شده)

ب ح ر

بحر: دریا که جمع آن ابحر و بحار آمده است. «وَإِذْ فَرَقْنَا بِکمُ الْبَحْرَ» (بقره/ 50) وقتی که برای شما دریا را شکافتیم. «وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ» (تکویر/ 6) وقتی که دریاها آتش بگیرند. سَبْعَةُ أَبْحُر؛ هفت دریا. (لقمان/ 27)

بَحیرة: آزاد شده به نذر یا برای خدمت فراوان. «ماجَعَلَ اللّهُ مِن بَحِیرَةٍ وَلاَ سَآئِبَةٍ» (مائده/ 103) خداوند بحیره و سائبه و … را مشروع قرار نداده است.(1)

ب خ س

بَخس: کاستن «وَلَا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْیَاءَهُمْ» (اعراف/ 7) از اموال مردم چیزی نکاهید.

ص:37


1- عادت عرب آن بود که برخی از حیوانات خود را برای نذر یا آنکه خدمت زیاد به صاحب خود رسانده بود آزاد می کردند و آن را امر خیر و احسان می دانستند، مانند آزاد کردن بندگان و گاه گوش آنها را می شکافتند تا معلوم شود که آزاد شده هستند و کسی نباید از آنها بهره بگیرد و سوار شود و شیر آنها را بدوشد و...

ب خ ع

باخِع: هلاک کننده «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک» (کهف/6) چه بسا تو خود را هلاک می کنی.

ب خ ل

بخل: دریغ داشتن از صرف مال. «سَیُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُواْ بِهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ» (آل عمران/ 180) آنچه را که بخل کردند روز قیامت چون طوق در گردن آنها افتد.

بَدَاَ: شروع کرد. «فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاء أَخِیهِ» (یوسف/76) پس شروع کرد به باز کردن بار آن قبل از بار برادرش.

یُبْدِئُ: شروع می کند، پدید می آورد. «هُوَ یُبْدِئُ وَیُعِیدُ» (بروج/13) او پدید می آورد و باز می گرداند.

ب د ر

بدر: چاهی است میان مکه و مدینه. «وَلَقَدْ نَصَرَکمُ اللّهُ بِبَدْرٍ» (آل عمران/ 123) خداوند پیروزی داد شما را در جنگ بدر.

بِدار: عجله و شتاب، جلو افتادن. از بَدَرَ گرفته شده «وَلاَ تَأْکلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا» (نساء/6) و آن را از روی اسراف و عجله نخورید.

ب د ع

بدیع: آفریدگار بر سبیل ابتداء و ابتداع. «بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (بقره/ 117) آفریدگار آسمانها و زمین است بی آنکه کسی رسمی زد و مثالی نهاد.

بدعت: کار تازه. «وَرَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا» (حدید/ 27) رهبانیت یعنی ترک دنیا را اختراع کردند برای رضای خدا.

ب د ل

بَدَل: چیزی به جای دیگر نهادن. «بِئْسَ لِلظَّالِمِینَ بَدَلًا» (کهف/ 50) زشت است شیطان را به جای خدا گرفتن و فرمان او بردن برای ستمکاران.

تبدیل: مشتق از بدل است. «لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ» (روم/ 30) خلق خدا تغییر ندارد.

ص:38

استبدال: مشتق از بدل است. «وَإِنْ أَرَدتُّمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَّکانَ زَوْجٍ» (نساء/ 20) و اگر اراده کردید که همسری بجای همسر بگیرید….

تَبَدُّل: از بَدَل گرفته شده: به عوض گرفتن، جانشین ساختن. «وَمَن یَتَبَدَّلِ الْکفْرَ بِالإِیمَانِ» (بقره/108) و کسی که کفر را به جای ایمان بگیرد…

ب د ن

بَدَن: پیکر انسانی. «فَالْیَوْمَ نُنَجِّیک بِبَدَنِک» (یونس/ 92) امروز تو را به بدنت نجات می دهیم.

بُدن: جمع بُدَنه بمعنای شتر بزرگ و فربه و به قولی شامل گاو هم می شود. اگر با تاء بیاید مفرد است و اگر بی تاء بیاید جمع است. «وَالْبُدْنَ جَعَلْنَاهَا لَکم مِّن شَعَائِرِ اللَّهِ» (حج/ 36) و قربانی حج (شتران بزرگ و فربه) را از شعائر و مناسک خدا قرار دادیم برای شما.

ب د ا

بدا: آشکار شدن چیزی پس از پنهان بودن. اگر گویند در رأی کسی بدا حاصل شد یعنی انسان عزم کاری نداشت و از آن غافل بود، ناگهان بیادش آمد و عزم آن کرد. و چون خداوند از تغیّر حالات مبّرا است و هر کار که مشیّتش بدان تعلق گرفته از ازل بود و هیچگاه از آن غافل نبود، لفظ بدا دربارة او درست نیست، مانند هر لفظ دیگر که دلالت بر حدوث و تجدد کند. و چون در قرآن نسبت به خدا داده نشده است تفصیل آن لازم نیست. «بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا کانُوا یُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ» (انعام/ 39) بلکه ظاهر شد برای ایشان آنچه پیش از آن پنهان می داشتند.

ب ر أ

بارئ: از نام های خدا است یعنی آفرینندة بدون الگو و نمونه و گویند مثل «بارئ النسم» را غالباً به خلق جاندار نسبت می دهند. «هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ» (حشر/ 59) او خدای خالق و بارئ است. «مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِکمْ إِلَّا فِی کتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِک عَلَی اللَّهِ یَسِیرٌ» (حدید/ 22) هیچ مصیبتی نیست که در زمین و خود انسان به او می رسد مگر آنکه قبل از آنکه آن را بیافرینیم در کتابی ثبت است.

ابراء: دور ساختن مرض و عیب. «وَأُبْرِئُ الْأَکمَهَ وَالْأَبْرَصَ» (آل عمران/ 43) من کور و پیس را شفا می دهم.

ص:39

براءة: بیزاری(1). «بَرَاءةٌ مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ إِلَی الَّذِینَ عَاهَدتُّم مِّنَ الْمُشْرِکینَ» (توبه/ 1) این اعلام برائت و بیزاری خدا و پیامبرش از آن مشرکان است که با آنها پیمان بستید. «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَکونُوا کالَّذِینَ آذَوْا مُوسَی فَبَرَّأَهُ اللَّهُ مِمَّا قَالُوا وَکانَ عِندَ اللَّهِ وَجِیهاً» (احزاب/ 69) و مانند کسانی نباشید که موسی علیه السلام را آزردند و خداوند برائت او را از آنچه که نسبت به او دادند ثابت کرد.

بَراء: بری، بیزار. «إِنَّنِی بَرَاء مِّمَّا تَعْبُدُونَ» (زخرف/26) من از آنچه که شما می پرستید بیزارم. (از بَرْء گرفته شده)

بُرَاؤ: جمع برئ: گریزان ها، متنفران إِنَّا بُرَءاؤا (ممتحنه/4)، از شما گریزان و بیزار هستیم. (از بَرْء گرفته شده)

بَرِیَّة: از بَرَءَ گرفته شده و بارئ هم از همین ریشه است: مخلوقات. «أُوْلَئِک هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ » (بینه/7) آنان بهترین مخلوقات هستند.

مُبَرّونَ: بر کناران، بری ها. «أُوْلَئِک مُبَرَّؤُونَ مِمَّا یَقُولُونَ» (نور/26) آنان از آنچه که می گویند بیزارند. (از بَرْء گرفته شده)

ب د و

بَدْو: بادیه، بیابان. «وَجَاء بِکم مِّنَ الْبَدْوِ» (یوسف/100) و شما را از بادیه آورد.

باد: در اصل بادی بوده: کسی که از بیابان و بادیه آمده، حجاجی که از اطراف به مکه می آیند. «سَوَاء الْعَاکفُ فِیهِ وَالْبَادِ» (حج/25) در آن مقیم و مسافر یکسانند.

بادی: اگر از بَدْء گرفته شده باشد: ابتدایی و سطحی. و اگر از بَدْو گرفته شود: ظاهر بینی. «أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ» (هود/27) افراد پست ما که…

بادُون: جمع بادی: بادیه نشینان. افراد پست که دارای افکار سطحی و قشری هستند. «بَادُونَ فِی الْأَعْرَابِ» (احزاب/20) بادیه نشینان عرب.

مُبْدی: آشکار کننده. «وَتُخْفِی فِی نَفْسِک مَا اللَّهُ مُبْدِیهِ» (احزاب/37) و تو چیزی را در درون خود پنهان می کنی که خداوند آن را آشکار می کند (از بَدْو گرفته شده)

ص:40


1- و نام نهمین سورة قرآن که توبه نیز گفته می شود می باشد.

ب ر ج

تَبَرُّج: زیور را آشکار کردن و کرشمه نمودن. «وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَی» (احزاب/ 33) زنان به کرشمه زیور خود را چنانکه رسم جاهلیت نخستین بود آشکار نکنند.

بُرج: کوشک و قصر و جمع آن بروج است. «تَبَارَک الَّذِی جَعَلَ فِی السَّمَاء بُرُوجاً» (فرقان/ 61) مبارک است خدایی که در آسمان برجها قرار داد.

ب ذ ر

تبذیر: اسراف کردن. «إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کانُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ» (اسراء/ 27) اسراف کنندگان برادران شیطانند.

ب ر د

بَرَد: تگرگ. «وَیُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مِن جِبَالٍ فِیهَا مِن بَرَدٍ» (نور/ 43) و از کوههایی که در آسمان است تگرگ می بارد.

بَرْد: سردی و خنکی. «قُلْنَا یَا نَارُ کونِی بَرْداً وَسَلَاماً عَلَی إِبْرَاهِیمَ» (انبیاء/ 69) گفتیم ای آتش بر ابراهیم سرد و سلامت شو.

بارد: سردو خنک. «لَّا بَارِدٍ وَلَا کرِیمٍ» (واقعه/ 44) نه سرد است و نه کرامت دارد.

ب ر ر

بَرّ: از نامهای خداوند است. «إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِیمُ» (طور/ 28) او خدای نیکوکار مهربان است و نیز مرد نیکوکار که جمع آن ابرار و برره است. «إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِی نَعِیمٍ» (انفطار/ 13) نیکان در نعمت بهشت هستند. «کرَامٍ بَرَرَةٍ» (عبس/ 16) بدست سفیران و بزرگوارانی نیکوکار است.

و نیز برّ به معنای خشکی در مقابل دریا است. «ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ» (روم/ 41) فساد در خشکی و دریا ظاهر شد.

بِرّ: نیکوکاری. «وَتَعَاوَنُواْ عَلَی الْبرِّ وَالتَّقْوَی» (مائده/ 2) بر نیکوکاری و تقوی همکاری کنید.

ص:41

ب ر ز

بروز: بیرون آمدن به سوی فضا. پدیداری پس از پنهان بودن. «وَبَرَزُواْ للّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ» (ابراهیم/ 48) و مردم به سوی خدای قهار خارج شدند. «وَبُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِمَن یَرَی» (نازعات/ 36) دوزخ برای آن کس که می بیند آشکار شد.

بارزة: شکافته. (کهف/ 74) و زمین را می بینی که شکافته شده.

ب ر ز خ

برزخ: مانع و فاصله. «بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا یَبْغِیَانِ» (رحمن/ 20) بین آن دو مانعی است که بهم تجاوز نکنند.

ب ر ص

اَبرَصَ: کسی که بَرَص دارد. برص مرضی است در پوست که رنگی مخالف رنگ بدن در آن پدید می آید و پزشکان از علاج آن عاجزند و شفا دادن آن از معجزات حضرت عیسی است. «وَأُبْرِیءُ الأکمَهَ والأَبْرَصَ وَأُحْیِ_ی الْمَوْتَی بِإِذْنِ اللّهِ» (آل عمران/ 49) من کور و پیس را به اذن خدا معالجه می کنم.

ب ر ق

بَرْق: برق آسمان که با رعد همراه است. «فِیهِ ظُلُمَاتٌ وَرَعْدٌ وَبَرْقٌ» (بقره/19) در آن تاریکی ها و رعد و برق است.

بَرِقَ: مات شد، باز ماند. «فَإِذَا بَرِقَ الْبَصَرُ» (قیامت/7) پس آنگاه که چشم خیره و مات گردد.

اَباریق: جمع اِبْریق: کوزه های دسته دار. «بِأَکوَابٍ وَأَبَارِیقَ» (واقعه/18) با جامها و کوزه های دسته دار.

اِسْتَبْرَق: حریر ضخیم. «وَیَلْبَسُونَ ثِیَابًا خُضْرًا مِّن سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ» (کهف/31) و لباسی می پوشند سبز از سندس و حریر ضخیم. (از بَرْقْ) گرفته شده.

ب ر ک

برکة: فرخندگی و خجستگی و افزونی خیر و سود بسیار و جمع آن برکات است. «لَفَتَحْنَا عَلَیْهِم بَرَکاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالأَرْضِ» (اعراف/ 96) برکتهای بسیار از آسمان و زمین بر آنها می گشاییم.

ص:42

بارک: مبارک گرداند. «وَجَعَلَ فِیهَا رَوَاسِیَ مِن فَوْقِهَا وَبَارَک فِیهَا» (فصلت/ 100) و در زمین کوههایی قرار داد بالای آن و برکت داد در آن.

بارکنا: مبارک گرداندیم. «إِلَی الْمَسْجِدِ الأَقْصَی الَّذِی بَارَکنَا حَوْلَهُ» (اسراء/ 1) مسجد اقصی که پیرامون آن را مبارک گرداندیم.

مبارَک: فرخنده و خجسته. «کتَابٌ أَنزَلْنَاهُ إِلَیْک مُبَارَک» (ص/ 29) کتابی بر تو نازل کردیم مبارک.

تبارک: خجسته است. «تَبَارَک الَّذِی بِیَدِهِ الْمُلْک» (ملک/ 1) خجسته است خدایی که ملک به دست اوست.

بُورِک: فعل مجهول است: مبارک و پربرکت گردید. «نُودِیَ أَن بُورِک مَن فِی النَّارِ» (نمل/8) ندا شد که هر کس در آتش است پر برکت است.

ب ر م

اَبْرَمَ: عزم را جزم کرد. «أَمْ أَبْرَمُوا أَمْراً» (زخرف/79) آیا تصمیم جدی به کاری گرفتند؟ (از بَرْم گرفته شده)

مُبْرِم: تصمیم گیرنده ی قطعی. مُبْرِمُونَ (زخرف/79) ما نیز تصمیم قطعی می گیریم.

ب ر ه ن

برهان: حجت و دلیل و جمع آن براهین و تنثیة آن برهانان می باشد. «فَذَانِک بُرْهَانَانِ مِن رَّبِّک» (قصص/ 32) این دو معجزه دو برهان از سوی خدای توست. «یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءکم بُرْهَانٌ مِّن رَّبِّکمْ وَأَنزَلْنَا إِلَیْکمْ نُورًا مُّبِینًا» (نساء/ 174) ای مردم برهانی از سوی خداند برای شما آمده است.

ب ز غ

بازِغ: طالع، طلوع کننده (در اصل به معنای شکافنده است). «فَلَمَّا رَأَی الْقَمَرَ بَازِغًا» (انعام/77) وقتی که ماه را دید که طلوع کرده است. (از بَزْغ گرفته شده)

ب س ر

بَسَرَ: چهره در هم کشید. «ثُمَّ عَبَسَ وَبَسَرَ» (مدثر/22) پس عبوس کرد و چهره در هم کشید.

ص:43

ب س س

بُسَّت: متلاشی و کوبیده شد. «وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسّاً» (واقعه/5) و کوه ها کاملاً متلاشی و کوبیده می شوند.

ب س ط

بَسط: گستردن و فراخ کردن. «وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْا فِی الْأَرْضِ» (شوری/ 27) اگر خداوند روزی و رزق را بر بندگان فراخ کند در زمین سرکشی می کنند.

بِساط: پهن و گسترده. «وَاللَّهُ جَعَلَ لَکمُ الْأَرْضَ بِسَاطاً» (نوح/19) و خداوند زمین را برای شما پهن و گسترده قرار داد.

بَسْطَة: گسترش. «وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» (بقره/247) و در علم و جسم او گسترش داد.

مَبْسوطَة: گشوده و باز. «بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ» (مائده/64) بلکه دو دست او گشوده و باز هستند.

ب س ق

بُسُوق: بلند شدن قامت. باسق: بلند قامت. «وَالنَّخْلَ بَاسِقَاتٍ لَّهَا طَلْعٌ نَّضِیدٌ» (ق/ 10) خداوند درخت خرمای بلند و بر آن شکوفه بر هم چیده را آفرید.

ب س ل

بسل: گرفتاری. «وَذَکرْ بِهِ أَن تُبْسَلَ نَفْسٌ بِمَا کسَبَتْ» (انعام/ 70) گرفتار شود هر کس به آنچه کرده است.

ب س م

تبسّم: خندیدن. «فَتَبَسَّمَ ضَاحِکاً مِّن قَوْلِهَا» (نمل/ 19) سلیمان از گفتار مورچه خندید.

ب ش ر

مباشرة: نزدیکی با زنان. «فَالآنَ بَاشِرُوهُنَّ» (بقره/ 187) اکنون با آنها مباشرت کنید.

بُشْری: مژده و خبر خوش. «وَمَا جَعَلَهُ اللّهُ إِلاَّ بُشْرَی» (انفال/ 10) نفرستادیم فرشتگان را مگر مژده ای

ص:44

مُبَشِّر: بشارت دهنده. «وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ یَأْتِی مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ» (صف/ 6) و من بشارت می دهم به آمدن پیامبری پس از خودم به نام احمد صلی الله علیه و آله و سلم

بَشَر: انسان. مردم. «إِنِّی خَالِقٌ بَشَراً مِن طِینٍ» (ص/ 71) من بشری از گل می سازم.

تَبْشیر: مژده دادن. «بَشَّرْنَاک بِالْحَقِّ» (حجر/55) ما تو را به حق بشارت می دهیم.

اَبْشِرْ: بشارت باد، خوش باد. «وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ» (فصلت/30)شما را به بهشت بشارت باد.

اِسْتِبْشار: شادمان شدن،بشارت دادن. «وَیَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُواْ بِهِم» (آل عمران/170)و بشارت می دهند به کسانی که به آنها ملحق نشده اند.

بُشْر: جمع بَشیر: بشارت دهندگان، مژده دهندگان. «بُشْراً بَیْنَ یَدَیْ رَحْمَتِهِ» (اعراف/57) پیشاپیش رحمت او را مژده می دهند.

ب ص ر

بصیر: بینا. از نامهای خداوند تعالی است. «إِنَّ اللَّهَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ» (غافر/ 20) خداوند شنوا و بینا است.

بَصَر: بینایی و چشم و جمع آن ابصار است. «لاَّ تُدْرِکهُ الأَبْصَارُ» (انعام/ 103) چشمها او را ادراک نمی کنند.

بَصُرْتُ: دیدم، دانستم، پی بردم. «بَصُرْتُ بِمَا لَمْ یَبْصُرُوا» (طه/96) چیزی را دانستم که آنان ندانستند.

یُبَصَّرُ: نشان داده می شود. «یُبَصَّرُونَهُمْ» (معارج/11) به آنها نشان داده می شود.

بَصُرَتْ بِهِ: او را دید. «فَبَصُرَتْ بِهِ عَن جُنُبٍ» (قصص/11) او را از دور دید.

اَبْصَرَ: دید، بینا دل شد. «فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ» (انعام/104) هر کس که بینا دل شد، برای خودش شده است.

مُبْصِر: روشن. «وَالنَّهَارَ مُبْصِراً» (یونس/67) و روز روشن قرار داد. (از بَصَر گرفته شده)

تَبْصِرَه: بینش دادن، روشنگری کردن. «تَبْصِرَةً وَذِکرَی» (ق /8) این روشنگری و بیداری است.

بَصائِر: جمع بَصیرة: دلائل، حجتها، موجبات بینش. «قَدْ جَاءکم بَصَآئِرُ مِن رَّبِّکمْ» (انعام/104) از طرف خدا برای شما موجبات بینش آمده است.

ص:45

مُسْتَبْصِر: از بَصَر گرفته شده؛ آگاه و مطلع، صاحب عقل و بصیرت. «وَکانُوا مُسْتَبْصِرِینَ» (عنکبوت/38)و آنها آگاه و اهل فکر و بصیرت بودند.

ب ص ل

بَصَل: پیاز: «وَعَدَسِهَا وَبَصَلِهَا» (بقره/61) و عدس و پیاز.

ب ض ع

بِضْع: عدد مبهمی است میان 3 تا 9. «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ» (یوسف/42) پس چند سال در زندان ماند.

بِضاعَة: کالا. «وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً» (یوسف/19) و او را بعنوان کالا پنهان کردند.

ب ط ع

یُبَطِئَّنَ: کندی می کند. دیگران را کند می کند. «وَإِنَّ مِنکمْ لَمَن لَّیُبَطِّئَنَّ» (نساء/72) و برخی از شما سستی می کند.(از بُطْؤْ گرفته شده)

ب ط ر

بَطِرَ: سرمست شد، کفران کرد. «وَکمْ أَهْلَکنَا مِن قَرْیَةٍ بَطِرَتْ مَعِیشَتَهَا» (قصص/58) و چه بسیار شهرها را که از شدت رفاه و طغیان و بدمستی هلاک کردیم. (از بَطِرَ گرفته شده)

بَطَر: سرمستی، کفران، نعمت زدگی. «بَطَراً وَرِئَاء النَّاسِ» (انفال/47) از روی سرمستی و نشان دادن به مردم.

ب ط ش

بَطْش: نیرومندی، دلیری. «فَأَهْلَکنَا أَشَدَّ مِنْهُم بَطْشاً» (زخرف/8) پس کسانی را هلاک کردیم که دلیرتر و نیرومند از آنها بودند.

بَطْشَة: حملة بزرگ، خشم فراگیر. «یَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْکبْرَی» (دخان/16) روزی که با قهر و غلبه، حمله بزرگ می کنیم.

ص:46

ب ط ل

باطِل: باطل شده، در مقابل حق. «وَقُلْ جَاء الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ» (اسراء/ 81) حق آمد و باطل نابود شد.

مُبْطِل: خلافکار، نادرست، اهل باطل. «أَفَتُهْلِکنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ» (اعراف/173) آیا به خاطر کار باطل پیشگان ما را،هلاک می کنی؟

ب ط ن

باطن: از نام های خداوند است. «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ» (حدید/ 3) خداوند اول و آخر و ظاهر و باطن است.

«وَذَرُواْ ظَاهِرَ الإِثْمِ وَبَاطِنَهُ» (انعام/ 120) گناه ظاهر و پنهان را رها کنید.

بطانة: آستر، دوستی که راز خود را بر او آشکار می کنند. جمع آن بطائن است. «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَتَّخِذُواْ بِطَانَةً» (آل عمران/ 118) ای مؤمنان، دوست همراز از غیر خود نگیرید. «بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ» (رحمن/ 54) آسترهای آنها از استبرق هستند.

بَطن: شکم. جمع آن بطون است. «وَاللّهُ أَخْرَجَکم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِکمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَیْئًا» (نحل/ 78) خداوند شما را از شکمهای مادرانتان خارج کرد در حالی که هیچ نمی دانستید.

ب ع ث

بَعث: برانگیختن به پیغمبری وغیر آن. «إِذْ بَعَثَ فِیهِمْ رَسُولاً مِّنْ أَنفُسِهِمْ» (آل عمران/ 164) وقتی که در میان آنها پیامبری برانگیخت. «ابْعَثْ لَنَا مَلِکا» (بقره/ 246) و برای ما یک پادشاهی برانگیز. «یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِن کنتُمْ فِی رَیْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ» (حج/ 5) اگر در مورد بعث و برانگیختن شک دارید،

اِنْبَعَث: بسیج شد، روانه شد. «إِذِ انبَعَثَ أَشْقَاهَا» (شمس/12) وقتی که شقی ترین آنها روانه و بسیج گردید.

اِنْبِعَاث: بسیج شدن،روانه شدن. «وَلَ_کن کرِهَ اللّهُ انبِعَاثَهُمْ» (توبه/46) ولی خداوند بسیج و حرکت آنها را خوش ندارد.

ص:47

ب ع ث ر

بَعثرة: برانگیختن. «وَإِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ» (انفطار/ 4) وقتی که قبرها برانگیخته شوند. (کنایه از زنده شدن مردگان است وگرنه خود قبرها برانگیخته نمی شوند وانگهی همة مردگان تا قیامت در قبر نمی مانند و اگر بمانند نادر است).

ب ع د

بعید: دور. «وَإِنْ أَدْرِی أَقَرِیبٌ أَم بَعِیدٌ مَّا تُوعَدُونَ» (انبیاء/ 109) نمی دانم که آیا نزدیک است یا دور آنچه که به شما وعده داده شده است.

بَعد: ظرف است مفید تأخیر یعنی پس. «مِن بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصِی بِهَا» (نساء/ 11) پس از وصیت.

بَعُدَ: دور شد، به درازا انجامید. «وَلَکنْ بَعُدَتْ عَلَیْهِمْ الشُّقَّةُ» (توبه/42) ولی راه پر مشقّت در نظر آنان دور آمد.

بَعِدَ: دور و هلاک شد. «کمَا بَعِدَتْ ثَمُودُ» (هود/95) چنانکه قوم ثمود هلاک شدند.

باعِد: فعل امر از بُعد: فاصله بیفکن. «رَبَّنَا بَاعِدْ بَیْنَ أَسْفَارِنَا» (سبأ/19) خداوندا، بین ما و سفرهایمان فاصله بینداز (فاصله شهرهایمان را برای سفر زیاد کن).

بُعْد: دوری، هلاکت. «وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ» (قود/44) و گفته می شود: مرگ و هلاکت باد بر ستمگران.

مُبْعَد: از بُعْد گرفته شده: دور نگه داشته شده. «أُوْلَئِک عَنْهَا مُبْعَدُونَ» (اولیاء/101) و آن ها از جهنم دور نگه داشته شده اند.

ب ع ر

بَعیر: شتر. «وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ» (یوسف/72) و هر کس که آن را بیاورد یک بار شتر خواهد داشت.

ب ع ض

بَعُوضة: پشه. «إِنَّ اللَّهَ لاَ یَسْتَحْیِی أَن یَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً» (بقره/ 26) خداوند حیا نمی کند که مثال پشه بزند.

ص:48

ب ع ل

بَعل: خدای بت پرستان قدیم که آن را خدای آفتاب می دانستند. «أَتَدْعُونَ بَعْلاً وَتَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخَالِقِینَ» (صافات/ 125) آیا بعل را به خدایی می خوانید؟ و نیز به معنای شوهر و جمع آن بعولة است. «وَإِنِ امْرَأَةٌ خَافَتْ مِن بَعْلِهَا نُشُوزًا» (نساء/ 128) چون اگر زنی می ترسد که شوهرش نافرمانی کند. «إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ» (نور/ 131) مگر برای شوهرانشان.

ب غ ت

بَغتة: ناگهانی. «فَهَلْ یَنظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَن تَأْتِیَهُم بَغْتَةً» (محمد/ 18) آیا غیر از این انتظار دارند که قیامت ناگهان به سراغشان بیاید.

ب غ ل

بِغال: استر. «وَالْخَیْلَ وَالْبِغَالَ وَالْحَمِیرَ» (نحل/ 8) و اسب و استرها و الاغ را آفرید.

ب غ ض

بَغْضاء: کینه شدید، بی زاری. «قَدْ بَدَتْ الْبَغْضَاءُ» (آل عمران/118) کینه شدید و بیزاری و تنفّر آشکار شد (از بُغْض گرفته شده)

ب غ ی

بَغی: سرکشی و ستم و تجاوز. «وَیَنْهَی عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنکرِ» (نحل/ 90) خداوند از فحشاء و منکر و ستم نهی می فرماید.(1)1

بغاء: زنا کردن. «وَلَا تُکرِهُوا فَتَیَاتِکمْ عَلَی الْبِغَاء» (نور/ 33) کنیزکان خود را به زنا وادار نکنید.

بَغِیّ: زناکار که فقط در مورد زنان استعمال می شود. «وَلَمْ أَکنْ بَغِیًّا» (مریم/ 20) و من زناکار نبودم.

انبِغاء: سزاوار بودن. میسر شدن. «لَا الشَّمْسُ یَنبَغِی لَهَا أَن تُدْرِک الْقَمَرَ» (یس/ 40) میسر نیست برای خورشید که ماه را دریابد.

ص:49


1- بغا و بغیة به معنای خواستن و جستن است که گرچه با این الفاظ در قرآن نیامده، ولی مشتقات آن مثل یبغون و یبغی فراوان آمده است. یَبْتَغُونَ فَضْلاً مِّن رَّبِّهِم (مائده/ 2) فضل خدا را می جویند. ذَلِک مَا کنَّا نَبْغِ (کهف/ 64) این همان چیزی است که ما می جستیم.

بَغِیّ: زناکار، بدکار. «وَلَمْ أَکنْ بَغِیًّا» (مریم/20) و من زناکار نبودم.

باغ: متجاوز، زیاده خواه. «غَیْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ» (بقره/173) در صورتی که زیاده خواه و متجاوز نباشد (در اصل باغی بوده است).

ب ق ر

بَقَرة: گاه مادّه. «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً» (بقره/ 63) خداوند دستور می دهد به شما که یک گاو را ذبح کنید. (تا مسئله قتل روشن شود)

بَقَر و بَقَرات: جمع بقرة: گاوها. «وَمِنَ الْبَقَرِ اثْنَیْنِ» (انعام/ 144) و از گاوها دو عدد

«وَقَالَ الْمَلِک إِنِّی أَرَی سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ» (یوسف/ 43) پادشاه گفت: من در خواب دیدم هفت گاو چاق را.

ب ق ع

بُقْعَة: سرزمین، جایگاه. «فِی الْبُقْعَةِ الْمُبَارَکةِ» (قصص/30) در سرزمین مبارک.

ب ق ل

بَقْل: سبزی. «مِنْ بَقْلِهَا» (بقره/61) از سبزی زمین.

ب ق ی

باقی: پاینده. «مَا عِندَکمْ یَنفَدُ وَمَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ» (نحل/ 96) آنچه که نزد شما است فانی می شود و آنچه که نزد خداست باقی می ماند.

بقیة: باقی مانده. «وَبَقِیَّةٌ مِّمَّا تَرَک آلُ مُوسَی وَآلُ هَارُونَ» (بقره/ 248) باقیمانده آل موسی و آل هارون. «بَقِیَّةُ اللّهِ خَیْرٌ لَّکمْ» (هود/ 86) بقیة الهی برای شما بهتر است. درباره ی حضرت مهدی علیه السلام تطبیق شده است.

اَبْقی: باقی گذاشت. «وَثَمُودَ فَمَا أَبْقَی» (نجم/51) و ثمود را باقی نگذاشت.

اَبْقی: ماندگارتر. «أَشَدُّ عَذَابًا وَأَبْقَی» (طه/71) کیفر کدامیک از ما پایدارتر است.

تُبْقی: باقی می گذارد. «لَا تُبْقِی وَلَا تَذَرُ» (مدثّر/28) نه باقی می گذارد و نه رها می کند.

ص:50

ب ک ر

بِکر: دختر و دوشیزه و جمع آن ابکار است. «فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکاراً» (واقعه/ 36) ما حوریان بهشتی را باکره قرار داده ایم.

بُکرَة: بامداد. «أَنْ سَبِّحُوا بُکرَةً وَعَشِیًّا» (مریم/11) خدا را بامداد و شامگاه تسبیح گویید.

اِبْکار: صبح، ساعات اوّل روز. «وَسَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَالْإِبْکارِ» (آل عمران/41) و در شامگاهان و بامدادان تسبیح کن.

ب ک ه

بَکة: در اصل بَک به معنای ازدحام است و چون مردم در مکه برای زیارت خانة خدا ازدحام می کنند، به مکه نیز بکه گفته می شود. «لَلَّذِی بِبَکةَ مُبَارَکا» (آل عمران/96) همان است که در مکه مبارک است.

ب ک م

بُکم: جمع «اَبْکم، لالها، گنگها. صُمٌّ بُکمٌ عُمْیٌ» (بقره/18) کران و گنگان و کوران هستند.

ب ک ی

بُکیّ: جمع اباکی: گریه کنندگان. «خَرُّوا سُجَّدًا وَبُکیًّا» (مریم/58) به حال سجده و گریه افتادند.

اَبْکی: گریاند. «وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَک وَأَبْکی» (نجم/43) خداوند می خنداند و می گریاند.

ب ل د

بَلَد: سرزمین. «وَالْبَلَدُ الطَّیِّبُ» (اعراف/58) سرزمین پاک و پاکیزه.

بِلاد: جمع بَلَد: سرزمین ها. «فَنَقَّبُوا فِی الْبِلَادِ» (ق/36) پس در سرزمین ها راه باز کردند.

بَلْدَة: شهر، سرزمین. «بَلْدَةٌ طَیِّبَةٌ وَرَبٌّ غَفُورٌ» (سبأ/15) سرزمینی پاک و خدایی آمرزگار.

ب ل س

یُبْلِسُ: از بَلَسَ گرفته شده: قطع امید می کند، سخت وامانده و غمگین می شود. «یُبْلِسُ الْمُجْرِمُونَ» (روم/12) تبهکاران نومید و محروم می شوند.

ص:51

اِبْلیس: شیطان، محروم از درگاه خداوند. «فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِیسَ» (بقره/34) پس همگی سجده کردند مگر ابلیس.

ب ل ع

آبْلِعی: امر از بَلْع است: فرو ببر. «وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءک» (هود/44)به زمین گفته شده که آب خود را فرو ببر.

ب ل غ

بَلَغَ: رسید. «وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ» (یوسف/22) وقتی که یوسف به سنّ رشد رسید.

بَلِّغْ: ابلاغ کن. «یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْک مِن رَّبِّک» (مائده/67) ای پیامبر، آنچه را که از سوی خدایت بر تو نازل شده ابلاغ کن.(1)

اَبْلِغ: برسان. «ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ» (توبه/6) پس او را به محل امن او برسان.

اَبْلَغَ: رسانید. «قَدْ أَبْلَغُوا رِسَالَاتِ رَبِّهِمْ» (جن/28) آنها محققاً پیام های پروردگارشان را رسانیدند.

بالِغ: رسنده. «هَدْیًا بَالِغَ الْکعْبَةِ» (مائده/95) قربانی که به کعبه می رسد.

بالِغَة: رسا و قاطع. «فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ» (انعام/149) خداوند حجت و دلیل قاطع و رسا دارد.

بَلیغ: رسا. «وَقُل لَّهُمْ فِی أَنفُسِهِمْ قَوْلاً بَلِیغًا» (نساء/63) و با آنان سخنی رسا و بلیغ که مؤثر در جان آنها باشد بگو.

بَلاغ: پیام رسانی. «فَإِنَّمَا عَلَیْک الْبَلاَغُ» (آل عمران/20) بر عهدة تو پیام رسانی است.

مَبْلَغ: منتهی. «ذَلِک مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ» (نجم/30) این منتهای علم آنها است.

ب ل ی

بَلَوْنا: از بَلْو گرفته شده: آزمودیم. «إِنَّا بَلَوْنَاهُمْ کمَا بَلَوْنَا أَصْحَابَ الْجَنَّةِ» (قلم/17) آنها را مانند باغداران آزمودیم.

ص:52


1- این آیه درباره وصایت و جانشینی حضرت امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه افضل صلوات المصلین است که دانشمندان بزرگ شیعه و سنی و مفسران عالیمقام در کتب خویش ذکر کرده اند. الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب علیه السلام . (غیاثی کرمانی)

تُبْلی: از بَلْو گرفته شده: آشکار می شود. «یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ» (طارق/9) روزی که پنهانی ها آشکار می گردند.

اِبْتَلی: آزمود. «وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکلِمَاتٍ» (بقره/124) وقتی که خداوند ابراهیم را آزمود. (از بَلْو گرفته شده)

بَلا: امتحان، آزمایش. «وَفِی ذَلِکم بَلاء مِّن رَّبِّکمْ عَظِیمٌ» (بقره/49) و در این کار از سوی خدایتان امتحان بزرگی است (از بلْو گرفته شده)

مُبْتَلی: امتحان کننده. «وَإِن کنَّا لَمُبْتَلِینَ» (مؤمنون/30) و ماه همواره امتحان کننده ایم (از بلْو گرفته شده)

ب ن ت

اِبْنَت: دختر. «مَرْیَمَ ابْنَتَ عِمْرَانَ» (تحریم/12) مریم دختر عمران.

بَنات: جمع بِنت: دختران. «بَنَاتُ الأَخِ» (نساء/23) و دختران برادر.

ب ن ن

بَنان: جمع بَنانَة: سرانگشتان، اطراف دست ها و پاها. «وَاضْرِبُواْ مِنْهُمْ کلَّ بَنَانٍ» (انفال/12) و سر انگشتانشان را قطع کنید.

ب ن و

اِبن: پسر و جمع آن ابناء و بنون و بنین است و تثنیه آن ابنان و ابنین و جمع مضاف به یای متکلم، بُنَیّ به معنای پسرک من. و بَنِیّ: پسران من.

ابن الله: پسر خدا. «وَقَالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللّهِ» (توبه/ 30) یهودیان می گویند: عزیر پسر خداست.

ابناءالله: پسران خدا. «وَقَالَتِ الْیَهُودُ وَالنَّصَارَی نَحْنُ أَبْنَاء اللّهِ» (مائده/ 18) یهودیان و مسیحیان می گویند: ما پسران خدا هستیم. «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» (کهف/ 46) مال و فرزندان زینت زندگی دنیایند. «یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ» (طه/ 80) ای فرزندان اسرائیل. «إِذْ قَالَ لِبَنِیهِ مَا تَعْبُدُونَ مِن بَعْدِی» (بقره/ 133) ای پسران من چه کسی را پس از من می پرستید؟

ابن السبیل: در راه مانده. «وَابْنِ السَّبِیلِ» (انفال/ 41) زکات برای … و در راه مانده است.

ص:53

ب ن ی

بِناء: سرپناه، ساختمان، ساخته شده. «وَالسَّمَاء بِنَاء» (بقره/22) و آسمان را سرپناه قرار داد.

بّنّاء: معمار، سازنده ساختمان. «وَالشَّیَاطِینَ کلَّ بَنَّاء وَغَوَّاصٍ» (ص/37) و از شیاطین همه نوع معمار و غواص در اختیار او بود.

بُنْیان: بنا، ساختمان. «کأَنَّهُم بُنیَانٌ مَّرْصُوصٌ» (صف/4) مانند ساختمانی فولادین هستند.

مَبْئیَّة: از بَنَیَ گرفته شده: ساخته شده. «مِّن فَوْقِهَا غُرَفٌ مَّبْنِیَّةٌ» (زمر/20) بالای آن ها غرفه هایی دیگر بنا شده است.

بُنَیَّ: پسرم، فرزندم. «یَا بُنَیَّ ارْکب مَّعَنَا» (هود/42) ای پسر، با ما سوار کشتی شو.

بَنی: ساخت، بنا کرد. «وَالسَّمَاء وَمَا بَنَاهَا» (شمس/5) به آسمان و آن کس که آن را ساخت سوگند.

ب ه ت

بُهتان: متحیر ساختن از کلمه بَهَتَ است بر وزن فَلَسَ و فَرَسَ «بَلْ تَأْتِیهِم بَغْتَةً فَتَبْهَتُهُمْ» (انبیاء/ 40) قیامت ناگهان اید و آنها را مبهوت و متحیر سازد. «…سُبْحَانَک هَذَا بُهْتَانٌ عَظِیمٌ» (نور/ 16) چرا نگفتند: منزهی ای خدا، این بهتانی(1) بزرگی است.

احتمال بهتان: به گردن گرفتن گناه. «وَالَّذِینَ یُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَیْرِ مَا اکتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَاناً وَإِثْماً مُّبِیناً» (احزاب/ 58) کسانی که آزار کنند مؤمنان و مؤمنات بی گناه را گناه بر عهده گرفته اند.

ب ه ج

بهجت: شادی و خرمی. «فَأَنبَتْنَا بِهِ حَدَائِقَ ذَاتَ بَهْجَةٍ» (نمل/ 60) با باران باغها را خرم رویاندیم.

بهیج: شاد و خرم. «وَأَنبَتْنَا فِیهَا مِن کلِّ زَوْجٍ بَهِیجٍ» (ق/ 7) رویاندیم در زمین از هر زوجی خرم.

ب ه ل

ابتهال: نفرین کردن. «ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَی الْکافرینَ» (آل عمران/ 55) پس بیایید ابتهال کرده و لعنت خدا را نثار کافران کنیم.

ص:54


1- بهتان دروغی است که چون متّهم آن را بشنود مبهوت و متحیر گردد. (غیاثی کرمانی)

ب ه م

بهیمة: زبان بسته که سخن نتواند گفت. «أُحِلَّتْ لَکم بَهِیمَةُ الأَنْعَامِ» (مائده/ 1) برای شما چهار پایان بی زبان حلال شدند، یعنی خوردن آنها. (حیوانات حرام گوشت با دلیلهای دیگر از این آیه خارج هستند)

بُهِتَ: متحیّر شد، راه به جایی نبرد. «فَبُهِتَ الَّذِی کفَرَ» (بقره/258) پس آن که کافر بود مبهوت گشت.

ب و ء

باءَ: بازگشت، دچار شد. «فَقَدْ بَاء بِغَضَبٍ مِّنَ اللّهِ» (انفال/16) پس به غضب الهی دچار شد.

تَبُوءُ: دچار می شوی، سزاوار می گردی، بر عهده می گیری. «إِنِّی أُرِیدُ أَن تَبُوءَ بِإِثْمِی وَإِثْمِک» (مائده/29) من می خواهم که تو گناه من و خودت را به عهده بگیری.

بَوَّأََ: جا داد، تمکین داد. « وَبَوَّأَکمْ فِی الأَرْضِ» (اعراف/74) و شما را در زمین جا داد.

تَبَوُّؤْ: منزل گرفتن، آماده کردن. «وَالَّذِینَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ» (حشر/9) آنان که منزل آماده کردند.

مُبَوَّأ: منزل، اقامتگاه. «وَلَقَدْ بَوَّأْنَا بَنِی إِسْرَائِیلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ» (یونس/93) و ما برای بنی اسرائیل منزلگاه راستینی قرار دادیم.

ب و ب

باب: در و جمع آن ابواب است. «ادْخُلُوا عَلَیْهِمْ الْبَابَ» (مائده/ 23) بر آنها از در داخل شوید. «لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ» (حجر/ 44) جهنم دارای هفت در است.

ابواب السماء: گاهی کنایه از گشایش رحمت و فراخی نعمت و باران است. «لاَ تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاء» (اعراف/ 40) درهای آسمان بر روی آنها گشوده نمی شود (درهای رحمت).

ب و ر

بور: هلاک شده. «وَکانُوا قَوْماً بُوراً» (فرقان/ 18) و شما مردمی هلاک شده هستید.

بوار: هلاکت. «دَارَ الْبَوَارِ» (ابراهیم/ 28) زمین هلاکت و نابودی…

ب ی ت

بیت: خانه. خیمه چادرنشینان و جمع آن بیوت و در بسیاری از موارد مراد خانه کعبه است. «إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ» (آل عمران/ 96) نخستین خانه ای که برای مردم قرار داده شد.

ص:55

البیت المعمور: حقیقت مثالی خانه کعبه در عوالم غیبی که در آسمان چهارم یا هفتم است. «و البیت المعمور» (طور/ 3) قسم به بیت المعمور.

اهل البیت: خانواده. مراد خانواده پیامبرند. امام علی علیه السلام و حضرت زهرا علیها السلام و امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکمْ تَطْهِیراً» (احزاب/ 33) خداوند می خواهد که پلیدی را از شما خانواده (پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم) ببرد و شما را پاک گرداند.(1)

یَبیتُ: شب زنده داری می کند. «وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ» (فرقان/64) آنانکه برای خدا شب زنده داری می کنند. (از بَیْت گرفته شده)

یُبَیِّتُ: تصمیمهای شبانه می گیرند. «وَاللّهُ یَکتُبُ مَا یُبَیِّتُونَ» (نساء/81) و خداوند تصمیمها و تدبیرهای شبانة آنها را می نویسد.

بَیات: شب هنگام. «فَجَاءهَا بَأْسُنَا بَیَاتاً» (اعراف/4) پس عذاب ما، شب هنگام به سوی آنها آمد.

ب ی د

تَبیدُ: نابود می شود. «مَا أَظُنُّ أَن تَبِیدَ هَذِهِ أَبَدًا» (کهف/35) من گمان نمی کنم که این باغ هیچگاه نابود شود. (از بَیْد گرفته شده)

ب ی ض

اَبْیَضَّ: سفید شد. «وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ» (یوسف/84) و چشمانش از اندوه سفید شد. (از بَیْض گرفته شده).

اَبْیَض: سفید. «حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکمُ الْخَیْطُ الأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الأَسْوَدِ» (بقره/187) تا آنکه برای شما رشته سفید صبح از رشته سیاه شب نمایان شود.

بَیْضاء (مؤنث اَبْیَض): تابان، سفید «فَإِذَا هِیَ بَیْضَاء لِلنَّاظِرِینَ» (شعراء/33) پس برای بینندگان دست او تابان شد. (از بَیْض گرفته شده)

ص:56


1- پاک کردن از پلیدی گاهی رفعی است، یعنی پلیدی وارد شده را پاک می کنند و گاهی دفعی است؛ یعنی اجازه پلید شدن را نمی دهند و تطهیر و پاک کردن اهل بیت علیهم السلام یعنی علی و فاطمه و حسنین علیهم السلام از نوع دوم یعنی دفع است نه رفع (غیاثی کرمانی) .

بیض: جمع اَبْیَض: سفیدها. «وَمِنَ الْجِبَالِ جُدَدٌ بِیضٌ» (فاطر/27) و برخی از کوه ها دارای خطوط سفید هستند.

بَیْض: جمع بَیْضَة: تخم پرنده، تخم شتر مرغ که عربها، زنان زیبا را به آن تشبیه می کنند. «کأَنَّهُنَّ بَیْضٌ مَّکنُونٌ» (صافات/49) آنان مانند تخم شتر مرغ پوشیده هستند.

ب ی ع

بیع: خرید و فروش و گاهی مجازاً بر مال خریده شده هم اطلاق می شود. «وَأَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» (بقره/ 275) خداوند خرید و فروش را حلال گردانید.

مبایعة: پیمان بستن. «إِذَا جَاءک الْمُؤْمِنَاتُ یُبَایِعْنَک» (ممتحنه/ 12) وقتی که زنان مؤمن نزد تو می آیند که با تو پیمان ببندند.

بِیَعْ: جمع بیعة یعنی مجمع عبادت برای همه که آن را کلیسا می گویند. «… لَهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ» (حج/ 40) اگر جهاد مؤمنان نبود صومعه ها(1) و کلیساها نابود می شدند.

بایَعَ: معامله کرد. «فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ» (توبه/111) پس مژده باد شما را به خاطر معامله ای که با خدا کردید. (از بَیع گرفته شده)

تَبایَعَ: معامله با یکدیگر کردند. «وَأَشْهِدُوْاْ إِذَا تَبَایَعْتُمْ» (بقره/282) وقتی که با هم معامله می کنید، شاهد بگیرد. (از بَیع گرفته شده)

ب ی ن

بیّنه: حجت و دلیل و برهان. «لَمْ یَکنِ الَّذِینَ کفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکتَابِ وَالْمُشْرِکینَ مُنفَکینَ حَتَّی تَأْتِیَهُمُ الْبَیِّنَةُ» (بینه/ 1) کافران و مشرکان از همدیگر جدا نمی شوند مگر آنکه بینه و دلیل برای آنها بیاید.

بَیَّنَ: روشن کرد، بیان نمود. «قَدْ بَیَّنَّا الآیَاتِ» (بقره/118)، آیات را بیان نمودیم. (از بَیْن گرفته شده)

ص:57


1- صومعه در نزد مسیحیان بمنزله خانقاه است که برای راهبان وگوشه گیران و از دنیا گذشتگان می سازند و به زبان خود آن را مناستر می گویند. و بیعه مجمع عبادت برای همه مردم است که آن را کلیساگویند.

تَبَیَّنَ: روشن و آشکار شد. «مِن بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمُ الهُدَی» (محمد/32) پس از آنکه هدایت بر آنها آشکار گردید.

یُبینُ: واضح و فصیح صحبت می کند. «وَلَا یَکادُ یُبِینُ» (زخرف/52) او نمی تواند فصیح صحبت کند.

تَبَیُّنْ: تحقیق و وارسی کردن. «فَتَبَیَّنُواْ» (نساء/94) پس تحقیق و وارسی کنید (فعل امر از تَبَیَّن است).

تَسْتَبینُ: مشخص و روش و برملا می شود. «وَلِتَسْتَبِینَ سَبِیلُ الْمُجْرِمِینَ» (انعام/55) تا راه مجرمان و تبهکاران برملا شود.

بَیِّنْ: واضح و آشکار. «لَّوْلَا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسُلْطَانٍ بَیِّنٍ» (کهف/15) چرا بر الوهیت آنها دلیل روشنی نمی آورند؟

مَُیَّنَة: آشکار. «إِلاَّ أَن یَأْتِینَ بِفَاحِشَةٍ مُّبَیِّنَةٍ» (نساء/19) مگر آنکه کار زشتی آشکار مرتکب شوند.

مُبین: آشکار و علنی. «إِنَّهُ لَکمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ» (بقره/168) او دشمن آشکار شما است.

مُسْتَبین: واضح و آشکار. «وَآتَیْنَاهُمَا الْکتَابَ الْمُسْتَبِینَ» (صافات/117) و به آن دو کتابی واضح دادیم.

بَیان: توضیح. «هَ_ذَا بَیَانٌ لِّلنَّاسِ» (آل عمران/138) این توضیح و بیانی برای مردمان است.

بَیْن: وسط، میان، بین. «عَوَانٌ بَیْنَ ذَلِک» (بقره/68) متوسط و میانسال بین پیری و کهنسالی.

تِبْیان: بیانگر، بیانیّه. «تِبْیَانًا لِّکلِّ شَیْءٍ» (نحل/89) و بیانگر همه چیز است.

 

ص:58

حرف تاء

ت ب ب

تَبَّ: فعل ماضی است که برای نفرین به کار می رود: بریده باد، نابود باد، «تَبَّتْ یَدا اَبِی لَهَبٍ وَ تَبْ» (مسد/1) بریده باد دست های ابولهب و مرگ بر او باد.

تَباب: خسران و هلاک. «وَمَا کیْدُ فِرْعَوْنَ إِلَّا فِی تَبَابٍ» (غافر/37) و مکر فرعون جز در خسران و هلاک نیست.

تَتْبیب: هلاک ساختن، ضربه زدن. «وَمَا زَادُوهُمْ غَیْرَ تَتْبِیبٍ» (هود/101) و چیزی غیر از ضربه زدن و هلاک کردن بر آن ها نیفزودند.

ت ا ر

تارَةً: دفعه، مرتبه. «تَارَةً أُخْرَی» (اسراء/69) بار دیگر، مرتبه دیگر.

ت ب ت

تابوت: صندوق. «إِنَّ آیَةَ مُلْکهِ أَن یَأْتِیَکمُ التَّابُوتُ» (بقره/ 248) نشانه حکومت آن است که تابوت برای شما بیاید که در آن آرامش دل شما است.

ت ب ر

تَتْبیر: نابود کردن، هلاک کردن. «وَکلّاً تَبَّرْنَا تَتْبِیراً» (فرقان/39) و همه را به طور کامل نابود کردیم.

مُتَبَّر: هلاک شده، نابود شده، بی اثر. «إِنَّ هَ_ؤُلاء مُتَبَّرٌ مَّا هُمْ فِیهِ» (اعراف/139) اینان کارشان برباد رفته و بی ثمر است.

ص:59

تَبار: نابودی و هلاک. «وَلَا تَزِدِ الظَّالِمِینَ إِلَّا تَبَاراً» (نوح)/28) و برای ظالمان جز نابودی و هلاکت چیزی نمی افزاید.

ت ب ع

تُبّع: لقب پادشاهان یمن است از سلسله حمیر که جمع آن را گاهی تبابعه می گویند. مردمی طاغی بودند از مردم مکه که در ثروت و نعمت می زیستند و به علتی که نمی دانیم هلاک شدند. «وَقَوْمُ تُبَّعٍ کلٌّ کذَّبَ الرُّسُلَ» (ق/ 14) قوم تُبّع همگی به تکذیب پیامبران پرداختند.

تَبِعَ: پیروی کرد. «فَمَن تَبِعَ هُدَایَ» (بقره/38) پس هر کس که از هدایت من پیروی کند….

اَتْبَعَ: پی جویی کرد، دنبال کرد. «فَأَتْبَعَ سَبَبًا» (کهف/85) پس وسیله ای را پی جویی کرد.

اِتَّبَعَ: پیروی کرد. «أَفَمَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَ اللّهِ» (آل عمران/162) آیا کسی که از رضای الهی پیروی می کند….

تابع: پیرو. «وَمَا أَنتَ بِتَابِعٍ قِبْلَتَهُمْ» (بقره/145) و تو تابع قبلة ایشان نیستی.

اِتَّبّاع: پیروی. «فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» (بقره/178) باید از این گذشت، به شایستگی پیروی کند.

مُتَتابع: دو چیز پی در پی. «فَصِیَامُ شَهْرَیْنِ مُتَتَابِعَیْنِ» (نساء/92) پس دو ماه پی در پی روزه گرفتن.

تَبَع: پیرو، تابع. «إِنَّا کنَّا لَکمْ تَبَعًا» (ابراهیم/21) ما پیرو و تابع شما بودیم.

تبیع: تعقیب کننده، خواهان، خونبها. «ثُمَّ لاَ تَجِدُواْ لَکمْ عَلَیْنَا بِهِ تَبِیعاً» (اسراء/69) سپس برای نجات خود در برابر ما پی گیری کننده ای نمی یابد.

ت ج ر

تجارة: بازرگانی و داد و ستد. «إِلاَّ أَن تَکونَ تِجَارَةً عَن تَرَاضٍ» (نساء/ 29) مگر آنکه تجارتی با رضایت شما باشد.

ت ح ت

تَحْت: زیر، پایین. «وَمِن تَحْتِ أَرْجُلِهِم» (مائده/66) و از زیر پایشان.

ت ر ب

اتراب: همسن و سال ها که جمع تِرْب می باشد. «وَکوَاعِبَ اَترابا» (نباء/ 23) زنان همسن و سال برای بهشتیان وجود دارد.

ص:60

ترائب: سینه. «یَخْرُجُ مِن بَیْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ» (طارق/ 7) انسان از بین صلب و استخوان سینه خارج می گردد. یعنی از میان احشاء و امعاء و کثافات، آبی پست بیرون می آمد که مبدأ پیدایش انسان می گردد.

متربة: خاک نشینی و تنگدستی. «أَوْ مِسْکیناً ذَا مَتْرَبَةٍ» (بلد/ 16) یا مسکین خاک نشین.

تُراب: خاک. «خَلَقَک مِن تُرَابٍ» (کهف/37) تو را از خاک آفرید.

ت ر ف

اِتراف: نعمت دادن. مُترِف: کسی است که غرق نعمت شود و خدا را فراموش کند. «أَمَرْنَا مُتْرَفِیهَا فَفَسَقُواْ فِیهَا فَحَقَّ عَلَیْهَا الْقَوْلًُ» (اسراء/ 16) به مترفان دستور می دهیم و آنان سرپیچی می کنند و عذاب بر آنها نازل می شود.

اَتْرَفَ: مرفه ساخت، ناز و نعمت داد. «وَأَتْرَفْنَاهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» (مؤمنون/33) و به آن ها در زندگی دنیوی ناز و نعمت دادیم.

مُتْرِف: خوشگذران. «إِنَّهُمْ کانُوا قَبْلَ ذَلِک مُتْرَفِینَ» (واقعه/45) آنان در گذشته خوشگذران بودند.

ت ر ک

تَرَک: به جا گذاشت. «إِن تَرَک خَیْرًا» (بقره/180) اگر مالی به جا گذاشت.

تارک: واگذارنده، ترک کننده. «فَلَعَلَّک تَارِک بَعْضَ مَا یُوحَی إِلَیْک» (هود/12) پس چه بسا تو برخی از آن چه که به تو وحی شده ترک کنی.

ت س ع

تسع: نُه که برای مؤنث است و تسعة برای مذکر. «عَلَیْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ» (مدثر/ 30) و بر جهنم 19 نگهبان است.

تِسْع: نُه. «وَازْدَادُوا تِسْعًا» (کهف/25) و نه سال افزودند.

تِسْعون: نود. «إِنَّ هَذَا أَخِی لَهُ تِسْعٌ وَتِسْعُونَ نَعْجَةً» (ص/23) این برادرم است که 99 میش دارد.

تِسْعَة: نُه. «وَکانَ فِی الْمَدِینَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ» (نمل/48) و در شهر نه قبیله بودند.

تَعْس: مرگ، هلاکت. «فَتَعْسًا لَهُمْ» (محمد/8) پس مرگ بر آنان باد.

ص:61

ت ف ث

تَقَثْْ: تقصیر کردن و بیرون آمدن از حج. «فلیَقْضُوا تَفَثَهُمْ»سپس باید تقصیر کنند و از حج خارج شوند.(1)

تَفَثْ: چرک و آلودگی. «ثُمَّ لِیَقْضُوا تَفَثَهُمْ» (حج/29) پس چرک و آلودگی خود را برطرف کنند.

ت ق ن

اَتقنَ: محکم کرد و استوار ساخت. «الَّذِی أَتْقَنَ کلَّ شَیْءٍ» (نمل/ 88) خدایی که همه چیز را استوار ساخت.

ت ل ل

تَلَّهُ: او را بر خاک انداخت. «فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ» (صافات/103) پس وقتی که تسلیم شدند و به صورت او را بر زمین انداخت.

ت ل ی

تَلا: از یَلْو گرفته شده: از پی در آمد. «وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا» (شمس/2) و قسم به ماه وقتی که از پی آن در آید.

تَلاوَة: خواندن. «یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ» (بقره/121) و کسانی که آن را چنانکه حق آن است می خوانند و تلاوت می کند. (از یَلْو گرفته شده)

ت ل و

تلاوت: خواندن. «الذین یتلون کتاب الله حق تلاوته»، «یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ» (بقره/ 121) آن را به طور شایسته که حق تلاوت است تلاوت می کنند.

ص:62


1- برخی گفته اند: منظور از تفث تمام مناسک حج است، چرا که پس از قربانی مناسک مهم حج گذشته و غیر از طواف و سعی چیزی نمانده و شاید آن را هم انجام داده باشند.

ت م م

تَمَّ: تمام شد. «فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً» (اعراف/142) پس میقات خدایش به چهل شب تمام شد.

اَتْمَمْنا: کامل کردیم. «أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ» (انعام/154) و آن را با ده شب کامل کردیم.

تَمام: (مفعول له است) برای تمام، منظور کامل کردن. «تماما الذی...» (انعام/6).

مُتِمّ: کامل کننده. «وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ» (صف/8) و خداوند نور خود را کامل می کند.

ت ن و ر

تنّور: محل پختن نان «وَفَارَ التَّنُّورُ» (هود/ 40) و آب از تنور فوران پیدا کرد.

ت و ب

توبة: از بنده به معنای بازگشت به خدا و از خدا به معنای رضای خود از بنده است. برخی می گویند: توبه پشیمانی انسان از گناه و یا انجام ندادن هر کار بهتری است که می توانست انجام بدهد. «فَمَن تَابَ مِن بَعْدِ ظُلْمِهِ وَأَصْلَحَ فَإِنَّ اللّهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ» (مائده/ 39) هر کس که پس از ظلمش توبه نماید و صالح شود خداوند نیز بر او توبه می کند.

تَوّاب: بسیار توبه پذیر. «إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ» (بقره/37) خداوند بسیار توبه پذیر و مهربان است.

مَتاب: بازگشت، رویکرد. «وَإِلَیْهِ مَتَابِ» (رعد/30) بازگشت و روی کرد من به سوی خداست.

ت و ر ت

تورات: در اصل واژه ای عبری و به معنای شریعت و احکام است ولی از باب تغلیب اختصاص به کتاب حضرت موسی علیه السلام یافته و در اصطلاح مسلمین همان وحی هایی است که به حضرت موسی علیه السلام شده است.

«فَاتْلُوهَا إِن کنتُمْ صَادِقِین» (آل عمران/ 93) بگو تورات را بیاورید و آن را بخوانید اگر راست می گویید (که گوشت شتر بر پیغمبر حرام است).

ص:63

ت ی ن

تین: انجیر. «وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ» (تین/ 1) قسم به انجیر و زیتون.(1)

ت ی ه

تیه: سرگردان شدن. بیابانی که اسرائیل چهل سال در آن سرگردان بودند.

«قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الأَرْضِ» (مائده/ 26) زمین مقدس بر بنی اسرائیل تا 40 سال حرام گردید و در بیابان سرگردان شدند.(2)

ص:64


1- و برخی گفته اند تین و زیتون دو کوه درشام هستند.
2- آن وادی را که بنی اسرائیل در آن چهل سال سرگردان بودند، وادی تیه می گویند.

حرف ثاء

ث ب ت

ثابت: استوار. «کلِمَةً طَیِّبَةً کشَجَرةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ» (ابراهیم/ 24) سخن نیکو و درست مثل درخت نیک است که ریشه آن استوار است. «فَثَبِّتُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ» (انفال/ 12) استوار دارید مؤمنان را.

ثُبات: فرقه ها و دسته ها و مفرد آنها ثبة است. «فَانفِرُواْ ثُبَاتٍ أَوِ انفِرُواْ جَمِیعًا» (نساء/ 71) بیرون روید دسته دسته یا با هم پیوسته و دسته جمعی.

اَثْبِتوا: استوار باشید، مقاومت کنید. «إِذَا لَقِیتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا» (انفال/ 45) وقتی که با دشمن رو برو می شوید، مقاومت کنید (از ثَبْت گرفته شده).

اَثْبَتَ: باقی داشت. «یَمْحُوا اللَّهُ مَا یَشَاءُ وَیُثْبِتُ» (رعد/39) محو می کند و باقی می گذارد، آن چه را که می خواهد.

ثبوت: استواری. «فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِهَا» (نحل/94) تا مبادا قدمی بعد از استواری بلغزد.

تَثْبیت: استوار داشتن، پا برجا کردن. «وَتَثْبِیتًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ» (بقره/265) و به جهت تثبیت روح ایمان در جانهایشان (از ثَبْت گرفته شده)

ثَبَّطَ: بازداشت، وا پس نشاند. «فَثَبَّطَهُمْ» (توبه/46) پس آن ها را (با سلب توفیق) بازداشت (و آن ها را از بازنشستگان قرار داد).

ص:65

ث ج ج

ثَجّاج: به شدت ریزان. «وَأَنزَلْنَا مِنْ الْمُعْصِرَاتِ مَاءً ثَجَّاجًا» (نبأ/14) و از ابرهای باران زا و فشرده، آبی به شدت ریزان نازل کردیم.

ث خ ن

اِثخان: بسیار کشتن. کشتار فراوان. «مَا کانَ لِنَبِیٍّ أَنْ یَکونَ لَهُ أَسْرَی حَتَّی یُثْخِنَ فِی الْأَرْضِ» (انفال/ 67) پیغمبری حق ندارد اسیر بگیرد مگر آن که کشتار فراوان کند.

ث ر ب

تَثریب: ملامت، سرزنش. «لَا تَثْرِیبَ عَلَیْکمْ الْیَوْمَ» (یوسف/92) امروز بر شما ملامت و سرزنشی نیست.

ث ر ی

ثَری: خاک، زمین. «وَمَا تَحْتَ الثَّرَی» (طه/3) و آن چه که زیر زمین است.

ث ع ب ن

ثُعبان: اژدها، مار دراز. «فَإِذَا هِیَ ثُعْبَانٌ مُبِینٌ» (اعراف/107) پس ناگهان به صورت اژدها و ماری دراز درآمد.

ث ق ل

ثقل: سنگینی. «فَمَن ثَقُلَتْ مَوَازِینُهُ» (اعراف/ 8) هر کس که موازین یعنی عمل نیک او سنگین باشد. «فَلَمَّا أَثْقَلَت» (اعراف/ 189) چون سنگین بار شود یعنی فرزند در شکم او بزرگ شود و او را سنگین گرداند.

اثاقلتم:(1) سنگین شدید. «اثَّاقَلْتُمْ إِلَی الأَرْضِ» (توبه/ 38) به سمت زمین سنگین شدید.

ثقلان: تثنیه ثقل یعنی جن و انس. «سَنَفْرُغُ لَکمْ أَیُّهَا الثَّقَلَانِ» (رحمن/ 31) به زودی به حساب شما می رسیم ای جنیان و آدمیان.

ص:66


1- در اصل تثاقلتم بوده که کنایه از نشستن در خانه و نرفتن به جهاد است.

مثقال: ابزار سنجش وزن. سنگینی. «وَإِن کانَ مِثْقَالَ حَبَّةٍ» (انبیاء/ 47) اگر به مقدار یک حبه باشد.

مثقال ذرّة: سنگینی مورچه. «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَه» (زلزال/ 6) هر کس به اندازه سنگینی یک مورچه کار خیر انجام دهد آن را می بیند.

ثَقیل: گرانبار. «إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْک قَوْلًا ثَقِیلًا» (مزمل/5) و ما بزودی بر تو گفتاری گرانبار القاء می کنیم.

ثِقال: جمع ثقیل: سنگین ها. «وَیُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ» (رعد/12) و ابرهای سنگین را که آب فراوان دارند پدید می آورد.

مُثْقَلَة: جمع ثقل: بارها. «وَإِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلَی حِمْلِهَا» (فاطر/18)

اَثقال: جمع ثقل: بارها. «وَأَثْقَالًا مَعَ أَثْقَالِهِمْ» (عنکبوت/13) و بارهایی با بارهای خودشان.

ث ل ث

ثَلاث: سه. «ثَلَاثَ لَیَالٍ سَوِیّاً» (مریم/ 10) سه شبانه روز یکسان.

ثلاثون: سی. «وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا»و مدت بارداری و شیر دهی او 30 ماه است.

ثلاثة: سه «وَلاَ تَقُولُواْ ثَلاَثَةٌ انتَهُواْ» (نساء/ 171) و نگویید سه اقنوم، بس کنید.

ثُلُُُث: یک سوم. «فَهُمْ شُرَکاءُ فِی الثُّلُثِ» (نساء/ 12) آنها شریک در ثلث هستند.

ثُلُثی: دو سوم. «إِنَّ رَبَّک یَعْلَمُ أَنَّک تَقُومُ أَدْنَی مِن ثُلُثَیِ اللَّیْلِ وَنِصْفَهُ وَثُلُثَهُ» (مزمل/ 20) خدا می داند که تو نزدیک به دو ثلث از شب یا نصف یا ثلث شب را با گروهی به نماز می پردازی.

ثالث: سه. «إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ» (یس/ 14) وقتی که دو پیامبر به سوی آنها فرستادیم و آنها را تکذیب کردند، پس آن دو پیامبر را به پیامبر سومی پشتیبانی نمودیم.

ثُلاث: سه تا سه تا. «مَثْنَی وَثُلاَثَ وَرُبَاعَ» (نساء/ 3) دو تا دوتا سه تا سه تا و چهار تا چهارتا.

ث م ر

ثمر: جنس میوه که مفرد آن ثمرة و جمع آن ثمرات است. «کلَّمَا رُزِقُوا مِنْهَا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقًا» (بقره/ 15) هر گاه در بهشت رزق و روزی از میوه بدانها دهند …

ص:67

«وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَرَاتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُم بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ» (بقره/ 126) خدایا این سرزمین را امن قرار ده و اهالی مؤمن آن را روزی ده از میوه ها.

ث ل ل

ثُلَّة: جمعیت فراوان. «ثُلَّةٌ مِنْ الْأَوَّلِینَ» (واقعه/13) جمعیتی فراوان از افراد نخستین.

ث م ر

اَثْمَرَ: میوه داد. «انظُرُوا إِلَی ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ» (انعام/99) به میوه اش بنگرید، آن گاه که میوه داد.

ث م و د

ثمود: قوم حضرت صالح علیه السلام که در نزدیکی مدینه و در راه شام می زیستند که محل آنها را مدائن صالح می گفتند. «وَعَاداً وَثَمُودَ وَقَد تَّبَیَّنَ لَکم مِّن مَّسَاکنِهِمْ» (عنکبوت/ 38) و عاد و ثمود که مسکنهای آنها برای شما روشن هستند.

ث م ن

ثَمَن: بها. آنچه که خریدار به فروشنده می دهد در برابر کالایی که از او می گیرد. «وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» (یوسف/ 30) فروختند یوسف را به بهای اندک.

ثمان: هشت. «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنکحَک إِحْدَی ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَی أَن تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ» (قصص/ 207) به تو دخترم را می دهم به شرط آنکه هشت سال برای من کار کنی. (و لذا گفته اند می شود عمل را مهریه زن قرار داد)

ثمانیة: مؤنث ثمان به معنای هشت. «وَأَنزَلَ لَکم مِّنْ الْأَنْعَامِ ثَمَانِیَةَ أَزْوَاجٍ» (زمر/ 6) هشت حیوان حلال گوشت.

ثمانین: هشتاد. «وَالَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاء فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِینَ جَلْدَةً» (نور/ 4) هشتاد تازیانه بزنید در صورتی که نتوانند چهار شاهد بیاورند.

ثُمن: هشت یک. «فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَکتُمْ» (نساء/ 12) پس اگر فرزندی داشته باشید، زنهایتان یک هشتم ترکه می باشد.

ص:68

ث ن ی

ثَنی: برگردانیدن- پیچاندن. «أَلا إِنَّهُمْ یَثْنُونَ صُدُورَهُمْ» (هود/ 12) بر می گردانند سینه خود را و اعراض می کنند. «ثَانِیَ عِطْفِهِ» (حج/ 9) پیچانده است شانة خود را.

اثنان: دو مذکر و اثنتان دو مؤنث. «ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ» (توبه/ 40) دومین آن دو نفر که در غار بسر می بردند. (یعنی ابوبکر) که با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در غار بود. «فَإِن کنَّ نِسَاء فَوْقَ اثْنَتَیْنِ» (نساء/ 11) اگر فرزندان میت بیش از دو تن زن باشند…

اِسْتِثْناء: چیزی کنار گذاشتن. «وَلَا یَسْتَثْنُونَ» (قلم/18) و چیزی (برای مستمندان) کنار نگذارند.

مثنی: دو تا دوتا. «مَثْنَی وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ» (نساء/3) دو تا دو تا، سه تا سه تا، چهار تا چهار تا.

مَثانِی: جمع مثنی و مثناة: مکرّر، بارها. «وَلَقَدْ آتَیْنَاک سَبْعًا مِنْ الْمَثَانِی» (حجر/87) و ما به تو سبع مثانی (صفت آیه ای که مکرر خوانده می شود) عطا کردیم.

ث و ب

ثواب: در لغت جزای عمل است و در اصطلاح پاداش و جزای نیک و مثوبة هم به معنای ثواب است. «وَمَن یُرِدْ ثَوَابَ الدُّنْیَا» (آل عمران/ 145) کسی که پاداش دنیا را بخواهد… «وَلَوْ أَنَّهُمْ آمَنُواْ واتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّه خَیْرٌ» (بقره/ 103) اگر ایمان و تقوا داشته باشند ثواب الهی بهتر است.

ثوب: داده شد. «هَلْ ثُوِّبَ الْکفَّارُ مَا کانُوا یَفْعَلُونَ» (مطففین/ 36) آیا کافران در مقابل کارهایشان جزا داده شدند؟

ثوب: جامه بافته و جمع آن ثیاب است. «وَثِیَابَک فَطَهِّرْ» (مدثر/ 4) و جامه ات را تطهیر کن.

مثابة: مرجع و پناهگاه. «وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلنَّاسِ وَأَمْنًا» (بقره/ 120) و یاد آور آن زمان که خانه کعبه را محل امن و پناهگاه مردم قرار دادیم.

اثابَ: ثواب داد، جزا داد. «فَأَثَابَکمْ غَمًّا بِغَمٍّ» (آل عمران/153) پس خدا نیز غمی بر غم شما به عنوان کیفر و جزا داد (از ثَوْب گرفته شده).

ص:69

ث و ر

اثارة: برانگیختن. «فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً» (عادیات/ 4) برانگیختند غبار را اسبهای رزمندگان «یُرْسِلُ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَاباً» (روم/ 48) پس باد می انگیزد ابرها را در فضا.

ث و ی

ثاوی: مقیم، ساکن. «وَمَا کنتَ ثَاوِیًا فِی أَهْلِ مَدْیَنَ» (قصص/45) و تو در میان اهل مدین مقیم نبودی.

مَثْوی: جایگاه، محل اقامت. «وَبِئْسَ مَثْوَی الظَّالِمِینَ» (آل عمران/151) و بد جایگاهی است، جایگاه ستمگران (از ثَوَی گرفته شد).

ث ی ب

ثیّب: زن بیوه و جمع آن ثیّبات است. «ثَیِّبَاتٍ وَأَبْکاراً» (تحریم/ 5) بیوگان و دوشیزگان.

ص:70

حرف جیم

جالوت: نام مردی از پهلوانان فلسطین که با بنی اسرائیل نبرد کرد و حضرت داود علیه السلام با او جنگید و او را کشت. «وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ» (بقره/ 251) داود جالوت را کشت.

ج أ ر

جأر: صدای گاو. زاری کردن در دعا. «إِذَا هُمْ یَجْأَرُونَ» (مؤمنون/ 64) آنگاه تضرع می کنند.

ج ب ب

جُبّ: چاه. «وَأَلْقُوهُ فِی غَیَابَةِ الْجُبِّ» (یوسف/ 10) او را در مخفیگاه چاه بیندازید.

ج ب ت

جِبت: هر چه غیر خدا مورد اطاعت قرار گیرد. «یُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ» (نساء/ 51) به جبت و طاغوت(1) ایمان می آورند.

ج ب ر

جبر: کسی را بر خلاف رضای او به کاری واداشتن. از مشتقات این کلمه غیر از جبّار در قرآن نیامده است. «وَاتَّبَعُواْ أَمْرَ کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ» (هود/ 59) و از فرمان هر زورگوی کینه توزی پیروی کردند.

ص:71


1- به نظر می رسد که اصل. جبت، عبری به معنای رئیس مطاع و فرمانده مطلق و خود کام است و طاغوت نیز عبری است به معنای خطا یا خطاکار. پس هر دو غیر عربی هستند.

جبرئیل: نام یکی از فرشتگان مقرب الهی که اصل آن عبری و مرکب از جبر به معنای قوه و ئیل به معنای الله است.(1) «فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِیلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِینَ» (تحریم/ 4) خدا و جبرئیل و مرد نیک از مؤمنان یا ور پیغمبر است.

ج ب ل

جَبَل: کوه و جمع آن جبال است. «وَالْجِبَالَ أَوْتَاداً» (نباء/ 7) آیا زمین را مهد و گهواره و کوهها را میخهای زمین قرار ندادیم؟ «لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَی جَبَلٍ…» (حشر/ 21) اگر این قرآن را بر کوهی نازل کرده بودیم…

جِبِل: گروه مردم. «وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنکمْ جِبِلًّا کثِیرًا» (یس/ 62) به تحقیق که گروههای زیادی از شما را گمراه کرد.

جِبِلَّة: جماعت بسیار. «وَالْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِینَ» (شعراء/184) و جماعت بسیار نخستین.

ج ب ن

جبین: طرف پیشانی. «فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ» (صافات/ 103) وقتی که تسلیم شدند و او را به طرف پیشانی بر خاک نهاد…

ج ب ه

جباه: جمع جبهة یعنی پیشانی. «فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ» (توبه/ 35) پس پیشانی های آنها بوسیلة آن طلاها و نقره های گداخته داغ خواهد شد.

ج ب ی

جبایة: فراهم کردن و گرد آوردن. «یُجْبَی إِلَیْهِ ثَمَرَاتُ کلِّ شَیْءٍ» (قصص/ 57) میوه ها از هر سمت در آنجا فراهم می آیند.

اجتباء: برگزیدن«. هُوَ اجْتَبَاکمْ» (حج/ 78) او شما را برگزید.

ص:72


1- جبرئیل به معنای قوة الله می باشد چنانکه می فرماید: عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَی (نجم/ 5) یعنی جبرئیل که بسیار قدرتمند است آن را به او یاد داد.

ج ث ی

اُجْتُثَّتْ: فعل مجهول از باب افتعال از جَثَّ گرفته شده: کنده شده. «کشَجَرَةٍ خَبِیثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ» (ابراهیم/27) مانند درختی که از روی زمین کنده شده است.

جاثِیَة: از جَثَیَ گرفته شده: به زانو نشسته. «وَتَرَی کلَّ أُمَّةٍ جَاثِیَةً» (جاثیه/28) و می بینی هر امتی را که به زانو در آمده اند.

ج ث و

جثّی: به زانو در آمده. «وَّنَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیهَا جِثِیّاً» (مریم/ 72) و ظالمان را در جهنم بر روی زانو قرار می دهیم.

ج ث م

جاثمین: بر جای ماندگان و به زمین چسبیدگان. «فَأَصْبَحُوا فِی دَارِهِمْ جَاثِمِینَ» (عنکبوت/ 37) پس آنها در دیار خود بر جای ماندند.

ج ح د

جَحْد: انکار کردن. «وَتِلْک عَادٌ جَحَدُواْ بِآیَاتِ رَبِّهِمْ» (هود/ 59) عاد آیات خدایشان را منکر شدند.

ج ح م

جحیم: آتش سوزان. «فَأَلْقُوهُ فِی الْجَحِیمِ» (صافات/ 97) او را در آتش سوزان بیفکنید.

ج د ث

جدث: گور و جمع آن اجداث است. «فَإِذَا هُم مِّنَ الْأَجْدَاثِ إِلَی رَبِّهِمْ یَنسِلُونَ» (یس/ 51) از گورها به سوی پروردگارشان می روند. (یعنی مردگان زنده می شوند.)

ج د د

جدّ: فرمان. قدرت. بی نیازی. ملک. بزرگی. «وَأَنَّهُ تَعَالَی جَدُّ رَبِّنَا» (جن/ 3) با عظمت و بزرگ است بزرگی خدای ما.

جدید: نو و تازه. «إِن یَشَأْ یُذْهِبْکمْ وَیَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِیدٍ» (فاطر/ 16) و آفرینشی نو می آورد.

ص:73

جُدَد: راهها جمع جدّة است. «وَمِنَ الْجِبَالِ جُدَدٌ بِیضٌ وَحُمْرٌ» (فاطر/ 27) به الوان گوناگون سفید و سرخ آفرید.

ج د ر

اَجْدَر: سزاوارتر. «وَأَجْدَرُ أَلَّا یَعْلَمُوا حُدُودَ الله» (توبه/97) و اینان سزاوار ترند که حدود الهی را ندانند.

جِدار: دیوار. «وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکانَ لِغُلَامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ» (کهف/82) و اما دیوار متعلق به دو پسربچه یتیم در شهر بود.

جُدُر: جمع جِدار: دیوارها. «أَوْ مِنْ وَرَاءِ جُدُرٍ» (حشر/14) یا از پشت دیوارها.

ج د ل

جَدَل: دشمنی، کاویدن، جدال و مجادله. «وَکانَ الْإِنسَانُ أَکثَرَ شَیٍْ جَدَلًا» (کهف/ 58) و انسان بیشترین دشمنی را می ورزد. «وَلَا تُجَادِلُوا أَهْلَ الْکتَابِ إِلَّا بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» (عنکبوت/ 46) با اهل کتاب مجادله نکنید مگر با روشی که بهتر باشد.

جِدال: بگو مگو، مشاجره. «وَلَا جِدَالَ فِی الْحَجِّ» (بقره/197) در حج نباید مشاجره و بگومگو صورت پذیرد.

ج ذ ذ

جَذّ: بریدن و شکستن. جُذاذ. خرد و شکسته. مجذوذ: مقطوع. «عَطَاء غَیْرَ مَجْذُوذٍ» (هود/ 111) عطایی است بی پایان.

ج ذ ذ

جُذاذ: مصدر است؛ تکه تکه «فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا کبِیرًا لَهُمْ» (انبیاء/58) پس آنها را به جز بزرگ آنها، تکه تکه و خرد کرد.

ج ذ ع

جِذع: تنه درخت. «فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَی جِذْعِ النَّخْلَةِ» (مریم/ 23) تنه درخت را به سوی خود بکش.

ص:74

ج ذ و

جذوة: پارة آتش. «لَّعَلِّی آتِیکم مِّنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ» (قصص/ 29) شاید خبر یا پاره ای آتش برایتان بیاورم.

ج ر ح

جروح: جمع جَرْح یعنی قصاص. «وَ الجروح قِصاص» (مائده/ 50) در جراحت ها قصاص است.

جوارح: جمع جارحة یعنی حیواناتی که صید خود را زخمی می کند و یا برای صاحب خود صید می کنند. «وَمَا عَلَّمْتُمْ مِنْ الْجَوَارِحِ مُکلِّبِینَ» (مائده/ 5) و آنچه که به سگان شکاری آموخته اید.

اِجْتِراح: از جَرْح گرفته شده: کسب کردن، بدست آوردن. «أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئَاتِ» (جاثیه/21) آیا کسانی که مرتکب زشتی ها شدند گمان کردند…

ج ر د

جراد: ملخ. «کأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُّنتَشِرٌ» (قمر/ 7) مانند ملخهای پراکنده می باشند.

ج ر ر

جَرَّ: کشیدن «یَجُرُّهُ إِلَیْهِ» (اعراف/150) می کشید آن را به سوی خودش

ج ر ز

جُرُز: زمین خشک و بی گیاه. «أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْمَاء إِلَی الْأَرْضِ الْجُرُزِ» (سجده/ 27) آیا ندیدید که، آب را به سمت زمین خشک و بی گیاه هدایت می کنیم.

ج ر ع

تَجَرُّع: به زحمت نوشیدن. «یَتَجَرَّعُهُ وَلَا یَکادُ یُسِیغُهُ» (ابراهیم/17) می نوشد آن را به زحمت و برای او گوارا نیست.

ج ر ف

جُرُف: زمینی که سیل زیر آن را شسته و خالی کرده باشد. «أَم مَّنْ أَسَّسَ بُنْیَانَهُ عَلَیَ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ» (توبه/ 109) یا آن کسی که بنیان او بر لبه پرتگاهی است که زیر آن خالی شده است.

ص:75

ج ر م

یَجْرِمَنَّ: قطع می کند، به گناه وادار می کند. و چون گناه رابطة انسان با خدا را قطع می کند جُرْم نامیده شده است. «وَلَا یَجْرِمَنَّکمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ تَعْتَدُوا» (مائده/8)، مبادا دشمنی عده ای باعث شود که به گناه افتاده و عدالت را زیرپا بگذارید (از جُرم گرفته شده)

اَجْرَمَ: گناه کرد. «قُلْ لَا تُسْأَلُونَ عَمَّا أَجْرَمْنَا» (سبأ/25) بگو شما به خاطر جرم ما، مؤاخذه نمی شوید.

اِجْرام: ارتکاب گناه. «قُلْ إِنْ افْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ إِجْرَامِی» (هود/35) بگو: اگر من افترا ببندم و آن را به دروغ بر خدا ببندم، گناه آن به عهدة من است. (از جُرم گرفته شده)

مٌجْرِم: تبهکار، گنهکار. «وَلَوْ کرِهَ الْمُجْرِمُونَ» (انفال/8) هر چند که تبهکاران را خوش نیاید.

لاجَرَم: مسلّم، ناچار، ناگزیر. «لَا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِی الْآخِرَةِ هُمْ الْأَخْسَرُونَ» (هود/22) ناچار و مسلم آنان در آخرت زیانکارترند.

ج ر ی

جاریة: کشتی و جمع آن جواری و جاریات یعنی حرکت کنندگان است. «وَلَهُ الْجَوَارِی الْمُنشَآتُ فِی الْبَحْرِ کالْأَعْلَامِ» (شوری/ 32) و برای اوست کشتی هایی در دریا که مانند کوهها هستند. «الْجَوَارِ الْکنَّسِ» (تکویر/ 16) ستارگانی که به حرکت و گردش در می آیند و سپس پنهان می شوند.

یَجْری: حرکت می کند. «کلٌّ یَجْرِی لِأَجَلٍ مُسَمًّی» (رعد/2) و هر کدام تا سرآمدی معین حرکت می کنند.

جَرَیْنَ بِهِمْ: راندند، حرکت دادند. «وَجَرَیْنَ بِهِمْ بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ» (یونس/22) و با بادی خوش و موافق آنها را حرکت دادند.

جَوار: در اَصل جواری بوده جامع جاریة: روان شوندگان. «وَمِنْ آیَاتِهِ الْجَوَارِی فِی الْبَحْرِ کالْأَعْلَامِ» (شوری/32) و یکی از آیات الهی روان شوندگان در دریا هستند مانند کوه ها (مراد کشتی های روان است)

مَجْری: حرکت، مسیر حرکت، زمان حرکت. «بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا» (هود/41) حرکت و لنگر انداختن کشتی به نام خدا بود.

ص:76

ج ز ع

جَزِعْنا: جزع و فزع کردیم. «سَوَاءٌ عَلَیْنَا أَجَزِعْنَا أَمْ صَبَرْنَا» (ابراهیم/21). یکسان است که ما جزع و فزع داشته باشیم یا صبر کنیم.

جَزوُع: بسیار بی قرار، بسیار جزع و فزع کننده. و «إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا» (معارج/20) و وقتی که به انسان ناراحتی می رسد بسیار بی تابی و جزع و فزع می کند.

ج ز ی

جزیة: خراجی است که از اهل ذمّه، سرانه می گیرند و دارای حد معینی نیست. «حَتَّی یُعْطُواْ الْجِزْیَةَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ» (توبه/ 29) تا آنکه با دست خود جزیه را از روی خواری بدهند.

جَزی: پاداش داد. «وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَحَرِیرًا» (دهر/12) و به آن ها در مقابل صبری که کردند بهشت و حریر پاداش داد.

یُجْزا: جزا داده می شود (مجهول از جَزَیَ است) «ثُمَّ یُجْزَاهُ الْجَزَاءَ الْأَوْفَی» (نجم/41) پس جزا داده می شود جزایی کامل.

نُجازی: کیفر می دهیم. «وَهَلْ نُجَازِی إِلَّا الْکفُورَ» (سبأ/17) و آیا جز ناسپاس را کیفر می دهیم؟

جازٍ: در اصل جازی بوده: دفع کننده. «وَلَا مَوْلُودٌ هُوَ جَازٍ عَنْ وَالِدِهِ» (لقمان/33) و هیچ فرزندی گناه پدرش را به عهده نمی گیرد.

جَزاء: پاداش، کیفر. «جَزَاءً وِفَاقًا» (نبأ/26) این پاداش مطابق اعمال خودشان است.

ج س د

جَسَد: جسم بی جان. جماد. «عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ» (طه/ 91) جماد بود و بانگ گاو داشت آن گوساله.

ج س س

تَجَسُّس: جستجو. «وَلَا تَجَسَّسُوا» (حجرات/ 12) تجسس و جستجو در امور دیگران نکنید.

ج س م

جسم: پیکر که جمع آن اجسام است. «وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ» (بقره/ 247) و خداوند در علم و جسم وی (طالوت) فزونی قرار داد.

ص:77

ج ع ل

جاعِل: قرار دهنده. «إِنِّی جَاعِلُک لِلنَّاسِ إِمَامًا» (بقره/124) من تو ار امام مردم قرار دادم.

ج ف ء

جُفاءً: دور انداختنی، کنار افتاده. «فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفَاءً» (رعد/17) امّا کف به کنار می رود.

ج ف ن

جِفان: جمع جَفْنَة است: ظروف غذاخوری. «وَجِفَانٍ کالْجَوَابِ» (سبأ/13) و ظروفی بزرگ مانند حوضچه.

ج ل ب

اَجْلِبْ: بسیج کن، بتاز. «وَأَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِک وَرَجِلِک» (اسراء/64) و بتاز بر آن ها با پیادگان و سوارگانت.

ج ل ب ب

جُلباب: چادر و جمع آن جَلابیب است. «یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ» (احزاب/ 59) زنان و دختران باید چادر خویشتن را در خویش پیچند.

ج ل د

جِلْد: پوست و جمع آن جُلود است. «وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَیْنَا» (فصلت/ 21) گنهکاران به پوستهای خود در قیامت می گویند: چرا بر ضد ما گواهی دادید؟…

جَلْد: تازیانه زدن که جلدة یک مرتبه زدن است. «الزَّانِیَةُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا کلَّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا مِئَةَ جَلْدَةٍ» (نور/ 2) زانی و زانیه را هر یک صد تازیانه بزنید.

ج ل س

مجلس: محل نشستن. جمع آن مجالس است. «إِذَا قِیلَ لَکمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا» (مجادله/ 12) چون در مجالس به شما بگویند جای فراخ کنید، چنین کنید.

ص:78

ج ل ل

جَلال: عظمت و بزرگی. ذو الجلال. از صفات الهی است که دو بار در قرآن آمده است.

تَبارَک اِسمُ رَبِّکَ ذُو الجَلالِ وَ الاِکرام (رحمن/ 78) فرخنده است اسم خدایت که صاحب جلال و کرامت است.

ج ل ی

جلاء: آوارگی. «وَلَوْلَا أَن کتَبَ اللَّهُ عَلَیْهِمُ الْجَلَاء لَعَذَّبَهُمْ» (حشر/ 3) اگر خداوند آوارگی و دوری از وطن را بر ایشان مقرر نفرموده بود، هر آینه آنها را عذاب می کرد.

جَلّی: از جَلَوَ گرفته شده: ظاهر کرد، جلوه داد. «وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا» (شمس/3) و قسم به روز آن گاه که آن را هویدا سازد.

تَجَلّی: از جَلَوَ گرفته شده: ظهور یافت، جلوه کرد. «فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ» (اعراف/143) پس وقتی که خدایش بر کوه جلوه کرد و ظهور یافت.

ج م د

جامد: استوار و ثابت. «وَتَرَی الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً» (نمل/ 88) و تو کوهها را می بینی و گمان می کنی که ثابت هستند.

ج م ح

یَجْمَحُون: شتابان و پریشان می گریزند. «وَهُمْ یَجْمَحُونَ» (توبه/57) و آنان با شتاب و از روی پریشانی فرار می کنند. (از جَمْح گرفته شده)

ج م ع

جمع: فراهم گشتن و گرد آوردن. «یَوْمَ یَجْمَعُکمْ لِیَوْمِ الْجَمْعِ» (تغابن/ 9) روزی که شما را گرد می آوریم روز گرد آوری.

جامع: گرد آورنده. «رَبَّنَا إِنَّک جَامِعُ النَّاسِ» (آل عمران/ 9) خدایا تو جمع کنندة مردم هستی.

جُمُعة: روز آدینه. هم به ضم میم و هم به سکون میم (جُمْعه) صحیح است، ولی قراء همه به ضم میم خواندند و قرآن را باید به همان گونه خواند و غیر آن گرچه صحیح باشد جایز نیست. و

ص:79

لذا اگر کسی در نماز جُمْعه بخواند با آنکه صحیح است نمازش باطل است. «إِذَا نُودِی لِلصَّلَاةِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَةِ» (جمعه/ 9) وقتی که ندا شود برای نماز روز جمعه(1) ….

اَجْمَعُوا: همداستان شدند،جمع شدند. «وَأَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیَابَةِ الْجُبِّ» (یوسف/15) وقتی که همداستان شدند که او را در نهانخانة چاه بگذارند.

مَجْمَعْ: محل تلاقی و برخورد. «مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ» (کهف/60) محل تلاقی دو دریا.

جَمیع: همگی. «وَإِنَّا لَجَمِیعٌ حَاذِرُونَ» (شعراء/56) و ما همگی آماده باش هستیم.

ج م ل

جَمَل: شتر نر و جِمالة جمع آن است. «حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ» (اعراف/ 39) تکذیب کنندگان به بهشت نمی روند تاشتر به سوراخ سوزن در آید.(2) «کأَنَّهُ جِمَالَتٌ صُفْرٌ» (مرسلات/ 33) شرارة آتش گویا چون شترانی زرد (یا سیاه) هستند.

جُمْلة: یک دفعه. «لَوْلَا نُزِّلَ عَلَیْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وَاحِدَةً» (فرقان/ 35) چرا قرآن بر او یکدفعه نازل نمی شود؟

جَمال: زیبایی «وَلَکمْ فِیهَا جَمَالٌ حِینَ تُرِیحُونَ» (نحل/6) و برای شما زیبایی است هنگام برگشت چارپایان به آغل.

جَمیل: زیبا. «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» (یوسف/18) پس صبری زیبا (پیشه خواهم کرد).

ج م م

جَمّ: بسیار فراوان. «وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» (فجر/20) و مال را بسیار فراوان دوست می دارید.

ج ن ب

جَنْب: پهلو و نزدیک. «وَالصَّاحِبِ بِالجَنبِ» (نساء/ 36) و همسایه پهلو و نزدیک.

جُنُب: دوری و نیز مرد یا زن ناپاک که مفرد و تثنیه و جمع و مذکر و مؤنث آن یکسان است. «وَالْجَارِ الْجُنُبِ» (نساء/ 36) همسایه دور. «وَلاَ جُنُبًا إِلاَّ عَابِرِی سَبِیلٍ» (نساء/ 43) و نه در حال

ص:80


1- جمعه را در جاهلیت یوم العروبة می گفتند و اصطلاح یوم الجمعه اصطلاح اسلامی است که اولین بار انصار آن را در مدینه بکار بردند.
2- برخی جَمْل به سکون م خوانده و آن را به طناب کشتی معنی کرده که با سوراخ سوزن تناسب بیشتری دارد.

جنابت(1) مگر آنکه راه گذر باشید.

اُجْنُبْنی: دور بدار (فعل امر از جَنْب است) «وَبَنِیَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنَامَ» (ابراهیم/35) و من و فرزندانم را از بت پرستی بر حذر دار.

یُجَنَّبُ: از جَنْب گرفته شده: دور نگه داشته می شود. «سَیُجَنَّبُهَا الْأَتْقَی» (لیل/17) زود باشد که پرهیزکارترین مردم از آتش جهنم دور نگه داشته شوند.

اِجْتناب: پرهیز. «وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ» (نحل/36) از طاغوت بپرهیزید. (از جَنْب گرفته شده)

جُنُوب: جمع جَنْب: پهلوها «وَعَلَی جُنُوبِکمْ» (نساء/103) و بر پهلوهایتان.

جانِب: سمت، سو. «وَنَادَیْنَاهُ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ» (مریم/52) و ما موسی را از سمت راست او ندا کردیم.

ج ن ح

جَناح: بال مرغان. «وَاضْمُمْ إِلَیْک جَنَاحَک مِنَ الرَّهْبِ» (قصص/ 32) در اینجا کنایه از دست است. ای موسی دست خود را بر قلبت بگذار تا آرام شوی و وحشت از تو زایل شود.

اجنحة: جمع جناح یعنی بالها. «جَاعِلِ الْمَلَائِکةِ رُسُلاً أُولِی أَجْنِحَةٍ مَّثْنَی وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ» (فاطر/ 1) فرشتگان را پیک های بالدار که دارای دو بال و سه بال و چهار بال هستند قرار داد.

جُناح: گناه که همیشه با نفی می آید مثل لاجناح و لیس علیکم جناح و …. «لاجناح علیکم ... وَلَا عَلَی أَنفُسِکمْ أَن تَأْکلُوا مِن بُیُوتِکمْ» (نور/ 61) گناهی نیست بر شما … و گناهی نیست که از خانه های خودتان بخورید. «وَالْقَوَاعِدُ مِنَ النِّسَاء اللَّاتِی لَا یَرْجُونَ نِکاحاً فَلَیْسَ عَلَیْهِنَّ جُنَاحٌ أَن یَضَعْنَ ثِیَابَهُنَّ» (نور/ 60) پیر زنان گناهی برآنها نیست که چادر و مقنعه نپوشند. (منظور مطلق برهنگی نیست)

جَنَحَ: تمایل کرد. خواست. «وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا» (انفال/61) و اگر تمایل به صلح نمودند، تو نیز تمایل نشان بده.

ص:81


1- لفظ جُنُب در اصل برای دور است مثل: «فبصرت به عن جنب» دربارة خواهر حضرت موسی علیه السلام است که از دور مواظب برادرش بود.

ج ن د

جند: لشکر و جمع آن جنود است. «وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا» (توبه/ 40) خداوند پیامبرش را به لشکریانی ناپیدا تأیید کرد.

ج ن ف

جَنَف: میل و انحراف و کجی. «فَمَنْ خَافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفًا أَوْ إِثْمًا» (بقره/ 179) پس اگر کسی بترسد که وصیت کننده منحرف از حق شود یا دستوری ناروا دهد…

مُتَجانِف: از جَنَفْ گرفته شده: انحراف طلب، کسی که میل به باطل دارد. «فَمَنْ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ» (مائده/3) پس کسی که در تنگنایی افتاده و منحرف و گناه طلب نیست.

ج ن ن

جَنَّ: پوشید و فرا گرفت. «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأَی کوْکبًا» (انعام/ 76) وقتی که شب همه جا را فرا گرفت، ابراهیم علیه السلام ستاره ای را دید.

جِنّ و جانّ: پری. طائفه ای از مخلوقات خداکه وجودشان به شرع ثابت شده است. «وَجَعَلُواْ لِلّهِ شُرَکاء الْجِنَّ» (انعام/ 100) فرشتگان را شریک خدا کردند.(1) «وَالْجَآنَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ» (حجر/ 27) و پریان را از قبل از آتش آفریدیم.

جِنّة: دیوانگی و جن و پری. «مَا بِصَاحِبِهِم مِّن جِنَّةٍ» (اعراف/ 184) پیغمبر دیوانه نیست.

«لأَمْلأنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِینَ» (هود/ 119) پر می سازم دوزخ را از جن و انسان.

جُنّة: سپر. «اتَّخَذُوا أَیْمَانَهُمْ جُنَّةً» (منافقون/ 2) منافقان قسمهایشان را سپر قرار می دهند.

اَجِنّة: جمع جنین یعنی بچه در رحم مادر. «وَإِذْ أَنتُمْ أَجِنَّةٌ فِی بُطُونِ أُمَّهَاتِکمْ» (نجم/ 32) و آنگاه که شما بصورت جنین هایی در رحم مادرتان بودید.

جَنّة: بهشت. باغ و بستان دنیوی. «جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالأَرْضُ» (آل عمران/ 133) و بهشتی که عرض آن به اندازة آسمان ها و زمین است. «کمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ» (بقره/ 265) مانند باغی که بر بلندی قرار گرفته است.

ص:82


1- برخی می گویند ملائکه نیز چون دیده نمی شوند جن هستند، چرا که هر چه از دیده پنهان باشد جن است.

مَجْنون: از جِن گرفته شده: دیوانه، جن زده. «إِنَّک لَمَجْنُونٌ» (حجر/6) تو به تحقیق که جن زده و دیوانه هستی.

جَنّات: جمع جَنَّت: بهشتها «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ» (توبه/72) بهشتهایی که نهرها از زیر آن جاری است.

ج ن ی

جَنی: میوه رسیده که وقت چیدن آن فرا رسیده است. «وَجَنَی الْجَنَّتَیْنِ دَانٍ» (رحمن/ 54) میوه های رسیده ی آن دو باغ نزدیک و در دسترس هستند.

جِنِّی: تر و تازه، چیده شده. «تُسَاقِطْ عَلَیْک رُطَبًا جَنِیًّا» (مریم/25) بر تو خرمایی تازه و چیده شده می ریزد.

ج و ب

جابَ: از جَوب یعنی بریدن وتراشیدن. «وَثَمُودَ الَّذِینَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ» (فجر/ 9) و ثمود که صخره های بیابانها را می تراشیدند.

جواب: پاسخ. اجابت و استجابت نیز به معنای پاسخ دادن است. «فَمَا کانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلَّا أَن قَالُوا» (عنکبوت/ 29) پاسخ قوم او جز این نبود که …

جَواب: جمع جابیة بمعنای حوض که گاهی جوابی هم گفته می شود. «یَعْمَلُونَ لَهُ مَا یَشَاءُ مِن مَّحَارِیبَ وَتَمَاثِیلَ وَجِفَانٍ کالْجَوَابِ وَقُدُورٍ رَّاسِیَاتٍ» (سبأ/ 13) دیوان، ظروف و دیگهای بزرگی چون حوض برای سلیمان می ساختند.

ج و د

جودی: کوهی است که کشتی نوح بر آن قرار گرفت. «وَاسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِیِّ» (هود/ 44) کشتی نوج بر جودی قرار گرفت.

جیاد جمع جواد: اسب نیک رفتار. «إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ» (ص/ 31) وقتی که بر سلیمان اسبهای نیک رفتار عرضه شد.

جوّ: فضای آسمان. «أَلَمْ یَرَوْاْ إِلَی الطَّیْرِ مُسَخَّرَاتٍ فِی جَوِّ السَّمَاء» (نحل/ 79) نمی بینید مرغان را که در هوای آسمان مسخرند؟

ص:83

ج و ف

تَجافی: از جَوْف گرفته شده: جدا می کردد، «تَتَجَافَی جُنُوبُهُمْ»کنار می رود. (سجده/16) پهلوهایشان از بستر جدا می گردد (برای عبادت).

ج ه د

جَهْد: کوشش. سختی و طاقت. نهایت کار. «جَهدَ اَیمانِهِم» (نحل/ 38) با سوگند های مؤکد خود.

جِهاد: کوشش و اصرار در کاری. «وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ» (حج/ 78) در راه خدا جهاد کنید و جهاد را بجای آورید.

جُهد: طاقت. «لاَ یَجِدُونَ إِلاَّ جُهْدَهُمْ» (توبه/ 79) نمی یابند مگر به اندازة طاقت و توانایی خود.

جاهَدَ: از جَهْد گرفته شده: جهاد کرد. «جَاهَدَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ» (توبه/19) و در راه خدا جهاد کرد.

ج ه ر

جَهْر: آشکارا. «إِنَّهُ یَعْلَمُ الْجَهْرَ وَمَا یَخْفَی» (توبه/ 6) او به آشکار و آنچه که مخفی تر است آگاه است.

جَهْرَة: کاملاً آشکار بودن. «حَتَّی نَرَی اللَّهَ جَهْرَةً» (بقره/55) مگر آنکه خدا را آشکار و واضح ببینیم.

جِهار: از جَهْر گرفته شده: آشکارا و بلند. «دَعَوْتُهُمْ جِهَارًا» (نوح/8) من آنها را با صدای بلند و آشکار دعوت کردم.

ج ه ز

جَهاز: کالای مسافر. «فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ» وقتی که برادران را تجهیز کرد.

جهل: نادانی. جاهلیت. زمانی که مردم آداب وسنن شرع را نیاموخته و از اخلاق و عادات زشت پرهیز ندارند. «وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ» (احزاب/ 33) به زینت جاهلیت نخستین خود را نیارایند.

جَهول: بسیار نادان. «إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً» (احزاب/ 72) او بسیار ظالم و نادان است.

ص:84

ج ه

ز

تَجْهیز: آماده کردن ساز و برگ. «فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ» (یوسف/70) وقتی که آنها را به خوار و بارشان آماده ساخت…

ج ه

ل

جَهالت: نادانی. «أَنْ تُصِیبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ» (حجرات/6) تا مبادا با گروهی از روی نادانی برخورد کنید.

ج و ب

استجاب: از جَوْب گرفته شده: اجابت کرد. «فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّه» (یوسف/34) پس خداوند دعایش را اجابت کرد.

مُجیب: از جَوْب گرفته شده: دعاپذیر، اجابت کننده. «إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ» (هود/61) بدرستی که خدای من نزدیک و اجابت کننده است.

ج ه ن م

جَهَنّم: دوزخ(1). جای بدکاران در آخرت که عذاب شوند. «فَیجعَلَهُم فِی جَهَنَّم» (انفال/ 39) او را در جهنم قرار می دهد.

ج ی ب

جیب: گریبان و جمع آن جُیُوب است. «وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَی جُیُوبِهِنَّ» (نور/ 31) بانوان مسلمان باید مقنعه های خود را به گریبانهای خود بزنند. «وَأَدْخِلْ یَدَک فِی جَیْبِک» (نمل/ 12) و دستت را در گریبان فرو ببر، ای موسی.

ج ا ر

جار: همسایه. در پناه گیرنده. «وَالْجَارِ ذِی الْقُرْبَی» (نساء/ 36) و همسایه خویشاوند.

ص:85


1- جهنم در اصل کلمه ای عبری است، ولی به معنایی که ما می گوییم بنی اسرائیل معتقد نبودند،ولی مسیحیان به جهنم معتقدند همانگونه که ما معتقدیم که جای گنهکاران و شکنجه الهی است.

اجارة: پناه دادن. استجارة: پناه خواستن. «وَإِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشْرِکینَ اسْتَجَارَک فَأَجِرْهُ حَتَّی یَسْمَعَ کلاَمَ اللّهِ» (توبه/ 6) اگر یکی از مشکران از تو پناه خواست به او پناه بده تا کلام خدا را بشنود.

مُجاوِر: از جَوْر گرفته شده: در کنار و همسایگی می ماند. «ثُمَّ لَا یُجَاوِرُونَک فِیهَا إِلَّا قَلِیلًا» (احزاب/60) پس در همسایگی تو جز مدتی اندک نمی مانند.

یُجیرُ: از جَوْر گرفته شده: پناه می دهد. «وَهُوَ یُجِیرُ وَلَا یُجَارُ عَلَیْهِ» (مؤمنون/.88) او پناه می دهد، ولی به او پناه داده نمی شود.

جائر: از جَوْر گرفته شده: کج و نادرست. «وَمِنْهَا جَائِرٌ» (نحل/9) و برخی از راه ها کج و نادرستند.

 

ص:86

حرف حاء

ح ب ب

حُبّ: دوستی و دوست داشتن «إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» (بقره/ 195) خداوند توبه کنندگان را دوست دارد.

حَبّ: دانه مانند جو و گندم و ارزن و هر هسته ای که میوه بر گرد خود ندارد. بر خلاف نَوی که هسته در جوف میوه است، مثل بادام و خرما و پسته و زرد آلو. «إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَی» (انعام/ 95) خداوند شکافندة دانه است و هسته.

اِسْتَحَبَّ: از حُبّ گرفته شده: برگزید، ترجیح داد. «إِنْ اسْتَحَبُّوا الْکفْرَ عَلَی الْإِیمَانِ» (توبه/23) اگر کفر را برایمان ترجیح دادند…

اَحِبّاء: جمع حبیب: دوستان، محبوبها، «نَحْنُ أَبْنَاءُ اللَّهِ وَأَحِبَّاؤُهُ» (مائده/18) فرزندان و دوستان (محبوبان) خدا هستیم.

مَحَبّة: محبت، مهر. «وَأَلْقَیْتُ عَلَیْک مَحَبَّةً مِنِّی» (طه/39) و بر تو محبتی از سوی خودم (در دلها) افکندم.

حَبَّة: دانه. «کمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ» (بقره/26) مانند دانه ای است که هفت خوشه می رویاند.

ح ب ر

حَبر. شادمانی و لذت. «فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ» (روم/ 15) آنها در باغی در شادمانی هستند.

ص:87

احبار: جمع حِبر به معنای دانشمند یهود و راهب و عابد نصاری است. «اتَّخَذُواْ أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً مِّن دُونِ اللّهِ» (توبه/ 31) دانشمندان و راهبان خود را به جای خدا قرار دادند.

ح ب س

حبس: بازداشت و به زندان افکندن. «تَحْبِسُونَهُمَا مِن بَعْدِ الصَّلاَةِ» (مائده/ 106) آنها را پس از نماز بازداشت می کنید.

ح ب ط

حَبط: باطل شدن. «وَمَن یَکفُرْ بِالإِیمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ» (مائده/ 7) هر کس به ایمان کافرگردد عملش باطل است.

ح ب ک

حبک: جمع حِباک است به معنای راه. «وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُک» (ذاریات/ 7) قسم به آسمان که دارای راههاست.

ح ب ل

حبل: ریسمان. که جمع آن حِبال است. «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ» (ق/ 16) و ما از رگ گردن(1) به انسان نزدیک تر هستیم.

«فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِیَّهُمْ» (شعراء/ 44) پس ریسمانها و عصاهای خود را افکندند.

ح ت م

حَتْم: قطع و جزم «کانَ عَلَی رَبِّک حَتْمًا مَقْضِیًّا» (مریم/71) این کار بر خدایت قطعی و مقدر شده است.

ح ث ث

حثیث: شتابان، باسرعت. «یَطْلُبُهُ حَثِیثًا» (اعراف/54) او را شتابان و با سرعت می طلبد و دنبال می کند.

ص:88


1- پزشکان رگهای جنبنده را شریان و رگهای ساکن را ورید می گویند، ولی در لغت چنین فرقی وجود ندارد.

ح ج ب

حجاب: پرده که مانع دیدن باشد. «فَاسْأَلُوهُنَّ مِن وَرَاء حِجَابٍ» (احزاب/ 53) از زنان اگر چیزی خواستید، از پشت پرده بخواهید.

ح ج ج

حَجّ: قصد کردن. (حِجّ نیز صحیح است) «وَلِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنْ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا» (آل عمران/ 91) برای خداست بر مردمان که حج خانه خدا را هر کس که مستطیع است بجای آورند. «وَأَذِّن فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ» (مائده/ 7) ندا در ده میان مردم تا به حج بیایند.

حُجّة: گفتاری که به آن مخالف خود را مغلوب و رأی خود را ثابت کنند. «فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبَالِغَةُ» (انعام/ 150) بگو خدای راست بر شما حجتی رسا و تمام که قطع عذر کند.

محاجة: حجت آوردن. «لِیُحَآجُّوکم بِهِ عِندَ رَبِّکمْ» (بقره/ 76) تا با شما نزد خدایتان احتجاج کنند.

حاجَّ: از حَجَجَ گرفته شده: مجادله کرد، حجت آورد. «أَلَمْ تر إِلَی الَّذِی حَاجَّ إِبْرَاهِیمَ فِی رَبِّهِ» (بقره/258) آیا ندیدی آن کسی را که با ابراهیم مجادله کرد و احجتجا نمود.

حاجِّ: جمع حاجی یعنی بجای آورندگان، حاجیان. «أَجَعَلْتُمْ سِقَایَةَ الْحَاجِّ» (توبه/19) آیا آب دادن به حاجیان را…

حِجَج: جمع حِجَّة: سالها. و چون هر سال یک بار حج انجام می شود به سال حج نیز گفته می شود. «عَلَی أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَةَ حِجَجٍ» (قصص/27) بنابرآنکه هشت سال برای من کار کنی.

ح ج ر

حِجْر(1): در قرآن به چند معنی آمده است:

1. حرام. «هَ_ذِهِ أَنْعَامٌ وَحَرْثٌ حِجْرٌ» (انعام/ 139) این حیوانات و کشاورزی حرام است.

2. عقل. «هَلْ فِی ذَلِک قَسَمٌ لِّذِی حِجْرٍ» (فجر/ 5) آیا این سوگند ها برای خردمند کافی است؟

3. حاجب و مانع. «وَجَعَلَ بَیْنَهُمَا بَرْزَخاً وَحِجْراً مَّحْجُوراً» (فرقان/ 53) و بین آن دو برزخ و مانع قرار داد.

ص:89


1- حَجْر: اصطلاح فقهی است بمعنای منع کسی از تصرف در مال خودش.

4. کنار و دامن که جمع آن حُجور است. «اللاَّتِی فِی حُجُورِکم» (نساء/ 23) و دخترانی را که در دامن خود می پرورانید.

5. نام بلاد ثمود. «کذَّبَ أَصْحَابُ الحِجْرِ الْمُرْسَلِینَ» (حجر/ 80) اصحاب حِجر، پیامبران را تکذیب کردند.

حُجْر: پرده یا پرچینی است که در پیش خانه نهند تا از نظر بیگانگان پوشیده مانند. و جمع آن حُجُرات است. «إِنَّ الَّذِینَ یُنَادُونَک مِن وَرَاء الْحُجُرَاتِ أَکثَرُهُمْ لَا یَعْقِلُونَ» (حجرات/ 4) آنهایی که تو را از پشت پرده ها آواز می دهند عقل ندارند.

َحجَر و حجارة: سنگ. «وَإِذْ اسْتَسْقَی مُوسَی لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاک الْحَجَرَ» (بقره/ 58) وقتی که موسی برای قوم خود درخواست آب کرد، ما گفتیم که عصایت را به سنگ بزن … «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکم مِّن بَعْدِ ذَلِک فَهِیَ کالْحِجَارَةِ» (بقره/ 74) پس دل های شما سخت شد مانند سنگ.

ح ج ز

حاجز: مانع. «وَجَعَلَ بَیْنَ الْبَحْرَیْنِ حَاجِزاً» (نمل/ 61) و بین دو دریا مانع قرار داد.

ح د ب

حدب: تل و پشته. «وَهُم مِّن کلِّ حَدَبٍ یَنسِلُونَ» (انبیاء/ 96) آنها از هر تل و پشته ای سرازیر می شوند.

ح د ث

مُحَدَث: چیز تازه و نو. «مَا یَأْتِیهِم مِّن ذِکرٍ مَّن رَّبِّهِم مُّحْدَثٍ» (انبیاء/ 2) هیچ خبر تازه ای از سوی خداوند برای ایشان نیامد مگر آنکه …

حدیث: خبر نو و تازه. «مَا کانَ حَدِیثاً یُفْتَرَی» (یوسف/ 111) این خبری نو و دروغ نیست.

احادیث: جمع احدوثه خواب، سخن شگفتی که بر سر زبانها بیفتد مانند اعاجیب جمع اعجوبه. «وَیُعَلِّمُک مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحَادِیثِ» (یوسف/ 6) و خداوند می خواهد تو را از تأویل خوابها آگاه کند.

حَدَثَ: مطرح کرد، پدید آورد «حَتَّی أُحْدِثَ لَک مِنْهُ ذِکرًا» (کهف/70) تا آنگاه که برای تو خود سخن بگویم و مطلبی مطرح کنم.

ص:90

حدَّثَ: بازگو کرد «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا» (زلزال/4) روزی که زمین اخبار خود را بازگو می کند.

ح د د

حد: کناره و مرز، تیزی شمشیر، سختی و جمع آن حدود است که مجازاً به معنای مرتبه ای از دنیا و نیز بازدارنده استعمال می شود که به اصطلاح فقها مجازات بعضی از گناهان است. «تِلْک حُدُودُ اللّهِ» (بقره/ 187) این ها حدود الهی هستند که احکام و مرزهایی برای اعمال بندگانند.

حدید: تیز، آهن و جمع آن حِداد است. «فَبَصَرُک الْیَوْمَ حَدِیدٌ» (ق/ 22) چشم تو امروز تیز بین است. «سَلَقُوکم بِأَلْسِنَةٍ حِدَادٍ» (احزاب/ 19) از شما با زبانهای تیز مطالبة غنیمت می کنند. «وَأَنزَلْنَا الْحَدِیدَ» (حدید/ 25) و ما آهن را نازل کردیم..

حادَّ: از حَدّ گرفته شده: دشمنی کرد «یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ» (مجادله/22) دوستی می کنند با کسانی که با خدا دشمنی می نمایند.

ح د ق

حدیقه: باغ و جمع آن حدایق است. «وَ حَدائِقَ وَ اَعنابا» (نبأ/ 32) و باغها و انگورها.

ح ذ ر

حَذَر: بیم. «وَ یحذَرَکُمُ اللهُ نَفسَه» (آل عمران/ 28) و خداوند شما را از خودش بر حذر می دارد.

حِذر: چیزی که از ترس ایمن کند. «خُذُواْ حِذْرَکمْ» (نساء/ 71) اسلحه خود را برگیرید.

حاذِر: آنکه سلاح و وسیله ایمنی با خود گرفته است. «وَإِنَّا لَجَمِیعٌ حَاذِرُونَ» (شعراء/ 56) و ما همگی مسلح هستیم. (از زبان فرعونیان در مقابل بنی اسرائیل نقل شده است).

مّحْذور: از حَذْر گرفته شده: برحذر داشته شده. «إِنَّ عَذَابَ رَبِّک کانَ مَحْذُورًا» (اسراء/75) عذاب خدایت بر حذر داشته شده است.

ح ر ب

حرب: جنگ «فَأْذَنُواْ بِحَرْبٍ مِّنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ» (بقره/ 279) پس اعلام جنگ با خدا و پیامبر کنید.

محاربه: جنگ کردن. محارب: آن کس که با امام حق به جنگ بر خیزد. راهزن و دزد مسلح. «إِنَّمَا جَزَاء الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ» (مائده 33) کسانی که با خدا و پیامبر می جنگندند….

ص:91

محراب: شریف ترین جای معبد است. «کلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَکرِیَّا الْمِحْرَابَ» (آل عمران/ 32) هر گاه که زکریا وارد بر محراب مریم می شد….

مَحاریب: از حَرْب گرفته شده و جمع مِحْراب است: پرستشگاه «یَعْمَلُونَ لَهُ مَا یَشَاءُ مِنْ مَحَارِیبَ» (سبأ/13) برای او هرچه می خواست از معبدها و پرستشگاه ها می ساختند.

ح ر ر

حریر: جامة ابریشمین. «وَلِبَاسُهُمْ فِیهَا حَرِیرٌ» (حج/ 23) و لباس آنها در بهشت حریر است.

مُحَرَّر: آزاد کرده. کسی که از دنیا عزلت گزیده و خود را وقف خدمت خدا کند. «إِذْ قَالَتِ امْرَأَةُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّی نَذَرْتُ لَک مَا فِی بَطْنِی مُحَرَّرًا» (آل عمران/ 35) همسر عمران گفت: خدایا من نذر کردم که بچه درون شکمم را خدمتگزارِ خانة تو قرار دهم.

تحریر: آزاد کردن بنده«. فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ» (نساء/ 92) پس باید بنده ای را آزاد کنید.

حُرّ: آزاد در مقابل بنده. «الْحُرُّ بِالْحُرِّ» (بقره/ 178) حرّ در مقابل حرّ و آزاد باید قصاص شود.

حَرُور: باد گرم. «وَلَا الظِّلُّ وَلَا الْحَرُورُ» (فاطر/ 21) سایه با باد گرم یکسان نیست.

حَرّ: گرما. «قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّاً» (توبه/ 82) بگو حرارت آتش جهنم شدید تر است.

ح ر س

حَرَس: نگهبانی. «فَوَجَدْنَاهَا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِیداً» (جن/ 8) آسمان را دیدیم که از نگهبانانی شدید پر شده بود.

ح ر ص

حریص: علاقمند. «حَرِیصٌ عَلَیْکمْ» (توبه/28) علاقمند نسبت به شما است (و بر هدایت شما اصرار دارد).

اَحْرَص: حریص تر. «وَلَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَی حَیَاةٍ» (بقره/96) و تو آن ها را حریص ترین مردم بر زندگی می بینی.

ح ر ض

حَرَض: بیمار و لاغر. «قَالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْکرُ یُوسُفَ حَتَّی تَکونَ حَرَضاً» (یوسف/ 85) گفتند به خدا سوگند آنقدر از یوسف یاد می کنی که مریض می شوی.

ص:92

تَحْریض: برانگیختن و تشویق کردن. «حَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ» (نساء/84) مؤمنان را تشویق کن.

ح ر ف

حَرْف: پرتگاه. «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَعْبُدُ اللَّهَ عَلَی حَرْفٍ» (حج/ 11) برخی از مردم کسانی هستند که خدا را بر لب پرتگاه می پرستند.

تحریف: کج کردن و برگرداندن. «یُحَرِّفُونَ الْکلِمَ مِن بَعْدِ مَوَاضِعِهِ» (مائده/ 17) آنان کلمات را از موضع خود بر می گردانند و تحریف می کنند.

مُتَحَرِّف: از حَرفْ گرفته شده: کسی که از یک طرف به طرف دیگری میل پیدا کند، کسی که تغییر موضع تاکتیکی در جنگ می دهد. «إِلَّا مُتَحَرِّفًا لِقِتَالٍ» (انفال/16) مگر آن که تغییری تاکتیکی در جنگ بدهد.

ح ر ث

حَرث: زراعت و کشاورزی و مجازاً به معنای سود و نفع آمده است و زنی را که فرزند آورد حرث و فرزندش را ثمره می گویند. «نِسَآؤُکمْ حَرْثٌ لَّکمْ» (بقره/ 223) زنهای شما کشتزار شمایند.

ح ر ج

حَرَج: تنگدستی و سختی. «وَمَا جَعَلَ عَلَیْکمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ» (حج/ 78) خداوند بر شما در دین سخت نگرفته است.

ح ر د

حَرد: چیدن میوه و درو کردن کشت. «وَغَدَوْا عَلَی حَرْدٍ قَادِرِینَ» (قلم/ 25) و صبحدم برای چیدن میوه و محصول با شوق و توانایی به سمت باغ رفتند.

ص:93

ح ر ق

تحریق: سوزاندن. «لَّنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنسِفَنَّهُ فِی الْیَمِّ نَسْفًا» (طه/ 97) قطعاً این گوساله سامری را می سوزانیم.(1)

اِحْتِراق: از حَرْق گرفته شده: ( سوختن، آتش گرفتن). «فَاحْتَرَقَتْ» (بقره/ 266) پس آتش گرفت.

حَریق: عذاب سوزان، عذاب سوزاننده. «وَذُوقُوا عَذَابَ الْحَرِیقِ» (انفال/50) و بچشید عذاب سوزاننده را.

ح ر ک

تحریک: به حرکت درآوردن. «لَا تُحَرِّک بِهِ لِسَانَک لِتَعْجَلَ بِهِ» (قیامت/ 16) زبان خود را به حرکت در نیاور قبل از اتمام وحی

ح ر م

حَرَم: زمین مقدس پیرامون مکه. «أَوَلَمْ نُمَکن لَّهُمْ حَرَمًا آمِنًا» (قصص/ 57) آیا برای اهل مکه، حرم امنی قرار ندادیم؟

حُرُم: جمع حرام است در لباس احرام. «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ لاَ تَقْتُلُواْ الصَّیْدَ وَأَنتُمْ حُرُمٌ» (مائده/ 95) شکار نکنید وقتی که محرم هستید.

اَشْهُر حُرُم: چهار ماه حرام. «مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ» (توبه/ 36) چهار ماه از این ماهها حرام هستند

1. ذوالعقده 2. ذوالحجة 3. محرّم 4. رجب (که در آن عمره بجای می آورند) حرام: هر چیز که ممنوع است خواه عمل زشت که گناه است و خواه چیز مقدس که تعظیم آن واجب و هتک احترام آن حرام است و یا چیزی که خداوند آن را تکویناً حرام کرده، چون نعمت اهل بهشت برای جهنمیان، و گاهی حرام به کار مکروه هم اطلاق شده است.

«الشهر الحرام بالشهر الحرام» (بقره/ 191) ماه حرام در مقابل حرام است و …

«وَمَنْ یُعَظِّمْ حُرُمَاتِ اللَّهِ فَهُوَ خَیْرٌ لَهُ» (حج/ 31) هر کس که حرمات الهی را بزرگ بشمارد برای

ص:94


1- برخی می گویند: تحریق از حرق یا احراق به معنای سوهان کردن هم آمده و در تورات آمده است که: تا شکل گوساله با ذوب باطل نشده و با سوهان خورد نشود، نمی توان آن را سوخت و یا ریزه های آن را در دریا پراکند. پس یعنی بسوزانیم و سپس پراکنده کنیم پس از سوهان کردن.

او خیر است. «وَ قَاتِلُوهُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ» (بقره/ 188) با آنها نزدیک مسجد الحرام بجنگید.

«وَحَرَّمْنَا عَلَیْهِ الْمَرَاضِعَ» (قصص/ 12) ما بر موسی زنان شیرده را حرام کردیم که به او شیر بدهند..

«وَحَرَامٌ عَلَی قَرْیَةٍ أَهْلَکنَاهَا أَنَّهُمْ لَا یَرْجِعُونَ» (انبیاء/ 95) و حرام است برگشتن برای قریه ای که آن را هلاک کردیم. «فاذکروا الله عند المشعر الحرام» (بقره/ 195) خدا را نزد مشعرالحرام یاد کنید.

حُرمات: جمع حُرْمَت: چیزهایی که احترامشان لازم است. «وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ» (بقره/194) و حرمت (شکنی ها) قصاص دارند.

مَحْروم: محروم و ممنوع: «بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ» (واقعه/67) بلکه، محروم هستیم.

مُحَرَّم: حرام شده، ممنوع: «وَهُوَ حَرَّمٌ عَلَیْکمْ» (بقره/85) و این کار برای شما حرام و ممنوع بود.

ح ر ی

تَحَرّی: از حَرْی گرفته شده: برگزیدند، در صدد برآمدند «فَأُوْلَئِک تَحَرَّوْا رَشَدًا» (جن/14) پس آنان کسانی هستند که رشد را برگزیدند و در پیش گرفتند.

ح ز ب

حزب: گروه و طائفه و جمع آن احزاب است. «کلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ» (مؤمنون/ 53) هر حزبی به آنچه که نزد آنهاست خوشنودند. «وَلَمَّا رَأَی الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزَابَ» (احزاب/ 22) وقتی که مؤمنان احزاب را دیدند گفتند: …

ح ز ن

حُزن: اندوه و غصّه: «وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ» (یوسف/84) و چشمان یعقوب از شدت اندوه سفید گردید.

حَزَنْ: غم و اندوه: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ» (فاطر/34) سپاس خدایی را که از ما اندوه و غصّه را برد.

ص:95

ح س ب

حسیب: از اسمهای خداوند است مانند حاسب. «وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَاسِبِینَ» (انعام/ 62) و خداوند سریعترین حسابگران است. «وَکفَی بِاللّهِ حَسِیبًا» (نساء/ 6) و کافی است حسابگری خداوند.

حُسْبان: حساب «الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ» (رحمن/ 5) ماه و خورشید بر اساس حساب حرکت می کنند. و گاه به معنای عذاب و آتش و آفت و تیر هم آمده است. «وَیُرْسِلَ عَلَیْهَا حُسْبَانًا مِّنَ السَّمَاء» (کهف/ 40) و می فرستد از آسمان بر آن، آتش و عذاب و آفت را.

حَسْب: بس. «حَسْبَک اللَّهُ» (انفال/64) خدا تو را بس است.

ح س د

حسد: رشک بردن. «وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ» (فلق/ 5) پناه به خدا از شر حسود وقتی که اعمال حسد کند.

ح س ر

حَسرة: افسوس و اندوه و دریغ. «وَأَنذِرْهُمْ یَوْمَ الْحَسْرَةِ» (مریم/ 39) و آنها را از روز حسرت بر حذر دار.

حَسَرات: از حَسْر گرفته شده و جمع حَسرة است: اندوه ها و پشیمانی ها. «کذَلِک یُرِیهِمْ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَیْهِمْ» (بقره/167) اینچنین خداوند اعمال آن ها را به صورت حسرت ها و اندوه هایی می نمایاند.

حسیر: خسته و درمانده: «وَهُوَ حَسِیرٌ» (ملک/4) در حالی که خسته و درمانده است.

مَحسور: از حَسِرَ گرفته شده: افسوس خورده، وامانده، حسرت خورده. «فَتَقْعُدَ مَلُومًا مَحْسُورًا» (اسراء/29) پس سرزنش شده و افسوس خورده خواهی نشست.

ح س س

حسّ: کشتار عمومی. «إِذْ تَحُسُّونَهُم بِإِذْنِهِ» (آل عمران/ 146) وقتی که آنها را به اذن خدا قتل عام کردید.

احساس: دریافتن. «فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسَی مِنْهُمُ الْکفْرَ» (آل عمران/ 52) چون عیسی از آنان احساس کفر کرد…

ص:96

حسیس: آواز. «لَا یَسْمَعُونَ حَسِیسَهَا» (انبیاء/ 102) آواز آنها شنیده نمی شود.

تَحَسُّس: از حسّ گرفته شده: پرس و جو، جستجو. «فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَأَخِیهِ» (یوسف/87) از یوسف پرس و جو و جستجو کنید.

ح س م

حسوم: پیاپی و دائم و بریده از بن. «سَخَّرَهَا عَلَیْهِمْ سَبْعَ لَیَالٍ وَثَمَانِیَةَ أَیَّامٍ حُسُوماً» (حاقه/ 7) آن را بمدت 7 شب و 8 روز پیاپی مسخر کرد.

ح س ن

حُسْن: زیبایی و نیکویی ظاهری یا معنوی. «وَقُولُواْ لِلنَّاسِ حُسْناً» (بقره/ 83) با مردم زیبا سخن بگویید.

اَحْسَنَ: زیبا کرد. «الَّذِی أَحْسَنَ کلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ» (سجده/ 7) خدایی که خلقت هر چیزی را زیبا کرد.

احسان. نیکوکاری. «ثُمَّ اتَّقَواْ وَّأَحْسَنُواْ» (مائده/ 94) سپس تقوا پیشه کرده و احسان کردند.

اَحْسَنْ: نیکوتر. «إِلاَّ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» (انعام/ 154) مگر به شکلی نیکوتر.

حَسَنْ: نیکو. «مَّن ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا» (بقره/ 247) چه کسی است که به خدا قرض الحسن (قرض نیکو) بدهد.

حَسَنة: مؤنث حسن. «وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» (نحل/ 125) و موعظه نیکو.

بعضی جاها احسن به معنای حَسَن آمده. «لِیَجْزِیَهُمُ اللّهُ أَحْسَنَ مَا کانُواْ یَعْمَلُونَ» (توبه/ 121) چون خداوند عمل نیک را پاسخ و پاداش می دهد و اختصاصی به نیکوتر ندارد، شاید احسن در اینجا به معنای حسن باشد.

ح ش ر

حَشر: برانگیختن. زنده کردن. گردآوردن. راندن. «لِأَوَّلِ الْحَشْرِ» (حشر/ 1) برای اول راندن و بیرون کردن.

حاشر: گرد آورنده. «وَأَرْسِلْ فِی الْمَدَآئِنِ حَاشِرِینَ» (اعراف/ 111) بفرست در شهرها گردآورندگان را.

ص:97

ح ص ب

حصب: هیزم. «إِنَّکمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ» (انبیاء/ 98) شما و معبودانتان هیزم جهنم هستید.

ح ص ح ص

حصحص: واضح شد. «الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» (یوسف/ 51) اکنون حق روشن شد.

ح ص د

حصاد: درویدن و چیدن. «وَآتُوا حَقَّهُ یَوْمَ حَصَادِهِ» (انعام/ 134) حق کشت و میوه را روز چیدن و درویدن بدهید.

حصید: درویده. «مِنْهَا قَآئِمٌ وَحَصِیدٌ» (هود/ 100) برخی شهرها بر پا و برخی از شهرها مثل محصول درو شده اند.

ح ص ر

حَصر: شمردن. بازداشتن. بسته شدن زبان. بستن راه گریز دشمن و بستن شکم. «وَخُذُوهُمْ وَاحْصُرُوهُمْ» (توبه/ 5) آنها را بگیرید و بازداشتشان کنید و آنها را ببندید.

حَصُور: دو معنی دارد که یکی در شریعت، ممدوح است یعنی: از لهو و بیهود اجتناب کننده. و دیگری که در شریعت ما ممدوح نیست، ولی در شریعت حضرت یحیی علیه السلام ممدوح بوده است، یعنی: کسی که از زن گرفتن امتناع کرده و گرد شهوت نگردد. «وَسَیِّدًا وَحَصُورًا» (آل عمران/ 39) حضرت یحیی علیه السلام بزرگ و حصور بود.

حَصیر: زندان و بازداشت گاه. «وَجَعَلْنَا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ حَصِیراً» (اسراء/ 8) و ما جهنم را زندان کافران قرار دادیم.

ح ص ل

حُصِّل: آشکار شود. «وَحُصِّلَ مَا فِی الصُّدُورِ» (عادیات/ 10) آنچه که در سینه هاست آشکار شود.

ص:98

ح ص ن

حِصن: دژ. قلعه. جمع آن حُصُون است. «وَظَنُّوا أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم مِّنَ اللَّهِ» (حشر/ 2) و گمان کردند که قلعه های آنها باز می دارد ایشان را و حفظ می کند از تقدیر الهی.

اِحصان: حفظ کردن و نگاه داشتن. «لِتُحْصِنَکم مِّن بَأْسِکمْ» (انبیاء/ 12) برای آنکه شما را از بلای دشمن حفظ کند به حضرت داود علیه السلام زره سازی را آموختیم.

البته احصان گاهی به معنای شوهر یا زن داشتن آمده چرا که انسان را از کار زشت حفظ می کند.

«فَإِذَا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَیْنَ بِفَاحِشَةٍ …» (نساء/ 30) پس کنیزان شوهر دار اگر مبتلا به زنا شدند باید…

تحصّن: عفت ورزیدن و امتناع از زنا. «إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً» (نور/ 33) اگر می خواهند عفت ورزند و محفوظ باشند.

مُحْصَن: جمع آن مُحصَنات است و همه جا در قرآن به معنای زنان آزاد و عفیف آمده که از زنا می پرهیزند. ولی در اصطلاح فقها گاهی به معنای زنان شوهر دار آمده است و لذا می گویند: اگر زن شوهر دار زنا کند حدّ او رجم است. «وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِینَ أُوتُواْ الْکتَابَ مِن قَبْلِکمْ» (مائده/ 5) زنان پرهیزکار از مسلمانان و زنان پرهیزکار اهلکتاب که قبل از شما می زیستند بر شما حلال هستند.

ح ص ی

حِصا: سنگریزه و چون غالباً شمارش اشیاء با سنگریزه بوده، اِحصاء به معنای شمردن آمده است. «مَالِ هَذَا الْکتَابِ لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کبِیرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا» (کهف/ 49) این نامة عمل ما هیچ کوچک و بزرگی را رها نمی کند مگر آنکه آنها را شمرده و به حساب می آورد.

ح ط ة

حِطَّة: در لغت عبری به معنای گناه و در عربی به معنای فروریختن و انداختن و آمرزش گناه است. «وَقُولُوا حِطَّةٌ» (بقره/ 55) و بگویید: گناه و خطا، یعنی عمل ما گناه و خطا بود، تا شما را بیامرزیم.

ص:99

ح ط م

حطم: مالیدن و خرد کردن. حُطام: مالیده و خرده شده. حُطَمَة: از درکات دوزخ است. «وَمَا أَدْرَاک مَا الْحُطَمَةُ» (همزه/ 5) تو چه می دانی حطمه چیست؟

ح ظ ر

حَظر: منع، محظور. ممنوع «وَمَا کانَ عَطَاء رَبِّک مَحْظُوراً» (اسراء/ 20) از عطای پروردگارت کسی ممنوع و محروم نیست.

مُحتَظِر: صاحب حظیره. جایی که پیرامون آن را از علف و نی حصار کرده و حیوان را در آنجا مسکن دهند. و هشیم المحتظر علف خشکی است که در حظیر فراهم گردد. «فَکانُوا کهَشِیمِ الْمُحْتَظِرِ» (قمر/ 31) پس آنان (قوم ثمود) پس از آن عذاب و صیحه آسمانی مانند کاه و علف خورد شده گردیدند.

ح ظ ظ

حظّ: نصیب و پاره ای از هر چیز. «وَنَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکرُوا بِهِ» (مائده/ 16) و فراموش کردند مقداری از آنچه را که خداوند به آنها پند داده بود.

ح ف ر

حافرة: زندگی دیگر. «یَقُولُونَ أَئِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِی الْحَافِرَةِ» (نازعات/ 10) آیا باز ما به زندگی دیگری بر می گردیم؟

ح ف ظ

حافظ: نگاه دارنده. «فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظاً» (یوسف/ 64) پس خدا بهترین نگهبان است.

ح ف ف

حُف: فراگرفتن پیرامون چیزی. «وَتَرَی الْمَلَائِکةَ حَافِّینَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ» (زمر/ 75) فرشتگان که گردگرد عرش الهی را گرفته اند.

ص:100

ح ف و

اِحفاء: از بیخ و بن برکندن و مبالغه در چیزی کردن. «إِن یَسْأَلْکمُوهَا فَیُحْفِکمْ» (محمد/ 37) اگر از شما صدقه خواهند بمبالغه است.

حفّی: مهربان. و نیز عالمی که همه چیز را می داند. «إِنَّهُ کانَ بی حَفِیّاً» (مریم/ 47) خداوند نسبت به من مهربان است. «کأَنَّک حَفِیٌّ عَنْهَا» (اعراف/ 187) گویا تو از همة احوال قیامت با تفصیل اطلاع داری.

ح ق ب

حُقبَة: مدت دراز و طولانی و جمع آن اَحقاب است. «لَابِثِینَ فِیهَا أَحْقَاباً» (نبأ/ 23) جهنمیان در دوزخ مدتهای طولانی و دراز درنگ می کنند.

ح ق ف

اَحقاف: جمع حقف یعنی توده ی ریگ و نام یک سوره در قرآن می باشد. احقاف منازل قوم عاد بود که درست جای آن معلوم نیست و حضرت هود علیه السلام پیغمبر آنان بود. «وَاذْکرْ أَخَا عَادٍ إِذْ أَنذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقَافِ» (احقاف/ 21) و یاد بیاور پیغمبر قوم عاد را که قوم خویش را در احقاف هشدار داد و موعظه کرد.

ح ق ق

حقّ: در قرآن به چند معنی آمده است که عبارتند از:

1. از نامهای زیبای خداوند. چرا که وجود او ثابت و فنا ناپذیر و سزاوار اطلاق هستی بر اوست. «فَذَلِکمُ اللّهُ رَبُّکمُ الْحَقُّ» (یونس/ 32) آن خدای شما که حق است.

2. آنچه که در عهدة کسی است و باید آن را پرداخت. «وَآتِ ذَا الْقُرْبَی حَقَّهُ» (اسراء/ 26) و حق خویشاوندانت را بپرداز. (در مورد حضرت زهرا علیها السلام است که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فدک را به عنوان حق به او عطا فرمود.)

3. شایسته و سزاوار. «وَکانَ حَقّاً عَلَیْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ» (روم/ 47) بر ما سزاوار است که مؤمنان را یاری کنیم.

ص:101

4. درست در مقابل باطل. «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ» (دخان/ 38) و ما آسمانها و زمین و آنچه را که میان آنهاست جز به حق نیافریدیم.

5. طالب و راغب بودن آنچه که در دسترس است. «قَالُواْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا لَنَا فِی بَنَاتِک مِنْ حَقٍّ» (هود/ 79) تو می دانی ای هود که ما را در دختران تو هیچ حقی نیست. (چون قوم لوط راغب به دختران و نکاح زنان نبودند)

6. ملک ثابت و استوار. «وَلْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ» (بقره/ 282) باید مدیون، حق را املا کند.

ح ک م

حکیم: یکی از نامهای زیبای پروردگار. «حاکم و احکم الحاکمین» نیز از اسامی او است. چرا که همه چیز را می داند و کار او بر اساس حکمت است. «إِنَّ اللَّهَ کانَ عَلِیمًا حَکیمًا» (نساء/ 4) خدوند حکیم و داناست.

حَکم: حاکم، داور. «وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَیْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَکمًا مِنْ أَهْلِهِ وَحَکمًا مِنْ أَهْلِهَا» (نساء/ 35) اگر بترسید که میان زن و شوهر خلاف افتد از کسان شوهر و زن حَکمی تعیین کنید.

حُکم: فرمان. داوری. «أَفَحُکمَ الْجَاهِلِیَّةِ یَبْغُونَ» (مائده/ 55) آیا فرمان و حکم جاهلیت را می خواهند؟

حکمة: درستی و استواری. دانش درست و با برهان که در آن شک راه ندارد. «وَلَقَدْ آتَیْنَا لُقْمَانَ الْحِکمَةَ» (لقمان/ 11) ما به لقمان حکمت آموختیم.

مُحکم: اگر صفت کلام و آیة قرآن قرار گیرد در مقابل متشابه است. پس در این صورت به معنای کلام و آیه ای است که معنای آن آشکار است و در آن شبهه ای راه ندارد، ولی متشابه بر خلاف آن است.

«هُوَ الَّذِیَ أَنزَلَ عَلَیْک الْکتَابَ مِنْهُ آیَاتٌ مُّحْکمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْکتَابِ وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ» (آل عمران/ 7) خداوند بر تو کتابی فرستاد که برخی از آیات آن محکم هستند که مهمترین مقاصد کتابند و برخی از آنها متشابهند.

تحکیم: از حُکم گرفته شد: حَکم و داور قرار دادن. «حَتَّی یُحَکمُوک فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ» (نساء/65) تا این که تو را به عنوان داور و حکم در مشاجرات خود قرار دهند.

ص:102

تُحاکمْ: از حُکم گرفته شده: مرافعه و دعوا نزد کسی بردن «یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحَاکمُوا إِلَی الطَّاغُوتِ» (نساء/60) می خواهند که مرافعه و دعوای خود را نزد طاغوت ببرند.

اُحْکمَ: استوار و پایدار گردانده شد: «کتَابٌ أُحْکمَتْ» (هود/1) کتابی که استوار و پایدار گردانده شد.

حُکام: جمع حاکم: حاکمان. «وَتُدْلُوا بِهَا إِلَی الْحُکامِ» (بقره/188) و نکشانید آن را به سوی حکام (تا با دلائل جعلی، مال مردم را بخورید).

ح ل ف

حِلف: سوگند یادکردن. «وَسَیَحْلِفُونَ بِاللّهِ» (توبه/ 42) به خداوند سوگند یاد می کنند.

حَلّاف: از حَلْف گرفته شده: بسیار سوگند یاد کننده. «وَلَا تُطِعْ کلَّ حَلَّافٍ مَهِینٍ» (قلم/10) و پیروی نکن از، سوگند پیشة پست.

ح ل ق

حَلق: سر تراشیدن. «وَلَا تَحْلِقُوا رُءُوسَکمْ حَتَّی یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ» (بقره/ 192) سر نتراشید تا قربانی به جای خود برسد.

حُلقوم: نای. گلوگاه. «فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ» (واقعه/ 83) تا وقتی که جان به گلوگاه برسد.

ح ل ل

حِلّ: روا بودن. حلال شدن. «کلُّ الطَّعَامِ کانَ حِ_لاًّ لِّبَنِی إِسْرَائِیلَ» (آل عمران/ 93) همة غذاها برای بنی اسرائیل حلال بود.

اِحلال: بیرون آمدن از احرام یا حرم. «وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُواْ» (مائده/ 2) وقتی که مُحِلّ شدید صید کنید.

حُلول: فرود آمدن. «فَیَحِلَّ عَلَیْکمْ غَضَبِی» (طه/ 81) خشم من بر شما فرود می آید.

حَلّ: گشوده شدن. «وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی» (طه/ 27) گره از زبانم بگشای.

حَلائل: جمع حلال. «وَحَلاَئِلُ أَبْنَائِکمُ» (نساء/ 23) و حلال شده های فرزندانتان.

ص:103

حَلال: مجاز و حلال. «وَلاَ یَحِلُّ لَهُنَّ أَن یَکتُمْنَ مَا خَلَقَ اللّهُ فِی أَرْحَامِهِنَّ» (بقره/ 228) جایز نیست که زنان آنچه را که در رحم دارند پنهان کنند. (منظور در حال عده است و یا پیش از طلاق اگر زن باردارد یا خون حیض یا پاک شده است باید بگوید و حال خودش را پنهان نکند.)

تَحِلّة: از حلّ گرفته شده: گشودن، حلال کردن با کفّاره دادن. «قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکمْ تَحِلَّةَ أَیْمَانِکمْ» (تحریم/2) خداوند برای شما حلال بودن (راه) شکستن سوگند هایتان را (با کفّاره) معین ساخته است.

مَحِلّ: محل و مکان قربانی. «حَتَّی یَبْلُغَ الْهَدْیُ مَحِلَّهُ» (بقره/196) تا آن که قربانی به محلّ ذبح خود برسد.

مُحِلّ: از حَلّ گرفته شده: حلال کننده. «غَیْرَ مُحِلِّی الصَّیْدِ» (مائده/1) در حالی که حلال کنندگان صید نباشند و در حال احرام صید را حلال ندانند.

ح ل م

حُلُم: خواب دیدن و صورتهای عالم رؤیا. زمان بالغ شدن کودک بواسطه خواب دیدن. جمع آن احلام است. «وَإِذَا بَلَغَ الْأَطْفَالُ مِنکمُ الْحُلُمَ فَلْیَسْتَأْذِنُوا» (نور/ 59) و وقتی که کودکان شما را بلوغ فرا رسد باید اجازه بگیرند. «قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ» (یوسف/ 44) گفتند: اینها خوابهای آشفته است.

حلیم: یکی از نامهای زیبای خداوند است. «وَاللَّهُ غَفُورٌ حَلِیمٌ» (بقره/ 226) و خداوند غفور و بردبار است.

اَحْلام: جمع حُلُم: رؤیاها. «قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ» (یوسف/44) گفتند: این دسته ای از خواب های آشفته است.

ح ل ی

حِلیة: زیور و جمع آن حُلِّی است. «وَتَسْتَخْرِجُواْ مِنْهُ حِلْیَةً تَلْبَسُونَهَا» (نحل/ 14) و شما زیوری را از دریا به عنوان لباس استخراج می کنید. «مِنْ حُلِیِّهِمْ عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ» (اعراف/ 164) قوم موسی علیه السلام از زیورهای خویش گوساله ای ساختند که صدای گاو می داد.

ص:104

حُلّوُا: از حَلْی گرفته شده: زینت و زیور یافته اند. «وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ» (انسان/21) با دستبند هایی از نقره زینت و زیور یافته اند.

حُلِیّ: از حَلْی گرفته شده و جمع حِلْیَته است: زیور ها، نقره ها. «وَاتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَی مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِیِّهِمْ عِجْلًا جَسَدًا لَهُ خُوَارٌ» (اعراف/148) قوم موسی پس از او از زیورهایشان گوساله ای ساختند که صدای گاو می داد.

ح م أ

حمأ: گل و لای و لجن. «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ» (حجر/ 26) و ما انسان را از گل بوی ناک آفریدیم.

حمئة: گل آلود. «وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ» (کهف/ 86) خورشید را دید که در چشمة آبی گل آلود فرو می رود.

ح م د

حمد: ستایش کردن. «الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» (حمد/ 1) ستایش مخصوص خداوند جهانیان است.

حمید: یکی از نامهای زیبای خدا. ستایش کرده شده برای کارهای نیکوی او. «فَإِنَّ اللّهَ لَغَنِیٌّ حَمِیدٌ» (ابراهیم/ 8) پس خداوند غنی و حمید است.

احمد: بسیار ستوده. از نامهای زیبای حضرت ختم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم است. «وَمُبَشِّراً بِرَسُولٍ یَأْتِی مِن بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَدُ» (صف/ 6) و من بشارت می دهم که پیامبری پس ازمن خواهد آمده که نام او احمد(1) است.

محمد: نام مشهور حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم که در چهار جای قرآن آمده است:

1. «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ» (آل عمران/ 3) محمد نیست جز آنکه پیامبر ماست.

2. «مَّا کانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِکمْ» (احزاب/ 40) محمد پدر هیچیک از مردان شما نیست.

3. «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ» (فتح/ 29) محمد رسول خداست.

4. «وَآمَنُوا بِمَا نُزِّلَ عَلَی مُحَمَّدٍ» (محمد/ 2) و ایمان آوردند بر آنچه بر محمد نازل شده است.

ص:105


1- این بشارت در انجیل یوحنا فصل چهاردهم و شانزدهم آمده و از آنحضرت به فارقلیطا یاد شده است. این لفظ یونانی است و معنای آن بسیار ستوده و کسی است که اسم او بر سر زبانها افتاده است.

ح م ر

حمرة: سرخی. احمر: سرخ که جمع آن حُمْر می باشد. «جُدَدٌ بِیضٌ وَحُمْرٌ» (فاطر/27) راههای سفید و سرخ.

حِمار: دراز گوش. الاغ و جمع آن حُمُر است و حَمیر اسم جمع می باشد. «مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کمَثَلِ الْحِمَارِ» (جمعه/ 5) مثال آنها که تورات را حمل می کنند، ولی آن را به کار نمی بندند مثال الاغ است. «کأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ» (مدثر/ 50) آنان چون الاغهایی فراری هستند. «وَالْخَیْلَ وَالْبِغَالَ وَالْحَمِیرَ لِتَرْکبُوهَا وَزِینَةً وَیَخْلُقُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ» (نحل/ 8) و اسب و استر و الاغ را خلق کردیم.

ح م ل

حَمْل: بار برداشتن. بار نهادن بر کسی. حمله کردن. «فَلَمَّا تَغَشَّاهَا حَمَلَتْ حَمْلًا خَفِیفًا» (اعراف/ 190) وقتی که با اودر آمیخت حمل خفیفی برداشت. «وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا» (احقاف/ 15) مدت حمل و شیردهی او سی ماه است. «فَمَثَلُهُ کمَثَلِ الْکلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکهُ یَلْهَث» (اعراف/ 176) مانند سگ که اگر بر او حمله کنی زبان بیرون می آورد و اگر او را به حال خویش رها کنی نیز زبان بیرون می آورد.

اَحمال: جمع حَمْل، بارها «وَأُوْلَاتُ الْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ» (طلاق/ 4) عدّة زنان باردار و صاحبان حمل، زمانی است که بار خود را بگذارند و وضع حمل کنند.

حِمْل: مقدار باری را که چهار پا بتواند تحمل کند. «وَلِمَن جَاء بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ» (یوسف/ 72) و هر کس که پیمانه را بیاورد یک بار شتر غله به او می دهیم.

حَمّالة: مؤثت حمّال یعنی باربر. «وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ» (مسد/ 4) و زنش هیزم کش بود.

اِحْتِمال: از حَمْل گرفته شده: به عهده گرفتن. «فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِینًا» (احزاب/58) پس بهتان و گناه آشکاری به عهده گرفتند.

تَحمیل: بارکردن: «رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ» (بقره/286) خداوندا، آن چه را که ما بر آن طاقت نداریم بر ما بار مکن.

حُمّل: بردوش گذاشته شد، حمل شد: «وَلَکنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَارًا مِنْ زِینَةِ الْقَوْمِ» (طه/87) ولی بر دوش ما بارهای سنگین قوم گذارده شد.

ص:106

حامِل: به گردن گیرنده: «وَمَا هُمْ بِحَامِلِینَ مِنْ خَطَایَاهُمْ مِنْ شَیٍْ» (عنکبوت/8) و آنان هیچ یک از خطاهای شما را به گردن نمی گیرند.

حَمُولَة: از حَمل گرفته شده: شتر باربر. «وَمِنْ الْأَنْعَامِ حَمُولَةً وَفَرْشًا» (انعام/142) و چهارپایانی که بار می برند مثل شتر و گاو و اسب و قاطر و چهارپایانی که بار نمی برند.

ح م م

حمیم: آب گرم و جوشان. حامی و دوست و خویشاوند. «لَهُمْ شَرَابٌ مِّنْ حَمِیمٍ» (انعام/ 70) برای آنها نوشیدنی باشد از آب تافته و داغ. «و مَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ حَمِیمٍ» (مؤمن/ 18) ظالمان دوست و حامی ندارند.

یحموم: دود گرم و سیاه. «وَظِلٍّ مِّن یَحْمُومٍ» (واقعه/ 43) و سایه ای از دود سیاه.

ح م ی

حامیة: به غایت گرم و سوزان. «نَارٌ حَامِیَةٌ» (قارعه/ 11) آتشی بی نهایت سوزان.

یحمی: تافته می شود. «یَوْمَ یُحْمَی عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ» (توبه/ 35) روزی که بر آن در آتش جهنم گداخته می شود.

حَمِیّة: تعصب بی جا. «إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کفَرُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجَاهِلِیَّةِ» (فتح/ 46) آنگاه که قرار داد کافرانی را که در قلبهایشان تعصب بی جا است…

حام: از حَمی گرفته شده: شتر نر. «وَلَا حَامٍ» (مائده/103) و حام نیز حکمی خاص ندارد.

ح ن ث

حِنث: گناه، سوگند شکستن. «وَکانُوا یُصِرُّونَ عَلَی الْحِنثِ الْعَظِیمِ» (مریم/ 13) اصرار می کردند بر گناه بزرگ. «وَخُذْ بِیَدِک ضِغْثًا فَاضْرِب بِّهِ وَلَا تَحْنَثْ» (ص/ 44) و دسته ای از شاخه ها بدست بگیر و با آن بزن و سوگند خود را نشکن.

ح ن ج ر

حناجر: جمع حنجور به معنای حلق و گلوگاه است. «وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا» (احزاب/ 10) و جانها به حنجره و گلوگاه رسید.

ص:107

ح ن ذ

حنیذ: بریان. «فَمَا لَبِثَ أَن جَاء بِعِجْلٍ حَنِیذٍ» (هود/ 69) زمانی نگذشت که گوساله ای بریان آورد.

ح ن ف

حَنیف: مایل به دین درست. کسی که خدای یگانه را بدون شرک بپرستد و جمع آن حُنَفاء است. «وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَک لِلدِّینِ حَنِیفاً» (یونس/ 105) چهره ی جان خود را به سمت دین حنیف کن. «حُنَفَاء لِلَّهِ» (حج/ 31) دین داران واقعی وموحدان راستین.

ح ن ک

حَنَک و احتَنَک: زمام او را در دست گرفت. «لأَحْتَنِکنَّ ذُرِّیَّتَهُ إَلاَّ قَلِیلاً» (اسراء/ 62) شیطان گفت: من بر ذریه آدم مستولی شوم.

ح ن ن

حَنان: رحمت و بخشایش. «وَحَنَاناً مِّن لَّدُنَّا» (مریم/ 13) او از طرف ما رحمت و بخشایش است.

حنین: جایی است نزدیک مکه از جانب طائف. «وَیَوْمَ حُنَیْنٍ» (توبه/ 25) و یاد بیاور روز جنگ حنین را.

ح و ب

حوب: گناه. «إِنَّهُ کانَ حُوبًا کبِیرًا» (نساء/ 2) به درستی که این عمل گناه بزرگی است.

ح و ت

حُوت: ماهی و جمع آن حیتان است. «وَلَا تَکنْ کصَاحِبِ الْحُوتِ» (قلم/ 48) مانند صاحب ماهی (یونس) نباش. «إِذْ تَأْتِیهِمْ حِیتَانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ» (اعراف/ 163) وقتی که ماهیان آنها در روز تعطیلی آنها می آمدند.

ح و ج

حاجَة: نیاز، خواسته. «إِلَّا حَاجَةً فِی نَفْسِ یَعْقُوبَ» (یوسف/68) جز آن که این یک خواسته روحی یعقوب بود.

ص:108

ح و ذ

استَحَوذَ: مسلط شد. چیره گردید. «اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطَانُ» (مجادله/ 19) شیطان بر آنها چیره گردید

ح و ر

حُور: زنان بهشتی. «حُورٌ مَّقْصُورَاتٌ فِی الْخِیَامِ» (رحمن/ 72) حوریانی(1) که در خیمه ها مستورند.

حَواری: هر یک از اصحاب خاص حضرت مسیح علیه السلام که جمع آن حواریون می باشد که مسیحیان آنها را 12 نفر دانسته و نامهای آنها در انجیل به این شرح است:

1. شمعون (بطرس) 2. اندریاس 3. یعقوب بن زبدی 4. یوحنا بن زبدی، 5. فیلپوس. 6. برتلما. 7. توما. 8. متّی. 9. یعقوب بن حلقالبی. 10. شمعون قنعنی. 11. یهودا اسخریوطی که خیانت کرد و از زمره ی حواریون خارج شد و به جای او پولس قرار گرفت. «وَإِذْ أَوْحَیْتُ إِلَی الْحَوَارِیِّینَ أَنْ آمِنُواْ بی وَبِرَسُولِی» (مائده/ 111) و من به حواریون وحی کردم که ایمان به من و پیامبرم بیاورید.

حارَ: از حَوْر گرفته شده: باز گردید. وَ «ظَنَّ أَنْ لَنْ یَحُورَ» (انشقاق/14) و گمان می کند که هرگز باز نمی گردد.

حاوَر: از حَوْر گرفته شده: گفتگو. «وَهُوَ یُحَاوِرُهُ» (کهف/34) در حالی که با او گفتگو می کرد.

ح و ش

حاشَ: منزّه است. «قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ» (یوسف/51) گفتند: منزه است خداوند.

ح و ط

محیط: از نامهای زیبای خداوند. «وَکانَ اللّهُ بِمَا یَعْمَلُونَ مُحِیطًا» (نساء/ 108) و خداوند به آنجه که انجام می دهید محیط و داناست.

اَحاط: فرا گرفت. «إِنَّ رَبَّک أَحَاطَ بِالنَّاسِ» (اسراء/60) به راستی خدایت بر مردم احاطه دارد.

ص:109


1- حور جمع است و مفرد آن حوراء و عین هم جمع است و صفت حور و مفرد آن عیناء است. پس حوراء عیناء یعنی یک زن فراخ چشم و حور عین یعنی زنان فراخ چشم، چرا که حوراء یعنی زنی که سیاهی چشم او بسیار سیاه و سفیدی چشم او بسیار سفید باشد و عیناء زنی است که چشم او فراخ باشد. و از ترکیب این دو یعنی فراخی و سیاهی چشم، زیبایی خاصی حاصل می شود.

اُحیط: از حَوْط گرفته شده: محاصره شدند. «وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ» (یونس/22) و گمان کردند که در محاصره قرار گرفتند.

ح و ل

حَوْل: یکسال. و حولین تنثیه حول است. «وَالْوَالِدَاتُ یُرْضِعْنَ أَوْلاَدَهُنَّ حَوْلَیْنِ کامِلَیْنِ» (بقره/ 233) مادران باید فرزندان خود را تا دوسال کامل شیر دهند.

حَوْل: گرداگرد و پیرامون. «وَلِتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَی وَمَنْ حَوْلَهَا» (انعام/ 92) و بترسانی ام القری و مناطق اطراف را.

حالَ: از حَوْل گرفته شده: حائل شد. «وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ» (هود/43) پس موجی میان آن دو حائل شد.

تَحویل: تغییر و تبدیل. «فَلَا یَمْلِکونَ کشْفَ الضُّرِّ عَنکمْ وَلَا تَحْوِیلًا» (اسراء/56) نمی توانند از شما ضرری دفع کنند و یا تغییری ایجاد کنند.

ح ی ل

حَیلولة: حائل شدن. «وَاعْلَمُواْ أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ» (انفال/ 24) و بدانید که خداوند بین انسان و قلبش حائل می شود. (یعنی گاهی او را از اراده باز می دارد.)

حیلة: چاره اندیشی و تدبیر «لا یستطیعون حیلة» (نساء/ 92) راه چاره ای نمی دانند.

حِول: تغییر و انتقال. «لَا یَبْغُونَ عَنْهَا حِوَلًا» (کهف/ 10) از بهشت نمی خواهند منتقل شوند.

ح و ی

حَوایا. جمع حَویه به معنای روده گوسفند و گاو. «أَوِ الْحَوَایَا» (انعام/ 146) یا روده ها.

اَحْوی: سیاه و تیره. «فَجَعَلَهُ غُثَاءً أَحْوَی» (اعلی/5) پس آن را گیاهان خشکیده و سیاه و تیره قرار داد.

ح ی د

تحید: می گریزی. «ذَلِک مَا کنْتَ مِنْهُ تَحِیدُ» (ق/19) این همان است که تو از آن قبلاً می گریختی.

ص:110

ح ی ز

مُتَحَیّز: از حَوْز گرفته شده: موضع گیرنده، کسی که جای خود را عوض می کند. «أَوْ مُتَحَیِّزًا إِلَی فِئَةٍ» (انفال 16) یا به سوی گروهی موضع گرفته است.

ح ی ر

حَیْران: سرگشته. «فِی الْأَرْضِ حَیْرَانَ» (انعام/71) در زمین سرگشته اند.

ح ی ص

مَحیص: از حَیْص گرفته شده: راه نجات، گریزگاه. «مَا لَنَا مِنْ مَحِیصٍ» (ابراهیم/21) برای ما راه نجات و گریزگاهی وجود ندارد.

ح ی ف

یَحیف: از حَیْف گرفته شده: دامنگیر می شود. «أَمْ یَخَافُونَ أَنْ یَحِیفَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ» (نور/50) یا می ترسند که خداوند در داوری ستم کند و به یک طرف معین میل نماید؟

ح ی ق

یحیق: از حَیْق گرفته شده: دامنگیر می شود. «وَلَا یَحِیقُ الْمَکرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ» (فاطر/43) و نیرنگ زشت جز دامن صاحبش را نمی گیرد.

ح ی ض

مَحیض: حیض یعنی خون زنان در ایام عادت ماهانه که از رحم می آید. «وَیَسْأَلُونَک عَنِ الْمَحِیضِ» (بقره/ 222) از تو دربارة حیض می پرسند.

ح ی ن

حینَ: زمانی نامعیّن. «وَمَتَاعًا إِلَی حِینٍ» (بقره/36) و برخورداری است تا زمانی معیّن.

حینئذٍ: در آن هنگام. «وَأَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنظُرُونَ» (واقعه/84) و شما در آن هنگام نظاره می کنید.

ص:111

ح ی ی

حیّ: زنده و جمع آن احیاء و از نام های زیبای پروردگار است. «اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ» (بقره/ 256) جز خدای یکتا خدایی نیست، خدایی که زنده و قیوم است.

«وَجَعَلْنَا مِنْ الْمَاءِ کلَّ شَیٍْ حَیٍّ» (انبیاء/ 31) هر چیز زنده را از آب آفریدیم.

«وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاءٌ» (آل عمران/ 169) و نگویید به کسانی که در راه خدا کشته شده اند. مرده اند بلکه زندگانند.

حیاة: زندگی و مَحیا نیز به همین معنی است. «وَقَالُوا مَا هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا» (جاثیه/ 21) جز زندگی دنیوی دیگر زندگی و حیاتی نیست. «سَوَاء مَّحْیَاهُم وَمَمَاتُهُمْ» (جاثیه/ 21) زندگی و مرگ آنها یکسان است.

حیاة الدنیا: زندگی پست و مادی جسمانی. «إِنْ هِیَ إِلَّا حَیَاتُنَا الدُّنْیَا» (مؤمنون/ 37) این جز زندگی دنیوی نیست.

حَیَوان: زنده «وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ» (عنکبوت/ 64) دار آخرت زنده است.

اِحیاء: زنده کردن، حیات بخشیدن. «فَأَحْیَاکمْ» (بقره/28) پس شما را زنده کرد و حیات بخشید.

حیّی: از حَیّ گرفته شده: دروغ گفتند، سلام گفتند. «وَإِذَا جَاءُوک حَیَّوْک بِمَا لَمْ یُحَیِّک بِهِ اللَّهُ» (مجادله/8) و وقتی که به سوی تو می آیند و سلامی می گویند که خداوند با آن تو را سلام نگفته است.

اِسْتِحْیا: از حَیّ گرفته شده: زنده گذاردن. «وَنَسْتَحْیِ نِسَاءَهُمْ» (اعراف/127) و زنان شما را زنده نگه می داریم.(1)

ح ی ا

استحیاء: شرمگین بودن. زنده گذاشتن. «فَجَاءتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِی عَلَی اسْتِحْیَاء» (قصص/ 25) دختر شعیب با شرم و حیاء راه می رفت. «إِنَّ اللَّهَ لاَ یَسْتَحْیِی أَن یَضْرِبَ مَثَلاً مَّا بَعُوضَةً فَمَا فَوْقَهَا»

ص:112


1- برخی گفته اند: از حیاء گرفته شده و به باب استفعال رفته و معنای ضدّ پیدا کرده است. بنابراین استحیاء یعنی پرده حیا را دریدن (غیاثی کرمانی) .

(بقره/ 26) خداوند شرم ندارد از اینکه به پشه یا کمتر از آن مثال بزند. «وَیَسْتَحْیُونَ نِسَاءَکمْ» (اعراف/ 141) و زنان شما را زنده نگه می داشتند.

حیّة: مار. «فَإِذَا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعَی» (طه/ 29) پس آن گاه ماری شتابان شد.

تحیّة: درود گفتن. «وَإِذَا حُیِّیتُمْ بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا» (نساء/ 88) و وقتی که شما را تحیّتی گویند، شما هم نیکوتر از آن تحیّت گویید.

یحیی: نام مبارک فرزند زکریا یکی از پیامبران بنی اسرائیل است و به زهد و عبادت مشهور. مادرش الیصابات (الیزابت) با مریم علیه السلام مادر حضرت مسیح علیهما السلام قرابت داشت. «یَا یَحْیَی خُذِ الْکتَابَ بِقُوَّةٍ» (مریم/ 12) ای یحیی کتاب را با نیرو بگیر.

نام حضرت یحیی علیه السلام در زبان عبری یوحانان بود، یعنی: خدای رحمت فرستد.

ص:113

ص:114

حرف خاء

خ ب أ

خب ء: پنهان. «الَّذِی یُخْرِجُ الْخَبْءَ» (نمل/ 25) خدایی که پنهان را خارج می کند.

خ ب ت

اِخبات: فروتنی و خضوع نمودن. «وَأَخْبَتُواْ إِلَی رَبِّهِمْ» (هود/ 23) و در مقابل خدایشان فروتنی نمودند.

خ ب ث

خبیث: ناپاک و پلید. «وَلَا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنفِقُونَ» (بقره/ 269) و چیزی را که انفاق می کنید، ناپاک و پلید نباشد.

خبیثون و خبیثات: جمع مذکر و مونث خبیث است. «الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ» (نور/ 26) زنان خبیث برای مردان خبیث هستند.

خَبائث: جمع خبیث: اعمال زشت و خبیث «وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْقَرْیَةِ الَّتِی کانَت تَّعْمَلُ الْخَبَائِثَ» (انبیاء/ 74) او را از شهری که کارهای پلید انجام می دادند نجات دادیم. (راجع به حضرت لوط علیه السلام است)

خ ب ر

خُبر: آگاهی. دانستن. آزمودن. «وَکیْفَ تَصْبِرُ عَلَی مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا» (کهف/ 68) و چگونه صبر می کنی بر چیزی که از علم آن آگاهی نیافته ای؟

ص:115

خَبَر: دانستن _ دانستنی. «سَآتِیکم مِّنْهَا بِخَبَرٍ» (نمل/ 7) بزودی برای شما خبری می آورم.

خَبیر: از نامهای زیبای خداوند است. «وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ» (ملک/ 13) و خداوند لطیف و خبیر است.

اَخبار: جمع خبر. «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا» (زلزال/ 4) روز قیامت، زمین اخبار خود را می گوید.

خ ب ز

خُبز: نان. «أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزاً» (یوسف/ 36) در خواب دیدم که طبقی از نان بر سر خود حمل می کنم.

خ ب ط

تَخَبُّط: تباه کردن عقل. ناقص کردن عقل. «الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ» (بقره/ 275) مانند کسی که شیطان زدگان و دیوانگان عقل او را تباه کرده اند (رباخوار بر می خیزد)

خ ب ل

خَبال: فساد و تباهی. «لاَ یَأْلُونَکمْ خَبَالاً» (آل عمران/ 118) در فاسد کردن شما کوتاهی نمی کنند.

خ ب و

خَبت: خاموش شدن. «کلَّمَا خَبَتْ زِدْنَاهُمْ سَعِیراً» (اسراء/ 97) هرگاه آتش خاموش شود ما بر افروخته شدن شعله ها می افزاییم.

خ ت ر

ختّار: خیانتکار. «إِلَّا کلُّ خَتَّارٍ کفُورٍ» (لقمان/ 32) مگر هر خیانتکار بسیار ناسپاس

خ ت م

خَتم: مهر نهادن. «خَتَمَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهمْ...» (بقره/ 7) خداوند بر دلهای آنها مهر نهاد.

مَختوم: سر به مهر. «یُسْقَوْنَ مِن رَّحِیقٍ مَّخْتُومٍ» (مطففین/ 25) از شرابی در ظرف سر به مهر به آنها می نوشانند.

خاتم: انگشتر و خاتِم: ختم کننده. «وَلَکن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِیِّینَ» (احزاب/ 40) ولی او پیامبر خدا و ختم کنندة پیامبران بود.

ص:116

خِتام: مُهْر. «خِتَامُهُ مِسْک» (مطففین/36) مُهر آن از مِشک است.

خ د د

خَدّ: رخساره. «لَا تُصَعِّرْ خَدَّک لِلنَّاسِ» (لقمان/ 18) روی مگردان بر مردم از روی تکبر و بی اعتنایی.

اَخُدُوُد: کانال و گودال. «قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ» (بروج/ 4) لعنت و تباهی باد بر اصحاب اخدود.(1)

خ د ع

خُدعه و مُخادَعه: فریب دادن. «یُخَادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِینَ آمَنُوا» (بقره/ 9) (به گمان خود) خدا و مؤمنان را فریب می دهند.

خادِع: از خَدَعَ گرفته شده: فریب دهنده (از باب مفاعله است و به مفهوم افراط در خدعه است). «وَهُوَ خَادِعُهُمْ» (نساء/142) و خداوند نیز با آن ها به شدت نیرنگ و خدعه خواهد کرد.

خ د ن

خدن: دوست و رفیق و جمع آن اَخْدان است. «وَلاَ مُتَّخِذَاتِ أَخْدَانٍ» (نساء/ 25) و دوست معشوق نگیرند.

خ ذ ل

یَخذُلُ: خوار می کند، فرو می گذارد. «وَإِن یَخْذُلْکمْ فَمَن ذَا الَّذِی یَنصُرُکم» (آل عمران/ 160) اگر خداوند شما را فرو گذارد چه کسی شما را یاری می کند؟

خذلان: در اصطلاح علم کلام در مقابل توفیق الهی است.

خَذول: بسیار خوار کننده. «وَکانَ الشَّیْطَانُ لِلْإِنسَانِ خَذُولًا» (فرقان/29) و شیطان انسان را بسیار خوار می کند.

ص:117


1- گروهی از حاکمان یمن که دین یهود داشتند و بزرگ آنان. ذونواس حمیری بود مسیحیان را شکنجه می دادند تا از دین خود برگردند. یکی از شکنجه های آنان این بود که گودالهایی را از آتش پر می کردند و مسیحیان را کنار گودال آورده تا اگر از دین خود تبرّی نجویند آنها را در گودال آتش می افکندند. آنها هم آتش را انتخاب می کردند و از دین خود بر نمی گشتند. آن یهودیان را اصحاب اخدود می گویند.

مَخْذول: از خَذْل گرفته شده: زبون، خوار، بی یاور. «فَتَقْعُدَ مَذْمُومًا مَخْذُولًا» (اسراء.22) پس سرزنش شده و خوار و بی یاور خواهی نشست.

خ ر ب

خراب: ویران شدن. «سَعَی فِی خَرَابِهَا» (بقره/ 109) و در ویرانی آن بکوشد.

خ ر ج

خروج: بیرون رفتن. اخراج: بیرون کردن. «وَإِخْرَاجُ أَهْلِهِ مِنْهُ أَکبَرُ» (بقره/ 217) و بیرون کردن اهل آن از آن نیز بزرگ تر است. «فَقُل لَّن تَخْرُجُواْ مَعِیَ أَبَداً» (توبه/ 83) بگو که هرگز با من خارج نخواهید شد.

استخراج: بیرون آوردن. «ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِن وِعَاء أَخِیهِ» (یوسف/ 76) سپس آن را از بار برادرش بیرون آورد.

خَرج و خِراج: مالی که از منافع املاک(1) یا غیر آن بدست می آید که از خروج گرفته شده است. «فَهَلْ نَجْعَلُ لَک خَرْجًا» (کهف/ 94) آیا برای تو مالی قرار دهیم تا سدی بسازی.

«فَخَرَاجُ رَبِّک خَیْرٌ» (مؤمنون/ 72) و مال پروردگارت بهتر است.

مَخْرَج: محل خروج، گریزگاه، راه نجات. «وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا» (طلاق/2) و کسی که تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجات برای او فراهم می کند.

مُخْرِج: بیرون کننده، فاش کننده. «وَاللَّهُ مُخْرِجٌ مَا کنتُمْ تَکتُمُونَ» (بقره/72) و خداوند آن چه را که کتمان می کنید، فاش می کند.

مُخْرَج: خارج کردن. «وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ» (اسراء/80) و مرا خارج کن خارج کردنی راستین.

ص:118


1- خراج در اصطلاح فقها مالی است که حکومت از املاک مفتوح العنوة می گیرد که مسلمانان آن املاک را به زور و قهر نظامی از کافران گرفته اند و به کشاورزان سپرده اند تا در برابر مقداری معین و یا از دیگر اجناس باید بپردازند. اگر به نسبت معین از جنس محصول بگیرند مانند یک چهارم یا یک پنجم یا یک دهم آن را مقاسمه می گویند.

خ ر د ل

خَردَل: دانه ای است معروف و بسیار ریز به رنگ سرخ مانند فلفل و چون کوفته شود زرد رنگ و بسیار تند است و اسفند معروف نوعی از انواع خردل است. «إِن تَک مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِّنْ خَرْدَلٍ» (لقمان/ 16) هر چند که به سنگینی یک دانه خردل، باشد.(1)

خ ر ر

خَرور: بر زمین افتادن. «وَخَرَّ موسَی صَعِقاً» (اعراف/ 143) موسی از هوش رفت و به زمین افتاد.

خ ر ص

خرص: به گمان و تخمین چیزی گفتن. «إِنْ هُمْ إِلَّا یَخْرُصُونَ» (زخرف/ 20) اینها به گمان خود سخن می گویند.

خَرّاص: از خَرْص گرفته شده: دروغگویی، تخمین زننده. «قُتِلَ الْخَرَّاصُونَ» (الذاریات/10) مرگ بر تخمین زنندگان دروغگو.

خ ر ط م

خُرطُوم: بینی. «سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُومِ» (قلم/ 16) بزودی داغ و نشانه ای بر بینی او می گذاریم.

خ ر ق

خَرق: دریدن و شکافتن، دروغ ساختن. «وَخَرَقُواْ لَهُ بَنِینَ وَبَنَاتٍ» (انعام/ 100) برای خدا پسران و دخترانی به دروغ ساختند و قائل شدند.

خ ز ن

خَزائن: جمع خَزانة یعنی محل نگهداری. «وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ» (حجر/ 21) هیچ چیز نیست مگر آنکه خزانه های آن نزد ماست.

خازن: نگهبان. «وَمَا أَنتُمْ لَهُ بِخَازِنِینَ» (حجر/ 22) و شما نمی توانید آن را ذخیره کنید.

خزنة: جمع خازن، نگهبانان. «وقالوا لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ» (مؤمن/ 49) دوزخیان به نگهبانان جهنم می گویند…

ص:119


1- و برخی آن را به اعتبار جنس آن، خردل را سپندان ترجمه کرده اند..

خ ز ی

خِزی: رسوایی. «لهُمْ فِی الدُّنْیَا خِزْیٌ» (بقره/ 114) و برای آنها در دنیا رسوایی است.

مُخْزی: از خِزْی گرفته شده: خوار کننده. «وَأَنَّ اللَّهَ مُخْزِی الْکافِرِینَ» (توبه/2) خداوند خوار کنندة کافران است.

خ س ء

خَسؤ: دور شدن و دور کردن. «قَالَ اخْسَؤُوا فِیهَا وَلَا تُکلِّمُونِ» (مؤمنون/ 108) دور شوید به سوی دوزخ و سخن نگویید.

خاسِئ: از خَسأ گرفته شده: سرافکنده و حیران. «یَنقَلِبْ إِلَیْک الْبَصَرُ خَاسِئًا» (ملک/4) چشم، ناکام و خسته (از یافتن عیب) به سوی تو باز می گردد.

خ س ر

خُسر: زیان. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ» (عصر/2) البته انسان در زیان است.

خاسِر: زیان دیده، کسی که چیزی را از دست می دهد. «أُوْلَئِک هُمْ الْخَاسِرُونَ» (بقره/27) آنان زیان دیدگان هستند.

خَسار: زیان. «وَلَا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَسَارًا» (اسراء/82) و ظالمان را جز خسارت و زیان نمی افزاید.

خُسران: زیان زدگی. «ذَلِک هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِینُ» (حج/11) آن زیان و خسارتی روشن است.

تَخسیر: از خُسر گرفته شده: زیان رساندن، هلاک کردن. «فَمَا تَزِیدُونَنِی غَیْرَ تَخْسِیرٍ» (هود/63) پس جز زیان خسارت به من نمی افزایید.

اَخْسَر: زیان بارتر، بازندة اصلی. «فَجَعَلْنَاهُمْ الْأَخْسَرِینَ» (انبیا/70) پس آن ها را بازندگان اصلی و زیانبارترین افراد قرار دادیم.

مُخْسِر: از خُسْر گرفته شده: کم فروش. «وَلَا تَکونُوا مِنْ الْمُخْسِرِینَ» (شعرا/181) و از کم فروشان مباشید.

خ س ف

خَسف: به زمین فرو رفتن. به زمین فرو بردن. (هم لازم و هم متّعدی است.)

ص:120

«خَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ» (قصص/ 81) او و خانه اش را به زمین فرو بردیم. «وَخَسَفَ الْقَمَرُ» (قصص/ 82) و ماه تاریک شود و منخسف گردد.

خ ش ب

خُشُب: جمع خَشَب، چوب ها. «کأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُّسَنَّدَةٌ» (منافقون/ 4) گویی منافقان چوبهایی بر هم نهاده اند.

خ ش ع

خُشُوع: فروتنی. «الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ» (مؤمنون/ 2) کسانی که در نماز خود فروتن هستند.

خاشع: فروتن و جمع مذکر آن خاشعین و جمع مؤنث آن خاشعات است. «وَالْخَاشِعِینَ وَالْخَاشِعَاتِ» (احزاب/ 35) مردان و زنان خاشع.

خ ش ی

خَشیة: ترسیدن. «وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ» (بقره/ 74) برخی از سنگها از خشیت الهی سقوط می کنند.

خُشَّع: جمع خاشِع: فرو افتاده، خوار و ذلیل. «خُشَّعًا أَبْصَارُهُمْ» (قمر/7) در حالی که چشمانشان فرو شکسته است.

خ ص ص

یختص: اختصاص می دهد. «یَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَن یَشَاء» (بقره/ 105) خداوند هر کس را که بخواهد رحمتش را به او اختصاص می دهد.(1)

خاصة: ویژه و مخصوص. «وَاتَّقُواْ فِتْنَةً لاَّ تُصِیبَنَّ الَّذِینَ ظَلَمُواْ مِنکمْ خَآصَّةً» (انفال/ 25) بترسید از فتنه ای که اگر آمد تنها دامن ظالمان را نمی گیرد (بلکه فراگیر است)

خَصاصة: نیاز شدید و مستمندی. «وَلَوْ کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ» (حشر/ 9) هرچند که خود بدان نیازمند بودند.

ص:121


1- این واژه در قرآن فقط متعدی استعمال شده است.

خ ص ف

خَصف: به هم چسباندن و پیوستن. «وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ» (اعراف/ 22) آدم و حوا علیه السلام شروع به چسباندن برگ درختان بهشت به خود کردند (تا عورتشان پیدا نباشد).

خ ص م

خَصم: دشمن. «وَهَلْ أَتَاک نَبَأُ الْخَصْمِ» (ص/ 21) آیا داستان دشمن را نشنیده ای؟

خِصام جمع خَصِم و خَصیم: دشمن. «وَهُوَ فِی الْخِصَامِ غَیْرُ مُبِینٍ» (زخرف/ 18) او نمی تواند در گفتار جواب دشمن ها را بدهد.

تَخاصُم: از خَصْم گرفته شده: ستیزه و پرخاش. «إِنَّ ذَلِک لَحَقٌّ تَخَاصُمُ أَهْلِ النَّارِ» (ص/64) این جدال و ستیزه جویی اهل جهنم یک واقعیت است.

خَصِم: از خصْم گرفته شده: دشمن سخت. «بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ» (زخرف/58) بلکه آنان دشمنانی سخت و مجادله گر هستند.

اِخْتِصام: از خصْم گرفته شده: جدال و نزاع. «عِنْدَ رَبِّکمْ تَخْتَصِمُونَ» (زمر/31) و شما نزد پروردگارتان جدال و نزاع می کنید.

یَخِصّمُون: از خَصْم گرفته شده: جدال و کشمکش می کنند. «وَهُمْ یَخِصِّمُونَ» (یس/49) و آن ها جدال و کشمکش می کنند.

خ ض د

مَخضُود: از درخت جدا شده، خم شده. «فِی سِدْرٍ مَّخْضُودٍ» (واقعه/ 28) سدری که خارش از آن جدا شده و یا آنقدر بار دارد که شاخه اش دو تا گردیده است.

خ ض ر

خَضِر: سبزی. اَخضَر: سبز. خُضر: جمع اَخضَر و خَضراء است. «فَأَخْرَجْنَا مِنْهُ خَضِرًا» (انعام/ 99) ما بواسطه ی آب از زمین سبزی رویاندیم.

«جَعَلَ لَکم مِّنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَارًا» (یس/ 80) خدایی که برای شما از درخت سبز آتش خلق کرد. «وَیَلْبَسُونَ ثِیَابًا خُضْرًا» (کهف/ 31) و می پوشند لباس سبز رنگ.

ص:122

مُخْضَرًّة: از خَضِرَ گرفته شده: سبز و خرم شده. «فَتُصْبِحُ الْأَرْضُ مُخْضَرَّةً» (حج/63) پس زمین سبز و خرّم می شود.

خ ض ع

خُضوع: نرمی نمودن«. فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ» (احزاب/ 32) پس نباید زنان در گفتار خود نرمی داشته باشند. (تا مبادا آنکه دلش مریض است وسوسه شود.)

خ ط ی

خَطا: نادرست وضد صواب. خَطَأ: گناه غیر عمدی. خِطأ: گناه عمدی. «وَمَن قَتَلَ مُؤْمِنًا خَطَئًا فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ» (نساء/ 92) و هرکس که مؤمنی را از روی خطا (غیر عمدی) بکشد باید بنده ای آزاد کند. «إنَّ قَتْلَهُمْ کانَ خِطْءاً کبِیراً» (اسراء/ 31) بدرستی که کشتن اولاد، گناهی بزرگ است.

خطیئة: گناه عمدی که جمع آن خطایا است. «وَمَن یَکسِبْ خَطِیئَةً أَوْ إِثْمًا» (نساء/ 112) هرکس که خطیئه ای کند و یا گناهی «نَّغْفِرْ لَکمْ خَطَایَاکمْ» (بقره/ 58) خطاهای شما را می آمرزیم.

خاطئة: مصدر است به معنای خطا کردن. «وَالْمُؤْتَفِکاتُ بِالْخَاطِئَةِ» (حاقة/ 9) و مؤتفکات هم به خطاکاری برخاستند.

اَخْطأََ: از خَطَأَ گرفته شده: خطا و گناه کرد. «أَوْ أَخْطَأْنَا» (بقره/286) یا این که خطا کردیم.

خ ط ب

خِطاب: سخن گفتن با کسی«. وَعَزَّنِی فِی الْخِطَابِ» (ص/ 23) و مرا در گفتگو مغلوب کرد.

خَطب: کار و حال. «فَمَا خَطْبُکمْ أَیُّهَا الْمُرْسَلُونَ» (حجر/ 57) ای پیامبران کار شما چیست؟

خِطبة: خواستگاری. «وَلَا جُنَاحَ عَلَیْکمْ فِیمَا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاءِ» (بقره/ 235) اگر به کنایه خواستگاری کنید اشکال ندارد.

تَخاطُب: از خَطْب گرفته شده: سخن گفتن. «وَلَا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا» (هود/37) در رابطه با ظالمان با من سخن نگو.

خ ط ط

خَطّ: نوشتن. «وَلَا تَخُطُّهُ بِیَمِینِک» (عنکبوت/ 48) تو با دست خود چیزی نمی نوشتی.

ص:123

خ ط ف

خَطفَة: ربودن. تَخَطّّف نیز به همین معنا است. «إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ» (صافات/ 10) مگر کسی که او را تیرشهاب برباید. «فَتَخْطَفُهُ الطَّیْرُ» (حج/ 31) پس او را پرنده ای برباید.

خ ط و

خُطَوات: جمع خُطْوة به معنای گامها. «لاَ تَتَّبِعُواْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ» (بقره/ 167) از گامهای شیطان پیروی نکنید.

خ ف ت

تَخافُت و مُخافَتَه: آهسته سخن گفتن. «وَلاَ تُخَافِتْ بِهَا» (اسراء/ 110) نه بلند نماز بخوان و نه آهسته.

خ ف ض

خفض: فرود آوردن، در مقابل رفع.

خفض جناح: بال خود را پهن کردن، کنایه از تواضع. «وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ» (اسراء/ 24) بال خود را در مقابل پدر و مادرت پهن کن و فرود بیاور.

خافِض: پایین آورنده، خوار کننده. «خَافِضَةٌ رَافِعَةٌ» (واقعه/3) قیامت انسان هایی را خوار می کند و انسان هایی را بالا می برد.

خ ف ف

خَفَّ: سبک شدن. «وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِینُهُ» (اعراف/ 9) هرکس که میزانهای اعمالش سبک باشد.

استخفاف: سبک شمردن، سبک یافتن. «فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ» (زخرف/ 54) فرعون قوم خود را سبک شمرد.

خِفاف: جمع خفیف یعنی سبک. «انفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالًا» (توبه/ 44) کوچ کنید سبک یا سنگین.

خ ف ی

خافیة و خفی: پنهان. «تَدْعُونَهُ تَضَرُّعاً وَخُفْیَةً» (انعام/ 63) خداوند را از روی تضرّع و پنهانی می خوانید.

خافیة: پنهانی. «لَا تَخْفَی مِنکمْ خَافِیَةٌ» (حاقه/ 18) هیچ چیز از شما پنهان نماند.

ص:124

استخفاء: پنهان کردن. «یَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ» (نساء/ 108) از مردم پنهان کاری و شرم می کنند.

خ ل د

خلد: جاودانگی. «وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِّن قَبْلِک الْخُلْدَ» (انبیاء/ 34) برای هیچ بشری مقرر نکردیم که جاودان بماند.

خالد: جاودانه. «کمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِی النَّارِ» (محمد/ 15) مثل کسی که در آتش جاودانه است.

اخلاد: همواره باقی نگه داشتن. «یَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ» (همزه/ 3) می پندارد که می تواند مال او، وی را همواره باقی بدارد.

خُلُود: جاودانگی. «ذَلِک یَوْمُ الْخُلُودِ» (ق/34) آن روز، روز جاودانگی است.

مُخَلَّد: ماندگار، همیشه جوان. «وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ» (واقعه/17) جوانانی همیشه جوان و ماندگار.

خ ل ص

مُخلِصَ: پاک کننده و در قرآن همیشه منسوب به دین است. «مُخْلِصاً لَّهُ الدِّینَ» (زمر/ 4) دین خود را خالص گردان.

مُخلَصَ: پاک شده. «إِنَّهُ کانَ مُخْلَصًا» (مریم/ 51) او پیامبری پاک شده بود.

خَلَص: کنار رفت. «خَلَصُواْ نَجِیّاً» (یوسف/ 80) برادران یوسف مشورت کنان به کناری رفتند.

اَخلَصَ: خالص گردانید. «إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِکرَی الدَّارِ» (ص/ 46) ما آنها را به خلوص یاد آخرت خالص گردانیدیم.

خالِصة: مصدر و به معنای خلوص است. «خَالِصَةً لَّک» (احزاب/ 50) خالص و مخصوص تو است.

استخلاص: از خَلَصَ گرفته شده: مقرّب و خالص. «أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» (یوسف/54) او را برای خودم خالص و مقرب گردانم.

خ ل ط

خَلط: آمیختن. «خَلَطُواْ عَمَلاً صَالِحاً وَآخَرَ سَیِّئا» (توبه/ 102) کار نیک و بد را به هم آمیختند.

اختلاط: آمیختن. «أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ» (انعام/ 146) یا چربی که بر گرد استخوان، با آن آمیخته است.

ص:125

خُلَطاء: جمع خَلیط: شریکان، همکاران. «وَإِنَّ کثِیرًا مِنْ الْخُلَطَاءِ لَیَبْغِی بَعْضُهُمْ عَلَی بَعْضٍ» (ص/24) و بسیاری از شریکان به همدیگر ستم می کنند.

خ ل ع

خَلع: بیرون آوردن«. فَاخْلَعْ نَعْلَیْک» (طه/ 12) نعلین (کفش) خود را بیرون آور.

خ ل ف

خلیفه: جانشین. خلافت: جانشینی. «إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً» (بقره/ 29) من در زمین حانشینی قرار می دهم.

استخلاف: جانشین کردن. «کمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ» (نور/ 55) چنانکه پیشینیان شما را جانشین افراد قبل قرار داد.

خوالف: جمع خالف و خالفة یعنی تخلف کننده. خالفة: زن خانه نشین که به جنگ نمی رود. «رَضُواْ بِأَن یَکونُواْ مَعَ الْخَوَالِفِ» (توبه/ 87) راضی شدند که با تخلف کنندگان باشند.

اِخلاف: خلف وعده کردن، عوض دادن «فَأَخْلَفْتُم مَّوْعِدِی» (طه/ 86) پس خلف وعدة من کردید.

اختلاف: موافق نبودن، گوناگون شدن، آمد و رفت کردن. «وَلَوْ کانَ مِنْ عِندِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِیهِ اخْتِلاَفًا کثِیرًا» (نساء/ 82) و اگر قرآن از طرف خداوند نبود در آن اختلاف فراوان می یافتند.

مختلف: دگرگون. «مُّخْتَلِفٌ أَلْوَانُهَا» (فاطر/ 27) رنگهایش گوناگون است.

خُلَفاء: جمع خلیفة است. «جَعَلَکمْ خُلَفَاء مِن بَعْدِ قَوْمِ» (اعراف/ 69) شما را پس از قوم نوح، جانشین آنها کرد.

خَلف: پشت که غالبا با (مابین ایدی) یعنی پیش رو، استعمال می شود و کنایه از جمیع جهات است. «وَلَا مِنْ خَلْفِهِ» (فصلت/ 42) در قرآن هیچ شبهه ای از جهت پشت سر و جلو رو یعنی همه جهات نیست.

تَخَلُّف: از خَلْف گرفته شده: عقب ماندن، جا ماندن. «أَنْ یَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللَّهِ» (توبه/120) که تخلف کنند و از پیامبر جا بمانند.

خِلاف: پشت سر، پس از کسی. «وَإِذًا لَا یَلْبَثُونَ خِلَافَک إِلَّا قَلِیلًا» (اسراء/76) در این هنگام پس از تو اندکی درنگ نمی کنند.

ص:126

خِلْفَة: جانشین، در پی یکدیگر. «وَهُوَ الَّذِی جَعَلَ اللَّیْلَ وَالنَّهَارَ خِلْفَةً» (فرقان/62) خداوند شب و روز را جانشین یکدیگر قرار داد.

خ ل ق

خَلق: اندازه کردن، آفریدن. «أَعْطَی کلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَی» (طه/ 50) اندازه ی مناسب هر چیز را به او داد و آن را هدایت کرد.

خالق: از نامهای زیبای خداوند. «قُلِ اللّهُ خَالِقُ کلِّ شَیْءٍ» (رعد/ 16) بگو خداوند خالق همه چیز است.

خُلُق: خوی. «إِنَّک لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ» (قلم/ 4) تو دارای خوی بزرگی هستی.

خَلاق: نصیب و بهره. «لاَ خَلاَقَ لَهُمْ فِی الآخِرَةِ» (آل عمران/ 77) در آخرت نصیبی ندارند.

اختلاق: دروغ ساختن. «إِنْ هَذَا إِلَّا اخْتِلَاقٌ» (ص/ 7) این جز یک دروغ نیست.

مُخَلَّقَة: از خَلْق گرفته شده: شکل و ترکیب یافته. «مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَغَیْرِ مُخَلَّقَةٍ» (حج/5) از خونی ترکیب یافته و شکل گرفته و شکل نگرفته.

خ ل ل

خِلال: دوستی و میانه هر چیز. «ولأَوْضَعُواْ خِلاَلَکمْ» (توبه/ 47) میان شما سخن چینی می کنند و دوستی را به هم بزنند.

خُلَّة: دوستی صمیمانه. «یَوْمٌ لَا بَیْعٌ فِیهِ وَلَا خُلَّةٌ» (بقره/254) روزی که در آن نه خرید و فروش است و نه دوستی صمیمانه.

خَلیل: دوست، دوستی که نیاز شدید دارد و به غیر دوست رو نمی کند. «وَاتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِیمَ خَلِیلًا» (نساء/125) و خداوند ابراهیم را دوست خود انتخاب کرد.

اَخِلّاء: جمع خلیل: دوستان و رفقا. «الْأَخِلَّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» (زخرف/67) آن روز دوستان با یکدیگر دشمن می شوند.

خ ل و

خِلو: خالی شدن، خالی کردن. «فَخَلُّوا سَبِیلَهُمْ» (توبه/ 9) پس را ه آنها را خالی کنید و باز گذارید.

ص:127

تَخلّی: خالی شدن. «وَأَلْقَتْ مَا فِیهَا وَتَخَلَّتْ» (انشقاق/ 4) و زمین آنچه که در خود داشت بیرون افکند و خالی شد.

خَلا: از خَلَوَ گرفته شده: خلوت کرد. «وَإِذَا خَلَا بَعْضُهُمْ إِلَی بَعْضٍ» (بقره/76) و وقتی که برخی از آن ها با برخی خلوت کردند.

خَلا: زیست کرد، به سر برد. «وَإِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلَّا خلَا فِیهَا نَذِیرٌ» (فاطر/24) و هیچ امتی نیست مگر آن که در میان آنها هشدار دهنده ای زیست کرده و به سر برده است.

خالیة: گذشته، زمان های پیش. «بِمَا أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخَالِیَةِ» (حاقه/24) به واسطة آن چه در زمان های گذشته انجام دادید و پیش فرستادید.

خ م د

خامد: خاموش و آرام. «فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ» (یس/ 29) در اینحال آنها آرام و خاموش شدند.

خ م ر

خَمر: شراب. هر نوشیدنی مست کننده. «یَسْأَلُونَک عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ» (بقره/ 219) از تو راجع به شراب و قمار می پرسند.

خُمُر: جمع خِمار یعنی پوشش سر. «وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَی جُیُوبِهِنَّ» (نور/ 31) زنان باید پوششهای سر خود را به گریبانهایشان بچسبانند. (دستور حجاب به زنان مسلمان است.)

خ م س

خمس و خمسة: پنج. «یُمْدِدْکمْ رَبُّکمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنْ الْمَلَائِکةِ مُسَوِّمِینَ» (آل عمران/ 121) شما را به وسیله پنج هزار فرشته علامت دار کمک کرد.

خُمُس: یک پنجم، «فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ» (انفال/ 41) هر چه بدست آورید یک پنجم آن مال خداست و…

خامسة: پنجم: «وَالْخَامِسَةُ أَنَّ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَیْهِ إِن کانَ مِنَ الْکاذِبِینَ وَیَدْرَأُ» (نور/ 7) و پنجم آنکه لعنت بر دروغگویان باد.

خمسین: پنجاه. «فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِینَ عَاماً» (عنکبوت/ 14) پس حضرت نوح علیه السلام در میان قوم خود هزار سال مگر 50 سال (یعنی 950 سال) درنگ کرد.

ص:128

خ م ص

مَخمَصَة: گرسنگی. «فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ» (مائده/ 3) هرگاه کسی در زمان گرسنگی به اضطرار بیفتد.

خ م ط

خَمط: بدطعم و نامطبوع. «جَنَّتَیْنِ ذَوَاتَی أُکلٍ خَمْطٍ» (سبأ/ 16) دو باغ که دارای خوراکی های بدطعم بودند.

خ ن ز ر

خِنزیر: خوک. «وَلَحْمَ الْخِنزِیرِ» (بقره/173) و گوشت خوک را (حرام کرده است)

خَنازیر: جمع خِنزیر: خوک ها. «وَجَعَلَ مِنْهُمْ الْقِرَدَةَ وَالْخَنَازِیرَ» (مائده/60) و از شما برخی را به صورت میمون و خوک قرار داد.

خ ن س

خنّاس: بسیار پنهان. «مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ» (ناس/ 4) از شر وسوسه بسیار پنهانی.

خُنّس: واپس گراها. «فَلَا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ» (تکویر/ 15) سوگند به ستارگانی که رجعت می کنند.

خ ن ق

مُنْخَنَقَة: حیوانی را که خفه کنند و خون از تن آن بیرون نیاید. «وَالْمُنْخَنِقَةُ» (مائده/ 3) و حیوان خفه.

خ  و ر

خُوار: بانگ گاو. «عِجْلاً جَسَداً لَّهُ خُوَارٌ» (اعراف/ 148) پیکر گوساله ای را ساخت که صدای گاو می داد.

خ و ض

خَوض: فرو رفتن در چیزی، به باطل مشورت کردن. «الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ» (طور/ 12) آنها در باطل خود فرو رفته اند.

ص:129

خائض: از خَوْض گرفته شده: یاوه گو و باطل پیشه. «وَکنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِینَ» (مدثر/45) و ما همراه یاوه گویان در باطل فرو می رفتیم.

خ و ف

خَوف و خیفَة: ترس. «فَلاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ» (بقره/ 38) پس بر آنان خوف و ترسی نیست. «وَاذْکر رَّبَّک فِی نَفْسِک تَضَرُّعاً وَخِیفَةً» (اعراف/ 205) و خدایت را در نهان خود با تضرع و پنهانی یاد کن.

تَخْویف: بیم دادن. «وَمَا نُرْسِلُ بِالْآیَاتِ إِلَّا تَخْوِیفًا» (اسراء/59) و ما معجزات را جز برای بیم دادن نمی فرستیم.

تَخَوّفْ: بیم و هراس، کم و کاست در اولاد. «أَوْ یَأْخُذَهُمْ عَلَی تَخَوُّفٍ» (نحل/47) یا این که آن ها را به تدریج و در حال خوف و هراس (از آمدن بلا) بگیرد.

خ و ل

تخویل: بسیار نعمت دادن. «وَتَرَکتُم مَّا خَوَّلْنَاکمْ» (انعام/ 94) و شما رها کردید نعمت های فراوانی را که به شما داده بودیم.

خال: برادر مادر. دایی که جمع آن اَخوال است. «وَأَخَوَالُکم» (نساء/ 23) و دایی هایتان.

خالة: خواهر مادر. خاله که جمع آن خالات است. «أَوْ بُیُوتِ خَالَاتِکمْ» (نور/ 61) و یا خانه های خاله هایتان.

خ و ن

خَون و خِیانة: بی وفایی و خیانت کردن. «وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِن قَوْمٍ خِیَانَةً» (انفال/ 58) و یا می ترسید از خیانت گروهی.

تختانون: خیانت می کنید. «عَلِمَ اللّهُ أَنَّکمْ کنتُمْ تَخْتانُونَ أَنفُسَکمْ» (بقره/ 187) خدا می داند که شما به خود خیانت می کنید.

خائنة: مؤنث خائن است. «یَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْیُنِ» (غافر/ 19) خداوند نگاه خیانت آمیز چشم را می داند.

خَوّان: از خَوْن گرفته شده: بسیار خائن. «إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کلَّ خَوَّانٍ کفُورٍ» (حج/38) خداوند دوست ندارد، خیانت پیشه و ناسپاس را.

ص:130

خ و ی

خاویة: افتاده و خالی. «وَهِیَ خَاوِیَةٌ عَلَی عُرُوشِهَا» (بقره/ 259) افتاده بر پایه ها و ستونهایش، (یعنی ویران شده بود.)

خ ی ب

خیبة: ناامیدی و زیانکاری. «وَخَابَ کلُّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ» (ابراهیم/ 15) و هر جبار سرکش زیانکار شد.

خائب: زیانکار، ناامید. «فَیَنقَلِبُواْ خَآئِبِینَ» (آل عمران/ 127) پس ناامید باز می گردند.

خ ی ر

خَیر: نیکی و مجازاً به معنای مال استعمال شده است. البته خیر گاهی به معنای خوبی است مثل: «یُؤتِی الْحِکمَةَ مَن یَشَاء وَمَن یُؤْتَ الْحِکمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کثِیرًا» (بقره/ 269) هرکس را که حکمت دهند خیر فراوان داده اند. و گاهی به معنای خوبتر یعنی صفت تفضیلی است مثل: «وَالْآخِرَةُ خَیْرٌ وَأَبْقَی» (اعلی/ 17) اگر روزه بگیرید بهتر است.

«وَمَن تَطَوَّعَ خَیْرًا» (بقره/ 158) و کسی که در راه خیر داوطلبانه بشتابند.

«إِنْ تَرَک خَیْرًا الْوَصِیَّةُ» (نساء/ 18) اگر کسی از خود مالی بگذارد باید وصیت کند.

اَخیار: جمع خیّر یعنی نیکوکاران. «وَإِنَّهُمْ عِندَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَیْنَ الْأَخْیَارِ» (ص/ 47) و آنان نزد ما از برگزیدگان نیک بودند.

خِیَرَة: اختیار. «وَیَخْتَارُ مَا کانَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ» (قصص/ 68) و برگزیند چیزی را که دیگران را هیچ اختیاری نیست.

تخیّر: گزینش. «وَفَاکهَةٍ مِّمَّا یَتَخَیَّرُونَ» (واقعه/ 20) و میوه از آنچه که بر می گزینند و انتخاب می کنند.

اِختیار: از خَیْر گرفته شده: برگزیدن، اختیار کردن. «وَاخْتَارَ مُوسَی قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلًا» (اعراف/155) و موسی هفتاد مرد از قوم خود را برگزید.

تَخَیُّر: از خَیْر گرفته شده: اختیار و انتخاب. «إِنَّ لَکمْ فِیهِ لَمَا یَتَخَیَّرُونَ» (قلم/38) که هر چه را که انتخاب کنید مال شما باشد؟

خَیْرات: جمع خَیْر: نیکی ها. «فَاسْتَبِقُوا الْخَیْرَاتِ» (بقره/148) پس برای انجام نیکی ها از یکدیگر سبقت بگیرید.

ص:131

خ ی ط

خیط: ریسمان. «حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکمُ الْخَیْطُ الأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الأَسْوَدِ مِنْ الْفَجْرِ» (بقره/ 187) تا آنگاه که ریسمان سفید از ریسمان سیاه متمایز گردد از سپیده ی صبح. چرا که سپیده ی صادق مانند ریسمان و نخی سفید است که بر کرانه افق پدیدار می گردرد.

خِیاط: سوزن. «حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ» (اعراف/ 40) تا آنکه شتر (یا طناب کشتی) در سوراخ سوزن فرو رود.

خ ی م

خِیام: جمع خَیْمة: خیمه ها، بارگاه ها. «حُورٌ مَقْصُورَاتٌ فِی الْخِیَامِ» (رحمن/72) حوریانی پرده نشین که در خیمه ها به سر می برند.

خ ی ل

مُخْتال: از خَیْل گرفته شده: خود خواه، متکبر. «وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ» (حدید/23) و خداوند دوست ندارد هر انسان خودخواه فخر فروش را.

خَیل: اسب. «وَالْخَیْلَ وَالْبِغَالَ» (نحل/ 8) و اسب و استر را آفرید. و نیز به معنای سواره است. «وَأَجْلِبْ عَلَیْهِمْ بِخَیْلِک وَرَجِلِک» (اسراء/ 66) گرد آور بر فرزاندن آدم سواره و پیاده ات را.

تَخَیُّل: به نظر آمدن. «یُخَیَّلُ إِلَیْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَی» (طه/ 66) و به نظر می آمد که عصاها و طنابها به خاطر سحر آنها حرکت می کنند.

ص:132

حرف دال

د أ ب

دائِبَیْن: از دأب گرفته شده و تثنیه دائب است: پیوسته در کار و تلاش. «وَسَخَّرَ لَکمْ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دَائِبَیْنِ» (ابراهیم/33) ماه و خورشید را که پیوسته در کار و تلاشند، تحت تسخیر شما قرار دادیم.

د ا و د

داود: نام یکی از پیامبران الهی در میان بنی اسرائیل و سرسلسله پادشاهان آنان بود، که پس از طالوت به پادشاهی رسید و حکومت در اولاد او ماند. «وَآتَیْنَا دَاوُودَ زَبُوراً» (اسراء/ 55) ما به حضرت داود زبور را عطا کردیم.

دَِأَب: روش و عادت. «کدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ» (آل عمران/ 11) مانند روش آل فرعون.

دَأَب: پی در پی. «تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِینَ دَأَباً» (یوسف/ 47) هفت سال پیاپی بکارید.

د ب ب

دابّة: جانور، جنبنده. «وَفِی خَلْقِکمْ وَمَا یَبُثُّ مِن دَابَّةٍ آیَاتٌ لِّقَوْمٍ یُوقِنُونَ» (جاثیه/ 4) و در آفریدن شما و آن جانوران که پراکنده می سازد، نشانه ها است برای اهل یقین.

دوّاب: جمع دابّة یعنی جنبندگان. «وَمِنَ النَّاسِ وَالدَّوَابِّ...» (فاطر/ 28) خداوند از مردم و جانوران و چهارپایان نیز به رنگهای مختلف آفرید.

ص:133

د ب ر

تدبیر: صلاح اندیشیدن کار برای عاقبت. «یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاء إِلَی الْأَرْضِ» (سجده/ 5) خداوند کارهای جهان را از آسمان تدبیر می کند و به زمین می فرستد.

تدبّر: نظر در عواقب امور و رموز آن. «أَفَلَا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ» (نساء/ 7) آیا در قرآن تدبر نمی کنند؟

اِدبار: پشت کردن. «وَإِدْبَارَ النُّجُومِ» (طور/ 49) بعد از نیمه شب که ستارگان پشت می کنند.

اَدبار: پشت ها. «یُوَلُّوکمُ الأَدُبَارَ» (آل عمران/ 111) به شما پشت کرده و فرار می کنند.

دابر: دنباله. «وَیَقْطَعَ دَابِرَ الْکافِرِینَ» (انفال/ 7) دنباله ی کافران را ببرد.

دُبُر: پشت. «وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» (یوسف/25) و پیراهنش از پشت پاره شد.

د ث ر

مُدَّثِّر: گلیم به خود پیچیده. «یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ» (مدثر/ 1) ای گلیم به خود پیچیده.

د ح ر

دُحُور: راندن و دور کردن. «دُحُوراً وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ» (صافات/ 9) به قهر برانندشان و برای آنها عذابی دائم است.

مَدْحور: از دَحْر گرفته شده: رانده شده با خواری و ذلت. «قَالَ اخْرُجْ مِنْهَا مَذْءُومًا مَدْحُورًا» (اعراف/18) گفت: از بهشت خارج شد و در حالی که سرزنش شده و خوار و خفیف هستی.

د ح ض

اِدحاض: لغزانیدن و انداختن. «فَکانَ مِنْ الْمُدْحَضِینَ» (صافات/ 141) پس به دریا افکنده شد.

داحِض: از دَحْض گرفته شده: زایل و باطل. «حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ» (شوری/16) دلیل آن ها زایل و باطل است.

د ح و

دَحی: گسترانید. «وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَلِک دَحَاهَا» (نازعات/ 30) زمین را پس از آن گسترانید.

ص:134

د خ ر

داخِر: ذلیل و خوار. «وَهُمْ دَاخِرُونَ» (نحل/ 48) و در حالیکه خوار و ذلیل می باشند.

تَدَخُّر: اندوخته کردن. «وَمَا تَدَّخِرُونَ»(1) (آل عمران/ 49) می دانم آنچه را که شما ذخیره می کنید.

د خ ل

داخل: وارد شده. «فَإِن یَخْرُجُواْ مِنْهَا فَإِنَّا دَاخِلُونَ» (مائده/ 22) اگر آنها خارج شوند، ما وارد می شویم.

دَخَل: حیله و غش. «تَتَّخِذُونَ أَیْمَانَکمْ دَخَلاً بَیْنَکمْ» (نحل/ 92) شما سوگندهایتان را دستاویز مکر و حیله قرار می دهید.

اِدْخال: داخل کردن، وارد کردن. «وَأَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِک» (نمل/19) و مرا در رحمت خود داخل کن.

مُدْخَل: داخل کردن. «وَقُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ» (اسراء/80) و بگو خدایا مرا داخل کن، داخل کردنی راستین.

مُدَّخَل: از دَخْل گرفته شده و اسم مکان است: سرداب، دهلیز، نقب. «لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغَارَاتٍ أَوْ مُدَّخَلًا لَوَلَّوْا إِلَیْهِ» (توبه/57) اگر پناهگاهی یا غار کوهی یا سرداب و دهلیز و نقبی می یافتند هر آینه به سوی آن بر می گشتند.

د خ ن

دُخان: دود «یَوْمَ تَأْتِی السَّمَاء بِدُخَانٍ مُّبِینٍ» (دخان/ 10) روزی که از آسمان دودی بیاید.

د ر ء

اِدّارَأتُم: دفع کردید. «فَادَّارَأْتُمْ فِیهَا» (بقره/ 72) پس آن قتل را از خود دفع کردید.

د ر ج

درجة و درج: نردبان و پلکان. و مجازا به معنای رتبه و فضیلت و برتری و جمع آن درجات است. «وَلِلرِّجَالِ عَلَیْهِنَّ دَرَجَةٌ» (بقره/ 228) و مردان بر زنان برتر می باشند.

ص:135


1- ادّخار از باب افتعال اذدخار بوده و دال در ذال ادغام گشته و ادّخار شده است.

رفیع الدرجات: از نامهای زیبای خداوند است«. رَفِیعُ الدَّرَجَاتِ» (غافر/ 15) یعنی دارای درجات و مقام والا.

استدراج: گرفتن و مجازات مرحله به مرحله. «سَنَسْتَدْرِجُهُم مِّنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُونَ» (اعراف/ 182) آنها را از جایی که ندانند به تدریج و مرحله به مرحله می گیریم و مجازات می کنیم.

د ر ر

دُرّی: درخشان. «کأَنَّهَا کوْکبٌ دُرِّیٌّ» (نور/ 35) گویا ستاره ای است درخشان.(1)

د ر س

یدرسون: می خوانند. «وَمَا آتَیْنَاهُم مِّن کتُبٍ یَدْرُسُونَهَا» (سبأ/ 44) و کتابهایی به آنها دادیم که آنها را می خوانند.

ادریس: نام یکی از پیغمبران خداست که حالات و زمان او را نمی دانیم. «وَاذْکرْ فِی الْکتَابِ ادریس» (مریم/ 54) یادآور ادریس را در کتاب.

د ر ک

دَرک: هر یک از طبقات دوزخ در مقابل درجة که هر یک از طبقات بهشت است. «إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْک الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ» (نساء/ 145) منافقان در طبقه زیرین جهنم هستند.

دَرَک: دریافتن. «لَّا تَخَافُ دَرَکا وَلَا تَخْشَی» (طه/ 77) تو ترس رسیدن فرعون به خودت را نداشته باش.

تدارک: به هم رسیدن. فراهم گردیدن. «حَتَّی إِذَا ادَّارَکواْ فِیهَا جَمِیعاً» (اعراف/ 38) تا آن هنگام که در دوزخ مخلوط و فراهم گردیدند. «بَلْ ادَّارَک عِلْمُهُمْ فِی الْآخِرَةِ» (نمل/ 66) بلکه علم آنها در رابطه با آخرت تو در تو و به هم آمیخته است

اٍدّارک: تو در تو گردید. «بَلْ ادَّارَک عِلْمُهُمْ» (نمل / 66) بلکه علم آن ها به هم آمیخته و تو در تو گردید.

ص:136


1- البته برخی طبق قرائت غیر مشهور دُری و برخی دری ء خوانده اند، ولی طبق قرائت مشهور، درّی منسوب به درّ یعنی مروارید است.

د ر ه م

دِرهم: نقرۀ مسکوک. کلمه ای است در اصل یونانی و به زبان عربی درآمده و جمع آن دراهم است. «وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ» (یوسف/ 20) یوسف را به بهای اندک درهمهایی شمرده شده فروختند.

د ر ی

ادری: می دانم. «وَإِنْ أَدْرِی أَقَرِیبٌ أَم بَعِیدٌ» (انبیاء/ 109) نمی دانم که آیا نزدیک است یا دور.

د س س

دسّ: پنهان کردن. «أَمْ یَدُسُّهُ فِی التُّرَابِ» (نحل/ 59) یا آنکه او را در خاک پنهان کند.

د س ی

دسّی: آلوده کرد. «وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا» (شمس/ 10) و زیانکار شد، آنکه نفس را آلوده ساخت.

د ع ع

دَعّ: راندن. «الَّذِی یَدُعُّ الْیَتِیمَ» (ماعون/ 2) آنکسی که یتیم را می راند.

د ع و

دعاء: خواندن. «قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکمْ» (فرقان/ 77) بگو: خداوند به شما عنایت نمی کند اگر دعای شما نباشد.

داع: دعا کننده. «أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ» (بقره/ 186) اجابت می کنم دعای دعا کننده را.

د ع ی

دَعِی: پسر خوانده، جمع آن ادعیاء است. «وَمَا جَعَلَ أَدْعِیَاءکمْ أَبْنَاءکمْ» (احزاب/ 4) خداوند پسر خوانده های شما را در حکم پسران شما قرار نداده است.

د ف ء

دِفء: گرمی. «وَالأَنْعَامَ خَلَقَهَا لَکمْ فِیهَا دِفْءٌ» (نحل/ 5) و چهارپایان را خداوند برای شما خلق کرد که در آن برای شما گرمی است.

ص:137

د ف ع

دَفع: چیزی را به جانبی فشار دادن. بازداشتن، بازگشتن، پس دادن، دفاع کردن. «وَلَوْلاَ دَفْعُ اللّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ» (بقره/ 251) اگر خداوند دفاع برخی را در مقابل برخی قرار نداده بود…

د ف ق

دافق: جهنده. «خُلِقَ مِن مَّاء دَافِقٍ» (طارق/ 6) از آبی جهنده خلق شده است.

د ک ک

دک: خرد کردن. «فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاً» (اعراف/ 143) وقتی که خداوند برای موسی در کوه تجلی کرد آن را خورد کرد.

د ل ک

دلوک: بازگشت. «أَقِمِ الصَّلاَةَ لِدُلُوک الشَّمْسِ إِلَی غَسَقِ اللَّیْلِ» (اسراء/ 78) بپا دار نماز را از هنگام بازگشت آفتاب تا تاریکی شب.

د ل ل

دلالة: راه نمودن. «هَلْ أَدُلُّکمْ عَلَی تِجَارَةٍ تُنجِیکمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ» (صف/ 10) آیا شما را به تجارتی راهنمایی کنم که شما را از عذاب دردناک برهاند؟

د ل و

دلو: همان دول معروف است که برای آب بیرون آوردن آب از چاه مورد استفاده قرار می گیرد. اِدلاء: فرستادن دول به چاه. مرافعه پیش قاضی. «فَأَدْلَی دَلْوَهُ» (یوسف/ 19) پس دلو خود را به چاه فرستاد. «وَتُدْلُواْ بِهَا إِلَی الْحُکامِ» (بقره/ 188) تا مرافعه پیش قاضیان ببرید.

تَدَلّی: آویخته شدن. «ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی» (نجم/ 8) نزدیک شد و آویخت.

د م د م

دمدم: هلاک کرد. «فَدَمْدَمَ عَلَیْهِمْ رَبُّهُم بِذَنبِهِمْ» (شمس/ 14) پس خداوند آنها را هلاک کرد.

ص:138

د م ر

تدمیر: ویران ساختن«. فَدَمَّرْنَاهَا تَدْمِیراً» (اسراء/ 16) آنجا را ویران ساختیم چه ویران ساختنی.

د م ع

دَمع: اشک. «أَعْیُنَهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ» (مائده/ 83) گویا چشمهای آنها از گریه بیرون می آید.

د م غ

دمغ: کوفتن و خورد کردن. «فَیَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ» (انبیاء/ 18) باطل را بوسیله حق می کوبد.

د م ی

دم: خون. جمع آن دماء است. «حَرَّمَ عَلَیْکمُ الْمَیْتَةَ وَالدَّمَ» (بقره/ 173) بر شما میته و خون را حرام کرد.

د ن ر

دینار: طلای سکه دار که در اصل واژه ای رومی است. «مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِینَارٍ» (آل عمران/ 69) برخی از اهل کتاب اگر آنها را بر یک دینار امین گردانی به تو بر می گردانند.

د ن و

دُنُوّ: نزدیکی. دَنی: نزدیک شد. «دَنَا فَتَدَلَّی» (نجم/ 8) فرشته خدا نزدیک پیامبر شد و آویخت.

ادنی: نزدیک تر. «فَکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی» (نجم/ 9) به اندازه مسافت دو کمان یا نزدیک تر شد.

دان و دانیة: نزدیک. «وَجَنَی الْجَنَّتَیْنِ دَانٍ» (رحمن/ 54) چیدنی های دو باغ نزدیک است. «قِنْوَانٌ دَانِیَةٌ» (انعام/ 99) خوشه های نزدیک به هم.

دنیا: مؤنث ادنی به معنای نزدیک تر و به معنای پست تر هم می باشد. «وَما الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ» (آل عمران/ 185) زندگی دنیا جز کالای فریب دهنده نیست.

اِدناء: چادر به خود پیچیدن. «عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلَابِیبِهِنَّ» (احزاب/ 59) زنان باید چادرهای خود را به خود بپیچند.

ص:139

د و ر

دَور: گشتن. «تَدُورُ أَعْیُنُهُمْ» (احزاب/ 19) چشمهای آنها دور می زند.

دار: سرای. «وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ خَیْرٌ» (انعام/ 32) سرای آخرت بهتر است.

دِیار: جمع دار یعنی خانه ها. «خَرَجُواْ مِن دِیَارِهِمْ» (بقره/ 243) از خانه های خود خارج شدند.

دَیار: ساکن خانه. «لَا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیَّاراً» (نوح/ 26) خدایا هیچ ساکنی را بر روی زمین باقی مگذار.

دائرة: حوادثی که از دور روزگار بر سر انسان می آیند. «دَائِرَةُ السَّوْءِ» (حشر/ 8) حوادث بد.

د و ل

دُولة: مالی که دست بدست می گردد. «کیْ لَا یَکونَ دُولَةً بَیْنَ الْأَغْنِیَاء» (حشر/ 7) تا مال غنیمت دست بدست میان توانگران نگردد.

د ه ر

دهر: روزگار «وَمَا یُهْلِکنَا إِلَّا الدَّهْرُ» (جاثیه/ 24) و هلاک نمی کند ما را مگر روزگار.

د ه ق

دهاق: لبالب بودن. «وَکأْساً دِهَاقاً» (نبأ/ 34) و جامهایی پر و لبالب.

د ه م

دَهم: تاریکی. «مُدْهَامَّتَانِ» (رحمن/ 64) دو باغ پر سایه که گویی از پیچیدگی درختان و برگ، تاریک هستند.

د ه ن

دُهن: روغن. «شَجَرَةً تَخْرُجُ مِن طُورِ سَیْنَاء تَنبُتُ بِالدُّهْنِ» (مؤمنون/ 20) درختی که از کوه طور می روید و روغن می آورد.

دِهان: روغن مذاب. «وَرْدَةً کالدِّهَانِ» (رحمن/ 37) و آسمان چون روغن مذاب گردد.

ادهان: نرمی و ساخت و پاخت با کسی نمودن. «وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ» (قلم/ 9) دوست دارند که با آنها بسازی.

ص:140

د ه ی

ادهی: سخت تر. «وَالسَّاعَةُ أَدْهَی وَأَمَرُّ» (قمر/ 46) قیامت سخت تر و تلخ تر است.

د ی ن

دَین: وام، مالی که بر عهدۀ کسی باشد. «إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیْنٍ» (بقره/ 282) وقتی که دینی بر عهده گیرید.

دین: جزا _ پاداش. آیین. رسم و قانون. قهر و تسلط.(1) «مَ_الِک یَوْمِ الدِّینِ» (فاتحه/ 4) مالک روز جزا. «وَمَن یَبْتَغِ غَیْرَ الإِسْلاَمِ دِینًا فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ» (آل عمران/ 85) هرکس که دینی غیر از اسلام برگزیند، از او پذیرفته نیست. «مَا کانَ لِیَأْخُذَ أَخَاهُ فِی دِینِ الْمَلِک» (یوسف/ 76) یوسف نمی توانست در قانون پادشاه مصر برادرش را دستگیر کند. «فَلَوْلَا إِن کنتُمْ غَیْرَ مَدِینِینَ» (واقعه/ 86) اگر مقهور نیستید، چرا روح را به بدن بر نمی گردانید؟

ص:141


1- دین در اصطلاح صحیح و دقیق، مسائلی چون اصول عقاید و اخلاق را در بر می گیرد، ولی شرع عبارت از قوانین فقهی است.

ص:142

حرف ذال

ذ ء ب

ذئب: گرگ. «وَأَخَافُ أَن یَأْکلَهُ الذِّئْبُ» (یوسف/ 13) می ترسم که گرگ او را بخورد.

ذ أ م:

مذئوم: نکوهیده. «اخْرُجْ مِنْهَا مَذْؤُوماً مَّدْحُوراً» (اعراف/ 18) خارج شو نکوهیده و رانده شده.

ذ ب ب

ذباب: مگس. «لَن یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا» (حج/ 73) نمی توانند مگسی بیافرینید گرچه همه گرد آیند.

ذ ب ح

ذِبح: آنچه که ذبح می شود مذبوح. سر بریدن. «وَفَدَیْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ» (صافات/ 107) و برای او مذبوحی بزرگ فدا کردیم. «إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُکمْ أَنْ تَذْبَحُواْ بَقَرَةً» (بقره/ 67) خداوند دستور می دهد که گاوی را بکشید.

ذ ب ذ ب

مُذَبذَب: مضطرب و پریشان. «مُّذَبْذَبِینَ بَیْنَ ذَلِک» (نساء/ 143) در حال اضطراب و آمد و رفت بین این و آن هستند.

ص:143

ذ ر أ

ذَرَأ: آفریدن. افشاندن. بسیاری گفته اند: ذُرّیة از این کلمه اشتقاق یافته است. «وَهُوَ الَّذِی ذَرَأَکمْ فِی الْأَرْضِ» (مؤمنون/ 79) خداوند شما را در زمین آفرید و به سوی او بر می گردید.

ذ ر ر

ذرّة: مورچه. «فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ» (زلزال/ 7) پس هرکس به اندازۀ مورچه ای کار خیر کند آن می بیند.

ذرّیة: فرزندان. «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّک مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ» (اعراف/ 172) یاد کن که خداوند از پشت فرزندان آدم ذریه آنها را برگرفت.

ذ ر ع

ذرارع: درازا و اندازۀ طول. از سرانگشت تا آرنج «فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعاً فَاسْلُکوهُ» (حاقه/ 32) او را در زنجیری که هفتاد ذراع درازی دارد در بند کنید.

برخی می گویند: ذَرع به معنای دل هم هست. «سِیءَ بِهِمْ وَضَاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» (هود/ 77) تنگدل شد.

ذِراعیه: تثینه ذِراع که به ه اضافه شده: دو دستش. «وَکلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ» (کهف/18) و سگ آن ها دو دستش را جلو غار پهن کرده بود.

ذ ر و

ذرو: پراکندن. «وَالذَّارِیَاتِ ذَرْواً» (ذاریات/ 1) قسم به بادهای پراکنده کننده.

ذ ق ن

اذقان: جمع ذقن بمعنای چانه و زنخ. «یَخِرُّونَ لِلأَذْقَانِ سُجَّداً» (اسراء/ 107) به روی در می آیند و به سجده می افتند (که گویا چانه خود را به زمین گذارده اند)

ذ ک ر

ذِکر: یاد کردن. قرآن. یاد خدا. «أَلاَ بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (رعد/ 28) یاد خدا دلها را آرامش می بخشد. «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ» (حجر/ 9) ما قرآن را نازل کرده و آن را حفظ می کنیم.

ص:144

ذَکَر: نر که جمع آن ذُکران است. «وَلَیْسَ الذَّکرُ کالأُنثَی» (آل عمران/ 36) مذکر مانند مؤنث نیست. «أَتَأْتُونَ الذُّکرَانَ مِنَ الْعَالَمِینَ» (شعراء/ 165) آیا با مردان جهان در می آمیزید؟

ذکور: مذکّر. «وَیَهَبُ لِمَن یَشَاءُ الذُّکورَ» (شوری/ 49) و خدا به هرکس که بخواهد فرزند پسر می دهد.

ذِکری: یادآوری، متذکر شدن. «فَلَا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّکرَی مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ» (انعام/68) پس از یادآوری با قوم ستمگر همنشین مباش.

تَذْکرَة: اندرز و پند آموزی. «إِلَّا تَذْکرَةً لِمَنْ یَخْشَی» (طه/3) این قرآن نیست مگر موجب پند و اندرز برای کسی که می ترسد.

تَذْکیر: پند دادن، یاد آوری. «إِنْ کانَ کبُرَ عَلَیْکمْ مَقَامِی وَتَذْکیرِی» (یونس/71) اگر مقام و تذکر من برای شما دشوار است.

مَذْکور: ذکر شده، قابل ذکر. «لَمْ یَکنْ شَیْئًا مَذْکورًا» (دهر/7) چیزی قابل ذکر نبود.

مَذَکرْ: یادآورنده. «فَذَکرْ إِنَّمَا أَنْتَ مُذَکرٌ» (غاشیه/21) تو تنها به یادآورنده هستی.

ذُکران: جمع ذَکر: مردان، مذکرها. «أَتَأْتُونَ الذُّکرَانَ» (شعراء/165) آیا با نرینه ها جمع می شوید؟

مَدَّکر(1): یادآورنده. در اصل متذّکر بوده است. «فَهَلْ مِنْ مُدَّکرٍ» (قمر/17) آیا کسی هست که یادآورنده باشد.

ذ ک ی

تذکیة: ذبح شرعی. «إِلاَّ مَا ذَکیْتُمْ» (مائده/ 3) مگر آنچه که خود تذکیه و ذبح شرعی کردید.

ذ ل ل

ذُلّ و ذِلّة: خواری، خضوع و انقیاد. «وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنْ الرَّحْمَةِ» (اسراء/ 25) و در مقابل پدر و مادرت بال تواضع پهن کن. «وَضُرِبَتْ عَلَیْهِمُ الذِّلَّةُ» (بقره/ 61) بر سر آنها خیمۀ ذلت برافراشته شد.

اَذِلّه: جمع ذلیل یعنی خاشع. «أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ» (مائده/ 54) در مقابل مؤمنین خاضع هستند.

ذُلُل: جمع ذلیل: خاشع. «فَاسْلُکی سُبُلَ رَبِّک ذُلُلاً» (نحل/ 69) راه خدایت را خاشعانه طی کن.

ص:145


1- در اصل اذدکار از باب افتعال بوده که ذال در دال ادغام و ادّکار شده است.

ذَلول: رام. «بَقَرَةٌ لاَّ ذَلُولٌ تُثِیرُ الأَرْضَ» (بقره/ 71) گاوی که رام نباشد و زمین کاویده باشد.

تذلیل: رام کردن، رام شدن. «وَذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِیلًا» (دهر/14) و میوه هایش برای چیدن بسیار آسان (رام) است.

اَذَلّ: ذلیل تر. صفت تفضیل از ذلیل است. «لَیُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ» (منافقون/8) هر آینه عزیز ترین آن ها بیرون می کند ذلیل ترین را.

اَذَلّین: جمع اَذَلّ: ذلیل ترین ها. «أُوْلَئِک فِی الأَذَلِّینَ» (مجادله/20) آنان در زمرة خوارترین افراد هستند.

ذ م م

ذمّة: عهد و پیمان، زنهار. «لَا یَرْقُبُوا فِیکمْ إِلًّا وَلَا ذِمَّةً» (توبه/ 108) دربارة مؤمن هیچ خویشاوندی و هیچ عهد و پیمان و زنهاری را رعایت نمی کنند.

مذموم: سرزنش شده. «وَهُوَ مَذْمُومٌ» (قلم/49) و او سرزنش شده بود.

ذ ن ب

ذنب: گناه که جمع آن ذُنوب است. «وَاسْتَغْفِرْ لِذَنبِک» (محمد/ 19) برای گناهت استغفار کن. «فَأَهْلَکنَاهُم بِذُنُوبِهِمْ» (انعام/ 6) آنها را به خاطر گناهانشان هلاک ساختیم.

ذَنُوب: نصیب و بهره. «فَإِنَّ لِلَّذِینَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِّثْلَ ذَنُوبِ أَصْحَابِهِمْ» (ذاریات/ 59) ظالمان بهره ای دارند مثل بهرۀ یارانشان.

ذ ه ب

ذهاب: در صورتی که با به همراه باشد به معنای بردن است. «وَإِنَّا عَلَی ذَهَابٍ بِهِ لَقَادِرُونَ» (مؤمنون/ 18) ما بر بردن آن قادر هستیم.

ذَهَب: فلز معروف گرانقیمت (طلا). «وَالَّذِینَ یَکنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ» (توبه/ 34) و کسانی که طلا و نقره را می اندوزند و گنج می کنند.

ذ ه ل

تَذهَلُ: فراموش می کند. «تَذْهَلُ کلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ» (حج/ 2) روزی که هر زن شیرده از بچه شیرخواره اش فراموش می کند.

ص:146

ذ و

ذو: صاحب در حال رفعی، ولی در حال جرّی ذی و در حال نصبی ذا باید گفته شود.

 (در حالت جرّی) ذی القرنین: صاحب دو شاخ _ یا دو قرن. اسکندر یا لقب یکی از پادشاهان یمن. «وَیَسْأَلُونَک عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ» (کهف/ 83) از تو دربارۀ ذو القرنین سئوال می کنند.

 (در حالت نصبی) ذ النون: صاحب ماهی (حضرت یونس علیه السلام) «وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِباً» (انبیاء/ 87) و صاحب ماهی وقتی که غضبناک بیرون رفت.

 (در حالت رفعی) ذو الرحمة: صاحب رحمت. «وَرَبُّک الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ» (کهف/ 58) و خدایت غفور و صاحب رحمت است.

ذو الکفل: یکی از پیغمبران خدا و شاگرد الیسع. «وَذَا الْکفْلِ» (انبیاء/ 85) و ذو الکفل را…

ذَوا: تثنیه ذو یعنی دو صاحب. «ذَوَا عَدْلٍ مِنْکمْ» (مائده/ 95) دو صاحب عدل و عادل.

ذَواتا: تثنیه ذو و ذوات(1)دو صاحب. «ذَوَاتَا أَفْنَانٍ» (رحمن/ 48) دو صاحب فنون و شاخه ها.

ذَوَیْ: تثنیة ذو یعنی دو صاحب در حالت نصبی. «وَأَشْهِدُوا ذَوَی عَدْلٍ مِنْکمْ (بقره/177) و دو نفر عادل از خودتان را شاهد بگیرید.

ذات: صاحب، باطن دل ها. «إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ» (آل عمران/119) خداوند به باطن دل ها آگاه است.

ذَواتَیْ: تثنیة ذات یعنی دو صاحب در حلالت نصبی. «ذَوَاتَی أُکلٍ خَمْطٍ» (سبأ/16) آن دو دارای میوه بدمزّه و شور بودند.

ذ و د

تذود: دور می کند، باز می دارد. «وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمْ امْرَأتَیْنِ تَذُودَانِ» (قصص/23) و دید دو زن را که پشت سر مردم گوسفندان را از آب باز می دارند.

ذ و ق

ذوق: چشیدن. «ذُقْ إِنَّک أَنتَ الْعَزِیزُ الْکرِیمُ» (دخان/ 49) بچش که تو عزیز و بزرگواری.

ص:147


1- ناگفته نماند که ذوات بر خلاف پندار برخی، مفرد است نه جمع، و لذا تثنیه آن ذواتا و ذواتی می شود. (غیاثی کرمانی)

اَذاق: چشانید. باب افعال از ذَوْق است. «فَأَذَاقَهُمْ اللَّهُ الْخِزْیَ (زمر/26) پس خداوند ذلت را به آن ها چشانید.

ذائق: چشنده. اسم فاعل از ذَوْق است. «إِنَّکمْ لَذَائِقُو الْعَذَابِ» (صافات/138) شما عذاب را حتماً چشنده خواهید بود.

ذائقة: مؤنث ذائق: چشنده. «کلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ» (آل عمران/158) هر انسانی مرگ را خواهد چشید.

ذ ی ع

ذَیع: منتشر کردن. «أَذَاعُواْ بِهِ» (نساء/ 83) خبر را منتشر می کردند.

ص:148

حرف راء

ر أ س

رأس: سر و جمع آن رؤوس است. «أَوْ بِهِ أَذًی مِّن رَّأْسِهِ» (بقره/ 196) یا در سرش آزاری باشد. «وَإِن تُبْتُمْ فَلَکمْ رُؤُوسُ أَمْوَالِکمْ» (بقره/ 279) اگر توبه کردید سرمایه هایتان برای شما است.

ر أ ف

رأفة: مهربانی. «وَلَا تَأْخُذْکم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ (نور/ 2) در اجرای حکم الهی دچار مهربانی و رأفت نشوید.

رؤوف: مهربان. از نامهای زیبای خداوند. «إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُوفٌ رَّحِیمٌ» (حج/ 65) خداوند به بندگان رؤوف و مهربان است.

ر أ ی

رَأی: دیدن، تدبیر کردن، به اجتهاد چیزی گفتن. «رَأْیَ الْعَیْنِ» (آل عمران/ 13) دیدن به چشم.

رُؤیا: خواب دیدن. «وَمَا جَعَلْنَا الرُّؤیَا الَّتِی» (اسراء/ 60) خوابی که تو دیدی قرار ندادیم…

ارأیتک: خبر ده مرا. «أَرَأَیْتَک هَ_ذَا الَّذِی کرَّمْتَ» (اسراء/ 62) خبر ده مرا که این کسی را که بر من برتری بخشیدی…

رِِئاء: خودنمایی. «کالَّذِی یُنفِقُ مَالَهُ رِئَاء النَّاسِ» (بقره/ 264) مانند کسی که مالش را برای ریا و خودنمایی انفاق می کند.

ص:149

رِئی: ظاهر حال که به چشم می خورد. «هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثاً وَرِئْیاً» (مریم/ 74) آنها از نظر اثاث و ظاهر حال بهتر بودند.

رأی: دید. از رؤیت گرفته شده است. «رَأَی کوْکبًا» (انعام/76) ستاره ای دید.

اَری: می بینم. «إِنِّی أَرَاک وَقَوْمَک فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ» (انعام/74) من تو و قومت را در گمراهی آشکار می بینم.

اَرانی: از رَأی گرفته شده یعنی: خود را می بینم. «أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا» (یوسف/36) می بینم خود را که (انگور برای) شراب می فشارم.

تَرَ: می بینی. که در اصل تَری بوده و با لم مجزوم شده و یای آن افتاده است. «أَلَمْ تر کیْفَ فَعَلَ رَبُّک بِأَصْحَابِ الْفِیلِ» (فیل/1) آیا ندیدی که خدایت چگونه با فیلسواران رفتارکرد. (یَرَ نیز یَری بوده است، یعنی: می بینید).

تَرَیِنَّ: از کلمه رأی گرفته شده: می بینی، ببینی. «فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنْ الْبَشَرِ أَحَدًا» (مریم/26) اگر کسی از افراد بشر را دیدی بگو.

تُرِیَنّی: از کلمه رأی گرفته شده: به من نشان می دهی. «قُلْ رَبِّ إِمَّا تُرِیَنِّی مَا یُوعَدُونَ» (مؤمنون/93) بگو خدا به من یا نشان می دهی آن چه را که آن ها به من وعده داده شده اند.

نُری: نشان می دهیم. باب افعال از رَأی است. «وَکذَلِک نُرِی إِبْرَاهِیمَ» (انعام/75) و این گونه به ابراهیم نشان دادیم.

اَرِنی: فعل امر از ارائه یعنی به من نشان بده. «أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْک» (اعراف/143) خود را به من نشان بده تا تورا ببینم.

اَرُونی: از کلمه رأی گرفته شده: به من نشان بدهید. «أَرُونِی مَاذَا خَلَقُوا» (فاطر/40) به من نشان دهید که چه چیزی خلق کردند؟

یُرَوْا: فعل مجهول از ارائه است. یعنی نشان داده شوند. «لِیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ» (زلزال/6) تا اعمالشان به آن ها نشان داده شوند.

تَراءی: از کلمه رأی گرفته شده از باب تفاعل: همدیگر را دیدند، با هم روبرو شدند. «تَرَاءَی الْجَمْعَانِ» (شعرا/61) آن دو جمعیت همدیگر را دیدند.

ص:150

یُرائُون: از کلمه رأی گرفته شده: خودنمایی می کنند، نشان می دهند. «الَّذِینَ هُمْ یُرَاءُونَ» (ماعون/6) آنان که ریا می کنند و کار خود را به دیگران نشان می دهند.

رَأْی: اندیشه. أَرَاذِلُنَا بَادِی الرَّأْیِ» (هود/27) افراد پست که اندیشه های شیطانی دارند.

ر ب ب

رَبّ: سرور و یکی از نامهای زیبای خداوند. «اذْکرْنِی عِندَ رَبِّک» (یوسف/ 42) مرا نزد سرورت یاد کن. «رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (دخان/ 7) خدای آسمانها و زمین.

ربیّون: علمای ربّانی. «کمْ مِنْ نَبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کثِیرٌ» (آل عمران/ 141) و چه بسیار از پیامبران که علمای ربانی همراه آنها جنگیدند. (علمای بزرگ یهود)

رَبّانیون: علمای ربانی. علمای بزرگ یهود. «کونُواْ رَبَّانِیِّینَ» (آل عمرن/ 79) ربانی باشید.

ربائب: جمع ربیبه دختران زن. «وَرَبَائِبُکمْ اللَّاتِی فِی حُجُورِکمْ» (نساء/ 28) و دختران زنتان که در دامان شما بزرگ شده اند…

ارباب: جمع ربّ یعنی خدایان. «أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمْ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ» (یوسف/39) آیا خدایان متفرق بهترند یا خدای یگانه قهار؟

ر ب ح

رِبح: سود تجارت. «فَمَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ» (بقره/ 16) سود نبخشید تجارت آنها.

ر ب ص

تربص: انتظار کشیدن. نگران بودن. چشم داشتن. عده وفات نگه داشتن. «هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَی الْحُسْنَیَیْنِ» (توبه/ 52) آیا انتظار دارید که برای ما جز یکی از دو نیکویی (پیروزی یاشهادت) مقدر گردد؟

«وَالْمُطَلَّقَاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنفُسِهِنَّ ثَلاَثَةَ قُرُوَءٍ» (بقره/ 228) زنان مطلّقه باید سه دورۀ پاکی را به عنوان عدّه، انتظار بکشند و در این مدت شوهر کردن جایز نیست.

مُتَرَبّص: اسم فاعل از رَبْص یعنی کسی که انتظار می کشد و چشم به راه است. «قُلْ کلٌّ مُتَرَبِّصٌ» (طه/135) بگو همه انتظار کشتند.

ص:151

رباً: ربا. آن چه که زیادی گرفته می شود. «وَمَا آتَیْتُمْ مِنْ رِبًا» (روم/39) و آن چه که به عنوان ربا پرداختید.

ر ب ط

رَبط: پیوستن. «وَلِیَرْبِطَ عَلَی قُلُوبِکمْ» (انفال/ 11) تا خداوند دل آنها را از اضطراب برهاند.

مُرابطة و رِباط: به هم پیوستن اسبها در یک بند. «صَابِرُواْ وَرَابِطُواْ» (آل عمران/ 200) صبر پیشه کنید و مرابطه کنید.

رِِباط: اسبهای بسته. «وَمِن رِّبَاطِ الْخَیْلِ» (انفال/ 60) و آماده کنید اسبهای بسته را.

ر ب ع

رُبع: یک چهارم. «فَإِن کانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَکمُ الرُّبُعُ» (نساء/ 12) اگر زنها فرزند داشته باشد پس به شما یک چهارم می رسد.

اربعة: چهار. «فَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاءَ» (نساء/ 20) پس چهار شاهد بیاورید.

اربع: چهار. «فَشَهَادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهَادَاتٍ» (نور/ 6) پس باید یک نفر چهار مرتبه سوگند یاد کند که راست می گوید.

رُباع: چهار تا. «فَانکحُوا مَا طَابَ لَکمْ مِنَ النِّسَاءِ مَثْنَی وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ» (نساء/ 36) ازدواج کنید از زنان نیکو دو تا دو تا یا سه تا سه تا یا چهار تا چهار تا.

اربعین: چهل. «وَبَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً» (احقاف/ 15) و رسید به چهل سالگی.

رابع: چهارم. «مَا یَکونُ مِن نَّجْوَی ثَلَاثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ» (مجادله/ 7) سه تن پنهانی با هم سخن نمی گویید مگر آنکه خداوند نیز چهارمین آنها است.

ر ب و

ربا: سود. فزونی. «وَحَرَّمَ الرِّبَا» (بقره/ 275) و خداوند ربا را حرام گردانید.

رَبَت: بالا آمد. «اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ» (حج/ 5) جنبید و بالا آمد.

رابی: بالا آمده. «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَداً رَّابِیاً» (رعد/ 17) سیل کف و خاشاک بالا آمده را حمل می کند.

ربوة: زمین بلند. «کمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ» (بقره/ 265) مانند باغی که بر بلندی قرار داد.

ص:152

ترتیل: باب تفعیل از رتل یعنی شمرده خواندن. «وَرَتَّلْنَاهُ تَرْتِیلًا» (فرقان/32) و ما آن را به شمردگی خواندیم.

ر ت ع

یَرتَعُ: می چرد. «یَرْتَعْ وَیَلْعَبْ» (یوسف/ 12) بچرد و بازی کند.

ر ت ق

رتق: چسبیدن. بستن. «کانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا» (انبیاء/ 30) زمین و آسمانها بسته بودند و ما (مثلا با باران آسمان را و با گیاه زمین را) شکافتیم.

ر ت ل

ترتیل: خواندن قرآن بطور شمرده و آهسته. «وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلاً» (مزمل/ 4) قرآن را شمرده بخوان.

ر ج ج

رجّ: لرزیدن و جنبیدن. «إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً» (واقعه/ 4) وقتی که زمین بلرزد چه لرزیدنی.

ر ج ز

رُجز: پلیدی. «وَالرُّجْزَ فَاهْجُرْ» (مدثر/ 5) و از پلیدی دوری کن.

رِجز: بلا. «إِنَّا مُنزِلُونَ عَلَی أَهْلِ هَذِهِ الْقَرْیَةِ رِجْزاً» (عنکبوت/ 34) بر اهل این قریه بلا فرستادیم.

ر ج س

رِجس: مترادف با معنای رجز است با تفاوتی اندک که رجز پلیدی ظاهری است، و رجس پلیدی معنوی. «إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ» (مائده/ 92) شراب و … پلیدی معنوی و از عمل شیطان هستند… «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکمُ الرِّجْسَ» (احزاب/ 33) خدا اراده فرموده که پلیدی را از شما خانواده (اهلبیت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم یعنی علی علیه السلام _ فاطمه علیها السلام _ حسن علیه السلام _ و حسین علیه السلام) دور و شما را پاک نماید چه پاک کردنی.

ص:153

ر ج ع

رَجْع و رُجُوع: بازگشت. «ذَلِک رَجْعٌ بَعِیدٌ» (ق/ 3) این بازگشتی بعید است. (که به معنای لازم استعمال شده است.) «فَإِن رَّجَعَک اللّهُ إِلَی طَآئِفَةٍ» (توبه/ 83) وقتی که تو را به سمت آنها برگرداند. (که به معنای متعدی استعمال شده است).

رُجعی: بازگشتن. «إِلَی رَبِّک الرُّجْعَی» (علق/ 8) به سوی خدای تو است بازگشت.

مرجِع: محل بازگشت. «ثُمَّ إِلَیَّ مَرْجِعُکمْ» (آل عمران/ 55) بازگشت شما به سوی من است.

تَراجُع: بازگردیدن. «فَلاَ جُنَاحَ عَلَیْهِمَا أَن یَتَرَاجَعَا» (بقره/ 230) اشکال ندارد که آن دو (زن و شوهر تازه از هم جدا شده) دوباره به نکاح بازگردند.

ر ج ف

رَجفُ و رَجفَة: لرزیدن. «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ» (اعراف/ 78) پس آنان را زمین لرزه گرفت.

اِرجاف: خبر دروغ منتشر کردن که موجب اضطراب و لرزش مردم شود. «وَالْمُرْجِفُونَ فِی الْمَدِینَةِ» (احزاب/ 10) و دروغ پراکنان شهر…

ر ج ل

رَجُل: مرد. «وَجَاء رَجُلٌ مِّنْ أَقْصَی الْمَدِینَةِ» (قصص/ 20) و مردی از انتهای شهر آید.

رجال: جمع رجل یعنی مردان. «رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکرِ اللَّهِ» (نور/ 37) مردانی که تجارت و بیع آنها را از یاد خدا باز نمی دارد…

گاهی رجال بر جن هم اطلاق شده است. «وَأَنَّهُ کانَ رِجَالٌ مِّنَ الْإِنسِ یَعُوذُونَ بِرِجَالٍ مِّنَ الْجِنِّ» (جن/ 6) برخی از انسانها به برخی از جنیان پناه می برند.

رجلین: تثنیه رجل یعنی دو مرد. «فَإِن لَّمْ یَکونَا رَجُلَیْنِ» (بقره/ 282) اگر دو مرد نباشند.

رِجل: پا. «ارْکضْ بِرِجْلِک» (ص/ 42) پای خودت را بر زمین بزن.

اَرجُل: جمع رِجل یعنی پاها. «وَأَرْجُلَکمْ إِلَی الْکعْبَینِ» (مائده/ 6) و پاهایتان را تا برآمدگی مسح کنید.

رَجِل و راجل: پیاده. «وَأَجْلِبْ عَلَیْهِم بِخَیْلِک وَرَجِلِک» (اسراء/ 64) با سواده و پیاده نظام آنها را جلب و جذب کن.

رجال: جمع راجل یعنی پیادگان. «یَأْتُوک رِجَالًا» (حج/ 27) به سوی تو پیاده می آیند.

ص:154

ر ج م

رَجم: سنگسار کردن. نفرین کردن. به گمان و پندار سخنی را گفتن. «رَجْمًا بِالْغَیْبِ» (کهف/ 22) نادانسته و تیری به تاریکی زده… «وَلَوْلاَ رَهْطُک لَرَجَمْنَاک» (هود/ 91) و اگر نبود طائفه تو، تو را رجم می کردیم.

رَجیم: رانده شده. «وِإِنِّی أُعِیذُهَا بِک وَذُرِّیَّتَهَا مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ» (آل عمران/ 36) پناه ببر به خداوند از شر شیطان رانده شده.

رجُوم: چیزی که با آن رجم می کنند. «وَجَعَلْنَاهَا رُجُوماً لِّلشَّیَاطِینِ» (ملک/ 5) ما آن ها را وسیله رجم شیاطین قرار دادیم.

مَرْجُوم: اسم مفعول از رجیم یعنی رانده شده. «لَتَکونَنَّ مِنْ الْمَرْجُومِینَ» (شعراء/116) از رانده شدگان خواهی بود.

ر ج و

رجاء: امید و ترس. «إَنَّ الَّذِینَ لاَ یَرْجُونَ لِقَاءنَا» (یونس/ 7) کسانی که به لقای ما امیدوار نیستند.

اِرجاء: تأخیر انداختن. امید دادن. واپس داشتن. «قَالُواْ أَرْجِهْ وَأَخَاهُ» (اعراف/ 111) گفتند: او و برادرش را باز دار و در کارشان تأخیر کن.

مُرجَون: تاخیر انداخته شدگان. «وَآخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ» (توبه/ 108) و گروهی از مردم تأخیر انداخته شده و بازپس داشته اند تا فرمان خدا چه باشد.

مَرْجُو: از رَجْو گرفته شده: مایه امید. «یَا صَالِحُ قَدْ کنتَ فِینَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا» (هود/62) ای صالح تو قبل از این در بین ما مایة امید بودی.

ر ج ی

ارجاء: جمع رجی یعنی ناحیه و اطراف. «وَالْمَلَک عَلَی أَرْجَائِهَا» (حاقه/ 17) فرشتگان بر گرداگرد آسمان ایستاده اند.

ر ح ب

رَحب: گشادگی و فراخی. «وَضَاقَتْ عَلَیْکمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ» (توبه/ 25) زمین با همه گستردگی و فراخی بر شما تنگ شده بود.

ص:155

مَرحَباً: خوش آمد گویی. «لَا مَرْحَباً بِهِمْ» (ص/ 59) خوش نیامدند. بدا جایشان.

ر ح ق

رحیق: شراب بهشتی. «یُسْقَوْنَ مِن رَّحِیقٍ مَّخْتُومٍ» (مطففین/ 25) از شرابی سر به مهر می نوشند.

ر ح ل

رَحل: بار مسافر. «جَعَلَ السِّقَایَةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ» (یوسف/ 70) و جام را در بار برادرش گذارد.

رِحال: جمع رَحل یعنی بارهای مسافران. «اجْعَلُواْ بِضَاعَتَهُمْ فِی رِحَالِهِمْ» (یوسف/ 62) بگذارید کالایشان را در بارهایشان…

رِِحلة: سفر کردن. «رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّیْفِ» (قریش/ 2) مسافرت زمستانی و تابستانی.

ر ح م

رَحم: بخشایش و مهربانی. رحمن و رحیم: از اسامی زیبای پروردگار. «الرَّحْم_نِ الرَّحِیمِ» (حمد/ 2) خدایی که رحمن و رحیم است.

ارحم الراحمین: نیز از اسامی خداوند است مهربانترین مهربانان.

رَحمَة: مهربانی. «کتَبَ عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ» (انعام/ 12) خداوند بر خودش رحمت را واجب کرده است.

اَرحام: جمع رَحِم یعنی زهدان. جای پرورش کودک در شکم. «هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکمْ فِی الأَرْحَامِ» (آل عمران/ 6) خداست که شما را در رحم ها همانطور که می خواهد صورت می بندد.

مَرْحَمَة: از رَحْم گرفته شده: ترحّم. «وَتَوَاصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ» (بلد/17) و به ترحّم سفارش می کنند.

اَرْحام: جمع رَحِم: خویشان و خویشاوندان. «وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَکمْ» (محمد/22) و قطع ارتباط با خویشان خود نکنید.

رُحْماً: از رَحْم گرفته شده: مهربانی و عطوفت. «وَأَقْرَبَ رُحْمًا» (کهف/81) و مهربان تر.

ر خ أ

رُخاء: رام. آسان. «الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخَاء حَیْثُ أَصَابَ» (ص/ 36) باد به امر او به آسانی حرکت می کرد…

ص:156

ر د ء

رِدء: یاور. «فَأَرْسِلْهُ مَعِیَ رِدْءاً» (قصص/ 34) هارون را همراه من به عنوان یاور بفرست.

ر د د

ارتداد: بازگشتن. بازگرداندن. «وَدَّ کثِیرٌ مِنْ أَهْلِ الْکتَابِ لَوْ یَرُدُّونَکمْ مِنْ بَعْدِ إِیمَانِکمْ» (بقره/ 104) بسیاری از اهل کتاب دوست دارند که شما را پس از ایمان به کفر برگردانند. «وَمَنْ یَرْتَدِدْ مِنْکمْ عَنْ دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کافِرٌ فَأُوْلَئِک حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ» (بقره/ 217) و هرکس که از دین خود برگردد و کافر از دنیا برود، اعمالش در دنیا و آخرت باطل شده است.

رادّ: برگرداننده. «إِنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْک الْقُرْآنَ لَرَادُّک إِلَی مَعَادٍ» (قصص/ 85) خدایی که قرآن را بر تو نازل کرد تو را به محل عود باز می گرداند.

رَدّ: برگرداندن. «وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَی الرَّسُولِ وَإِلَی أُوْلِی الْأَمْرِ» (نساء/83) و اگر برگردانند آن را به پیامبر و صاحبان امر.

رُدّوا: برگردانید، فعل امر از ردّ است. «فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ وَالرَّسُولِ» (نساء/59) پس برگردانید آن را به خدا و پیامبر.

رادّی: ردّ کننده، برگشت دهنده. «فَمَا الَّذِینَ فُضِّلُوا بِرَادِّی رِزْقِهِمْ» (نحل/71) پس کسانی که فزونی داده شده اند، حاضر نیستند که روزی خود را به بردگان خود باز دهند.

مَرَّد: برگشت، برگرداندن. «فَلَا مَرَدَّ لَهُ» (رعد/11) پس هیچ برگشتی برای او نیست.

مردود: بازگردانده شده. «عَذَابٌ غَیْرُ مَرْدُودٍ» (هود/76) عذابی غیر قابل برگشت.

ر د ف

رَدَف: پی در پی درآمدن. «رَدِفَ لَکم بَعْضُ الَّذِی تَسْتَعْجِلُونَ» (نمل/ 72) بخشی از آنچه که به آن عجله می کنید پی در پی به شما خواهد رسید.

رادفة: پی در پی در آینده. «تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ» (نازعات/ 7) پس از زلزله عذابی اید که در پی آن است.

مُرْدِف: از رَدَفَ گرفته شده: ردیف هم، پشت سر هم. «مِنْ الْمَلَائِکةِ مُرْدِفِینَ» (انفال/9) از فرشتگان که از پی هم در آیند.

ص:157

ر د م

رَدْم: محکم و نیرومند. «فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکمْ وَبَیْنَهُمْ رَدْمًا» (کهف/95) پس به من کمک کنید تا با قدرت بین آن ها و شما سدّ محکمی بسازم.

ر د ی

تَرَدّی: از جای بلند افتادن و هلاک شدن. «وَمَا یُغْنِی عَنْهُ مَالُهُ إِذَا تَرَدَّی» (لیل/ 11) و هنگام عذاب، دارایی او نتوانست او را از هلاک رهایی بدهد.

تَردی: به هلاکت رسید. «وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَی» (طه/ 16) و از هوسش پیروی کرد و هلاک گردید.

اَرْدی: از رَدْی گرفته شده: نابود کرد. «ظَنَنتُمْ بِرَبِّکمْ أَرْدَاکمْ» (فصلت/23) بد گمان به خدا شدید، شما را نابود کرد.

یُرْدوُا: از رَدْی گرفته شده: هلاک و ساقط می کنند. «لِیُرْدُوهُمْ» (انعام/137) تا آن ها را هلاک و ساقط کنند.

مُتَرَدّیة: هلاک شده با سقوط از بلندی. «وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّیَةُ» (مائده/3) و موقوذه و مهردیه حرام است.

ر ذ ل

رذل: پست. (در قرآن فقط به صیغه افعل تفضیل آمده است) «وَمِنکم مَّن یُرَدُّ إِلَی أَرْذَلِ الْعُمُرِ» (نحل/ 70) و برخی از شما به پست ترین دوران عمر خود بر می گردد.

اَراذل: جمع رَذل یعنی پست و بی ارزش. «أَرَاذِلُنَا بَادِی الرَّأْیِ» (هود/27) افراد پست و سطحی نگر ما.

ر ز ق

رزق: روزی. «قُلْ مَن یَرْزُقُکم مِّنَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (سبأ/ 24) بگو چه کسی شما را از آسمانها و زمین روزی می دهد؟ «وَعلَی الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ» (بقره/ 233) و پدر باید روزی آنها را بدهد.

ص:158

تُرْزَقان: از رِزق گرفته شده: به شما دو نفر روزی می شود. «طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ» (یوسف/37) غذایی که به شما دو نفر می خورانند.

ر س خ

راسخ: ثابت قدم. «وَالرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ» (آل عمران/ 7) ثابت قدمان در علم می گویند…

ر س س

رسّ: چاه. «وَعَادًا وَثَمُودَ وَأَصْحَابَ الرَّسِّ» (فرقان/ 41) عاد و ثمود و اصحاب چاه را…

ر س ل

ارسال: فرستادن. «یُرْسِلُ الرِّیَاحَ» (اعراف/ 57) بادها را می فرستد.

ارسل: فرستاد. «وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْراً» (فیل/ 3) و برای آنها پرندگان فرستاد.

رسول: پیامبر. فرستاده.(1) «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ» (بقره/ 285) پیامبر ایمان آورد به آنچه که بر او نازل شده.

رِسالت: پیامبری، رسالت. «فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ» (مائده/67) رسالت خدایت را ابلاغ نکردی.

رسالات: جمع رسالت: پیام ها، نامه ها. «أُبَلِّغُکمْ رِسَالَاتِ رَبِّی» (اعراف/63) من رسالت های خدایم را ابلاغ می کنم.

مُرْسَل: فرستاده شده، پیامبر. «لَسْتَ مُرْسَلًا» (رعد/43) تو پیامبر نیستی.

مُرسَلات: جمع مُرسَلة: فرستاده شدگان. «وَالْمُرْسَلَاتِ عُرْفًا» (مرسلات/1) قسم به فرستاده شدگان. فرستادگان.

ر س و

رَسو: استواری و ثبات. «وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا» (نازعات/ 32) و کوهها را ثابت و استوار ساخت.

رواسی: جمع راسیة یعنی استوار. «وَأَلْقَی فِی الأَرْضِ رَوَاسِیَ» (نحل/ 15) در زمین کوههای استوار قرار داد.

ص:159


1- به هر یک از پیامبران گفته می شود، ولی در قرآن غالبا مراد حضرت محمد(ص) است.

مُرسی: محل تثبیت و لنگر انداختن. «أَیَّانَ مُرْسَاهَا» (اعراف/ 187) چه زمانی قیامت لنگر می اندازد.

راسِیات: جمع راسیة: محکم و استوار. «وَقُدُورٍ رَاسِیَاتٍ» (سبأ/13) و دیگهایی محکم.

ر ش د

رُشد و رَشاد: راه درست که انسان را به مقصود می رساند. «فَإِنْ آنَسْتُم مِّنْهُمْ رُشْدًا» (نساء/ 6) چون از یتمیان رشد مشاهده کردید. «وَمَا أَهْدِیکمْ إِلَّا سَبِیلَ الرَّشَادِ» (غافر/ 29) جز راه درست را به شما نشان نمی دهم.

رشید و راشد: راه یافته. «وَمَا أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِیدٍ» (هود/ 97) کار فرعون راه یافته نبود. «أُوْلَئِک هُمُ الرَّاشِدُونَ» (حجرات/ 7) آنها رشد یافتگان هستند.

مرشد: راه درست نشان دهنده. «فَلَن تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُّرْشِدًا» (کهف/ 17) برای او مرشدی نخواهی یافت.

رَشَد: راهیابی، هدایت، سر و سامان یافتن. «وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا» (کهف/10) و در کارمان برای ما رشد و تعالی فراهم ساز.

ر ص د

رَصَد: نگهبان راه. جهنده. «شِهَاباً رَّصَداً» (جن/ 9) شهابی جهنده می یابد. «فَإِنَّهُ یَسْلُک مِن بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَداً» (جن/ 27) از هر سو نگهبان راه می فرستد.

مِرصاد و مَرصَد: کمینگاه. جای نگهبان. «وَاقْعُدُواْ لَهُمْ کلَّ مَرْصَدٍ» (توبه/ 5) در هر کمینگاه بنشینید تا آنها را بگیرید. «إِنَّ رَبَّک لَبِالْمِرْصَادِ» (فجر/ 14) خداوند در کمینگاه ظالمان است.

ارصاد: کمین نشستن. «وَإِرْصَاداً لِّمَنْ حَارَبَ اللّهَ وَرَسُولَهُ» (توبه/ 107) و نشستن در کمین محاربان با خدا و پیامبر.

ر ص ص

مَرْصوص: از رَصّ گرفته شده: سربی، فولادین. «کأَنَّهُمْ بُنیَانٌ مَرْصُوصٌ» (صف/4) مثل بنایی مستحکم و فولادین.

ص:160

ر ض ع

رَضاعة: شیر دادن. «لِمَنْ أَرَادَ أَن یُتِمَّ الرَّضَاعَةَ» (بقره/ 223) برای کسی که می خواهد شیر دادن را کامل انجام دهد.

مُرضِعة: زن شیرده. «تَذْهَلُ کلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ» (حج/ 2) زن شیرده از بچه شیرخوار فراموش می کند.

استرضاع: دایه خواستن. «وَإِنْ أَرَدتُّمْ أَن تَسْتَرْضِعُواْ» (بقره/ 233) و اگر خواستید دایه بگیرید.

مَراضِع: جمع مُرْضِع و مُرضِعة: دایه ها، زنان شیرده. «وَحَرَّمْنَا عَلَیْهِ الْمَرَاضِعَ» (قصص/12) و ما شیر دایه ها را بر او حرام کردیم.

ر ض ی

رضا و رضوان و مَرضاة: خوشنود شدن. پسندیدن. «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ» (بقره/ 107) و برخی از مردم جان خود را می فروشند تا رضای خدا را بخرند.

«وَرِضْوَانٌ مِنْ اللَّهِ أَکبَرُ» (توبه/ 74) و رضایت خداوند بالاتر از بهشت است.

راضیة: راضی و خشنود. مرضیّة: مورد رضایت. «ارْجِعِی إِلَی رَبِّک رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً» (فجر/ 28) برگرد به سوی خدایت در حالی که راضی و مورد رضایت است. البته گاهی راضیة به معنای مرضیة آمده است. چون اسم فاعل و مفعول به جای یکدیگر مجازا به کار می روند. مثل: «فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَّاضِیَةٍ» (قارعه/ 7) او در زندگی مورد رضایت و خوشایند است که در اینجا مراد مرضیه است.

تَراضی: از رَضِی گرفته شده از باب تفاعل: توافق کردن، رضایت به هم دادن. «إِذَا تَرَاضَوْا بَیْنَهُمْ» (بقره/232) اگر با یکدیگر توافق کردند.

اِرتضاء: از رَضِی گرفته شده: پسندیدن، راضی شدن. «إِلَّا لِمَنْ ارْتَضَی» (انبیاء/28) مگر برای کسی که خدا رضایت دهد.

رَضِیّ: مورد رضایت، پسندیده. «وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّا» (مریم/6) و او را مورد پسند قرار ده.

ص:161

مَرْضاة: مصدر است: خوشنودی و رضا. «وَمِنْ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاةِ اللَّهِ»(1) (بقره/207) برخی از مردم جان خود را در مقابل رضای الهی می فروشند.

ر ط ب

رَطب: تر. «وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کتَابٍ مُّبِینٍ» (انعام/ 59) هیچ تر و خشکی نیست مگر آنکه در کتابی مبین است.

رُطَب: خرما. «تُسَاقِطْ عَلَیْک رُطَباً جَنِیّاً» (مریم/ 25) بر تو خرمایی تازه می ریزد.

ر ع ب

رُعب: ترس. «سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کفَرُواْ الرُّعْبَ» (آل عمران/ 151) بزودی در قلوب کافران رعب می اندازیم.

ر ع د

رَعد: تندر. بانک ابر که پس از جستن برق از آن بر می خیزد. نام یکی از سوره های قرآن مجید «یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ» (رعد/ 15) رعد تسبیح آمیخته با حمد الهی بجا می آورد.

ر ع ی

رُعاء: چوپانان. «حَتَّی یُصْدِرَ الرِّعَاء» (قصص/ 23) تا آنگاه که چوپانان برگردند.

مَرعی: چراگاه. «أَخْرَجَ مِنْهَا مَاءهَا وَمَرْعَاهَا» (نازعات/ 31) آب و چراگاه آن را خارج ساخت.

رعایت: مراعات. «فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَایَتِهَا» (حدید/ 27) حدود رهبانیت را نگاه نداشتند.

راعی: رعایت کننده. «وَالَّذِینَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ» (معارج/ 32) آنها که عهد و امانت را رعایت می کنند.

راعنا: در عربی: ما را رعایت کن. و در عبری: از راعة گرفته شده یعنی شرارت و بدبختی ما است. «لاَ تَقُولُواْ رَاعِنَا وَقُولُواْ انظُرْنَا» (بقره/ 104) نگویید راعنا بلکه بگویید: انظرنا.

اِرْعَوْا: فعل امر از رَعْی یعنی چرانیدن. «کلُوا وَارْعَوْا أَنْعَامَکمْ» (طه/54) خود بخورید و به چهارپایانتان هم بدهید.

ص:162


1- این آیه در لیلة المبیت در عظمت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نازل شده است که فداکاری کرد.

ر غ ب

رَغَب: رغبت و امید. «وَیَدْعُونَنَا رَغَباً وَرَهَباً» (انبیاء/ 90) و ما را می خوانند از روی امید و ترس.

راغِب: اگر با فی بیاید به معنای میل و اگر با عن بیاید به معنای بیزاری است. «قَالَ أَرَاغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتِی» (مریم/46) آیا تو از خدایان روی گردان و بیزاری؟

ر غ د

رَغَد: زیادی نعمت. «وَکلاَ مِنْهَا رَغَداً» (بقره/ 35) بخورید فراوان هرچه می خواهید.

ر غ م

مُراغَم: جمع رَغم یعنی فراخی و نعمت فراوان. «یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کثِیرًا» (نساء/ 100) می یابد در زمین نعمتهای فراوان و آسایش و فراخی زندگی.

ر ف ت

رفات: پوسیده و از هم گسسته. «أَئِذَا کنَّا عِظَامًا وَرُفَاتًا» (اسراء/ 53) آیا وقتی که ما پوسیدیم و استخوان شدیم.

ر ف ث

رَفَث: کاری که از گفتن آن شرم دارند. سخن هرزه و زشت. مجامعت و نزدیکی. «أُحِلَّ لَکمْ لَیْلَةَ الصِّیَامِ الرَّفَثُ إِلَی نِسَائِکمْ» (بقره/ 184) شب ماه رمضان نزدیکی با زنانتان جایز است.

ر ف د

رَفد: عطا. «بِئْسَ الرِّفْدُ الْمَرْفُودُ» (هود/ 102) و بد عطایی است که به آنها داده شده.

ر ف ر ف

رَفرَف: بالش. فرش گرانبها. «رَفْرَفٍ خُضْرٍ» (رحمن/) بالش و فرشهای سبز.

ر ف ع

رفیع: از نامهای زیبای خداوند. «رَفِیعُ الدَّرَجَاتِ» (مؤمنون/ 15) کسی که وسایل رسیدن به او بلند است. (درجات یعنی پله ها و کنایه از درجات وجود است)

ص:163

ر ف ق

رفیق: یار و همراه. «وَحَسُنَ أُوْلَئِک رَفِیقًا» (نساء/ 72) آنان یار و همراه نیکویی هستند.

مَرافِق: جمع مِرْفَق یعنی آرنج. «وَأَیْدِیَکمْ إِلَی الْمَرَافِقِ» (مائده/ 9) و دستهایتان را تا آرنج بشوئید.

مُرْتَفَق: از رِفْق گرفته شده: منزل، آسایشگاه، محل اجتماع، مجلس. «بِئْسَ الشَّرَابُ وَسَاءَتْ مُرْتَفَقًا» (کهف/29) بد نوشیدنی و بد جایگاهی است.

ر ق ب

تَرَقُّب: ترسان بودن و پاییدن اطراف. «خَائِفًا یَتَرَقَّبُ» (قصص/ 21) در حال ترس اطراف را می پایید.

رقیب: نگهبان و از نامهای زیبای پروردگار. «إِنَّ اللّهَ کانَ عَلَیْکمْ رَقِیبًا» (نساء/ 1) خداوند بر شما رقیب است. «مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ» (ق/ 18) هیچ سخن نگویید مگر آنکه نگهبانی آماده نزد آن حاضر است.

رَقَبة: گردن. کنایه از بنده است، چون ریسمان به گردن بندگان می انداختند و آن ها را اسیر می کردند. و جمع آن رقاب است. «فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مُّؤْمِنَةٍ» (نساء/ 92) کفارة آن آزاد کردن بندۀ مؤمن است. «وَفِی الرِّقَابِ» (بقره/ 177) و در راه آزاد کردن بردگان.

اِرْتَقِب: فعل امر از رَقَبَ گرفته شده: منتظر باش، مراقب باش. «فَارْتَقِبْ إِنَّهُمْ مُرْتَقِبُونَ» (دخان/59) پس مراقب باش که آن ها نیز مراقب هستند.

ر ق د

رُقُود: جمع راقد یعنی خوابیده. «وَتَحْسَبُهُمْ أَیْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ» (کهف/ 18) و آنها را بیدار می پنداری در حالی که خفته اند.

مَرقَد: محل خوابیدن. قبر. «یَا وَیْلَنَا مَن بَعَثَنَا مِن مَّرْقَدِنَا» (یس/ 52) وای بر ما چه کسی ما را از قبرمان برانگیخت؟

ر ق ق

رَقّ: صفحه، لوح، طومار. «فِی رَقٍّ مَنْشُورٍ» (طور/3) در صفحه طوماری سرگشاده.

ص:164

ر ق م

رقیم: به گفته برخی لوحی است که بر روی آن اسامی یا داستان اصحاب کهف نوشته و بر در غار کهف قرار داشت. «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکهْفِ وَالرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا» (کهف/ 9) آیا می پنداری که اصحاب کهف و رقیم(1) در آیات قدرت ما عجیب هستند.

مَرْقُوم: از رَقْم گرفته شده: نوشته شده. «کتَابٌ مَرْقُومٌ» (مطففین/20) کارنامه ای نوشته شده و خوانا است.

ارتقاء: از رَقْی گرفته شده: بالا رفتن، صعود کردن. «فَلْیَرْتَقُوا فِی الْأَسْبَابِ» (ص/10) پس با ابزار بالارونده، بالا روند.

راق: راقی از رَقْی گرفته شده: نجات بخش، شفا دهنده. «وَقِیلَ مَنْ رَاقٍ» (قیامت/27) و گفته شود: چه کسی نجات دهنده است.

ر ق ی

رُقِی: بالا رفتن. «وَلَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِیِّک» (اسراء/ 95) و ما به بالا رفتن تو ایمان نمی آوریم.

تَراقی: جمع تَرقُوهَ یعنی استخوان گرداگرد گردن و بالای سینه. «کلَّا إِذَا بَلَغَتْ التَّرَاقِیَ» (قیامت/ 26) نه چنین است وقتی که روح به استخوان های ترقوه برسد…

ر ک ب

رَکب: جمع راکب یعنی سواران. «وَالرَّکبُ أَسْفَلَ مِنْکمْ» (انفال/ 44) و سواران پائین تر از شمایند.

رَکوب: مرکب سواری. «فَمِنْهَا رَکوبُهُمْ» (یس/ 72) پس برخی از حیوانات مرکب سواری آنها هستند.

رِکاب: اسب و استر سواری. «فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَیْهِ مِنْ خَیْلٍ وَلَا رِکابٍ» (حشر/ 6) آنچه که بر آن بدون اسب و استر تاختید.

ص:165


1- برخی می گویند: اصحاب کهف همان اصحاب رقیمند و دو گروه نیستند.

ر ک ب

ترکیب: مرکب نمودن. «فِی أَیِّ صُورَةٍ مَا شَاءَ رَکبَک» (انفطار/8) در هر شکلی که خواست تو را ترکیب نمود.

مُتراکب: از رَکب گرفته شده: انباشته شده، روی هم قرار گرفته. «حَبًّا مُتَرَاکبًا» (انعام/99) دانه هایی روی هم انباشته.

رُکبان: جمع راکب یعنی سواره ها. «فَرِجَالًا أَوْ رُکبَانًا» (بقره/239) پس سوارگان یا پیاده گان.

ر ک د

رواکد: جمع راکد یعنی ساکن. «فَیَظْلَلْنَ رَوَاکدَ عَلَی ظَهْرِهِ» (شوری/ 32) پس کشتی ها بر بالای آب ساکن می مانند.

ر ک ز

رِکز: آواز پنهان و پوشیده. «أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکزاً» (مریم/ 98) یا از آنها آواز پنهان و پوشیده ای بشنوی.

ر ک س

رَکس: واژگون کردن. «وَاللَّهُ أَرْکسَهُمْ بِمَا کسَبُوا» (نساء/ 90) خداوند به خاطر عملکردشان آنها را وارونه کرد.

ر ک ض

رَکض: جنبانیدن پای. پای زدن و دویدن و دوانیدن. «ارْکضْ بِرِجْلِک» (ص/ 42) پای خود را بجنبان و بر زمین بزن.

ر ک ع

رکوع: پشت خم کردن به نیت تواضع. «وَارْکعِی مَعَ الرَّاکعِینَ» (آل عمران/ 39) با رکوع کنندگان رکوع کنیم.

رُکع: جمع راکع: رکوع کنندگان. «وَالرُّکعِ السُّجُودِ» (بقره/125) و راکعان و ساجدان.

ص:166

ر ک م

رَکم: روی هم انباشتن. رُکام: ابر سطبر و بر هم انباشته شده. «یَجْعَلُهُ رُکاماً» (نور/ 43) پس آنها را به صورت ابر روی هم انباشته قرار می دهد.

مَرْکوم: انباشته شده. «سَحَابٌ مَرْکومٌ» (طور/44) ابری انباشته شده.

ر ک ن

رُکن: چیزی که شایسته تکیه و اعتماد(1) باشد. «فَتَوَلَّی بِرُکنِهِ» (ذاریات/ 39) پس فرعون بر افراد مورد اعتماد خود تکیه کرد.

ر م ح

رِماح: جمع رُمح یعنی نیزه. «تَنَالُهُ أَیْدِیکمْ وَرِمَاحُکمْ» (مائده/94) دست ها و نیزه هایتان به آن ها می رسد.

ر م د

رِماد: خاکستر. «کرَمَادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ» (ابراهیم/18) مانند خاکستری که باد آن را پراکنده کند.

ر م ز

رَمْز: اشاره. «إِلَّا رَمْزًا» (آل عمران) مگر به صورت رمز و اشاره.

ر م ض

رمضان: ماه نهم از ماههای قمری اسلامی و شریفترین ماه و زمان نزول قرآن است. «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِیَ أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ» (بقره/ 185) ماه رمضان است که قرآن در آن نازل شده است.

رُمّان: انار. «وَجَنَّاتٍ مِّنْ أَعْنَابٍ وَالزَّیْتُونَ وَالرُّمَّانَ» (انعام/ 99) و باغهایی از انگور و زیتون و انار.

ر م م

رَمیم: خاکستر. «وَهِیَ رَمِیمٌ» (یس/78) و آن ها خاکستر شده اند.

ص:167


1- ستون را از آنجهت که تکیه سقف بر آن است رکن و معتمدان حکومت را از آنجهت که اعتماد برآن ها است ارکان دولت می گویند.

ر م ی

رَمی: انداختن. تهمت زدن. نسبت زشتی به کسی دادن. «وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» (انفال/ 17) تو نیانداختی آنگاه که انداختی ریگ را. «وَالَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ» (نور/ 4) کسانی که به زنان شوهردار مؤمن تهمت می زنند.

ر ه ب

رَهب: ترس و بیم. اِرهاب: ترسانیدن. «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدْوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکمْ» (انفال/ 60) با آن دشمن خدا و دشمنتان را می ترسانید.

رُهبان: جمع راهب یعنی زاهد و دانشمند. «ذَلِک بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانً» (مائده/ 86) چرا که برخی از آنها کشیشان و راهبان هستند.

رهبانیت: گوشه گیری. «وَرَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا» (حدید/ 27) رهبانیتی که خود اختراع کردند.

رَهْبَة: خوف و هراس. «لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً» (حشر/13) ترس شما بیشتر است.

رَهَبْ: ترس، خوف. «رَغَبًا وَرَهَبًا» (انبیاء/90) از روی رغبت و ترس.

ر ه ط

رَهط: گروهی کمتر از ده نفر که زن همراه آنها نباشد. «وَلَوْلاَ رَهْطُک» (هود/ 91) اگر گروه تو نبود…

ر ه ق

رَهق: زیان و ترس و تباهی و فراگرفتن. «فَلَا یَخَافُ بَخْساً وَلَا رَهَقاً» (جن/ 13) نمی ترسد از زیان و تباهی و ستم. چهره او را فقر و تباهی فرا نمی گیرد. «فَزَادُوهُمْ رَهَقاً» (جن/ 6) پس تباهی آنها را افزون کردند.

اِرهاق: هلاک کردن و کشتن. «سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً» (مدثر/ 17) او را در حال بالا رفتن هلاک می کنم.

ر ه ن

رَهن: گرو. گرو بستن. رهان: گروگان. «فَرِهَانٌ مَقْبُوضَةٌ» (بقره/ 238) پس گرو بدست طلبکار بدهید.

ص:168

رَهین: گرو، گروگان. «کلُّ امْرِئٍ بِمَا کسَبَ رَهِینٌ» (طور/21) هر کسی گروگان عمل خویش است.

ر ه و

رهو: دریای آرام. «وَاتْرُک الْبَحْرَ رَهْوًا» (دخان/ 24) دریا را آسان و آرام رها کن.

ر و ح

رُوح: به چند معنی آمده است از قبیل:

1. رحمت: « یُنَزِّلُ الْمَلآئِکةَ بِالْرُّوحِ» (نحل/ 2) فرشتگان با رحمت نازل می شوند.

2. قرآن: «أَوْحَیْنَا إِلَیْک رُوحاً مِّنْ أَمْرِنَا» (شوری/ 52) قرآن را از امر خود به او وحی کردیم.

3. عیسی علیه السلام:« وَکلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَی مَرْیَمَ وَرُوحٌ مِّنْهُ» (نساء/ 171) و کلمه و روح خود را به مریم القاء کردیم.

4. فرشتگان: «تَنَزَّلُ الْمَلَائِکةُ وَالرُّوحُ» (قدر/ 4) فرشتگان و روح در شب قدر نازل می شوند.

5. جبرئیل: « فَأَرْسَلْنَا إِلَیْهَا رُوحَنَا» (مریم/ 17) ما روح خود را به سوی او ارسال نمودیم.

6. جان: «یسئلونک عن الروح» (اسراء/ 87) از تو دربارۀ روح (جان) می پرسند.

اِراحة: آسایش دادن. «وَلَکمْ فِیهَا جَمَالٌ حِینَ تُرِیحُونَ» (نحل/ 6) هنگام استراحت دادن چهارپایان برای شما زیبایی و جمال است.

رَوح: مهربانی. رحمت. نسیم خوش. «وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ» (یوسف/ 87) از رحمت الهی ناامید مباشید. «فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ» (واقعه/ 89) نسیم خوش و ریحان.

رَواح: شامگاه، برگشت باد از ظهر تا شب. «وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ» (سبأ/12) بازگشت باد از ظهر تا شب به اندازه یک ماه بود.

ر و د

ارادة: خواستن. «إِذَا أَرَادَ شَیْئًا» (یس/ 82) هرگاه که اراده کند و بخواهد…

مُرید: از نامهای زیبای الهی. «یُرِیدُ بِکمُ الْعُسْرَ» (بقره/ 185) خدا برای شما ارادۀ آسانی کرده است.

ص:169

راوَدَ: از مراوده گرفته شده: خواستن چیزی با کشاکش، مطالبة چیزی با نرمی. اگر با عین بیاید یعنی مطالبه چیزی با مکر و حیله. «وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِهَا» (یوسف/23) و کسی که یوسف در خانه اش بود با او مراوده کرد.

تَراوُد: از رَوْد گرفته شده: چاره اندیشی، مطالبه. «سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ» (یوسف/61) به زودی چاره ای می اندیشیم و او را با هر ترفندی که شده از پدرش مطالبه کنیم.

رُوَیْداً: از رَوْد گرفته شده: اندک _ کم. «أَمْهِلْهُمْ رُوَیْدًا» (طلاق/17) اندکی به کافران مهلت بده.

ر و ض

رَوضَة: باغ و جمع آن ریاض و روضات است. «فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ» (روم/ 15) پس آنان در باغی، مسرور و محترم بسر می برند. «فِی رَوْضَاتِ الْجَنَّاتِ» (شوری/ 22) در باغهای بهشت منزل دارند.

ر و ع

رَوع: بیم و ترس. «فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِیمَ الرَّوْعُ» (هود/ 74) وقتی که ترس از ابراهیم رخت بر بست.

ر و غ

روغ: رو به چیزی کردن. پنهان سوی چیزی رفتن. «فَرَاغَ إِلَی آلِهَتِهِمْ» (صافات/ 91) پس ابراهیم پنهانی به سوی بتهایشان رفت.

ر و م

روُم: قومی معروفند مانند فارس. «غُلِبَتِ الرُّومُ» (روم/ 2) رومیان شکست خوردند.

ر ی ب

رَیب: شک. «ذَلِک الْکتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ» (بقره/ 2) آن کتاب تردیدی در آن نیست.

مُرتاب: شک کننده. «یُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُّرْتَابٌ» (غافر/ 34) خداوند مسرف شک کننده را گمراه می کند.

مُریب: تردید کننده. «مُعْتَدٍ مُّرِیبٍ» (ق/ 25) تعدی کننده و تردید کننده.

ص:170

ر ی ب

اِرْتیاب: تردید پیدا کردن. «أَفِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَمْ ارْتَابُوا» (بقره/50) آیا در قلب هایشان مرض است یا تردید دارند.

ریبَة: شک و تردید. «لَا یَزَالُ بُنْیَانُهُمْ الَّذِی بَنَوْا رِیبَةً فِی قُلُوبِهِمْ» (توبه/110) بنیان شک و تردیدی که در دل خویش بنا کردند همواره باقی است.

ر ی ح

ریح: باد، بوی. «إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ» (یوسف/ 94) من بوی یوسف را می شنوم. «إِن یَشَأْ یُسْکنِ الرِّیحَ» (شوری/ 33) اگر خدا بخواهد باد ساکن می شود. جمع آن ریاح است «یُرْسِلُ الرِّیَاحَ» (روم/ 48) بادها را می فرستد.

رَیْحان: گل های خوشبو. «فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ» (واقعه/89) پس روح و ریحان (استراحت و گل های خوشبو) هستند.

ر ی ش

ریش: پر. جامه فاخر و گرانبها. «وَرِیشاً وَلِبَاسُ التَّقْوَیَ خیر» (اعراف/ 26) و جامه زیبا فرستادیم. بر شما باد لباس تقوا که بهتر از هر لباس است.

ر ی ع

ریع: زمین بلند. «أَتَبْنُونَ بِکلِّ رِیعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ» (شعراء/ 128) آیا بر هر بلندی ساختمان علامتی می سازید تا سرگرم شوید؟

ر ی ن

رَین: زنگار و چرک. «کلَّا بَلْ رَانَ عَلَی قُلُوبِهِم» (مطففین/ 14) نه چنین است بلکه بر قلوب آنها زنگار نشسته است.

ص:171

ص:172

حرف زاء

ز ب د

زَبَد: کف. «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا» (رعد/ 18) پس سیل، کف برآمده را حمل می کند.

ز ب ر

زُبُر: جمع زَبور نوشته. «وَکلُّ شَیْءٍ فَعَلُوهُ فِی الزُّبُرِ» (قمر/ 52) و هرچه که انجام داده اند در کتابها و نامه ها ثبت است. «وَآتَیْنَا دَاوُودَ زَبُورًا» (نساء/ 162) ما به داود نوشته ای دادیم.

زُبُر و زَبَر: جمع زَبْرة یعنی پاره ای از هر چیز. «آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ» (کهف/ 96) برای من پاره های آهن را بیاورید.

ز ب ن

زبانیة: جماعت نگهبان(1). «سَنَدْعُ الزَّبَانِیَةَ» (علق/ 18) بزودی جماعت نگهبان را فرا می خوانیم.

ز ج ج

زجاجة: شیشه. آبگینه. «الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ» (نور/ 35) چراغ در شیشه و چراغدان است.

ص:173


1- در روزگار ما آن ها را به عربی شُرطه و به فارسی پلیس می گویند و در قدیم شَحْنه یا عَسَس می گفتد. زبانیة جمعی است که مفرد ندارد مثل ابابیل و برخی گفته اند: مفرد آن زابن یا زبینه می باشد، ولی هیچگاه بکار نرفته است. مراد در اینجا جماعت فرشتگانی هستند که بندگان متخلّف را به دوزخ می برند.

ز ج ر

زَجر: راندن. شکنجه دادن. آزردن. منع کردن. «فِیهِ مُزْدَجَرٌ» (نجم/ 4) در آن مایه انزجار و منع مردمان است. «وَقَالُوا مَجْنُونٌ وَازْدُجِرَ» (قمر/ 9) گفتند: او دیوانه ای زجر کشیده است.

زاجر: منع کننده. «فَالزَّاجِرَاتِ زَجْراً» (صافات/ 2) قسم به فرشتگان راننده یا منع کننده.

زَجْرَة: فریاد، نفحة صور. «فَإِنَّمَا هِیَ زَجْرَةٌ وَاحِدَةٌ» (صافات/19) پس آن یک فریاد و دمیدن در صور است.

ز ج ی

ازجاء: از جایی به جایی راندن. «یُزْجِی لَکمُ الْفُلْک فِی الْبَحْر» (اسراء/ 66) کشتی را برای شما می راند در دریا تا از فضل خدا روزی طلب کنید.

مُزجاة: چیز راندنی و دور افکندنی. «وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ» (یوسف/ 88) با بضاعتی ناچیز و دور انداختنی به سوی تو آمدیم.

ز ح ز ح

زحزحة: دور کردن. «وَمَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَن یُعَمَّرَ» (بقره/ 96) هر قدر هم که عمر کند موجب دور کردن او از عذاب نمی شود.

ز ح ف

زحف: به سوی جنگ تاختن. «إِذَا لَقِیتُمُ الَّذِینَ کفَرُواْ زَحْفاً» (انفال/ 15) وقت دیدار کافران به آنها تهاجم کنید.

ز خ ر ف

زُخرُف: زر. آرایش و زیور. زر اندود و ظاهر فریب. «زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا» (انعام/ 112) با سخنان آراسته فریب دهنده خویش.

ز ر ب

زَرابِی: بالشها و متّکاها. «وَزَرَابِیُّ مَبْثُوثَةٌ» (غاشیه/ 106) و بالشهای گسترده و فرشهای عالی.

ص:174

ز ر ع

زَرع: کشت و کشاورزی. «وَالنَّخْلَ وَالزَّرْعَ» (انعام/ 141) و خرما و کشاورزی.

زُرُوع: جمع زرع: کشاورزی. «وَزُرُوعٍ وَنَخْلٍ طَلْعُهَا هَضِیمٌ» (شعراء/ 148) و کشاورزی ها و خرماهایی که شکوفه های آن زیبایند.

زُارع: کشاورز. «أَأَنتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ» (واقعه/ 64) آیا شما آن را می کارید یا کشاورز واقعی ما هستیم؟

زُرّاع: جمع زارع: کشاورزان. «یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ» (فتح/ 64) کشاورزان را به شگفتی وا می دارد.

ز ر ق

زُرق: کبود چشم ها که مفرد آن اَزرُق است و در عربی کنایه از دشمن و خبیث بدجنس می باشد. «وَنَحْشُرُ الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ زُرْقًا» (طه/ 102) و روز قیامت آنها را چشم کبود حشر می کنیم.

ز ر ی

ازدراء: تحقیر کردن. خوار شمردن. «وَلاَ أَقُولُ لِلَّذِینَ تَزْدَرِی أَعْیُنُکمْ» (هود/ 31) نمی گویم من به کسانی که به چشم شما خوار می آیند…

ز ع م

زَعم: پنداشتن. گمان کردن. «فَقَالُواْ هَ_ذَا لِلّهِ بِزَعْمِهِمْ» (انعام/ 136) می گویند این برای خدا است. به گمان خودشان.

زعیم: کفیل و ضامن. «وَأَنَاْ بِهِ زَعِیمٌ» (یوسف/ 72) و من کفیل و ضامنم.

ز ف ر

زَفیر: دم فرو بردن. هر نفس که فرو می رود. «لَهُمْ فِیهَا زَفِیرٌ» (هود/ 106) در آن نفس می کشند.

ز ف ف

زف: شتاب کردن. «فَأَقْبَلُوا إِلَیْهِ یَزِفُّونَ» (صافات/ 94) روی بدو کردند شتابان.

ص:175

ز ق و م

زَقُّوم: درختی است که میوۀ آن خوراک گناهکاران است. «أَذَلِک خَیْرٌ نُّزُلاً أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ» (صافات/ 62) آیا این بهتر است یا درخت زقّوم.

ز ک و

زکاة: پاک شدن. سهمی که خداوند از اموال ثروتمندان برای فقر و کارهای خیر معین کرده است. «الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکاةَ» (نمل/ 3) آنانکه نماز می خوانند و زکات می پردازند. «وَلَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکمْ وَرَحْمَتُهُ مَا زَکا مِنکم مِّنْ أَحَدٍ أَبَداً» (نور/ 21) اگر فضل و رحمت الهی نبود هیچکدام پاک نمی شدید بهیچ وجه.

تزکیة: پاک کردن. «وَیُزَکیهِمْ» (آل عمران/ 164) و آنها را تزکیه می کند.

تَزَکّی: پذیرفتن پاکی. «قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَکی» (اعلی/ 14) رستگار شد آنکس که پاک شد.

زَکِیّ: پاک و پاکیزه. «لِأَهَبَ لَک غُلَاماً زَکیّاً» (مریم/ 19) تا به تو فرزندی پاکیزه بدهم.

زکیّة: مؤنث زَکّیّ است. «أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکیَّةً» (کهف/ 74) آیا انسان پاک و بی گناهی را کشتی؟

ز م ل

تَزَمُّل: خود را در جامه پیچیدن. «یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ» (مزمل/ 1) ای جامه به خود پیچیده.

ز م ه ر ر

زَمهَریر: سرمای سخت. «لَا یَرَوْنَ فِیهَا شَمْساً وَلَا زَمْهَرِیراً» (دهر/ 13) در بهشت نه آفتابی می بینند و نه سرمای سخت.

ز ن ج ب ل

زنجبیل: ریشه گیاهی است با طعم تند. «کانَ مِزَاجُهَا زَنجَبِیلاً» (دهر/ 17) جامی که با زنجبیل آمیخته است.

ز ن م

زَنیم: بسیار بداخلاق و پرخور. «عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِک زَنِیمٍ» (قلم/ 13) متکبرند و در عین حال خشن و بداخلاق و …

ص:176

ز ن ی

زِنا: نزدیکی با زن بیگانه. «وَلاَ تَقْرَبُواْ الزِّنَی» (اسراء/ 32) به زنا نزدیک نشوید.

ز ل ز ل

زَلزله و زِلزال: زمین لرزه. لرزش. و مجازاً به معنای اضطراب و تشویش خاطر آمده است. «وَزُلْزِلُوا زِلْزَالاً شَدِیداً» (احزاب/ 11) و لرزیدند و به شدت مضطرب شدند. «إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا» (زلزال/ 1) وقتی که زمین به شدت بلرزد چه لرزیدنی.

زلزال: زلزله. «اِذَا زُلْزِلَتْ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا» (زلزال/1) وقتی که زمین بلرزد، چه لرزیدنی.

زَلْزلة: لرزش زمین. «إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَیٌْ عَظِیمٌ» (حج/1) لرزش زمین بسیار بزرگ است.

ز ل ف

زُلفة و زُلفی: نزدیکی. اِزلاف: نزدیک کردن. «وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ» (شعراء/ 90) نزدیک گردانده شد بهشت برای متقیان.

اَزْلَفَ: نزدیک گردانید. «وَأَزْلَفْنَا ثَمَّ الْآخَرِینَ» (شعراء/64) و دیگران را نزدیک گردانیدیم.

زُلَف: جمع زُلفَة: نزدیکی ها و اوایل شب. «وَزُلَفًا مِنْ اللَّیْلِ» (هود/114) و نزدیکی های شب. اوایل شب.

ز ل ق

زَلق: لغزیدن. زمین هموار و بی درخت. «لَیُزْلِقُونَک بِأَبْصَارِهِمْ» (قلم/ 51) با چشمان خود تو را بلغزانند. «فَتُصْبِحَ صَعِیدًا زَلَقًا» (کهف/ 40) پس باغ نابود و با خاک یکسان گردد.

ز ل ل

زَلَل: لغزیدن و مجازاً به معنای خطا کردن. استزلال و ازلال: لغزاندن و به خطا وادار کردن. «فَإِن زَلَلْتُمْ» (بقره/ 209) پس اگر لغزیدید.. «فَأَزَلَّهُمَا الشَّیْطَانُ» (بقره/ 36) شیطان آن دو را لغزاند. «إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطَانُ بِبَعْضِ مَا کسَبُواْ» (آل عمران/ 155) شیطان بواسطه برخی از کارهای آنها، ایشان را لغزاند.

اِسْتِزْلال: طلب لغزش. «اسْتَزَلَّهُمْ الشَّیْطَانُ» (آل عمران/155) شیطان از آنان لغزش خواست.

ص:177

ز ل م

اَزلام: جمع زَلَم یعنی تیرها. «وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ» (مائده/ 4) حرام شد که ذبیحه را با تیرها قسمت کنید.

ز م ر

زُمَر: جمع زُمرَة یعنی دسته ها و گروه ها. «وَسِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَی الْجَنَّةِ زُمَراً» (زمر/ 73) و متقیان را به سوی بهشت دسته دسته می برند.

ز ه د

زُهد: بی رغبتی. «وَکانُواْ فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ» (یوسف/ 20) و آن ها نسبت به وی بی رغبت بودند.

ز ه ر

زَهرة: گل و شکوفه. «زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا» (طه/ 131) شکوفۀ حیات دنیا است.

ز ه ق

زَهق: هلاکت. زُهُوق: هلاک شده. «وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کانَ زَهُوقاً» (اسراء/ 81) باطل، هلاک شد، چرا که باطل هلاک شدنی است.

ز و ج

زَوج: جفت. صنف. زن و یا شوهر (همسر). «مِن کلِّ فَاکهَةٍ زَوْجَانِ» (رحمن/ 52) در آن از هر میوه ای دو صنف وجود دارد. «خَلَقَ الزَّوْجَیْنِ الذَّکرَ وَالْأُنثَی» (نجم/ 45) خداوند جفت آفرید، نر و مادّه.(1)

اَزواج: جمع زَوج یعنی صنف ها. «وَکنتُمْ أَزْوَاجاً ثَلَاثَةً» (واقعه/ 7) و شما صنفهای سه گانه هستید. «وَآخَرُ مِن شَکلِهِ أَزْوَاجٌ» (ص/ 58) و این نوع عذابهای گوناگون دیگر.

تزویج: ازدواج کردن. «وَإِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ» (تکویر/ 7) نفوس با یکدیگر ازدواج می کنند.

ص:178


1- زوجین تثنیه است و مراد یک جفت می باشد: یک نر و یک ماده.

ز و د

تَزَوُّد: توشه گرفتن. «وَتَزَوَّدُوا» (بقره/197) و توشه برگیرید.

زاد: توشه. «فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی» (بقره/197) بهترن توشه تقوی است.

ز و ر

زُور: دروغ، باطل. «وَاجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ» (حج/ 30) از دروغ و باطل بپرهیزید.

تَزاوُر: منحرف گشتن. «تَتَزَاوَرُ عَنْ کهْفِهِمْ ذَاتَ الْیَمِینِ» (کهف/ 16) آفتاب منحرف می گشت از اصحاب کهف به طرف راستِ کسی که به در غار ایستاده بود.

زُرتم: زیارت کردید. «حَتَّی زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ» (تکاثر/ 2) تا جایی که به زیارت قبرها رفتید.

ز و ل

زَوال: کنار رفتن. برطرف شدن. «فَزَیَّلْنَا بَیْنَهُمْ» (یونس/ 28) همۀ آن اوهام را نابود کردیم.

ز ی ت

زَیت: روغن زیتون. «یَکادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ» (نور/ 35) نزدیک است که روغن آن نور دهد.

ز ی د

مزید: افزودن. «وَتَقُولُ هَلْ مِن مَّزِیدٍ» (ق/ 30) جهنم می گوید: آیا اضافه بر این هست؟

زَید: پسر خواندة حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم. «فَلَمَّا قَضَی زَیْدٌ مِّنْهَا وَطَراً» (احزاب/ 37) وقتی که زید حاجت خود را از زینب گرفت.

ز ی غ

زَیغ: کجی و انحراف. ناتوانی در بینایی یا انحراف در آن. «مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَی» (نجم/ 17) چشم او در نگرش منحرف نگردید. «رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا» (آل عمران/ 8) خدایا قلوب ما را منحرف نگردان. «فَأَمَّا الَّذِینَ فی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ» (آل عمران/ 7) و کسانی که در قلوب آنها انحراف است…

ازاغ: منحرف گردانید. «فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ» (صف/ 5) وقتی که از حق رو گردانیدند، خداوند هم قلب آنها را منحرف کرد.

ص:179

ز ی ل

مازالَ: پیوسته، همواره. «فَمَا زَالَتْ تِلْک دَعْوَاهُمْ» (انبیاء/15) پس فریاد آن ها پیوسته همین بود.

تَزَیُّل: از زَیْل گرفته شده: جدا شدن. «لَوْ تَزَیَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِینَ کفَرُوا» (فتح/25) اگر جدا شده بودند، حتماً کافران را عذاب می کردیم.

ز ی ن

تزیین: آراستن. «وَزَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطَانُ مَا کانُواْ یَعْمَلُونَ» (انعام/ 43) شیطان اعمال آنها را آراست.

زینت: آراستگی. «وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ» (نور/ 31) زنان آرایش خود را آشکار نکنند.

ازَیَّنت: از زَیْن گرفته شده: زینت گرفت. «حَتَّی إِذَا أَخَذَتْ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ» (یونس/24) تا آن گاه که زمین زیبایی خود را گرفت و زینت پیدا کرد.

ص:180

حرف سین

س ؤ ل

سؤال: پرسیدن. درخواست کردن. «لَقَدْ ظَلَمَک بِسُؤَالِ نَعْجَتِک إِلَی نِعَاجِهِ» (ص/ 24) به تحقیق که به تو ظلم کرده که می خواهد میش تو را به میشهای خود ملحق کند.

سائل: درخواست کننده. «وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ» (ضحی/ 10) امّا سائل را مران.

سُؤل: درخواست. «قَالَ قَدْ أُوتِیتَ سُؤْلَک یَا مُوسَی» (طه/ 26) ای موسی، به درخواست تو پاسخ داده شد.

مَسْئول: بازخواست، مورد سؤال. «و قفوهم انهم مسئولون» (صافات/24) آنها را بازداشت کنید که باید مورد سؤال قرار گیرند.

س أ م

سأم: ملول شدن. «وَلَا تَسْأَمُوا أَنْ تَکتُبُوهُ» (بقره/ 284) از نوشتن دیون ملول نشوید.

س ب أ

سَبَأ: کشوری است در جنوب عربستان و ملکۀ سبا در عهد حضرت سلیمان به دیدار آن حضرت آمد و به دین آن حضرت گروید. (نزدیک هزار سال قبل از میلاد مسیح علیه السلام) «وَجِئْتُک مِن سَبَإٍ بِنَبَإٍ یَقِینٍ» (نمل/ 22) از سبا با خبری یقینی به سوی تو آمدم.

ص:181

س ب ب

سَبّ: دشنام دادن. «وَلاَ تَسُبُّواْ الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ فَیَسُبُّواْ اللّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ» (انعام/ 108) به کسانی که خدا را نمی پرستند دشنام ندهید که آنها هم خدا را جاهلانه دشنام می دهند.

سَبَب: ریسمان، چاره و وسیله هر کار. «وَآتَیْنَاهُ مِن کلِّ شَیْءٍ سَبَبًا» (کهف/ 84) از هر چیز وسیله ای برای ذوالقرنین قرار دادیم. «فَلْیَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَی السَّمَاءِ» (حج/ 15) پس با ریسمانی به آسمان برود.

س ب ت

سَبت: شنبه. تعطیلی. آرام گرفتن. «یَوْمَ سَبْتِهِمْ» (اعراف/ 163) روز آرامش آنها (روز شنبه که یهودیان تعطیل می کردند.)

سُبات: آرامش. «وَجَعَلْنَا نَوْمَکمْ سُبَاتاً» (نبأ/ 9) و شب را آرامش شما قرار دادیم.

س ب ح

سَبح: سیر کردن. تاختن. دویدن. شنا کردن. کنایه از کوشش و تلاش هم آمده است. «إِنَّ لَک فِی اَلنَّهَارِ سَبْحاً طَوِیلاً» (مزمل/ 7) در روز کوشش بسیار می کنی.

سابحات: جمع سابح: شناگر، دونده. «وَالسَّابِحَاتِ سَبْحاً» (نازعات/ 3) قسم به تازندگان یا اسبهای دونده.

سُبحان: تنزیه و پاکی. «سُبْحَانَ اللَّهِ» (انبیاء/ 22) منزه است خداوند.

تَسبیح: تنزیه و نماز. «وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّک» (ق/ 39) خدا را تسبیح آمیخته با حمد کن.

س ب ط

اَسباط: جمع سِبط یعنی دوازده قبیله بنی اسرائیل از فرزندان یعقوب علیه السلام که پیغمبران بنی اسرائیل، از هر یک از اسباط بودند. «وَمَا أُنزِلَ إِلَی إِبْرَاهِیمَ ... وَالأسْبَاطِ» (بقره/ 136) آنچه بر ابراهیم و… اسباط نازل شد.

س ب ع

سَبُع: درنده. «وَمَا أَکلَ السَّبُعُ» (مائده/ 3) و آنچه که حیوان درنده خورده است.

سَبع: هفت. «سَبْعَ سَمَاوَاتٍ» (بقره/ 29) هفت آسمان.

ص:182

سبعة: هفت. «لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ» (حجر/ 44) جهنم دارای هفت در است.

سبعون: هفتاد: «سَبْعُونَ ذِرَاعاً» (حاقه/ 32) هفتاد ذراع طول زنجیر است.

س ب غ

سابغات: زره های جنگی. «أَنِ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ» (سبأ/ 11) زره های جنگی بساز.

اِسباغ: فراوان دادن. «وَأَسْبَغَ عَلَیْکمْ نِعَمَهُ» (لقمان/ 20) نعمتهای خود را فراوان به شما داد.

س ب ق

سَبق: پیشی گرفتن. «فَالسَّابِقَاتِ سَبْقاً» (نازعات/ 4) به پیشی گیرندگان قسم که پیشی می گیرند.

سابق: پیشی گیرنده. «وَلَا اللَّیْلُ سَابِقُ النَّهَارِ» (یس/ 40) و شب از روز پیشی نمی گیرد.

سابقات: جمع سابق. «فَالسَّابِقَاتِ «سَبْقاً» (نازعات/ 4) قسم به پیشی گیرندگان.

استباق: نبرد در مسابقه. «ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ» (یوسف/ 17) رفتیم تا مسابقه بگذاریم.

مسبوق: کنایه از عاجز و کسی که در مسابقه بازنده شده و عقب افتاده است. «وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِینَ» (واقعه/ 60) ما عاجز و درمانده نیستیم.

س ب ل

سبیل: راه. و جمع آن سُبُل. راهها است. «وَفِی سَبِیلِ اللّهِ» (توبه/ 60) و در راه خدا. «سُبُلَ السَّلاَمِ» (مائده/ 16) راههای سلامتی.

ابن السیل: در راه مانده. «وَابْنِ السَّبِیلِ» (توبه/ 60) یکی از مصارف زکات.

س ت ت

ستة: شش. «فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ» (سجده/ 4) در شش روز (دوره).

ستین: شصت. «فَإِطْعَامُ سِتِّینَ مِسْکینًا» (مجادله/ 1) پس اطعام 60 مسکین.

س ت ر

سَتر: پوشیدن. «وَمَا کنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ» (فصلت/ 32) و آنچه که می پوشید.

سِتر: پوشش. «لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا» (کهف/ 90) برای آنها در مقابل آفتاب پوششی قرار نداده بودیم.

ص:183

مَستور: پوشیده، مجازا به معنای ساتر هم آمده است. «جَعَلْنَا بَیْنَک وَبَیْنَ الَّذِینَ لاَ یُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ حِجَاباً مَّسْتُوراً» (اسراء/ 45) وقتی که قرآن میخوانی بین تو و افراد بی ایمان به آخرت حجابی ساتر قرار می دهیم.

س ج ر

مَسْجور: از سَجْر گرفته شده: آتش گرفته، برافروخته، پر از شعله. «وَالْبَحْرِ الْمَسْجُورِ» (طور/6) و به دریای آتش گرفته و برافروخته سوگند.

تَسْجیر: افروخته شدن. «وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ» (تکویر/6) وقتی که دریاها افروخته شوند.

یُسْجَرُون: از سَجْر گرفته شده: گداخته می شوند. «ثُمَّ فِی النَّارِ یُسْجَرُونَ» (غافر/72) سپس در آتش گداخته شوند.

س ج د

سُجود: فروتنی. گردن نهادن. «وَیُدْعَوْنَ إِلَی السُّجُودِ» (قلم/ 42) به سجود فرا خوانده می شوند.

سُجَّد: جمع ساجد یعنی سجده کنندگان. «وَخَرُّواْ لَهُ سُجَّداً» (یوسف/ 100) در مقابل او به سجده افتادند.

مسجد: محل سجود و عبادتگاه. «لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِم مَّسْجِدًا» (کهف/ 21) کسانی که اصحاب کهف را یافتند گفتند: بر قبر آنها مسجد می سازیم.

س ج ل

سِجِلّ: طومارها. نامه ها. «کطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکتُبِ» (انبیاء/104) مانند در هم پیچیده شدن طومارها و نامه ها.

سِجّیل: گلِ سنگ شده، گلِ سفت شده. «تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ» (فیل/4) آن ها را با گِل های سخت شده سنگسار می کردند.

س ج ن

سِجْن: زندان. «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ» (یوسف/33) خدایا زندان برای من بهتر از آنچیزی است که آن زنان مرا بدان می خوانند.

ص:184

سِجّین: از سِجْن گرفته شده: زندان، بایگانی نامه بدکاران. «وَمَا أَدْرَاک مَا سِجِّینٌ» (مطففین/8) وتو چه می دانی که زندان و بایگانی نامه تبهکاران چیست؟

س ج ی

سَجی: از سَجْو گرفته شده: ساکن و آرام شد. «وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَی» (ضحی/2) و سوگند به شب وقتی که ساکن و آرام گردد.

س ح ب

سَحاب: ابر. «أَلَمْ تر أَنَّ اللَّهَ یُزْجِی سَحَاباً» (نور/ 43) آیا نمی بینی که خداوند ابر را می راند.

یُسْحَبون: از سَحْب گرفته شده: بر زمین کشیده می شوند. «إِذْ الْأَغْلَالُ فِی أَعْنَاقِهِمْ وَالسَّلَاسِلُ یُسْحَبُونَ» (غافر/71) وقتی که غل ها و زنجیرها در گردن های آن ها است و بر زمین کشیده می شوند.

س ح ت

سُحت: مال حرام. «أَکالُونَ لِلسُّحْتِ» (مائده/ 42) مال حرام زیاد می خورند.

اِسْحات: از سَحْت گرفته شده: نابود کردن. «فَیُسْحِتَکمْ بِعَذَابٍ» (طه/61) پس شما را به وسیله عذاب نابود کند.

س ح ر

سحر: جادوگری. «یُخَیَّلُ إِلَیْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَی» (طه/ 66) از سحر آنها چنین بنظرش می آمد که…

سَحَرَة: جمع ساحر یعنی جادوگران. «وَأُلْقِیَ السَّحَرَةُ سَاجِدِینَ» (اعراف/ 120) جادوگران به سجده افتادند.

مسحور: جادو شده. «بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ» (حجر/15) بلکه ما، گروهی جادو شده هستیم.

سحّار: بسیار جادوگر. «یَأْتُوک بِکلِّ سَحَّارٍ عَلِیمٍ» (شعراء/37) هر جادوگر قوی و دانشمند به سوی تو خواهد آمد.

سَحَر: سحرگاهان. «نَجَّیْنَاهُمْ بِسَحَرٍ» (قمر/34) آن ها را در سحرگاهان نجات دادیم.

ص:185

س ح ق

سُحْق: لعنت و نفرین. «فَسُحْقًا لِأَصْحَابِ السَّعِیرِ» (ملک/11) پس لعنت و نفرین بر اهل آتش باد.

سَحیق: بسیار ژرف، مکانی پرت. «أَوْ تَهْوِی بِهِ الرِّیحُ فِی مَکانٍ سَحِیقٍ» (حج/31) یا باد او را در مکانی پرت و عمیق می افکند.

س ح ل

ساحِل: کرانه رود، کرانه دریا. «فَلْیُلْقِهِ الْیَمُّ بِالسَّاحِلِ» (طه/39) پس دریا او را به ساحل خواهد افکند.

س خ ر

سِخری: تمسخر. «فَاتَّخَذْتُمُوهُمْ سِخْرِیّا» (مؤمنون/ 110) آنها را شما به تمسخر گرفتید.

سُخرّی: استخدام. «لِیَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِیّاً» (زخرف/ 32) تا برخی یکدیگر را استخدام کنید.

سَخِرَ: استهزاء نمود. «سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ» (توبه/79) خداوند آن ها را مسخره کرد.

سَخًّرَ: تسخیر کرد. «وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ» (رعد/2) و خورشید و ماه را تسخیر نمود.

یَسْتَسْخِرُونَ: دعوت به مسخره کردن دیگران می کنند. «وَإِذَا رَأَوْا آیَةً یَسْتَسْخِرُونَ» (صافات/14) و وقتی که معجزه ای را ببینند مردم را به تمسخر دعوت می کنند.

ساخرین: از سِخْر گرفته شده: مسخره کننده. «وَإِنْ کنْتُ لَمِنْ السَّاخِرِینَ» (زمر/56) و گرچه تو از مسخره کنندگان بودی.

مُسَخّر: تسخیر شده. «وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ» (بقره/164) و ابر تسخیر شده بین آسمان و زمین.

س خ ط

سَخَط: غضب و خشم. «أَفَمَنْ اتَّبَعَ رِضْوَانَ اللَّهِ کمَنْ بَاءَ بِسَخَطٍ مِنْ اللَّهِ» (آل عمران/182) آیا کسی که تابع رضوان الهی است مثل کسی است که غضب خدا را خریده است؟

اَسْخَط: باب افعال از سَخَط، به غضب درآورد. «ذَلِک بِأَنَّهُمْ اتَّبَعُوا مَا أَسْخَطَ اللَّهَ» (توبه/58) چرا که آن ها پیروی از چیزی کردند که خدا را به غضب درآورد.

ص:186

س د د

سَدید: از سدّ گرفته شده: محکم و صواب. «وَلْیَقُولُوا قَوْلًا سَدِیدًا» (نساء/9) سخن استوار بگویید.

س د ر

سِدْر: درخت کنار. «وَشَیٍْ مِنْ سِدْرٍ قَلِیلٍ» (سباء/16) و اندکی از سدر (درخت کنار).

سِدْرَة: مکانی است در عالم بالا. «عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَی» (نجم/14) نزد سدرة المنتهی.

س د س

سُدُس: یک ششم: «وَلِأَبَوَیْهِ لِکلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ» (نساء/11) برای هر یک از آن دو 6/1 است.

سادِس: ششمین. «سَادِسُهُمْ کلْبُهُمْ» (کهف/22) ششمین آن ها سگ آن ها بود.

س ر ب

سَرَبْ: سرازیر شدن، در رفتن. «فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا» (کهف/61) پس راه دریایی خود را در سرازیری گرفت و در رفت.

سَراب: آب نما، سراب. «أَعْمَالُهُمْ کسَرَابٍ بِقِیعَةٍ» (نور/39) اعمال آنان مثل سرابی در بیابان است.

سارِب: آشکارا رونده در روز. «وَسَارِبٌ بِالنَّهَارِ» (رعد/10) و کسی که روز آشکارا می رود.

س ر ب ل

سَرابیل: جمع سربال معرب شلوار، لباس. «وَسَرَابِیلَ تَقِیکمْ بَأْسَکمْ» (نحل/81) و لباسهایی که شما را از ناراحتی حفظ می کند.

س ر ج

سِراج: چراغ. «وَجَعَلَ فِیهَا سِرَاجًا» (فرقان/61) و در آن چراغی قرار داد.

س ر ح

سَرْح: فرستادن حیوانات به صحرا. «وَحِینَ تَسْرَحُونَ» (نحل/6) و وقتی که حیوانات را به صحرا می فرستید.

ص:187

سَراح: رها ساختن. «وَأُسَرِّحْکنَّ سَرَاحًا جَمِیلًا» (احزاب/28) و شما را به زیبایی رها سازم.

س ر د

سَرْد: بافت، حلقه شده. «أَنْ اعْمَلْ سَابِغَاتٍ وَقَدِّرْ فِی السَّرْدِ» (سبأ/11) زره های گشاد و فراخ بساز و بافت آن را یکسان بساز.

س ر د ق

سُرادِق: معرّب سراپرده، خیمه گاه، بارگاه. «أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا» (کهف/29) خیمه گاه و سراپرده های آن آتش آنان را احاطه کرده است.

س ر ر

تَسُرُّ: مسرور و خوشحال می کند. «تَسُرُّ النَّاظِرِینَ» (بقره/69) بینندگان را مسرور سازد.

اَسَرَّ: پنهان دارد، آهسته گوید. «سَوَاءٌ مِنْکمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَمَنْ جَهَرَ بِهِ» (رعد/10) فرقی نمی کند که گفته پنهان کند یا آشکار سازد.

اِسرارْ: سرّی و مخفیانه. «وَأَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْرَارًا» (نوح/9) و من کاملاً مخفیانه و سرّی آن ها را دعوت کردم.

سِرّ: نهان، نجوای نهانی. «فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَی» (طه/7) او مخفی و مخفی تر از آن را (آن چه که در دل می گذرد) می داند.

سُرور: شادمانی و سرور. «وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُورًا» (دهر/11) به آن ها طراوت و شادمانی ارزانی داشت.

مَسرور: خوشحال، شادمان. «وَیَنقَلِبُ إِلَی أَهْلِهِ مَسْرُورًا» (انشقاق/9) و به سوی کسان خود مسرور برمی گردد.

سَرائِر: جمع سریره: باطن ها، رازها، اسرار. «یَوْمَ تُبْلَی السَّرَائِرُ» (طارق/9) روزی که اسرار و باطن ها آشکار شوند.

سَرّاء: از سرّ گرفته شده: توانگری و خوشی. «الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ» (آل عمران/134) آنان که در توانگری و خوشی و تنگدستی انفاق می کنند.

ص:188

سُرُر: جمع سَریر: تخت ها. «وَلِبُیُوتِهِمْ أَبْوَابًا وَسُرُرًا» (زخرف/34) و برای خانه هایشان درها و تخت هایی قرار می دهیم.

س ر ع

سارَعَ: شتاب کرد. «نُسَارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْرَاتِ» (مؤمنون/56) در رساندن خیرات به آن ها شتاب می کنیم.

سَریع: به سرعت انجام دهنده. «وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ» (بقره/202) و خداوند به سرعت حساب کننده است.

سِراع: به سرعت. «یَوْمَ تَشَقَّقُ الْأَرْضُ عَنْهُمْ سِرَاعًا» (ق/44) روزی که زمین به سرعت از روی آن ها بشکافد.

اَسْرَع: سریع ترین، افعل تفضیل از سرعت است. «وَهُوَ أَسْرَعُ الْحَاسِبِینَ» (انعام/62) و او سریع ترین حسابگران است.

س ر ف

اِسْراف: زیاده روی، ولخرجی، تجاوز از حدّ مباح. «وَلَا تَأْکلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا» (نساء/6) آن را از روی اسراف و عجله نخورید.

مُسْرِف: از سَرْف گرفته شده: متجاوز، زیاده روی کننده. «إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کذَّابٌ» (غافر/28) خداوند کسی را که اهل اسراف و دروغ است هدایت نمی کند.

س ر ق

سارق: دزد و مؤنث آن سارقه است. «وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُواْ أَیْدِیَهُمَا» (مائده/ 38) دست مرد و زن دزد را قطع کنید.

سارقون: دزدها. «أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکمْ لَسَارِقُونَ» (یوسف/ 70) ای کاروان شما دزد هستید.

اِسْتِراق: از سَرَقَ گرفته شده: گوش دادن دزدکی. «إِلَّا مَنْ اسْتَرَقَ السَّمْعَ» (حجر/18) مگر آن کس که دزدیده گوش دهد.

س ر م د

سَرْمَد: دائمی، ماندگار. «إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکمْ اللَّیْلَ سَرْمَدًا» (قصص/71) اگر خداوند شب را برای شما همیشگی و دائمی قرار دهد.

ص:189

س ر ی

اِسراء: سیر دادن شبانه. «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ» (اسراء/ 1) منزه است خدایی که بنده اش را شبانه سیر داد.

یَسْر: سیر می کند. «وَاللَّیْلِ إِذَا یَسْرِ» (فجر/ 4) قسم به شب آنگاه که سیر می کند.

سَرِیّ: چشمه، آب جاری. «قَدْ جَعَلَ رَبُّک تَحْتَک سَرِیًّا» (مریم/24) خداوند زیر پای تو چشمه ای قرار داد.

س ع ر

سَعیر: آتش افروخته. اسم دوزخ یا یکی از درکات آن. «أَصْحَابِ السَّعِیرِ» (فاطر/ 6) اصحاب دوزخ.

س ف ه

سُفَهاء: نادانان. «سَیَقُولُ السُّفَهَاء» (بقره/ 142) (بزودی نادانان می گویند. البته به اطفال نابالغ هم سفیه می گویند. «وَلاَ تُؤْتُواْ السُّفَهَاء أَمْوَالَکمُ» (نساء/ 5) اموال خود را به سفیهان (اطفال نابالغ و غیر رشید و مجنون) ندهید.

س ق ر

سَقَر: دوزخ یا یکی از درکات آن، «مَا سَلَککمْ فِی سَقَرَ» (قمر/ 48) چه شما را به دوزخ افکند؟

س ط ح

سَطْح: مسطح شده، هموار شده. «وَإِلَی الْأَرْضِ کیْفَ سُطِحَتْ» (غاشیه/20) و به زمین نمی نگرید که چگونه مسطح و هموار گشته؟

س ط ر

سَطَرَ: نوشت از سَطْر گرفته شده است. «وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ» (قلم/1) سوگند به قلم و آن چه که می نویسد.

مَسْطور: نگارش یافته. «وَکتَابِ مَسْطُورً» (طور/2) قسم به کتابی نوشته شده و نگارش یافته.

ص:190

مُسْتَطَر: از سَطْر گرفته شده است. نوشته شده. «وَکلُّ صَغِیرٍ وَکبِیرٍ مُسْتَطَرٌ» (قمر/53) و هر کوچک و بزرگی مکتوب و نوشته شده است.

اَساطیر: جمع اُسطوره: افسانه. «إِنْ هَذَا إِلَّا أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِینَ» (انعام/25) این نیست مگر اسطوره های پیشین.

مُسَیْطِر: از سَطْر و سَیْطَره گرفته شده است. مراقب و مسلّط (مصیطر در اصل با س بوده ولی به خاطر همجواری با ط به ص تبدیل شده است). «لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُسَیْطِرٍ» (غاشیه/22) تو نسبت به آن ها سلطه و سیطره نداری.

س ط و

یَسْطون: از سَطْو گرفته شده است. حمله کردن، دست دراز کردن. «یَکادُونَ یَسْطُونَ بِالَّذِینَ یَتْلُونَ عَلَیْهِمْ آیَاتِنَا» (حج/72) نزدیک است که بر کسانی که آیات ما را می خوانند حمله و دست درازی کنند.

س ع د

سَعِد: سعادتمند شد. «وَأَمَّا الَّذِینَ سُعِدُوا فَفِی الْجَنَّةِ» (هود/108) و اما سعادتمندان در بهشت هستند.

سَعید: سعادتمند. «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَسَعِیدٌ» (هود/105) پس برخی از آن ها شقاوتمند و برخی سعادتمند هستند.

سُعِّرَت: بر افروخته شد. «وَإِذَا الْجَحِیمُ سُعِّرَتْ» (تکویر/12) و وقتی که جهنم برافروخته شود.

سُعُر: جمع سعیر: آتش های برافروخته. به معنای جنون نیز آمده است. «إِنَّا إِذًا لَفِی ضَلَالٍ وَسُعُرٍ» (قمر/24) ما در اینصورت درگمراهی و آتش برافروخته (جنون) هستیم.

س ع ی

سَعی: سعی کرد، تلاش نمود. «وَمَنْ أَظْلَمُ ... وَسَعَی فِی خَرَابِهَا» (بقره/114) و چه کسی ستمگر تر از آن کسی است که… و سعی در تخریب آن داشته باشد.

سعْی: سنّ کار و کوشش. «فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ» (صافات/102) وقتی که همراه پدر و به سن کار و کوشش رسید.

ص:191

س غ ب

مَسْغَبَة: قحطی و خشکسالی. «أَوْ إِطْعَامٌ فِی یَوْمٍ ذِی مَسْغَبَةٍ» (بلد/14) یا طعام دادن در روز قحطی و خشکسالی.

س ف ح

مَسْفوح: از سَفح گرفته شده: خون ریخته شده «أَوْ دَمًا مَسْفُوحًا» (انعام/145) یا خونی ریخته شده.

مُسافحین: از سَفح گرفته شده: زناکار، ناپاک. «غَیْرَ مُسَافِحِینَ» (نساء/24) کسانی که پاک و دور از پلیدی هستند.

مُسافِحات: جمع مسافِحة: کسی که زناکار و پلید است. «مُحْصَنَاتٍ غَیْرَ مُسَافِحَاتٍ» (نساء/25) زنان شوهر داری که زناکار نیستند.

س ف ر

اَسْفَرَ: آشکار شود، پرده بردارد. «وَالصُّبْحِ إِذَا أَسْفَرَ» (مدثر/24) سوگند به صبح وقتی که آشکار شود و رخ نماید.

مُسْفِرَة: از سَفْر گرفته شده: شاد و گشاده. «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ» (عبس/38) و چهره هایی در آن روز شاد و گشاده اند.

سَفَرَة: جمع سافِر: نویسندگان. «بِأَیْدِی سَفَرَةٍ» (عبس/15) به دست نویسندگانی است (به بخشهایی از تورات سِفر می گویند).

سَفَر: مسافرت. «وَمَنْ کانَ مَرِیضًا أَوْ عَلَی سَفَرٍ» (بقره/184) پس کسی که مریض و یا در سفر باشد.

اَسْفار: جمع سِفْر: کتابها. «یَحْمِلُ أَسْفَارًا» (جمعه/5) کتابهایی را حمل می کند.

س ف ع

نَسْفَعاً: از سَفع گرفته شده: با خواری کشیدن. در اصل نَسْفَعَنْ با نون تأکید خفیفه بوده که به صورت تنوین نوشته می شود. «لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَةِ» (علق/15) قطعاً او را به پیشانی با خواری می کشیم.

ص:192

س ف ک

تسفکون: از سَفک گرفته شده: خون ریختن. «لَا تَسْفِکونَ دِمَاءَکمْ» (بقره/84) خون های خود را نریزید.

س ف ل

سافِل: تحتانی، قسمت پایین. «جَعَلْنَا عَالِیَهَا سَافِلَهَا» (هود/82) قسمت بالای آن را قسمت پایین آن قرار دادیم. (زیر و رو کردیم)

اَسْفَل: پایین ترین. «إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْک الْأَسْفَلِ مِنْ النَّارِ» (نساء/145) منافقان در پایین ترین قسمت دوزخ هستند.

سُفلی: افعل تفضیل مؤنث است از سِفل: فروتر، پست تر. «وَجَعَلَ کلِمَةَ الَّذِینَ کفَرُوا السُّفْلَی» (توبه/40) و کلمه کافران را پایین تر و پست تر قرار داد.

س ف ن

سَفینة: کشتی. «حَتَّی إِذَا رَکبَا فِی السَّفِینَةِ» (کهف/71) تا آن گاه که آن دو سوار بر کشتی شدند.

س ف ه

سَفِه: ابلهی کرد. نابخردی کرد. تباه شد. «وَمَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرَاهِیمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ» (بقره/130) و هیچکس از آیین ابراهیم دوری نمی گزیند مگر آن که ابلهی کند و خود را تباه سازد.

سَفاهَة: از سَفَه گرفته شده: نابخردی، سبک مغزی. «إِنَّا لَنَرَاک فِی سَفَاهَةٍ» (اعراف/66) ما تو را در سفاهت و نابخردی می بینیم.

سَفیه: نادان. «فَإِنْ کانَ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ سَفِیهًا» (بقره/282) اگر کسی که بدهی برگردن اوست سفیه باشد.

س ق ط

سَقَطوا: افتادند. سقوط کردند. «أَلَا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا» (توبه/49) آگاه باشید که آنان در فتنه افتادند.

ص:193

تُساقِط: از سقوط گرفته شده: بیفتد. «تُسَاقِطْ عَلَیْک رُطَبًا جَنِیًّا» (مریم/25) تا بیفتد برای تو خرمای تازه.

ساقِط: در حال سقوط. «وَإِنْ یَرَوْا کسْفًا مِنْ السَّمَاءِ سَاقِطًا» (طور/44) و اگر ببینند قطعه های (سنگ) از آسمان در حال سقوط است.

س ق ف

سَقْف: سقف. «فَخَرَّ عَلَیْهِمْ السَّقْفُ» (نحل/26) پس سقف بر آن ها فرو ریخت.

سُقُف: جمع سقْف: سقف ها. «لَجَعَلْنَا لِمَنْ یَکفُرُ بِالرَّحْمَانِ لِبُیُوتِهِمْ سُقُفًا مِنْ فَضَّةٍ» (زخرف/33) برای خانه های کافران به خدا، سقف هایی از نقره قرار می دادیم.

س ق م

سَقیم: بیمار. «فَقَالَ إِنِّی سَقِیمٌ» (صافات/89) پس گفت: من بیمار هستم.

س ق ی

سَقی: از سَقْی گرفته شده: آب داد. «فَسَقَی لَهُمَا» (قصص/24) پس به (گوسفندان) آن دو آب داد.

سُقُوا: فعل مجهول از سَقْی: آب داده شوند. «وَسُقُوا مَاءً حَمِیمًا» (محمد/15) و از آبی جوشان نوشانده شوند.

اَسْقینا: از سقْی گرفته شده: سراب می کنیم. «وَأَسْقَیْنَاکمْ مَاءً فُرَاتًا» (مرسلات/27) و شما را از آبی خوشگوار سیراب می کنیم.

اِسْتسْقی: از سقْی گرفته شده: طلب آب کرد. «وَإِذْ اسْتَسْقَی مُوسَی لِقَوْمِهِ» (بقره/60) و آن گاه که موسی برای قوم خویش طلب اب کرد.

سِقایة: آب دادن، آب رسانی. «أَجَعَلْتُمْ سِقَایَةَ الْحَاجِّ» (توبه/19) آیا آب رسانی به حاجیان را قرار دادید….؟

سُقْیا: آب دادن. نوبت آب. «نَاقَةَ اللَّهِ وَسُقْیَاهَا» (شمس/13) شتر خدا و نوبت آب دادن آن را آزاد بگذارید.

ص:194

س ک ب

مَسْکوب: از سَکب گرفته شده: ریزان، آبشاران. «وَمَاءٍ مَسْکوبٍ» (واقعه/31) و آبی ریزان و به صورت آبشار.

س ک ت

سَکتَ: ساکت شد، فرو نشست. «وَلَمَّا سَکتَ عَنْ مُوسَی الْغَضَبُ» (اعراف/154) و وقتی که غضب موسی فرو نشست.

س ک ر

سَکرَة: مستی(1). «إِنَّهُمْ لَفِی سَکرَتِهِمْ» (حجر/ 72) آنها در مستی خود هستند.

سَکَر: شیرینی. «تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَکرًا» (نحل/ 67) از آن شیرینی می گیرید.

س ک ن

سکینة: آرامش. «هُوَ الَّذِی أَنزَلَ السَّکینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ» (فتح/ 4) او خدایی است که آرامش را در دل مؤمنان نازل کرد.

یُسْکنْ: ساکن می گرداند؛ متوقف می کند. «إِنْ یَشَأْ یُسْکنْ الرِّیحَ» (شوری/33) اگر بخواهد باد را متوقف می کند.

سَکنٌ: آرامش خاطر. «إِنَّ صَلَاتَک سَکنٌ لَهُمْ» (توبه/103) به درستی که دعای تو موجب آرامش خاطر آن ها است.

ساکن: ارام و بی حرکت. «وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاکنًا» (فرقان/45) و اگر می خواست آن را ساکن و بی حرکت قرار می دهد.

مَسْکن: محل سکونت. «لَقَدْ کانَ لِسَبَإٍ فِی مَسْکنِهِمْ آیَةٌ» (سبأ/15) برای مردم سبا در محل سکونتشان نشانه ای بود.

مسْکنَة: زمین گیری، بینوایی. «وَضُرِبَتْ عَلَیْهِمْ الذِّلَّةُ وَالْمَسْکنَةُ» (بقره/61) خیمه خواری و مسکنت بر آنان زده شد.

ص:195


1- سُکر: مستی. حالتی که از نوشیدن الکل اتیلیک بوجود می آید..

مِسْکین: بی نوا، تهیدست. «فِدْیَةٌ طَعَامُ مِسْکینٍ» (بقره/184) در عوض هر روز باید تهیدستی را طعام دهند.

سِکین: کارد. «وَآتَتْ کلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکینًا» (یوسف/31) و به دست هر یک از آن زنان کاردی داد.

س ل ب

یَسْلُبُ: می رباید. «وَإِنْ یَسْلُبْهُمْ الذُّبَابُ شَیْئًا» (حج/73) اگر مگس از آن ها چیزی برباید….

س ل ح

اَسْلِحَتة: جمع سلاح: ابزار جنگی. «وَلْیَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ» (نساء/102) و باید سلاح های خود را برگیرید.

س ل خ

نَسْلَخْ: از سَلخ گرفته شده: برگرفتن، کندن، خارج کردن. «وَآیَةٌ لَهُمْ اللَّیْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهَارَ» (یس/37) و نشانه آن ها این است که روز را مانند پوست از شب برمی کنیم.

اِنْسَلَخَ: از سَلْخ گرفته شده: جدا وخارج شدن، زایل شدن. «فَانسَلَخَ مِنْهَا» (اعراف/175) پس از ان خارج و جدا گردید.

س ل س ل

سِلْسِلَة: زنجیر. «فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا» (حاقه/32) در زنجیری که طول آن هفتاد ذراع است.

سَلاسِل: جمع سلسلة: زنجیرها. «إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْکافِرِینَ سَلَاسِلًا وَأَغْلَالًا» (دهر/4) ما برای کافران زنجیرها و غلها آماده کرده ایم.

س ل س ب ل

سلسلبیل: نام چشمه ای است در بهشت. «عیناً فِیهَا تُسَمَّی سَلْسَبِیلًا» (دهر/ 18) در آن چشمه ای است که سلسبیل نامیده می شود.

ص:196

س ل ط

تسلیط: مسلط کردن. «وَلَوْ شَاء اللّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَیْکمْ» (نساء/ 90) اگر خدا می خواست آنها را بر شما مسلط می ساخت.

سلطان: چیره شدن. «لَا تَنفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَانٍ» (رحمن/ 33) نمی توانید به آسمانها بروید مگر با چیره شدن (از نظر علمی).

سُلْطانیَه: قدرت من. «هَلَک عَنِّی سُلْطَانِیة» (حاقه/29) قدرت من از دست رفت و نابود شد.

س ل ف

سَلَف: گذشته و گذشتگان. «إِلاَّ مَا قَدْ سَلَفَ» (نساء/ 22) مگر آنچه که گذشته است.

اَسْلَفَ: از پیش فرستاد، تقدیم کرد. «هُنَالِک تَبْلُو کلُّ نَفْسٍ مَا أَسْلَفَتْ» (یونس/30) در صحرای محشر، هر کس هر چه را که از پیش فرستاده باز می یابد.

سَلَف: گذشتگان. «فَجَعَلْنَاهُمْ سَلَفًا» (زخرف/56) پس آن ها را پیشینیانی قرار دادیم.

س ل ق

سَلَقَ: زخم زبان زد، رنجانید. «فَإِذَا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوکمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدَادٍ» (احزاب/19) وقتی که ترس از آن ها برداشته شد، با زبان های تیز خود شما را رنجانیده و زخم زبان می زنند.

س ل ک

سُلوک: ساختن، کشیدن، وارد کردن، عبور کردن و راه رفتن. «وَسَلَک لَکمْ فِیهَا سُبُلًا» (طه/53) و برای شما در زمین راه ها کشید و ساخت. «مَا سَلَککمْ فِی سَقَرَ» (مدثر/43) چه چیزی شما را به آتش کشید؟ «کذَلِک نَسْلُکهُ فِی قُلُوبِ الْمُجْرِمِینَ» (شعراء/200) اینچنین در قلب های مجرمان قرآن را وارد کردیم.

و نیز به معنای عبور کردن و راه رفتن. «لِتَسْلُکوا مِنْهَا سُبُلًا فِجَاجًا» (نوح/20) تا در راه های وسیع آن تردّد کنید.

ص:197

س ل م

اسلام: دین سعادت بخشی که آخرین ادیان(1) است. «إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ» (آل عمران/ 19) دین الهی فقط اسلام است.

مُسْلِم: کسی که مسلمان است. «وَلَکن کانَ حَنِیفًا مُّسْلِمًا» (آل عمران/ 56) ابراهیم مسلمانی حنیف بود.

تَسلیم: درود فرستادن. «وَسَلِّمُوا تَسْلِیماً» (احزاب/ 56) درود فرستید بر او.

سِلْم: صلح، طاعت و انقیاد. «ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کافَّةً» (بقره/208) و همگی داخل در صلح شوید.

سَلْمْ: صلح و سلامتی. «وَإِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا» (انفال/61) و اگر تمایل به صلح داشتند تو نیز تمایل نشان بده.

سَلَمْ: صُلْح. «وَأَلْقَوْا إِلَیْکمْ السَّلَمَ» (نساء/90) و پیشنهاد صلح به شما کردند.

سالم: تندرست. «وَهُمْ سَالِمُونَ» (قلم/43) و آنان تندرست بودند.

سَلیم: سالم و پاک. «إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ» (شعرا، 89) مگر کسی که با قلبی پاک و سالم به سوی خدا بیاید.

سُلَّم: نردبان. «أَمْ لَهُمْ سُلَّمٌ یَسْتَمِعُونَ فِیهِ» (طور/38) آیا آن ها نردبانی دارند که به وسیلة آن اخبار غیبی را بشنوند؟

س ل و

سَلوی: نام مرغی است که خداوند در صحرای تیه برای قوم موسی علیه السلام فرستاد. و همراه با منّ عذای آنها بود. این مرغ را در گیلان دشم و در فارس کرجغو می گویند و نزدیک زمین می پرند. «وَأَنزَلْنَا عَلَیْکمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَی» (بقره/ 57) منّ و سلوی را بر شما نازل کردیم.

س م د

سامِدون: جمع سامد: هوسرانان، غفلت زدگان. «وَأَنْتُمْ سَامِدُونَ» (نجم/61) و شما در مورد (قیامت) در غفلت هستید.

ص:198


1- تعبیر ادیان مسامحی است و بهتر است که شرایع گفته شود. (غیاثی کرمانی)

س م ر

سامری: مردی است که در عهد حضرت موسی علیه السلاممردم را در غیبت آن حضرت گمراه کرد و گوسالۀ زرین ساخت. شومر و شومران که در عبری است همان سامری در عربی است و نام شهری نیز می باشد. «فَمَا خَطْبُک یَا سَامِرِیُّ» (طه/ 95) موسی علیه السلام گفت: کار تو چیست ای سامری؟

سامِر: قصه گوی شب، گفتگو کنندة در شب. «سَامِرًا تَهْجُرُونَ» (مؤمنون/67) در شب قصه های پریشان و یاوه می گویید.

س م ع

سَمِعَ: شنید. «لَقَدْ سَمِعَ اللَّهُ قَوْلَ الَّذِینَ قَالُوا ...» (آل عمران/181) خداوند گفتار کسانی را شنید که گفتند….

اَسْمِعْ: بشنوان. «أَسْمِعْ بِهِمْ وَأَبْصِرْ» (مریم/38) به آن ها بشنوان و نشان بده.

اَسْمَعَ: شنوانید. «وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْرًا لَأَسْمَعَهُمْ» (انفال/23) و اگر خداوند در آن ها خیری می دید به آن ها می شنوانید.

یَسًّمَّعونَ: از سَمْع گرفته شده و در اصل یستمعون بوده: مخفیانه گوش می دهند. «یسمّعون الی لْمَلَإِ الْأَعْلَی» (صافات/8) آن ها نمی توانند به حرف های فرشتگان والا مقام مخفیانه گوش بدهند.

اِسْتَمَعَ: گوش فرا داد. «أُوحِیَ إِلَیَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنْ الْجِنِّ» (جن/1) به من وحی شده که گروهی از جنّیان گوش فرا دادند.

سَمْع: گوش شنوایی. «ام من یََمْلِک السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ» (یونس/31) یا چه کسی مالک گوش و چشم است؟ (هود/20) و توانایی شنیدن و شنوایی را نداشتند.

سَمیع: شنوا، از اسامی خداوند. «إِنَّک أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» (بقره/127) تو شنوا و دانا هستی.

سمّاع: از سَمْع گرفته شده: بسیار گوش دهنده، خبر چین، جاسوس. «سَمَّاعُونَ لِلْکذِبِ» (مائده/41) به سخنان دروغ بسیار گوش می سپارند و جاسوسان گروهی دیگرند.

مُسْمِع: اسم فاعل از سَمْع: کسی که می شنواند. «وَمَا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِی الْقُبُورِ» (فاطر/22) و تو نمی توانی به اهل قبور بشنوانی.

مُسْمَعْ: گوش دهنده، شنوا. «وَاسْمَعْ غَیْرَ مُسْمَعٍ» (نساء/46) و بشنو که هرگز شنوا نیستی.

ص:199

س م ک

سَمْک: سقف، ارتفاع. «رَفَعَ سَمْکهَا فَسَوَّاهَا» (نازعات/28) سقف و ارتفاع آسمانها را بالا برد.

س م م

سَمّ: سوراخ، مواد مسموم کننده را به دلیل آن که در سوراخ پوست بدن نفوذ می کنند سمّ می نامند. «حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ» (اعراف/40) تا آن گاه که شتر (طناب کشتی) در سوراخ سوزن فرو رود.

سَمُوم: سوزان، نفوذ کننده در پوست. «وَوَقَانَا عَذَابَ السَّمُومِ» (طور/27) خداوند ما را از عذاب سوزان حفظ کرد.

س م ن

یُسْمِن: فربه می کند، چاق می کند. «لَا یُسْمِنُ وَلَا یُغْنِی مِنْ جُوعٍ» (غاشیه/7) نه فربه و چاق می کند و نه از گرسنگی بی نیاز می کند.

سَمین: فربه، چاق. «فَجَاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ» (ذاریات/26) پس گاوی چاق و فربه آورد.

سِمان: جمع سَمین: چاق ها. «إِنِّی أَرَی سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ» (یوسف/43) من هفت گاو چاق دیدم.

س م و

اِسم: از سمّو مشتق است و اَسماء جمع آن می باشد. «بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم» (فاتحه/ 1) به نام خدای بخشندۀ مهربان.

سَماء: آسمان و جمع آن سَموات است. «وَالسَّمَاء رَفَعَهَا» (رحمن/ 7) خداوند آسمان را بالا برد. «رَفَعَ السَّمَاوَاتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ» (رعد/ 2) خداوند آسمانها را بی ستون بالا برد.

سَمّا: نام نهاد، نامید. «هُوَ سَمَّاکمْ الْمُسْلِمینَ» (حج/78) او شما را مسلمان نامید.

سَمَّیْتُم: از سَمْو گرفته شده: نامیدند. «إِنْ هِیَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّیْتُمُوهَا» (اعراف/71) این نیست جز نام هایی که خود آن ها را نام نهاده اید.

تُسَمّی: نامیده شده. «عَیْنًا فِیهَا تُسَمَّی سَلْسَبِیلًا» (دهر/18) در آن چشمه ای است که سلسبیل نامیده می شود.

ص:200

مُسّمّی: نامبرده شده، معیّن. «إِلَی أَجَلٍ مُسَمًّی» (بقره/282) تا زمانی معیّن و نامبرده شده. سر رسید نامبرده شده.

تسمیة: نامگذاری، نامیدن. «لَیُسَمُّونَ الْمَلَائِکةَ تَسْمِیَةَ الْأُنْثَی» (نجم/27) به نام مؤنث، فرشتگان را می نامند.

سَمِیّ: از سُمّو گرفته شده: هم نام. «لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا» (مریم/7) برای او از قبل همنامی قرار ندادیم.

س ن ب ل

سُنْبُلَة: خوشه. «فِی کلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ» (بقره/261) در هر سنبله و خوشه ای صد دانه است.

سَنابِل: جمع سنبله: خوشه ها. «کمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ» (بقره/26) مانند دانه ای که هفت خوشه می رویاند.

سُنْبُل: خوشه. «فَذَرُوهُ فِی سُنْبُلِهِ» (یوسف/47) پس در خوشه بگذارید آن را.

سُنْبُلات: جمع سنبله: خوشه های گندم. «وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ» (یوسف/43) و هفت خوشه سبز گندم.

س ن د

مُسَنَّدّة: تکیه داده شده، شمعکهایی که به دیوار تکیه داده شده اند. «کأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ» (منافقون/4) گویا چون چوب هایی تکیه داده شده اند.

س ن د س

سًنْدُس: حریر لطیف و نازک. «وَیَلْبَسُونَ ثِیَابًا خُضْرًا مِنْ سُندُسٍ وَإِسْتَبْرَقٍ» (کهف/31) و لباسی سبز از حریر لطیف و نازک و حریر ضخیم می پوشند.

س ن م

تَسنیم: چشمه ای در بهشت که از بلندی فرو می ریزد. «وَمِزَاجُهُ مِنْ تَسْنِیمٍ» (مطففین/27) و مخلوط آن از تسنیم است.

ص:201

س ن ن

سِنّ: دندان. «وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ» (مائده/45) و دندان در مقابل دندان باید قصاص گردد.

سُنَّة: شیوه. «فَقَدْ مَضَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِینَ» (حجر/13) همانا شیوه پیشینیان گذشت (که ایمان نمی آوردند)

سُنَن: جمع سنّت: قوانین الهی، طریق، روش هایی که پیروی شود. «قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِکمْ سُنَنٌ» (آل عمران/137) قبل از شما روش ها و طریقه هایی (در هلاکت اقوام) گذشت.

مَسْنُون: از سَنّ گرفته شده: گندیده. «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (حجر/26) انسان را از گل سفال گونه ای از گل سیاه گندیده آفریدیم.

یَتَسَنّه: از سَنِهَ گرفته شده: تغییر یافت و فاسد شد. «فَانظُرْ إِلَی طَعَامِک وَشَرَابِک لَمْ یَتَسَنَّهْ» (بقره/259) به غذا و نوشیدنی ات بنگر که خراب و فاسد نشده است.

سَنا: درخشندگی. «یَکادُ سَنَا بَرْقِهِ یَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ» (نور/43) نزدیک است که درخشش برقش چشم ها را برباید.

سَنَة: سال. « فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلَّا خَمْسِینَ» (عنکبوت/14) پس در میان آن ها 950 سال توقف کرد.

سِنین: جمع سَنَة که وقتی با اَخَذَ همراه بیاید به معنای خشکسالی و قحطی است. «وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِینَ» (اعراف/130) و ما خاندان فرعون را به قحطی دچار کردیم. ولی وقتی که تنها بیاید به معنای سال ها است. «فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ» (یوسف/42) پس در زندان چند سال ماند.

س و ر

سُور: دیوار بلند. گر چه جمع سورة است، ولی به معنای مفرد بکار رفته است. «بِسُورٍ لَّهُ بَابٌ بَاطِنُهُ فِیهِ الرَّحْمَةُ» (حدید/ 13) دیواری که ظاهرش رحمت است.

تَسَوُّر: از دیوار بالا آمدن. «إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ» (ص/ 21) وقتی که از دیوار محراب بالا آمدند.

اَسوَرة و اَساور: جمع سِوار یعنی دستبند. «یُحَلَّوْنَ فِیهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ» (کهف/ 31) در بهشت دستبندهایی از طلا و نقره بدست می کنند.

سورة: هر یک از فصول قرآن که با «بسم الله الرحمن الرحیم» (غیر از سورۀ برائت) آغاز می شود. «سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا» (نور/ 2) سوره ای که نازل کردیم…

ص:202

سُوَر: جمع سوره است. «فَأْتُواْ بِعَشْرِ سُوَرٍ» (هود/ 13) پس 10 سوره بیاورید.

س ه

ل

سُهول: جمع سَهْل: زمین های هموار، چرا که زندگی در چنین زمین هایی آسان است. «تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِهَا قُصُورًا» (اعراف/74) شما از زمین های هموار آن قصر می سازید.

س ه

م

ساهَمَ: قرعه با هم انداختند، قرعه زدند. «فَسَاهَمَ فَکانَ مِنْ الْمُدْحَضِینَ» (صافات/141) پس قرعه زدند و او باخت.

س ه

و

ساهُون: جمع ساهی: بی خبر، سهل انگار، غافل. «الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ» (ماعون/5) آنان که نسبت به نماز خود غافل و سهل انگارند.

س و ء

ساءَ: بد شد، بد است. «وَسَاءَ سَبِیلًا» (نساء/22) و راهی بد است.

س ا ع

ساعة: قیامت. «حَتَّی إِذَا جَاءَتْهُمْ السَّاعَةُ بَغْتَةً» (انعام/31) تا آن گاه که قیامت به طور ناگهانی بر آن ها درآید.

س و ع

سُواع: نام بتی مشهور. «وَلَا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلَا سُوَاعًا» (نوح/23) و رها نمی کنید وُد و سواع را.

س و غ

یسیغ: از سَوْغ گرفته شده: گوارا می کند، به گلو فرو می برد. «وَلَا یَکادُ یُسِیغُهُ» (ابراهیم/17) آن آب چرگین را گوارا نمی یابد و از گلویش پایین نمی برد.

سائغ: خوشگوار، خوش نوش. «هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ» (فاطر/12) این آبی شیرین و خوشگوار است نوشیدن آن.

ص:203

س و ف

سوف: به زودی. «سَوْفَ نُصْلِیهِمْ نَارًا» (نساء/30) پس به زودی او را به آتش جهنم می کشانیم.

س و ق

سُقْنا: از سَوْق گرفته شده: راندیم، سوق دادیم. «سُقْنَاهُ لِبَلَدٍ مَیِّتٍ» (اعراف/57) آن را به سرزمینی مرده راندیم.

نَسوُق: سوق می دهیم، می رانیم. «وَنَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلَی جَهَنَّمَ وِرْدًا» (مریم/86) و ما تبهکاران را به سوی جهنم می رانیم تشنه کام.

سیقَ: از سَوْق گرفته شده: رانده شد. «وَسِیقَ الَّذِینَ کفَرُوا إِلَی جَهَنَّمَ زُمَرًا» (زمر/71) و کافران به سوی جهنم گروه گروه رانده می شوند.

یُساقُ: از سَوْق گرفته شده: رانده می شود. «کأَنَّمَا یُسَاقُونَ إِلَی الْمَوْتِ» (انفال/6) گویا آنان به سوی مرگ سوق داده و رانده می شوند.

سائِق: از سَوْق گرفته شده: راننده، سوق دهنده. «وَجَاءَتْ کلُّ نَفْسٍ مَعَهَا سَائِقٌ وَشَهِیدٌ» (ق/21) وهمراه هر کسی یک مأمور سوق دهنده و یک گواه وجود دارد.

مَساق: از سَوْق گرفته شده: سوق دادن، مسیر. «إِلَی رَبِّک یَوْمَئِذٍ الْمساق» (قیامت/30) در آن روز مسیر به سوی خداست.

ساقٍ: ساق پا. «یَوْمَ یُکشَفُ عَنْ سَاقٍ» (قلم/42) روزی که ساق ها بالا زده می شوند یعنی مردم در هول و هراس می افتند.

سُوق: جمع ساق: ساق های پا. «فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ» (ص/33) پس شروع کرد به دست کشیدن بر ساق ها.

اَسْواق: جمع سوق: بازارها. «یَأْکلُ الطَّعَامَ وَیَمْشِی فِی الْأَسْوَاقِ» (فرقان/7) این چه پیغمبری است که غذا می خورد و در بازارها راه می رود.

س و ل

سَوَّلَ: زینت داد، بیاراست. «الشَّیْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ» (محمد/25) و شیطان برای ان ها بیاراست و زینت داد.

ص:204

س و م

یَسُومُ: از سَوْم گرفته شده: شکنجه می دهد، تحمیل می کند. «مَنْ یَسُومُهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ» (اعراف/167) کسی که آن ها را به بدترین شکنجه ها شکنجه می دهد.

تُسیمون: از سَوْم گرفته شده: حیوانات را می چرانیدند. «وَمِنْهُ شَجَرٌ فِیهِ تُسِیمُونَ» (نحل/10) و از آن درخت و گیاه می روید که در آن چهارپایان را می چرانید.

مُسَوَّم: از سَوْم گرفته شده: نشاندار، نشانه گیری شده. «مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّک» (هود/83) در نزد خدایت نشاندار است.

سیما: علامت و نشانه. «تَعْرِفُهُمْ بِسِیمَاهُمْ» (بقره/273) آنان را به علامت و نشانه می شناسی.

س و ی

سَوّی: پرداخت و تجهیز کرد. «فَخَلَقَ فَسَوَّی» (قیامت/38) پس آفرید و آن را تجهیز نمود.

نُسَوّی: از سَوِیَ گرفته شده: برابر می کردیم. «إِذْ نُسَوِّیکمْ بِرَبِّ الْعَالَمِینَ» (شعراء/98) آن گاه که شما را با خدای جهانیان برابر می کردیم.

ساوی: از سَوِیَ گرفته شده: برابر کرد. «حَتَّی إِذَا سَاوَی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ» (کهف/96) تا آن گاه که بین دو جانب را برابر کرد.

اِسْتَوی: اگر با عَلی همراه بیاید به معنای احاطه و استیلا است و اگر با الی بیاید تدبیر است. «ثُمَّ اسْتَوَی إِلَی السَّمَاءِ» (بقره/29) پس به تدبیر آسمان ها پرداخت.

یَسْتوی: از سَوِیَ گرفته شده: برابر می شود. «هَلْ یَسْتَوِی الْأَعْمَی وَالْبَصِیرُ» (رعد/16) آیا نابینا و بینا برابر می شوند.

لِتَسْتَوُا: تا بر نشینید، تا مستقر شوید. «لِتَسْتَوُوا عَلَی ظُهُورِهِ» (زخرف/13) تا بر پشت های آن چهارپایان برنشینید.

سُوًی: صاف و مسطّح. «لَا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَلَا أَنْتَ مَکانًا سُوًی» (طه/58) در مکانی صاف و مسطح که ما هیچیک از آن موعد تخلّف نمی کنیم.

سَواء: از سَوِیَ گرفته شده: برابری، مساوی، وسط. «وَسَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ» (بقره/6) مساوی است که آنان را بترسانی یا نترسانی.

ص:205

سَوِیّ: راست و مستقیم. «مَنْ أَصْحَابُ الصِّرَاطِ السَّوِیِّ» (طه/135) چه کسی راهرو راه مستیم و راست است.

س ا ب

سائِبة: از کلمه سَیْب گرفته شده: «مَا جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِیرَةٍ وَلَا سَائِبَةٍ» (مائده/103) خداوند برای بحیره و سائبه حکمی معین نکرده است.

س ا ح

سائِح: از کلمه سَیْح گرفته شده: روزه دار، گردشگر، مسافر در راه خدا. «التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ» (توبه/112) توبه کنندگان و عابران و روزه داران (سیاحت کنندگان)

س ا ر

سارَ: از سَیْر گرفته شده: حرکت کرد. «فَلَمَّا قَضَی مُوسَی الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِ» (قصص/29) وقتی که موسی مدت را به پایان رسانید و خانواده اش را حرکت داد.

نُسَیّرُ: از سَیْر گرفته شده: به حرکت درآوریم. «وَیَوْمَ نُسَیِّرُ الْجِبَالَ» (کهف/47) و روزی که کوه ها را به حرکت درآوردیم.

سَیْر: مسافت. «وَقَدَّرْنَا فِیهَا السَّیْرَ» (سبأ/18) و ما مسافت و فاصله آبادی ها را متناسب تنظیم کردیم.

سیرة: حالت و هیئت و صورت. «سَنُعِیدُهَا سِیرَتَهَا الْأُولَی» (طه/21) ما آن را به حالت و صورت اول برمی گردانیم.

سَیّارة: از سَیْر گرفته شده: یعنی مسافر و کاروان. «مَتَاعًا لَکمْ وَلِلسَّیَّارَةِ» (مائده/96) تا برای شما و مسافران بهره ای باشد.

س ی ل

سَیْل: سیلاب. «فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا» (رعد/17) پس سیلاب، کف بالا آمده ای برداشت.

سالَت: سیل جاری شد. «فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا» (رعد/17) پس رودخانه ها به وسعت خود جاری شدند.

ص:206

اَسَلْنا: از سَیْل گرفته شده: مانند رود جاری ساختیم. «وَأَسَلْنَا لَهُ عَیْنَ الْقِطْرِ» (سبأ/12) و چشمة مس گداخته را برای او جاری ساختیم.

س ی ن

سَیْناء: سرزمین سینا. «وَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَیْنَاءَ» (مؤمنون/20) و درختی که از طور سینا خارج می شود و می روید.

س و ء

تَسُؤْکمْ: ناراحت می کند شما را. «إِنْ تُبْدَ لَکمْ تَسُؤْکمْ» (مائده/101) اگر برای شما آشکار شود، ناراحت می کند شما را.

لِیَسُوءُوا: تا بدی و آزار برسانند. «لِیَسُوءُوا» (اسراء/7) تا از اندوه صورتتان را زشت گرداند.

سیئَ: مجهول از فعل ساء است: بدحال شد، ناراحت گردید. «وَلَمَّا جَاءَتْ رُسُلُنَا لُوطًا سِیَ بِهِمْ» (عنکبوت/33) و وقتی که رسولان ما به سوی لوط آمدند، از حضور آن ها بدحال و ناراحت گردید.

اَساءَ: از سَوْء گرفته شده: بدی کند. «وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَیْهَا» (فصلت/46) و کسی که بدی کند به خودش بدی کرده است.

سَوْء: بد، ناپسند. «مَا کانَ أَبُوک امْرَأَ سَوْءٍ» (مریم/28) پدرت آدم بدی نبود.

سُوْء: بد، ناگوار. «یَسُومُونَکمْ سُوءَ الْعَذَابِ» (بقره/49) شما راه به شکنجه ای بد، شکنجه می دادند.

سُوءی: مؤنّث اَسْوَء و اسم تفضیل است: زشت ترین، بسیار زشت. «ثُمَّ کانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاءُوا السُّوءَی» (روم/10) سپس عاقبت کسانی که کار بسیار زشت کردند و زشت ترین ها را مرتکب شدند.

سَیِّئ: زشت. «وَلَا یَحِیقُ الْمَکرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ» (فاطر/43) و نیرنگ زشت جز دامن صاحبش را نمی گیرد.

سَیّئة: بدی و گناه. «بَلَی مَنْ کسَبَ سَیِّئَةً» (بقره/81) آری. آن کس که گناه کسب کند.

ص:207

سَوْأَة: در اصل به معنای چیز ناخوشایند و لذا به عورت انسان هم سوأة گفته می شود. ولی در این جا به معنای جسد است که باید پوشیده شود. «کیْفَ یُوَارِی سَوْأَةَ أَخِیهِ» (مائده/31) چگونه جسد برادرش را بپوشاند.

اَسْوَأ: بدترین. «لِیُکفِّرَ اللَّهُ عَنْهُمْ أَسْوَأَ الَّذِی عَمِلُوا» (زمر/35) تا خداوند بپوشاند بدترین کارهایی را که انجام می دادند.

اَلْمُسیئ: از سَوْء گرفته شده: بدکار. «وَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَلَا الْمُسِیُ» (غافر/58) و مؤمنان و اهل عمل صالح نه بدکاران.

س و ح

ساحة: آستانه، محل زندگی. «فَإِذَا نَزَلَ بِسَاحَتِهِمْ» (صافات، 177) پس وقتی که عذاب به محل زندگی آن ها نازل شد.

س و د

اِسْوَدَّ: سیاه گردید. «فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ» (آل عمران/106) و امّا کسامی که چهره هایشان سیاه گردید.

اَلْأسْوَد: سیاه. «وَکلُوا وَاشْرَبُوا حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَکمْ الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ مِنْ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ» (بقره/187) بخورید و بیاشامید تا آن گاه که نخ سفید از نخ سیاه برای شما آشکار گردد.

سوُد: جمع اَسْوَد: سیاهان. «وَغَرَابِیبُ سُودٌ» (فاطر/27) و سیاهانی سیاه.

مُسْوَدّ: سیاه. «ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا» (نحل/58) صورتش سیاه گردید.

سَیِّد: از سَوَدَ گرفته شده: زمامدار، مدیر، بزرگوار. «وَسَیِّدًا وَحَصُورًا» (آل عمران/39) و بزرگوار و پارسا است.

سادَة: جمع سیّد: روسا، امرا. «إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا» (احزاب/67) ما از بزرگان خود اطاعت کردیم.

س و ط

سوط: تازیانه. «فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّک سَوْطَ عَذَابٍ» (فجر/13) پس خداوند بر سر آنان تازیانة عذاب کوبید.

ص:208

سینین: همان سینا است که کوه طور در آن قرار دارد و خداوند در آن با حضرت موسی علیه السلام سخن گفت. «وَطُورِ سِینِینَ» (تین/2) و سوگند به طور سینا.

س ه

ر

ساهرِة: بیابان صاف، چرا که شَهر به معنای بیدار ماندن در شب است و چون بیابان به واسطه ناامنی خواب شب را می رباید ساهره نامیده می شود. «فَإِذَا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ» (نازعات/14) پس آنان همگی در یک بیابان (محشر) ظاهر می شوند.

 

ص:209

ص:210

حرف شین

ش أ م

مَشئَمَة: شومی در مقابل میمنة که فرخندگی و مبارکی است. «وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ» (واقعه/ 9) و اصحاب شومی و نکبت.

ش أ ن

شَأن: کار و شغل. «کلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» (رحمن/ 55) هر روز خدای تعالی در کار است.

ش ب ه

شُبِّه: اشتباه شد. «وَلَکنْ شُبِّهَ لَهُمْ» (نساء/ 157)) حضرت عیسی علیه السلام را نه کشتند و نه بدار آویختند (، بلکه مسئله بر آنها مشتبه گردید.

تَشابُه: مانند بودن. «وَأُخَرُ مُتَشَابِهَاتٌ» (آل عمران/ 17) و آیات دیگری که متشابه هستند.(1)

تَشابَهَ: از شِبه گرفته شده: مشتبه شد. «إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَیْنَا» (بقره/70) گاو برای ما مشتبه شد.

مُتَشابه: از شِبه گرفته شده: همانند. «وَالرُّمَّانَ مُشْتَبِهًا وَغَیْرَ مُتَشَابِهٍ» (انعام/141) و انار مشابه و غیر مشابه را پدید آورد.

ص:211


1- اشتباه هم از همین کلمه است به معنای همانندی که موجب خطا می شود.

ش ت ت

اَشتات: جمع شَتّی(1) یعنی متفرق و پراکنده. «یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتاً لِّیُرَوْا أَعْمَالَهُمْ» (زلزال/ 6) روزی که مردمان پراکنده از قبرها خارج می شوند تا اعمالشان را ببینند.

ش ت و

شِتاء: زمستان. «إِیلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّیْفِ» (قریش/ 2) الفت قریش برای سفر زمستانی و تابستانی بود.

ش ج ر

تَشاجر: نزاع و مخاصمه کردن. «حَتَّیَ یُحَکمُوک فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ» (نساء/ 65) مگر آنکه تو را در نزاع و مخاصمه ای که بین آنها بوجود می آید داور قرار دهند.

شَجَر: درخت. «الذّی جَعَلَ لَکُم مِن الشَّجَرِ الاَخضَرِ ناراً» (یس/ 36) خداوندی که برای شما از درخت سبز (مرخ و عفار) آتش آفرید.

شَجَرَة: یک درخت. «وَمَثلُ کلِمَةٍ خَبِیثَةٍ کشَجَرَةٍ خَبِیثَةٍ» (ابراهیم/ 26) مثال کلمه طیبه، مثال درخت پاک است.

ش خ ص

شاخِص: خیره و مات. «فَإِذَا هِیَ شَاخِصَةٌ» (انبیاء/97) پس به ناگاه چشمان او خیره و مات می شوند.

تَشْخَصُ: بازو بی حرکت می ماند، خیره می شود. «إِنَّمَا یُؤَخِّرُهُمْ لِیَوْمٍ تَشْخَصُ فِیهِ الْأَبْصَارُ» (ابراهیم/42) خداوند آن ها را تا روزی که چشم ها در آن خیره می مانند مهلت می دهد.

ش ح ح

شُحّ: بخل. کینه توزی. «وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (حشر/ 5 تغابن/ 16) کسانی که از بخل نفس محفوظ بمانند رستگارانند.

ص:212


1- شتّی مؤنث است.

اَشِحَّة: جمع شُح به معنای کینه توزی. «أَشِحَّةً عَلَیْکمْ» (احزاب/ 19) نسبت به شما کینه توز هستند.

ش ح م

شَحم: پیه. «وَمِنَ الْبَقَرِ وَالْغَنَمِ حَرَّمْنَا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُمَا» (انعام/ 146) پیه گاو و گوسفند را بر بنی اسرائیل حرام نمودیم.

ش ح ن

شَحن: پر و مملو. پر گشته. «فِی الْفُلْک الْمَشْحُونِ» (ص/ 140) در کشتی مملّو.

ش د د

شَدّ: محکم و استوار و جمع آن شداد است. «وَبَنَیْنَا فَوْقَکمْ سَبْعاً شِدَاداً» (نبأ/ 12) و بر بالای سر شما هفت (آسمان) محکم بنا نمودیم.

اَشُدّ: استحکام و قدرت کامل. «ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکمْ» (مؤمن/ 67) سپس به قدرت کامل می رسید.

شَدَدنا: استحکام بخشیدیم. «وَشَدَدْنَا مُلْکهُ» (ص/20) و ما حکومت او را استحکام بخشیدیم.

نَشُدُّ: محکم و استوار خواهیم کرد. «سَنَشُدُّ عَضُدَک بِأَخِیک» (قصص/35) بازوی تو را به وسیلة برادرت محکم خواهیم کرد.

شَدید: سخت، دشوار. «فَإِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ» (بقره/211) عقاب خداوند سخت و شدید است.

اَشِدّاء: جمع شدید: سرسخت ها، سختگیران. «أَشِدَّاءُ عَلَی الْکفَّارِ» (فتح/29) سختگیران نسبت به کفّار هستند.

اَشَدّ: شدیدتر، افعل تفضیل از شدید است. «فَهِیَ کالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً» (بقره/74) پس قلب هایتان مثل سنگ بلکه سخت تر و شدید تر از آن است.

ش ر ب

اُشْرِبَ: از شُرْب گرفته شده: نوشانده شد، تعبیه شد. «وَأُشْرِبُوا فِی قُلُوبِهِمْ الْعِجْلَ» (بقره/93) و در قلب های آن ها (محبت) گوساله اشراب شد.

شُرْب: نوشیدن. «فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ» (واقعه/55) پس مانند نوشیدن شتران تشنه می شوند.

ص:213

شَراب: نوشیدنی. «فَانظُرْ إِلَی طَعَامِک وَشَرَابِک» (بقره/259) پس به غذا و نوشیدنی خود نگاه کن.

مَشْرَب: از شُرْب گرفته شده: آبگاه، محل آب خوردن. «قَدْ عَلِمَ کلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ» (بقره/60) همة مردم محل آب خوردن را می دانستند.

مَشارِب: جمع مَشْرَب: نوشیدنی ها. «وَلَهُمْ فِیهَا مَنَافِعُ وَمَشَارِبُ» (یس/73) و برای آن ها در آن منافع و نوشیدنی هایی است.

ش ر د

شَرِّد: پراکنده و پریشان کن. «فَشَرِّدْ بِهِمْ» (انفال/57) پس آنان را پراکنده و پریشان ساز.

ش ر ذ م

شِرْذَمَة: گروه ناچیز. «إِنَّ هَؤُلَاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِیلُونَ» (شعراء/54) اینان به تحقیق گروهکی ناچیز هستند.

ش ر ح

شَرح: شکافتن. «أَلَمْ نَشْرَحْ لَک صَدْرَک» (انشراح/ 1) آیا سینۀ تو را نشکافتیم(1)؟

ش ر ر

شَرّ: بد. و گاهی به معنای تفضیلی یعنی بدتر استعمال می شود. «أُوْلَ_ئِک شَرٌّ مَّکاناً» (مائده/ 60) آنها جایگاه بدتری دارند.

شَرَّ: بد. «لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَّکم » (نور/11) بلکه برای آنان بد است.

اَشْرار: جمع شرّ: بدان. «کنَّا نَعُدُّهُمْ مِنْ الْأَشْرَارِ» (ص/62) ما آن ها را از بدان و تبهکاران محسوب می کردیم.

شَرر: جمع شَرَرَة: زبانه های آتش. «تَرْمِی بِشَرَرٍ کالْقَصْرِ» (المرسلات/32) همانا دوزخ با شراره ها و زبانه های آتش را که چون قصری مرتفع هستند پرتاپ می کند.

ص:214


1- منظور از شکافتن دل، آمادگی فهم حقایق اسلام است که مانند شکافتن ظرف برای گنجانیدن چیزی در آن می باشد.

ش ر ط

اَشْراطْ: جمع شَرْط: علامت ها، نشانه ها. «فَقَدْ جَاءَ أَشْرَاطُهَا» (محمد/18) پس به تحقیق که علامت های قیامت آمد.

ش ر ع

شرع: راه راست نهادن(1). «شَرَعَ لَکم مِّنَ الدِّینِ» (شوری/ 13) راه راست دین را برای شما قرار داد.

شُرَّع: جمع شارع: آشکارها و پدیدار شوندگان، روی آب آمدگان. «إِذْ تَأْتِیهِمْ حِیتَانُهُمْ یَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعًا» (اعراف/163) وقتی که ماهی های آن ها روی آب پدیدار می شدند.

شَریعة: شریعت، روش و طریقه. «ثُمَّ جَعَلْنَاک عَلَی شَرِیعَةٍ مِنْ الْأَمْرِ» (جاثیه/18) پسس تو را بر شریعتی الهی قرار دادیم.

ش ر ق

مَشرِق: آنجا که آفتاب برآید و جمع آن مشارق است. «وَأَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِینَ کانُواْ یُسْتَضْعَفُونَ مَشَارِقَ الأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا» (اعراف/ 137) نواحی مشرق و مغرب زمین یعنی اردن را به آن قوم مستضعف (خوار و ضعیف) دادیم.

مَشرِقَین: دو مشرق. «رَبُّ الْمَشْرِقَیْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَیْنِ» (رحمن/ 17) خدای دو مشرق و دو مغرب. (تابستان و زمستان.)

اَشْرَقَت: از شَرْق گرفته شده: روشن شد، تابان گردید. «أَشْرَقَتْ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا» (زمر/69) و زمین به نور خدایش تابان گردید.

شَرْقیّ: سمت مشرق. «إِذْ انتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَکانًا شَرْقِیًّا» (مریم/16) وقتی که از خانواده اش گوشه گیری کرد که نسبت به بیت المقدس در سمت شرق بود.

اِشْراق: از شَرْق گرفته شده: بامدادان. «یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَالْإِشْرَاقِ» (ص/18) در شامگاه و بامداد تسبیح می گویند.

ص:215


1- شریعة : راه راست. جای آب برداشتن. شِرعة : راه روشن و راست.

مُشْرقین: از شَرْق گرفته شده: جمع مُشْرق: کسانی که به طلوع صبح می رسند، هنگام طلوع. «فَأَخَذَتْهُمْ الصَّیْحَةُ مُشْرِقِینَ» (حجر/73) پس صیحه آنان را در هنگام طلوع فرو گرفت.

اَلْمشارق: جمع مَشْرق: مشرق ها. «فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ» (معارج/40) سوگند نمی خورم به مشرق ها و مغرب ها.

ش ر ک

شِرک: دینی که برای خدای تعالی شریک قرار می دهد، در مقابلِ دینی که خدای را یگانه می داند. «إِنَّ الشِّرْک لَظُلْمٌ عَظِیمٌ» (لقمان/ 13) همانا شرک گناهی عظیم و بزرگ.

ش ر ی

شَری: فروختن و خریدن. «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ» (بقره/ 207) برخی از مردم جان خود را می فروشند تا رضای خدا را بدست آورند. «الَّذِینَ یَشْرُونَ الْحَیَاةَ الدُّنْیَا بِالآخِرَةِ» (نساء/ 74) کسانی که دنیا را به آخرت میفروشند.

اِشتَری: خرید. «إِنَّ اللّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ» (توبه/ 111) خداوند از مؤمنان جان و مالشان را می خرد تا در مقابل به آنها بهشت بدهد.

شارِک: مشارکت کن. «وَشَارِکهُمْ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَولَادِ» (اسراء/64) و با آنان در اموال و اولاد مشارکت کن.

اَشْرِک: شریک گردان. «وَأَشْرِکهُ فِی أَمْرِی» (طه/42) و او را در کار من (پیامبری) شریک گردان.

مُشْتَرِک: شریک. «فِی الْعَذَابِ مُشْتَرِکونَ» (صافات/32) در عذاب شریک و همراه هستند.

ش ط أ

شطأ: نخستین برگ که از دانه بیرون می آید. «کزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ» (فتح/ 29) مانند زراعتی که سر از زمین بیرون آورده است.

شاطِئ: کنار ساحل. «فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِی مِن شَاطِئِ الْوَادِی الْأَیْمَنِ...» (قصص/ 30) چون موسی علیه السلام نزدیک درخت آمد از کنارۀ راست درّه مورد خطاب قرار گرفت که...

ص:216

ش ط ر

شطر: جانب و طرف. «فَوَلِّ وَجْهَک شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ» (بقره/ 150) پس رو به جانب مسجدالحرام کن.

ش ط ط

شَطَط: دور از حق، باطلی که به هیچوجه قابل حمل بر صحیح نباشد. «لَقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا» (کهف/ 14) در اینصورت ما سخنی دور از حق گفته ایم.

لا تُشْطِط: از حق دور نشو. «فَاحْکمْ بَیْنَنَا بِالْحَقِّ وَلَا تُشْطِطْ» (ص/22) پس بین ما به حق حکم کن و از حق دور نشو.

ش ط ن

شیطان: اصل کلمه عبری است و فارسیان آن را به دیو ترجمه می کنند و مراد موجودی است از عالم غیب که به چشم دیده نمی شود و از سنخ جن است. «الشَّیْطَانُ یَعِدُکمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکم بِالْفَحْشَاء» (بقره/ 268) شیطان شما را به فقر تهدید می کند و به زشتی فرمان می دهد.

ش ع ب

شُعُوب: جمع شَعْب و شِعْب: قبایل بزرگی که دارای تیره ها هستند. «وَجَعَلْنَاکمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا» (حجرات/13) و شما را قبایل بزرگ و کوچک قرار داد تا همدیگر را بشناسید.

شُعَب: جمع شُعبة: شاخه ها. «انطَلِقُوا إِلَی ظِلٍّ ذِی ثَلَاثِ شُعَبٍ» (مرسلات/30) به سوی دودی سه شاخه راه بیفتید.

ش ع ر

شَعر: موی و پشم که جمع آن اَشعار است. «وَمِنْ أَصْوَافِهَا وَأَوْبَارِهَا وَأَشْعَارِهَا أَثَاثًا و»َ... (اعراف/ 85) از پشم و کرک و موی آنها برای خود متاع و اثاث می سازید.

شِعر: کلام منظوم و در اصطلاح منطق سخن خیالی و بی فایده در اوصاف اشیاء است. «وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ» (یس/ 69) ما به پیامبر شعر نیاموختیم.

ص:217

شِعری: از ستاره های ثابت از صورت کلب اصغر است که در زمستان پیدا و روشن ترین ستارۀ آسمان پس از سیارات است. «وَأَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْرَی» (نجم/ 49) و خداوند پروردگار شعری است.

شَعائر: جمع شِعار است یعنی علامت و نشانه. «وَمَن یُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَی الْقُلُوبِ» (حج/ 32) و کسی که شعائر الهی را بزرگ بدارد نشانۀ تقوای قلب اوست.

یُشْعِرُ: آگاه می سازد. «وَمَا یُشْعِرُکمْ أَنَّهَا إِذَا جَاءَتْ لَا یُؤْمِنُونَ» (انعام/109) شما چه می دانید که اگر معجزه ای هم بیاید باز ایمان نیاورند.

شاعِرْ: شاعر، سراینده. «بَلْ هُوَ شَاعِرٌ» (انبیاء/5) بلکه او شاعر و سراینده است.

شُعَراء: جمع شاعر: شاعران. «وَالشُّعَرَاءُ یَتَّبِعُهُمْ الْغَاوُونَ» (شعراء/224) و شاعران از گمراهان پیروی می کنند.

مَشْعَر: بیابانی که میان عرفات و منا که وقوف در آن یکی از ارکان حج است. «فَاذْکرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ» (بقره/198) پس خدا را در مشعر الحرام یاد کنید.

ش ع ل

اِشْتَعَلَ: شعله ور شد، سفید شد. (منظور سفید شدن موی است). «وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْبًا» (مریم/4) و سرم از پیری سفید گشته است.

ش غ ف

شَغَفَ: شیفته و شیدا کرد. «قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا» (یوسف/30) همانا شیفته کرده او را محبت و خاطر خواه ساخته است.

ش غ ل

مشغول کرد، فرصت را گرفت. «شَغَلَتْنَا أَمْوَالُنَا وَأَهْلُونَا» (فتح/11) اموال و خانواده های ما، فرصت را گرفت و ما را مشغول کرد.

شُغُل: سرگرمی، مشغولیت. «فِی شُغُلٍ فَاکهُونَ» (یس/55) در سرگرمی و مشغولیت به شادمانی به سر می برند.

ص:218

ش ف ع

شَفاعت: ظاهرا به معنای آن است که شخصی اراده دارد که کاری انجام دهد، ولی شخص دیگر نمی خواهد و کاری می کند که وی از خواهش و ارادۀ خود دست بردارد. این معنی در مورد خداوند، محال است و لذا باید شفاعت در رابطه با خدا را تأویل کرد تا مخالف اصول دین و مذهب نباشد. یعنی باید گفت که شفاعت اولیاء مانند دیگر وسایل و اسباب به ارادۀ خود خداوند است نه ضد ارادۀ او، چنانکه گرم کردن آتش و سوختن آن و معصیت بدکاران و آفت و سیل و زلزله به ارادۀ اوست. پس کسی خدا را از اراده باز نمی دارد. «مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ» (بقره/ 255) شفیعی نیست مگر پس از اذن او.

شَفْعْ: جُفت. «وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ» (فجر/3) و قسم به جفت و طاق.

ش ف ق

شَفَق: سفیدی یا سرخی که بعد از غروب آفتاب در مغرب دیده می شود و برخلاف رنگ تیره و سیاه آسمان می باشد و نماز مغرب در مذهب ما تا زمانی که هنوز شفق باقی است افضل می باشد و وقتی که زایل شد وقت فضیلت مغرب می گذرد. «فَلَا أُقْسِمُ بِالشَّفَقِ» (انشقاق/ 16) سوگند به شفق و…

اِشفاق: ترس. «فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا» (احزاب/ 72) پس کوهها و آسمان و زمین بار امانت را حمل نکردند و ترسیدند که آن را بپذیرند.

مُشْفِق: بیمناک. «فَتَرَی الْمُجْرِمِینَ مُشْفِقِینَ مِمَّا فِیهِ» (کهف/49) پس مجرمان را می بینی که از آن چه که در نامه عمل است بیمناک هستند.

ش ف ه

شَِفِة: لب. تثنیه آن شفیتن است. «وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ» (بلد/ 9) آیا ما برای انسان دو چشم و یک زبان و دو لب خلق نکردیم؟

ش ف ی

شِفاء: بهبودی از بیماری. «فِیهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ» (نحل/ 60) در عسل شفا برای مردم است.

ص:219

شَفا: لبه پرتگاه. جایی که سیل زیر آن را شسته و خاک بالا همچنان ایستاده و اگر کسی روی آن بایستد، چون زیر آن خالی است بشکند و بریزد و انسان را به قعر دره یا گودال فرو برد. «وَکنْتُمْ عَلَی شَفَا حُفْرَةٍ مِنْ النَّارِ» (آل عمران/ 102) شما در پرتگاه گودالی از آتش بودید.

ش ق ق

شَقّ: شکافتن. «وَیَوْمَ تَشَقَّقُ السَّمَاء بِالْغَمَامِ» (فرقان/ 25) روزی که آسمان با ابر شکافته شود.

اَشُقُّ: سخت بگیرم. «وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْک» (قصص/27) و من نمی خواهم که بر تو سخت بگیرم.

شاقُّوا: از شَقّ گرفته شده: ستیزه و دشمنی کردند. «ذَلِک بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ» (انفال/13) چرا که آنان با خدا و پیامبرش ستیزه و دشمنی کردند.

یَشًقَّقُ: از شَقّ گرفته شده: می شکافد. «وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ» (بقره/74) و برخی از سنگ ها می شکافند و آب از آن ها خارج می شود.

اِنْشَقًّ: از شَقّ گرفته شده: از هم شکافت. «اقْتَرَبَتْ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ» (قمر/1) قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت.

شَقّ: شکافتن. «ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا» (عبس/26) سپس زمین را به شدّت شکافتیم.

شِقّ: رنج افکندن. «لَمْ تَکونُوا بَالِغِیهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنفُسِ» (نحل/7) نمی توانستید آن را به مقصد برسانید مگر به وسیله رنج انداختن خودتان.

اَشَقّ: سخت تر، پر مشقت تر. «وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَشَقُّ» (رعد/ 34) و همانا عذاب آخرت سخت تر و پر مشقت تر است.

شِقاق: از شَقّ گرفته شده: ستیزه و نزاع و جنگ. «وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا هُمْ فِی شِقَاقٍ» (بقره/137) و اگر رخ برگردانند، در جنگ و ستیزه اند.

ش ق و

شِقا: بدبختی. شقّی: محروم و بدبخت. «وَلَمْ أَکنْ بِدُعَائِک رَبِّ شَقِیًّا» (مریم/) خداوندا، من خود را از اجابت دعایم محروم ناامید و محروم نمی بینم.

ص:220

شَقُوا: از شَقْو گرفته شده: تیره بخت و بدبخت شدند. «فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا فَفِی النَّارِ» (هود/106) پس امّا کسانی که تیره بخت شدند در جهنم هستند.

تَشْقی: به زحمت و رنج می افتی. «مَا أَنْزَلْنَا عَلَیْک الْقُرْآنَ لِتَشْقَی» (طه/2) قران را نازل نکردیم بر تو که به رنج افتی.

اَشْقی: شقی ترین، بدبخت ترین. «وَیَتَجَنَّبُهَا الْأَشْقَی» (اعلی/11) و بدبخت ترین مردم از آن اجتناب می کند.

شِقْوَة: شقاوت، بدبختی. «غَلَبَتْ عَلَیْنَا شِقْوَتُنَا» (مؤمنون/106) شقاوت و بدبختی ها بر ما غلبه کرده است.

ش ک ر

شُکر: سپاس. «لَئِن شَکرْتُمْ لأَزِیدَنَّکمْ» (ابراهیم 7) اگر شکر گویید نعمتتان را می افزایم.

شُکور: تشکر و سپاسگزاری. «لَا نُرِیدُ مِنْکمْ جَزَاءً وَلَا شُکورًا» (دهر/9) از شما پاداش و تشکر کردن نمی خواهیم.

شَکوُر: شکر پیشه، بسیار سپاسگزار. (ابراهیم/5) در این روزهای عبرت انگیز برای هر صبور شکرگزار آیاتی است.

مَشْکور: مقبول، سپاسگزاری شده. «فَأُوْلَئِک کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکورًا» (اسراء/19) پس تلاش آنان مورد قبول و سپاسگزاری است.

ش ک س

مُتَشاکِس: بدخو و بداخلاق. «ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً رَّجُلاً فِیهِ شُرَکاء مُتَشَاکسُونَ» (زمر/ 29) خداوند مثال مردی را زد که دارای شریکانی بداخلاق بود و…

ش ک ک

شک: یقین نداشتن و مردد بودن. «لَفِی شَک مِّنْهُ» (نساء/ 157) دربارۀ عیسی علیه السلام شک دارند.

ش ک ل

شَکل: نوع و جنس. «وَآخَرُ مِن شَکلِهِ» (ص/ 58) و دیگری همانند آن.

ص:221

شاکِله: نیت و خلق و خوی و عزم و اراده. «قُلْ کلٌّ یَعْمَلُ عَلَی شَاکلَتِهِ» (ص/ 58) هرکس مطابق خوی و خلق و نیت خودش کار می کند.

ش ک و

مِشکوة: چراغدان که مانند طاقچه کوچکی در دیوار است و در پیش آن شیشه می گذارند و چراغ را از منفذی دیگر از کنار مشکوة در شیشه قرار می دهند. «مَثَلُ نُورِهِ کمِشْکاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ» (نور/ 35) مثال نور خداوند مانند چراغدانی است که در آن چراغ وجود دارد…

ش ک و

اَشْکوا: از شَکو گرفته شده: شکایت می کنم. «قَالَ إِنَّمَا أَشْکو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَی اللَّهِ» (یوسف/86) فرمود: من فقط درد و پریشانی خود را به خدا شکایت می کنم.

تَشْتَکی: از شَکو گرفته شده: شکایت می کنم. «وَتَشْتَکی إِلَی اللَّهِ» (مجادله/1) و شکایت به خدا می نماید.

ش م أ ز

اِشْمِأزازْ: از شَمْأَزَ یعنی پریشان و متنفر شد، گرفته شده است. «اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ» (زمر/45) دل های کسانی که به آخرت ایمان ندارند متنفر و پریشان می شود.

ش م ت

اِشمات: دشمن شاد گردانیدن. «فَلاَ تُشْمِتْ بی الأعْدَاء» (اعراف/ 150) دشمن مرا شاد نگردان به مصیبتی که بر من وارد شود.

ش م خ

شامِخ: بلند. «وَجَعَلْنَا فِیهَا رَوَاسِیَ شَامِخَاتٍ» (مرسلات/ 27) و در زمین کوههای بلند قرار دادیم.

ش م س

شَمس: آفتاب. «فَلَمَّا رَأَی الشَّمْسَ بَازِغَةً» (انعام/ 78) وقتی که ابراهیم خورشید را تابان یافت.

ص:222

ش م ل

شِمال: چپ در مقابل یمین یعنی راست. «مَا أَصْحَابُ الشِّمَالِ» (واقعه/ 41) و کیانند اصحاب شمال و چپ؟

شَمائل: جمع شِمال است. «یَتَفَیَّأُ ظِلاَلُهُ عَنِ الْیَمِینِ وَالْشَّمَآئِلِ سُجَّدًا لِلّهِ» (نحل/ 48) سایه های هر چیز از راست و چپ برای خدا به سجده می افتند.

اِشْتَمَلَ: از شَمْل گرفته شده: در برگرفت، شامل شد. «أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ أَرْحَامُ الْأُنثَیَیْنِ» (انعام/143) یا آن چه که رحم های دو ماده در برگرفت.

ش ن أ

شَنَآن: کینه و دشمنی. «وَلاَ یَجْرِمَنَّکمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَی أَلاَّ تَعْدِلُواْ» (مائده/ 8) دشمنی با قومی وادار نکند شما را بر اینکه عدالت نکنید.

شانِئ: دشمن«. إِنَّ شَانِئَک هُوَ الْأَبْتَرُ» (کوثر/ 3) دشمن تو ناقص و ابتر است.

ش ه ب

شِهاب: قطعه آتش زمینی یا آسمانی. «آتِیکم بِشِهَابٍ قَبَسٍ» (نمل/ 7) موسی علیه السلام به خانوادۀ خود گفت: قطعه ای آتش برای شما می آورم.

شُهُب: جمع شِهاب: شهاب ها. «مُلِئَتْ حَرَسًا شَدِیدًا وَشُهُبًا» (جن/8) پرشده از نگهبانان قدرتمند و تیرهای شهاب.

ش ه د

شَهِدَ: دریافت و ادراک یقینی پیدا کرد. «فَمَن شَهِدَ مِنکمُ الشَّهْرَ فَلْیَصُمْهُ» (بقره/ 185) هرکس که ماه رمضان را مشاهده کرد، باید روزه بگیرد.

اَشْهِدُوا: شاهد بگیرید. «وَأَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِّنکمْ» (طلاق/ 2) دو شاهد عادل بگیرید.

اِستَشهِدُوا: طلب شهادت و گواهی بکنید. «وَاسْتَشْهِدُواْ شَهِیدَیْنِ من رِّجَالِکمْ» (بقره/ 282) در دیون و معاملات دو شاهد و گواه را به شهادت بطلبید…

شُهَداء: جمع شاهد و گواه. «وَالَّذِینَ یَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ یَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاء» (نور/ 4) کسانی که زنان عفیف را به زنا متهم کنند و چهار گواه نیاورند…

ص:223

شَهادت: گواهی. «شَهَادَةُ بَیْنِکمْ إِذَا حَضَرَ أَحَدَکمُ الْمَوْتُ حِینَ الْوَصِیَّةِ...» (مائده/ 106) شهادت میان شما اگر مرگ فراز آید، هنگام وصیت…

شهادت: در مقابل غیب. «عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ» (انعام/ 73) خدا دانای غیب و شهادت است.

شاهد: گواه. «وَشَاهِدٍ وَمَشْهُودٍ» (بروج/ 3) قسم به شاهد و مشهود.

شهید: گواه، شاهد. «وَکفَی بِاللَّهِ شَهِیدًا» (نساء/166) خداوند کافی است که گواه باشد.

شَهادات: شهادت ها. «فَشَهَادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهَادَاتٍ» (نور/6) پس گواهی هر یک باید چهار بار شهادت باشد.

مَشْهَد: محل شهود، صحنه قیامت. «فَوَیْلٌ لِلَّذِینَ کفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ یَوْمٍ عَظِیمٍ» (مریم/37) پس وای بر کافران از آن محل شهود روز بزرگ.

مشهود: گواهی شده، مورد مشاهده، حضور همگانی. «وَذَلِک یَوْمٌ مَشْهُودٌ» (هود/103) و آن روز، روز حضور همگانی (یا مشهود همگان) است.

ش ا ء

شاء: خواست. یشاء: بخواهد. انشاء الله: اگر خدا بخواهد. «وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِک غَدًا إِلَّا أَن یَشَاء اللَّهُ» (کهف/ 24) دربارۀ هیچ چیز نگو که من آن را انجام می دهم فردا، مگر آنکه بگویی انشاء الله.

ش ه ر

شَهر: ماه و در قرآن به غیر از همین یک معنی نیامده است و آن یک جزء از دوازده جزء سال است. و مردم روی زمین از هر نژاد و ملّت این عدد را پذیرفته اند، مگر جماعتی دیوانه و منحرف و علامت آن یک دور سیرماه در آسمان است که در تشکّلات تغییر می کند تا به شکل اوّل مثلا هلال باریکی می رسد و به تدریج بزرگ می شود تا شب چهاردهم و باز کوچک می شود تا ناپدید گردد و دوباره هلال ظاهر شود. دورۀ این تغییرات را که در آن دیدند آن را یک ماه نامیدند. «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِندَ اللّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْراً» (توبه/ 36) شمارۀ ماهها نزد خدا دوازده است…

شُهُور: جمع شَهْر: ماه ها. «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ» (توبه/36) به درستی که عدد ماه ها …

ص:224

اَشْهُر: جمع شَهر: ماه ها. «الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومَاتٌ» (بقره/197) حج در ماه های معیّنی است.

ش ه

ق

شَهیق: صدای فرو بردن نفس، ناله سخت و گوش خراش. «لَهُمْ فِیهَا زَفِیرٌ وَشَهِیقٌ» (هود/106) جهنمیان در آتش دوزخ غرش و زوزه و ناله سخت و گوش خراش دارند.

ش ه و

شَهوَة: لذّت و مزّه و هرچه نفس انسان به آن راغب باشد متعلق به شهوت اوست. و جمع آن شهوات است: «فَخَلَفَ مِن بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضَاعُوا الصَّلَاةَ وَاتَّبَعُوا الشَّهَوَاتِ» (مریم/ 59) پس از آنها گروهی جانشین آنها شدند که نماز را ضایع کرده و از شهوات پیروی نمودند.

اِشْتَهی: از شَهْوَة گرفته شده: میل کرد، هوس کرد. «وَهُمْ فِی مَا اشْتَهَتْ أَنفُسُهُمْ خَالِدُونَ» (انیباء/102) و آنان در آن چه که میل کنند جاوادنه اند.

ش و ب

شَوْب: آمیخته و آلوده. «ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَیْهَا لَشَوْبًا مِنْ حَمِیمٍ» (صافات/67) پس برای آن ها بر روی آن زقّوم مخلوطی از آب جوشان است.

ش و ر

اَشارَ: اشاره کرد. «فَأَشَارَتْ إِلَیْهِ» (مریم/29) پس مریم به سوی او اشاره کرد.

شاوِرْ: از شَوْر گرفته شده: مشورت کن. «وَشَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ» (آل عمران/159) با آنان در کار (جنگ) مشورت کن.

شُوری: مشورت کردن. «وَأَمْرُهُمْ شُورَی بَیْنَهُمْ» (شوری/31) و کار آن ها با مشورت کردن با یکدیگر صورت می گیرد.

تَشاوُر: از شَوْر گرفته شده: مشورت و توافق دو جانبه. «فَإِنْ أَرَادَا فِصَالًا عَنْ تَرَاضٍ مِنْهُمَا وَتَشَاوُرٍ» (بقره/233) پس اگر بخواهند از روی رضایت و مشورت طرفین بچه را از شیر بگیرند.

ص:225

ش و ظ

شُواظ: شرارة آتش، آتش خالص بی دود. «یُرْسَلُ عَلَیْکمَا شُوَاظٌ مِنْ نَارٍ وَنُحَاسٌ» (رحمن/35) بر شمایان می فرستد شعله هایی از آتش و مس مذاب و گداخته.

ش و ک

شَوْکة: اقتدار، سلاح. «وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَیْرَ ذَاتِ الشَّوْکةِ تَکونُ لَکمْ» (انفال/7) و دوست می دارید که کاروان غیر مسلّح نصیب شما گردد.

ش و ی

شّوی: پوست بدن. «نَزَّاعَةً لِلشَّوَی» (معارج/16) برکننده پوست بدن به سختی است.

ش ی ب

شَیب: سپیدی موی از پیری. «وَاشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَیْباً» (مریم/ 4) درخشید مرا سر به پیری.

ش ی ب

شیْب: جمع اَشْیَب: پیران. «یَوْمًا یَجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِیبًا» (مزّمل/17) روزی که کودکان را پیر می کند.

شَیْبَة: پیری. «ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً» (روم/54) پس از نیرو، ضعف و پیری را قرار داد.

ش ی خ

شَیخ: پیرمرد و بزرگ طایفه یا پدر و استاد علم. «وَأَبُونَا شَیْخٌ کبِیرٌ» (قصص/ 23) و پدر ما پیرمردی بزرگ است.

ش ی د

مُشَیَّد: اسم مفعول از شَید است. یعنی محکم ساخته شده. «وَلَوْ کنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُّشَیَّدَةٍ» (نساء/ 78) هر جا که باشید مرگ شما را خواهد گرفت، هر چند که در برجهای محکم ساخته شده باشید.

ص:226

ش ی د

مَشید: محکم، برافراشته. «وَقَصْرٍ مَشِیدٍ» (حج/45) و قصری محکم و سربرافراشته.

ش ی ع

شیعه: در لغت پیرو بصورت مطلق و در اصطلاح، پیروان اهلبیت عصمت (علیهم السلام) و خصوصا شیعه امامیه. (دوازده امامی) و گاه بر زیدیه و اسماعیلیه نیز اطلاق می گردد. «وَإِنَّ مِن شِیعَتِهِ لَإِبْرَاهِیمَ» (صافات/ 83) یکی از پیروان نوح، حضرت ابراهیم بود.

تَشیع: شایع و مشهور می گردد. «إِنَّ الَّذِینَ یُحِبُّونَ أَن تَشِیعَ الْفَاحِشَةُ...» (نور/ 19) کسانی که دوست دارند که فاحشه در بین مؤمنان منتشر و شایع گردد…

شِیَع: جمع شیعة: گروه ها، گروه گروه. «وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیَعًا» (قصص/4) و اهل آن سرزمین را گروه گروه قرار داد.

اَشْیاع: جمع شیعة: گروه ها، دسته ها. «وَلَقَدْ أَهْلَکنَا أَشْیَاعَکمْ» (قمر/5) و ما به تحقیق که گروه ها و دسته هایتان را از بین بردیم.

ص:227

ص:228

حرف صاد

ص ا خ

صاخّة: آواز گوشخراش. «فَإِذَا جَاءتِ الصَّاخَّةُ» (عبس/ 33) وقتی که صاخّه یعنی آواز گوشخراش قیامت بیاید.

ص ب أ

صابئ: نام گروهی از مردم صدر اسلام که دین خاصی داشته و موحد بودند و کتابی مذهبی در دستشان بود و منسوب به غاذیمون و ادریس بودند و چند مرتبه نام آنها در قرآن آمده است. «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَالَّذِینَ هَادُواْ وَالصَّابِؤُونَ وَالنَّصَارَی...» (مائده/ 69) آنها که ایمان آوردند و یهودیان و صائبان و مسیحیان…

ص ب ب

صَبّ: ریختن. «أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاء صَبّاً» (عبس/ 25) ما آب را ریختیم ریختنی.

ص ب ب

اَصْبُ: از صَبُوَ گرفته شده: میل پیدا می کنم. «أَصْبُ إِلَیْهِنَّ» (یوسف/33) به سوی آن ها میل پیدا می کنم.

ص:229

ص ب ح

صُبح: بامداد. «وَالصُّبْحِ إِذَا أَسْفَرَ» (مدثر/ 34) و بامداد آنگاه که روی گشاید.(1)

مِصباح: چراغ. «مَثَلُ نُورِهِ کمِشْکاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ» (نور/ 35) مثال نور خداوند مثال چراغدانی است که در آن چراغی قرار دارد. چراغ آن ظرف روغن است که فتیله در آن است و روشن می کنند و برای آن جسمی استوانه شکل از شیشه و بلور می ساختند و روی چراغ می نهادند تا هم از باد محفوظ ماند و هم بر روشنی و تلألؤ شعله بیفزاید. جمع آن مصابیح است. «وَزَیَّنَّا السَّمَاء الدُّنْیَا بِمَصَابِیحَ» (فصلت/ 12) آسمان نزدیک را به چراغها زیور بخشیدیم.

صَبًّح: صبح هنگام در رسید. «وَلَقَدْ صَبَّحَهُمْ بُکرَةً عَذَابٌ مُسْتَقِرٌّ» (قمر/38) و سپیده دم عذابی پایدار و ثابت بر سرشان آمد.

اَصْبَحَ: شد، گردید، صبح کرد. «فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنْ الْخَاسِرِینَ» (مائده/30) پس او را کشت و از پشیمانان گردید.

صَباح: صبح، اول روز. «فَسَاءَ صَبَاحُ الْمُنذَرِینَ» (صافات/177) پس صبحِ هشدار داده شدگان بد شد.

اِصْباح: صبح، سپیده دم. «فَالِقُ الْإِصْبَاحِ» (انعام/96) خداوند شکافندة صبح است.

مُصْبِحین: صبح کنان، به هنگام بامداد. «أَنَّ دَابِرَ هَؤُلَاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِینَ» (حجر/66) صبحگاهان همة آن ها ریشه کن خواهند شد.

ص ب ر

صابِرُوا: از باب مفاعله: با استقامت زیاد صبر کنید، یکدیگر را به صبر سفارش کنید. «اصْبِرُوا وَصَابِرُوا» (آل عمران/200) صبر کنید و استقامت ورزید. (همدیگر را به صبر سفارش کنید).

اِصطَبِر: از کلمه صَبْر گرفته شده: صبر پیشه کن. «فَاعْبُدْهُ وَاصْطَبِرْ» (مریم/65) پس او را پرستش کن و صبوری بنمای.

صبّار: بسیار صبر پیشه. «إِنَّ فِی ذَلِک لَآیَاتٍ لِکلِّ صَبَّارٍ شَکورٍ» (ابراهیم/5) در این، برای صبرپیشگانِ بسیار شکرگزار آیاتی است.

ص:230


1- صبح در اصطلاح قرآن هنگامی است که روشنی در مشرق پدید می آید نه اول روز و طلوع آفتاب. چنانکه فرمود: وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ . (تکویر/ 18) قسم به صبح آنگاه که نفس می کشد.

ما اَصْبَرَ: چه شکیبا کرد؟ چقدر شکیبا است؟! «فَمَا أَصْبَرَهُمْ عَلَی النَّارِ» (بقره/175) چه چیز آن ها را بر آتش شکیبا کرد؟ چقدر بر آتش شکیبایند.

ص ب ع

اَصابِع: جمع اِصْبَع، انگشتان. «یَجْعَلُونَ أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ» (بقره/19) انگشتان خود را در گوش های خود می کنند.

ص ب غ

صِبْغ: خورش. «وَصِبْغٍ لِلْآکلِینَ» (بقره/138) و خورش برای خورندگان.

صِبْغَة: رنگ. «صِبْغَةَ اللَّهِ» (بقره/138) رنگ الهی.

ص ب ی

صَبِیّ: کودک، خردسال. «وَآتَیْنَاهُ الْحُکمَ صَبِیًّا» (مریم/12) و به او در خردسالی حکم دادیم.

ص ح ب

صاحِب: رفیق و دوست و همراه و مصاحب: مالک و مملوک. «الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ» (نساء/ 36) دوست که همراه انسان است.

صاحِبْ: فعل امر: معاشرت کن، رفتار کن. «وَصَاحِبْهُمَا فِی الدُّنْیَا مَعْرُوفًا» (لقمان/15) و در دنیا با آن ها به نیکی رفتار کن.

لا یُصْحَبون: از صَحِبَ گرفته شده: پناه داده نمی شوند. «وَلَا هُمْ مِنَّا یُصْحَبُونَ» (انبیاء/43) و آنان از جانب ما حمایت و پناه داده نمی شوند.

صاحِبَی: دو دوست. «یَا صَاحِبَیِ السِّجْنِ» (یوسف/39) ای دو دوست زندانی من.

صاحِبَة: همسر. «وَصَاحِبَتِهِ وَأَخِیهِ» (معارج/12) و از همسر و برادرش.

اَصْحاب: جمع صاحب: همنشین. «أُوْلَئِک أَصْحَابُ النَّارِ» (بقره/39) آنان همنشینان آتش جهنم هستند.

ص:231

ص ح ف

صُحُف: جمع صحیفه است که بر کتب انبیا و نامه های اعمال بندگان و آنچه که در مقدرات آنها نوشته می شود اطلاق می گردد. «صُحُفِ إِبْرَاهِیمَ وَمُوسَی» (اعلی/ 19) کتب ابراهیم علیه السلام و موسی علیه السلام. «وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ» (تکویر/ 10) وقتی که نامه های اعمال بندگان منتشر می گردد.

صِحاف: جمع صَحْفَة: کاسه ها، ظروف. «یُطَافُ عَلَیْهِمْ بِصِحَافٍ مِنْ ذَهَبٍ» (زخرف/71) با کاسه هایی از طلا بر گرد آنان می چرخند.

ص خ ر

صَخْر: سنگ های بزرگ. «جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ» (فجر/9) و در آن وادی سنگ های بزرگ را می بریدند.

صَخْرَة: سنگ بزرگ. «إِذْ أَوَیْنَا إِلَی الصَّخْرَةِ» (کهف/63) آن گاه که به سنگ بزرگ پناه بردیم.

ص د د

صَدّ: منع کردن. «وَصَدَّهَا مَا کانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ اللَّهِ» (نمل/ 43) و بازداشت و منع کرد او را آنچه که غیر از خدا می پرستید.

صدید: چرک به خون آمیخته. «وَیُسْقَی مِن مَّاء صَدِیدٍ» (ابراهیم/ 16) از آبی چرکین می آشامد.

صُدُود: بازداشتن، جلوگیری کردن. «یَصُدُّونَ عَنْک صُدُودًا» (نساء/61) و تو را از راه حق باز می دارند، بازداشتنی.

ص د ر

صَدر: سینه و آن قسمت از اندام که میان گردن و شکم است و ریه و قلب در این قسمت قرار دارد و لذا به اصطلاح عربی (به علاقه حال و محلّ) بر قلب و منشأ حیات نیز اطلاق می گردد. جمع آن صدور است. «إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ» (مائده/ 7) منظور از ذات الصدور، اسرار و افکار مردم است که کسی غیر از خدا بر آن آگاه نیست.

صَدَرَ: بیرون رفت. «لَا نَسْقِی حَتَّی یُصْدِرَ الرِّعَاء» (قص/ 23) دختران شعیب گفتند: ما منتظر آنیم که چوپانان از آب بیرون روند و ما گوسفندان خود را آب بدهیم.

ص:232

ص د ع

صُداع: سردرد. تصدیع: سردرد دادن. «لَا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا» (واقعه/ 19) شراب بهشت سردرد نمی آورد و نوشندگان آن دچار سردرد نمی شوند.

یَصَّدَّعُون: از باب تفعّل به معنای شکافته و دو پاره شدن است. «یَوْمَئِذٍ یَصَّدَّعُونَ» (روم/ 43) مردم در آن روز متفرق گشته و گروهی به بهشت و گروهی به جهنم رهسپار می گردند.

صَدع: شکاف. «وَالْأَرْضِ ذَاتِ الصَّدْعِ» (طارق/ 12) و قسم به زمین دارای شکاف. (که گیاه و درخت از آن می روید و نهر جاری می شود و راهها در میان کوهها پدید می آید).

اِصْدَعْ: از صَدْع گرفته شده: آشکارا اعلام کن. «فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ» (حجر/94) پس مأموریت خود را آشکارا اعلام کن.

لا یُصَدّعون: از صَدْع گرفته شده: از هم پاشیده. «لَرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا» (حشر/21) می دیدی کوه را که خاکسار و از هم پاشیده می گردید.

ص د ف

صَدَف: کوه. «حَتَّی إِذَا سَاوَی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ» (کهف/ 96) تا آنکه ذو القرنین میان آن دو کوه سدّی بست.

صَدَفَ: از صَدْف گرفته شده: اعراض کرد، نسنجیده رویگردان شد. «صَدَفَ عَنْهَا» (انعام/157) و از آن روی گردان شد.

ص د ق

صَدَقَة: مالی است که به قصد قربت در راه خدا دهند، خواه به فقیر و یا به غنی. واجب باشد مثل زکات و یا کفّاره باشد و یا مستحبّ. جمع آن صدقات است. «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاء وَالْمَسَاکینِ وَالْعَامِلِینَ عَلَیْهَا» (توبه/ 60) مصرف زکات فقیران و مساکین و عاملان و… هستند.

صَدُقه: مهر زنان. «وَآتُواْ النَّسَاء صَدُقَاتِهِنّ» (نساء/ 4) مهریه زنان را بپردازید.

صَدَق: راست گفت. «قُلْ صَدَقَ اللَّهُ» (آل عمران/95) بگو: خداوند راست گفت.

صَدَقْتَ: راست گفتی. «وَنَعْلَمَ أَنْ قَدْ صَدَقْتَنَا» (مائده/113) و ما می دانیم که به ما راست گفتی.

ص:233

صَدَّقَ: تحقق بخشید. راست یافت. «وَلَقَدْ صَدَّقَ عَلَیْهِمْ إِبْلِیسُ ظَنَّهُ» (سبأ/20) و به درستی که شیطان گمان خود را در مورد آن ها تحقق بخشید.

اَصَدَّقَ: در اصل اَتَصَدَّقَ بوده: صدقه بدهم. «فَأَصَّدَّقَ وَأَکنْ مِنْ الصَّالِحِینَ» (منافقین/10) پس صدقه بدهم و از صالحان باشم.

صَدیق: دوست. «وَلَا صَدِیقٍ حَمِیمٍ» (شعراء/101) و نه دوستی گرم و صمیمی.

صِدّیق: بسیار راستگوی و راست کردار. «إِنَّهُ کانَ صِدِّیقًا» (مریم/41) او بسیار راستگوی و راست کردار بود.

مُصَدِّق: تصدیق کننده، مطابق. «وَآمِنُوا بِمَا أَنزَلْتُ مُصَدِّقًا لِمَا مَعَکمْ» (بقره/41) و ایمان بیاورید به آن چه که نازل کردم و شما را تصدیق می کند.

مُتَصَدّق: صدقه دهنده. «إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ» (یوسف/88) خداوند صدقه دهندگان را پاداش می دهد.

ص د ی

تَصَدّی: توجه کردن و التفات نمودن. «فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّی» (عبس/ 6) پس تو آن را پذیرفتی.

تَصدِیَه: کف زدن. «وَمَا کانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُکاء وَتَصْدِیَةً» (انفال/ 35) نماز آنان نزدیک خانه کعبه غیر از صفیر زدن و کف زدن نیست.

ص ر ح

صَرح: کوشک، بنای بزرگ و بلند، کاخ. «قِیلَ لَهَا ادْخُلِی الصَّرْحَ» (نمل/ 44) هنگامی که بلقیس به قصر سلیمان علیه السلام رسید به او گفتند: به قصر اندر آی.

ص ر خ

صَرخ: به فریاد کسی رسیدن برای نجات او. صَریخ و مُصرِخ: فریادرس. «وَإِن نَّشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلَا صَرِیخَ لَهُمْ» (یس/ 43) اگر بخواهیم آنها را غرق کنیم هیچ فریادرسی برای آنها نیست.

اِسْتِصراخ: از صَرَخَ گرفته شده: فریاد خواهی، فریاد یاری خواستن. «فَإِذَا الَّذِی اسْتَنصَرَهُ بِالْأَمْسِ یَسْتَصْرِخُهُ» (قصص/18) پس آن کسی که دیروز از او یاری خواست، از او کمک خواست.

ص:234

اصطراخ: از صَرَخَ گرفته شده: دادخواهی با شیون، کمک طلبیدن با نعره. «وَهُمْ یَصْطَرِخُونَ فِیهَا» (فاطر/37) و آنان (در آتش جهنم) با فریاد و شیون دادخواهی و طلب کمک می کنند.

ص ر ر

اصرار: مستمر بودن و پشیمان نشدن. «وَلَمْ یُصِرُّواْ عَلَی مَا فَعَلُواْ» (آل عمران/ 135) کسانی که بر کردۀ خود مستمر نمانند…

صِرّ: سرما. «کمَثَلِ رِیحٍ فِیهَا صِرٌّ» (آل عمران/ 117) مانند بادی که در آن سرما است.

صَرَّة: بانگ و فریاد. «فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِی صَرَّةٍ» (ذاریات/ 29) پس زن او پیش آمد، با بانگ و فریاد.

صَرصَر: تندباد. «وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِکوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عَاتِیَةٍ» (الحاقه/ 6) عاد هلاک شدند با تندبادی سخت بیش از اندازه.

ص ر ع

صَرْعی: جمع صَریع: نقش زمین شده، بی جان افتاده. «فَتَرَی الْقَوْمَ فِیهَا صَرْعَی» (حاقه/7) پس آن قوم را در آن به خاک افتاده می دیدی.

ص ر ط

صراط: راه مستقیم که انسان را به مقصد می رساند. «اهدِنَ____ا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ» (حمد/ 6)

ص ر ف

صَرف: گردانیدن از حالی به حالی. بازگردانیدن. «فَمَا تَسْتَطِیعُونَ صَرْفاً وَلَا نَصْراً» (فرقان/ 19) پس نمی توانید (عذاب را) برگردانید و کمک و یاری کنید.

تصریف: گردانیدن به صورتهای مختلف. «وَتَصْرِیفِ الرِّیَاحِ» (جاثیه/ 5) و گردانیدن باد…

انصراف: بازگشتن. «ثُمَّ انصَرَفُواْ صَرَفَ اللّهُ قُلُوبَهُم» (توبه/ 127) پس آنان برگشتند و خداوند دلهای آنها را برگردانید.

اِنْصَرَفَ: از صَرْف گرفته شده: برگشتند، منصرف شدند. «ثُمَّ انصَرَفُوا صَرَفَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ» (توبه/127) پس انان برگشتند و خداوند نیز قلوب آن ها را برگرداند.

ص:235

مَصْروف: برگردانده شده. «أَلَا یَوْمَ یَأْتِیهِمْ لَیْسَ مَصْرُوفًا عَنْهُمْ» (هود/8) آگاه باشید که این روز از آنان برگردانده نخواهد شد.

ص ر م

صَرّم: چیدن میوه از درخت. درو کردن محصول. چیدن خیار و سبزی و امثال آن از بوته. صَریم: بوستانی که میوۀ آن را چیده باشند. «فَأَصْبَحَتْ کالصَّرِیمِ» (قلم/ 20) مانند باغ میوه چیده شده گردید.

صارِم: میوه چین، چیننده میوه. «إِنْ کنتُمْ صَارِمِینَ» (قلم/22) اگر شما چینندة میوه هستید.

ص ع د

صُعود: بالا رفتن. «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکلِمُ الطَّیِّبُ» (فاطر/ 10) سخن نیکو به سوی خدا بالا می رود.

یصَّعَّدُ: به زحمت بالا می رود. «کأَنَّمَا یَصَّعَّدُ فِی السَّمَاء» (انعام/ 125) گویا به آسمان بالا می رود.

صعید: روی زمین. «فَتَیَمَّمُوا صَعِیدًا طَیِّبًا» (نساء/ 23) بر روی زمین پاک تیمّم کنید.

اَصْعَدَ: بالا رفت، دور شد. «إِذْ تُصْعِدُونَ» (آل عمران/153) وقتی که (از کوه) بالا می رفتید. (فرار می کردید و به کوه پناه می بردید).

صَعَدْ: سخت، طاقت فرسا. «عَذَابًا صَعَدًا» (جن/17) عذاب سخت و طاقت فرسا.

ص ع ر

صَعر: روی برگرداندن از روی تکبّر. «وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّک لِلنَّاسِ» (لقمان/ 18) روی خود را به علامت اعراض و تکبر از مردم بر مگردان.

ص ع ق

صعق: افتادن و بیهوش شدن و مردن. «فَصَعِقَ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَمَن فِی الْأَرْضِ» (زمر/ 68) پس آنچه که در زمین و آسمان هاست می میرد. «وَخَرَّ موسَی صَعِقاً» (اعراف/ 143) و موسی بیهوش شد.

صاعقه: بلای آسمانی به ویژه برق که از مالش ابرها برخیزد و به زمین افتد و مردم را هلاک یا باغستانها را فاسد کند و بسوزاند. «فَقُلْ أَنذَرْتُکمْ صَاعِقَةً مِّثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَثَمُودَ» (فصلت/ 13) پس بگو شما را از صاعقه ای مانند صاعقه قوم عاد و ثمود برحذر می دارم.

ص:236

صَواعق: جمع صاعقة است. «یَجْعَلُونَ أَصْابِعَهُمْ فِی آذَانِهِم مِّنَ الصَّوَاعِقِ» (بقره/ 19) انگشتان در گوشها گذارند از صاعقه آن ابر تیره که رعد و برق همراه دارد.

یُصْعَقون: از صَعْق گرفته شده: بیهوش می افتند، هلاک می گردند. «الَّذِی فِیهِ یُصْعَقُونَ» (طور/45) روزی که در آن بیهوش می افتند.

صَعِق: مُرد و بیهوش شد. «وَخَرَّ مُوسَی صَعِقًا» (اعراف/143) و موسی بی هوش بر روی زمین افتاد.

ص غ ر

صاغِر: خوار و ذلیل. «حَتَّی یُعْطُواْ الْجِزْیَةَ عَن یَدٍ وَهُمْ صَاغِرُونَ» (توبه/ 29) تا اینکه اهل کتاب جزیه بدست خود با خواری بدهند. جزیه مالیات سرانه ای است که در مذهب اهلبیت علیه السلام از اهل کتاب می گیرند و در مذهب سایر فقها شاید از غیر اهل کتاب هم گرفته شود.

صغیر: کوچک. «وَکلُّ صَغِیرٍ وَکبِیرٍ مُسْتَطَرٌ» (قمر/ 53) هر عملی که بندگان کنند در کتاب نوشته می شود، اعم از کوچک و بزرگ.

صَغار: حقارت، کوچکی، زبونی و ذلت. «سَیُصِیبُ الَّذِینَ أَجْرَمُوا صَغَارٌ عِنْدَ اللَّهِ» (انعام/124) به زودی مجرمان دچار خفت در پیشگاه خدا خواهند شد.

ص غ ی

صَغی: میل به حق. «إِن تَتُوبَا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکمَا» (تحریم/ 4) اگر به سوی خدا توبه کنید، دلهای شما مایل به حق شده است. اشاره به این قضیه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و زنان آن حضرت دارد که اصل آن به عایشه و حفصه برمی گردد که خاطر مبارک آنحضرت را آزردند و خداوند به آنان دستور داده که توبه کنند.

ص ف ح

صَفح: گذشت و آمرزش. نادیده گرفتن و کرده را ناکرده انگاشتن. «فَاعْفُواْ وَاصْفَحُواْ حَتَّی یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ» (بقره/ 109) پس عفو کنید و درگذرید تا خدا فرمانش را بیاورد.

ص ف د

صَفد: غل و بند و جمع آن اَصفاد است. «وَتَرَی الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ مُّقَرَّنِینَ فِی الأَصْفَادِ» (ابراهیم/ 49) گناهکاران را در آن روز می بینی که در بندها به هم بسته اند.

ص:237

ص ف ر

اَصفَر: رنگ زرد. صَفراء: مؤنث آن. «بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ» (بقره/ 69) گاوی زرد رنگ باشد.

صُفر: زرد، جمع صفراء (به معنای سیاه هم آمده است) «کأَنَّهُ جِمَالَتٌ صُفْرٌ» (مرسلات/ 33) شعله آتش دوزخ، گویی شترهایی سیاه هستند.

مُصْفَر: زرد شده، پژمرده. «فَرَأَوْهُ مُصْفَرًّا» (روم/51) پس آن را پژمرده و زرد شده می بینند.

ص ف ص ف

صَفصَف: دشت هموار بدون پستی و بلندی. «فَیَذَرُهَا قَاعًا صَفْصَفًا» (طه/ 106) پس پستیها و بلندی های زمین را هموار و صاف گرداند.

ص ف ف

صفّ: در فارسی رده نامیده می شود و آن جماعتی است در کنار یکدیگر که از کنار هم بودن آنها خطّی مستقیم بنظر می آید. «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفّاً» (صف/ 4) خدا دوست دارد کسانی را که در راه او صف کشیده کارزار می کنند. جمع آن صواف است. «فَاذْکرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلَیْهَا صَوَافَّ» (حج/ 36) نام خدا را ببرید تا (حیواناتی که برای قربانی آماده کرده اید) ایستاده اند صاف.

صافّ: به صف ایستاده، صف بسته. «وَالصَّافَّاتِ صَفًّا» (صافات/1) سوگند به صف ایستادگان.

مَصْفوفّة: از صَفّ گرفته شده: در کنار هم چیده شده. «مُتَّکئِینَ عَلَی سُرُرٍ مَصْفُوفَةٍ» (طور/20) تکیه بر تخت هایی می دهند که در کنار هم چیده شده اند.

ص ف ن

صافن: تندرو و جمع آن صافنات است. «إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ» (ص/ 31) یاد کن آن زمان را که بر حضرت سلیمان علیه السلام اسبهای تندرو و نیکو را عرضه کردند.

ص ف و

صَفا و صَفوان: قطعه سنگ. «إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِن شَعَآئِرِ اللّهِ» (بقره/ 158) صفا و مروه از علائم و نشانه های خدایند. «فَمَثَلُهُ کمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَیْهِ تُرَابٌ» (بقره/ 264) مثال ریاکار مانند کسی است که دانه را روی سنگ سخت بریزد که روی آن کمی خاک است.

ص:238

اِصطِفاء: برگزیدن. مُصطَفی: برگزیده. «إِنَّ اللّهَ اصْطَفَی آدَمَ وَنُوحًا وَآلَ إِبْرَاهِیمَ وَآلَ عِمْرَانَ عَلَی الْعَالَمِینَ» (آل عمران/ 33) خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهیم و عمران را بر عالمیان برگزید.

ص ف ی

اَصْفی: از صَفْو گرفته شده: مخصوص کرد، اختصاص داد. «أَفَأَصْفَاکمْ رَبُّکمْ بِالْبَنِینَ» (اسراء/40) آیا خدای شما، شما را به پسران اختصاص داد.

اَلْمُصْطَفی: از صَفْو گرفته شده: برگزیده، نخبه. «الْمُصْطَفَیْنَ الْأَخْیَارِ» (ص/47) برگزیدگان نیکوکار.

مُصَفّی: صاف و خالص. «وَأَنْهَارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّی» (محمد/15) و نهرهایی از عسل خالص و صاف.

ص ک ک

صَکّ: دست بر روی زدن. سیلی و چک زدن. «فَصَکتْ وَجْهَهَا» (ذاریات/ 29) زن ابراهیم علیه السلام پس از مژده فرزند یافتن سیلی بر رخسار خود زد.

ص ل ب

صَلب: آویختن انسان برای کشتن او. «وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ» (نساء/ 157) عیسی علیه السلام را نه کشتند و نه به دار آویختند.

صُلب: پشت و جمع آن اَصلاب است. «یَخْرُجُ مِن بَیْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرَائِبِ» (طارق/ 7) انسان از بین صلب و ترائب خارج شده است. (پشت و استخوان سینه) «وَحَلاَئِلُ أَبْنَائِکمُ الَّذِینَ مِنْ أَصْلاَبِکمْ» (نساء/ 23) زنان پسران شما که از پشت شمایند.

ص ل ح

صُلح: سازش. اصلاح. نیکو کردن. فساد را دور کردن. «وَالصُّلْحُ خَیْرٌ» (نساء/ 128) و صلح بهتر است (از نزاع و کشمکش)

اَصْلَحَ: اصلاح کرد، صالح شد. «فَإِنْ تَابَا وَأَصْلَحَا» (نساء/16) پس اگر توبه کنند و اصلاح شوند.

ص:239

ص ل د

صَلد: سنگ سخت و ساده. «فَتَرَکهُ صَلْدًا» (بقره/ 264) پس آن را سنگی سخت و بی حاصل وا می گذارد.

ص ل ص ل

صَلصال: گل کوزه گری. «خَلَقَ الْإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ کالْفَخَّارِ» (رحمن/ 14) انسان را آفرید از گلی خشک چون گل کوزه گری.

ص ل و

صلوة: نماز، عبادتی که متضمن مناجات و خضوع نزد خدا باشد. دعا. «وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ» (انبیاء/ 73) و به آنان وحی کردیم که اعمال نیکو و برپاداشتن نماز را.

صَلَوات: جمع صلوة است. «حَافِظُواْ عَلَی الصَّلَوَاتِ» (بقره/ 238) محافظت کنید بر همۀ نمازها.

صَلِّ: از صَلَو گرفته شده: دعا کن. «وَصَلِّ عَلَیْهِمْ» (توبه/103) و برای آن ها دعا کن.

ص ل ی

صَلِیّ: گرم شدن و سوختن. «هُمْ أَوْلَی بِهَا صِلِیّاً» (مریم/ 70) آنها اولی هستند به سوختن.

تصلیة: سوزانیدن. «وَتَصْلِیَةُ جَحِیمٍ» (واقعه/ 94) و سوزاندنش با آتش جهنم است.

اِصطِلاء: گرم شدن. «لَّعَلَّکمْ تَصْطَلُونَ» (نمل/ 7) شاید گرم شوید.

صَلی: سوختن. «تَصْلَی نَاراً حَامِیَةً» (غاشیه/ 4) می سوزد با آتش سوزان.

یَصْلی: از صَلْی گرفته شده: به آتش می رود، در آتش می سوزد. «وَیَصْلَی سَعِیرًا» (انشقاق/12) و در آتش سوزان می سوزد.

صَلّوُا: از صَلْی گرفته شده: داخل آتش کنید. «ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ» (حاقه/31) سپس او را به داخل آتش جهنم بکشانید.

اُصْلی: از صَلْی گرفته شده: او را به آتش جهنم وارد می کنم. «سَأُصْلِیهِ سَقَرَ» (مدثر/26) به زودی او را در آتش جهنم وارد می کنم.

صالِ: از صَلْی گرفته شده و صالی بوده است: وارد شونده. «هُوَ صَالِ الْجَحِیمِ» (صافات/163) مگر کسی که وارد شونده در آتش جهنم است.

ص:240

ص م ت

صامِتْ: اسم فاعل صَمْت: خاموش، ساکت از حرف زدن. «أَمْ أَنْتُمْ صَامِتُونَ وَاصْطَنَعْتُک لِنَفْسِی» (اعراف/193) یا شما ساکت و خاموش هستید.

ص م د

صَمَد: استوار و سخت و نفوذ ناپذیر و غیر مجوّف. مرجع و ملجأ و سید و پناه و بی نیاز که همه به او نیازمندند. «الله الصمد» (توحید/ 2) خدا صمد است.

ص و م ع ه

صومعه: عبادتگاه گوشه گیران مسیحی است مانند خانقاه مسلمانان و درویشان و جمع آن صَوامِع است. «وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ ...» (حج/ 40) اگر نبود اینکه خدای تعالی بعضی از مردم (شریر) را بدست بعضی دیگر دفع می کرد، عبادتگاه امت عیسی علیه السلام و موسی علیه السلام و مساجد مسلمین خراب و ویران می گشت.

ص م م

صَمَم: کری. اَصَمّ: کر. و جمع آن صُمّ است. «کالأَعْمَی وَالأَصَمِّ» (هود/ 24) مانند نابینا و ناشنوا. «وَلَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَاء» (نمل/ 80) و تو نمی توانی به کران چیزی بشنوانی.

ص ن ع

صُنع: ساختن و تربیت کردن و پروردن. «وَلِتُصْنَعَ عَلَی عَیْنِی» (طه/ 39) تا پیش چشم من پرورده شوی. «وَاصْطَنَعْتُک لِنَفْسِی» (طه/ 41) تو را برای خود پروردم.

مَصانِع: جمع مَصنَع یعنی کوشکها و قصرها و استخرها. «وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّکمْ تَخْلُدُونَ» (شعراء/ 129) کوشکها و قصرها و استخرها می سازید تا شاید همیشه بمانید.

اِصْطِناع: از صَنْع گرفته شده: ساختن، برگزیدن، پروردن. «وَاصْطَنَعْتُک لِنَفْسِی» (طه/41) تو را برای خود ساختم و برگزیدم و پروردم.

صُنْع: ساخت و ساز، آفرینش. «صُنْعَ اللَّهِ الَّذِی أَتْقَنَ کلَّ شَیٍْ» (نمل/88) آفرینش خدایی که همه چیز را متقن ساخته است.

صَنْعة: ساختن. «وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکمْ» (انبیاء/80) و به او ساختن زره را آموختیم.

ص:241

ص ن م

صَنَم: بت. مجسمه. جمع آن اَصنام است. جمادی که مردم بت پرست آن را معبود خود قرار می دادند و از آن حاجت می خواستند. «وَاجْنُبْنِی وَبَنِیَّ أَن نَّعْبُدَ الأَصْنَامَ» (ابراهیم/ 35) خدایا مرا و فرزندانم را از اینکه بت ها را بپرستیم دور کن.

ص ن و

صِنوان: جمع صِنو است یعنی از یک ریشه، ولی با مزه های مختلف. «وَنَخِیلٌ صِنْوَانٌ» (رعد/ 4) خرماهایی که از یک ریشه روئیده اند ولی مزه های مختلفی دارند.

ص ه ر

صَهر: آب شدن و سوختن. «یُصْهَرُ بِهِ مَا فِی بُطُونِهِمْ» (حج/ 20) هر چه در شکم آنهاست می سوزد و ذوب می شود.

صِهر: داماد. «فَجَعَلَهُ نَسَباً وَصِهْراً» (فرقان/ 54) گروهی را به نسب و گروهی را به دامادی پیوند داد.

ص و ب

صواب: صحیح و درست. «وَقَالَ صَوَاباً» (نبأ/ 38) و سخن راست و درست می گوید.

اَصاب: رسید و برخورد. «مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِکمْ إِلَّا فِی کتَابٍ» (حدید/ 22) هیچ مصیبت در زمین یا در خود شما به شما نمی رسد مگر آن که در کتابی است.

مصیبة: رسیده و برخورد شده. «إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ» (بقره/ 156) وقتی که به آنان مصیبتی برسد.

صیّب: از صَوْب گرفته شده: باران تند، رگبار. «أَوْ کصَیِّبٍ مِنْ السَّمَاءِ» (بقره/19) یا چون باران تندی که از آسمان می بارد.

ص و ت

صوت: بانک. آواز و جمع آن اصوات است. «إِنَّ أَنکرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ» (لقمان/ 19) زشت ترین صداها صدای الاغ است. (یعنی اگر بزرگی به درشتی صداست، خر از همه بزرگوارتر می باشد.)

ص:242

ص و ر

صار و یصور و یصیر: کج کردن. پاره کردن. «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ» (بقره/ 260) برای دیدن زنده شدن مردگان، چهار مرغ بگیر و آنها را (پس از کشتن) پاره پاره کن.

صورة: هیئت. ظاهر که هر چیز به آن شناخته می شود. «فِی أَیِّ صُورَةٍ مَّا شَاء رَکبَک» (انفطار/ 8) در هر هیئتی که بخواهد تو را ترکیب می کند و جمع آن صُوَر است. «وَصَوَّرَکمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکمْ» (غافر/ 62) صورتهای شما را نیکو ساخت.

صُور: شیپور. کرنا. بوق. «یَوْمَ یُنفَخُ فِی الصُّورِ» (نبأ/ 18) روزی که در صور دمیده شود.

مُصَوِّر: صورتگر، شکل و نظام دهنده. «هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ» (حشر/24) خداوند خالق و آفردگار و صورتگر است.

ص و ع

صُواع: پیمانه. «قَالُواْ نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِک» (یوسف/ 72) گفتند: ما پیمانه پادشاه را گم کردیم.

ص و ف

صُوف: پشم و جمع آن اصواف است. «وَمِنْ أَصْوَافِهَا وَأَوْبَارِهَا وَأَشْعَارِهَا ...» (نحل/ 80) و از پشم و کورک و موی گوسفندان و شتران اثاثیه منزل و متاع می سازید.

ص و م

صِیام و صَوم: هر دو به معنای روزه است. «کتِبَ عَلَیْکمُ الصِّیَامُ» (بقره/ 183) بر شما روزه نوشته شد. «ثُمَّ أَتِمُّواْ الصِّیَامَ إِلَی الَّلیْلِ» (بقره/ 187) سپس روزه را تا شب به پایان برسانید.

ص ی ح

صیحة: بانگ آسمانی. «وَأَخَذَ الَّذِینَ ظَلَمُوا الصَّیْحَةُ» (هود/67) و ظالمان را بانگی آسمانی فرو گرفت.

ص:243

ص ی د

صید و اصطیاد: شکار کردن، گرفتن حیوان غیر اهلی که آسان بدست نمی آید. «لَیَبْلُوَنَّکمُ اللّهُ بِشَیْءٍ مِّنَ الصَّیْدِ» (مائده/ 94) خداوند شما را به برخی از شکارها می آزماید. «وَإِذَا حَلَلْتُمْ فَاصْطَادُواْ» (مائده/ 6) وقتی که مُحِلّ شدید صید کنید (که جایز است نه واجب.)

ص ی ر

مصیر: سرانجام. «أَلَا إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الأمُورُ» (شوری/ 53) پایان همه چیز به سوی خدا برمی گردد.

ص ی ص

صَیاصی: جمع صیصیه یعنی قلعه و پناهگاه لشکریان. «وَأَنزَلَ الَّذِینَ ظَاهَرُوهُم مِّنْ أَهْلِ الْکتَابِ مِن صَیَاصِیهِمْ» (احزاب/ 26) و اهل کتاب را که پشتیبان آنان بودند از پناهگاههایشان پایین کشید.

ص ی ف

صَیف: تابستان. «إِیلَافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتَاء وَالصَّیْفِ» (قریش/ 2) الفت قریش با سفرهای زمستانی و تابستانی صورت گرفت.

ص:244

حرف ضاد

ض أ ن

ضأن: میش. «من الضأن اثنین» (انعام/ 43) از میش دو عدد.

ض ب ح

ضَبح: صدای سینه هنگام تاختن. «وَالْعَادِیَاتِ ضَبْحاً» (عادیات/ 1) قسم به اسبهای تازندة نفس زن.

ض ج ع

ضَجع و ضُجُوع: به پهلو خفتن. مَضجَع: محل خفتن و جمع آن مَضاجِع است. «فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ» (نساء/ 34) زنان ناسازگار را موعظه کنید و اگر فایده نداشت در بستر از آنها جدا بخوابید.

ض ح ک

ضحِک: خنده. (به معنای حیض هم گفته اند) «وَامْرَأَتُهُ قَآئِمَةٌ فَضَحِکتْ» (هود/ 71) زوجۀ ابراهیم علیه السلام که ایستاده بوده (از بشارت فرزند در سن پیری) خنده کرد. (یا حیض شد)

ض ح ک

ضاحِک: اسم فاعل از ضِحک است: انبساط وجه و نمایان شدن دندان ها به واسطه شادی باطن. «فَتَبَسَّمَ ضَاحِکا مِنْ قَوْلِهَا» (نمل/19) پس سلیمان از گفتار او خندان شد.

ص:245

اَضْحَک: به خنده درآورد، می خنداند. «وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَک وَأَبْکی» (نجم/43) و اوست که می خنداند و می گریاند.

ض ح ی

ضُحی: در آفتاب بودن و عرق کردن و شدید شدن روشنی روز، چاشتگاه. «لَا تَظْمَأُ فِیهَا وَلَا تَضْحَی» (طه/ 19) تو در بهشت نه تشنه می شوی و نه آفتاب زده «وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا» (شمس/ 1) قسم به خورشید و روشنی او.(1)

ض د د

ضِدّ: منافی، یکی از متقابلات. «وَیَکونُونَ عَلَیْهِمْ ضِدًّا» (مریم/82) و آن ها با یکدیگر منافات و ضدّیت دارند.

ض ر ب

ضَرب(2): زدن. رفتن با شتاب. بازداشتن. بیان کردن. «وَاضْرِبُوهُنَّ» (نساء/ 34) پس آنها را کتک بزنید. «وَإِذَا ضَرَبْتُمْ فِی الأَرْضِ فَلَیْسَ عَلَیْکمْ جُنَاحٌ أَن تَقْصُرُواْ» (نساء/ 101) اگر به مسافرت رفتید گناهی نیست که از نماز کم کنید. «وَضَرَبْنَا لَکمُ الأَمْثَالَ» (ابراهیم/ 45) و برای شما مثلها زدیم. «فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِیقًا فِی الْبَحْرِ یَبَسًا» (رعد/ 17) پس راهی در دریا خشک پدید آور. «وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَی جُیُوبِهِنَّ» (نور/ 31) زنان باید پوشش سر خود را بر گریبان خود بخوابانند. «أَفَنَضْرِبُ عَنکمُ الذِّکرَ صَفْحاً» (زخرف/ 5) آیا پند قرآن را از شما باز می داریم.

ض ر ر

ضَرَر و ضَرّ: گزند رسانیدن. «عَلَیْکمْ أَنفُسَکمْ لاَ یَضُرُّکم مَّن ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیْتُمْ» (مائده/ 105) بر شما باد که غم خویش خورید. کسی که گمراه باشد شما را زیان ندارد اگر خودتان راه یافته باشید.

ص:246


1- صلوة الضحی : نماز چاشتگاه که در فقه اهل سنّت مستحب است.
2- اصل ضرب در اینجا به معنای بر پا کردن و نصب است مثل ستون و خیمه. ضرب بینهم بسور یعنی میان آن دو گروه دیواری برافراشتند و ضرب المثل به معنای صورت و مجسمه و نقشی را در پیش نظر کسی نصب کردن است که تا با نظر در آن خصوصیات اشیاء را دریابد.

ضُرّ: فقیر و بی چیز شدن. لاغر و بیچاره شدن رنج و سختی. «وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا» (یونس/ 12) چون انسان را رنج رسد ما را می خواند.

اضطرار: مجبور کردن. بیچاره کردن و شدن. «ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِلَی عَذَابِ النَّارِ» (بقره/ 126) هر کس که کافر شود او را بهره مند می سازیم، ولی اندکی بعد او را به اجبار به سوی عذاب می بریم. «أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ» (نمل/ 62) یا چه کسی دعای مضطر و بیچاره شده را اجابت می کند؟

ضراء: سختی و بیچارگی در مقابل نعماء و سراء. و گاهی با بأساء ذکر می شود: بأساء به معنای ترس از جنگ و دشمن و ضراء به معنای بیچارگی و فقر و بیماری و… «فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء» (انعام/ 42) به ترس و بلا آن ها را گرفتار می کنیم.

ضرار و مُضارّة: گاهی به معنای ضرر و زیان و گاه به خصوص زیان به کسی است بدون آنکه برای خود ضرر رساننده فایده ای داشته باشد که در فارسی به آن لجبازی می گویند. «وَلاَ تُمْسِکوهُنَّ ضِرَارًا لَّتَعْتَدُواْ» (بقره/ 231) و زنان را برای آزار و زیان رسانیدن نگه ندارید. «وَالَّذِینَ اتَّخَذُواْ مَسْجِداً ضِرَاراً» (توبه/ 107) و کسانی که مسجد ضرار را انتخاب کردند. «مِن بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصَی بِهَآ أَوْ دَیْنٍ غَیْرَ مُضَآرٍّ» (نساء/ 12) ارث پس از وصیت یا دین است که البته باید وصیت زیان به وارث نرساند. (بیش از ثلث نباشد).

ضُرّ: بدحالی یا در نفس مثل کمبود علم و فضل و عفت و یا در بدن مثل کمبود عضو و نقص و یا در امور ظاهری مانند فقدان مال و مقام یا هر سه آن ها. «فَلَمَّا کشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ کأَنْ لَمْ یَدْعُنَا» (یونس/12) وقتی که از او بدحالی را برداشتیم، می گذرد به گونه ای که گویا، ما را نخوانده است.

ضارّ: ضرر رساننده، مضرّ. «وَلَیْسَ بِضَارِّهِمْ شَیْئًا» (مجادله/10) و او هیچ ضرری نمی تواند به آن ها برساند.

ضِرار: زیان و ضرر زدن. «وَلَا تُمْسِکوهُنَّ ضِرَارًا» (بقره/231) و آن ها را برای زیان زدن نگه ندارید.

ض ر ع

تَضَرُّع: زاری نمودن. یَتَضرَّعون و یَضَّرَّعُون: هر دو فعل مستقبل از تضرّع است. «فَلَوْلا إِذْ جَاءهُمْ بَأْسُنَا تَضَرَّعُواْ» (انعام/ 43) چرا وقتی که بلای ما به آنها می رسد تضرع و زاری نکردند.

ص:247

«فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء لَعَلَّهُمْ یَتَضَرَّعُونَ» (انعام/ 42) ما آنها را به بالا و مصیبت گرفتار کردیم تا شاید به درگاه خدا تضرع و زاری کنند.

ضَریع: نوعی خارشتر که گیاهی بی برگ است و شتر آن را می جود و در فارسی به آن ژاژ و به کسی که حرف بیهوده می زند ژاژخای می گویند. «لَّیْسَ لَهُمْ طَعَامٌ إِلَّا مِن ضَرِیعٍ» (غاشیه/ 6) به اهل دوزخ طعامی ندهند مگر ضریع که چیزی شبیه خارشتر است.

ض ع ف

ضَعْف و ضُعْف: سست شدن. «الَّذِی خَلَقَکم مِّن ضَعْفٍ» (روم/ 54) خدایی که شما را از ضعف آفرید.

ضِعف: دو برابر. «فَآتَتْ أُکلَهَا ضِعْفَیْنِ» (بقره/ 265) پس آن باغ دو برابر میوه داد. «إِذاً لَّأَذَقْنَاک ضِعْفَ الْحَیَاةِ وَضِعْفَ الْمَمَاتِ» (اسراء/ 75) اگر اندکی میل به کافران می کردی دو برابر عذاب دنیا و دو برابر عذاب آخرت پس از مرگ به تو می چشاندیم. (خطاب به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است تا دیگران حساب کار خود را بکنند.)

ضِعاف: جمع ضَعیف است. «وَلْیَخْشَ الَّذِینَ لَوْ تَرَکواْ مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّیَّةً ضِعَافًا» (نساء/ 9) و باید از خدا بترسند کسانی که پس از خود فرزندانی ضعیف به جا می گذارند و سخن درستی دربارۀ یتیمان بگویند.

مُضاعَفَه: یکی را دو کردن و افزودن. «فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کثِیرَةً» (بقره/ 245) آن را چندین برابر بیفزاید.

استضعاف: ضعیف شمردن. «وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ» (قصص/ 5) می خواهیم بر آنها که ضعیف شمرده می شدند در روی زمین منت گذاریم.

ضَعُفَ: از ضَعْف گرفته شده به معنای ناتوانی که گاهی در نفس و گاهی در بدن و گاهی در حال پیدا می شود. «ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ» (حج/73) هم طالب و هم مطلوب ضعیف هستند.

ضاعَفَ: ضمیمه کرد مانند آن و بیشتر را به آن. «وَاللَّهُ یُضَاعِفُ لِمَنْ یَشَاءُ» (بقره/261) و خداوند برای هر کس که بخواهد افزوده می کند مانند آن یا بیشتر را.

اَضْعاف: جمع ضِعف: چند برابر. «فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کثِیرَةً» (بقره/245) پس آن را چند برابر بیشتر می کند.

ص:248

ضَعیف: ناتوان. «فَإِنْ کانَ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ سَفِیهًا أَوْ ضَعِیفًا» (بقره/282) اگر کسی که مدیون است سفیه یا ناتوان باشد.

مُضْعِفْ: از ضِعْف گرفته شده: مضاعف کنندگان، فزونی یابندگان. «فَأُوْلَئِک هُمْ الْمُضْعِفُونَ» (روم/39) پس آنان (مالشان را) چند برابر می کنند.

ض غ ث

ضِغث: دسته ای از گیاهان تر و خشک که بهم آمیخته باشند. «خُذْ بِیَدِک ضِغْثاً فَاضْرِب بِّهِ وَلَا تَحْنَثْ» (ص/ 43) به دستت بگیر دسته ای از چوبهای باریک خرما و بر زنت بزن و قسم خود را نشکن.

اَضغاث: خوابهای آشفته و پراکنده. «قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ» (یوسف/ 44) معبران گفتند: این خوابی آشفته است.

ض غ ن

اضغان: جمع ضِغْن: کینه ها، بدخواهی ها. «وَیُخْرِجْ أَضْغَانَکمْ» (محمد/37) و کینه های شما را برملا می سازد.

ض ف د ع

ضِفدع و ضَفدع: غوک و قورباغه و جمع آن ضَفادِع است. «فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ وَالضَّفَادِعَ وَالدَّمَ» (اعراف/ 133) پس ما بر بنی اسرائیل طوفان و ملخ و شپش و غوک و خون (شدن آب) را به عنوان عذاب فرستادیم.

ض ل ل

ضَلالت: گمراه شدن و گمراه کردن. گم شدن. گم کردن. هلاک شدن و پنهان شدن. «وَوَجَدَک ضَالّاً فَهَدَی» (ضحی/ 7) تو را راه گم کرده دید و هدایت کرد.(1)

ص:249


1- دربار ۀ پیامبر اکرم(ص) است یعنی پیغمبر هرچه دارد از خدا دارد نه به این معنی که زمانی آنحضرت خدانشناس بوده باشد.

اََضَلُّ: گمراه می شوم. «فَإِنَّمَا أَضِلُّ عَلَی نَفْسِی» (سبأ/50) پس به درستی که به زیان خودم گمراه می شوم.

اَضَلًّ: گمراه کرد. «أَتُرِیدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ» (نساء/88) آیا می خواهید هدایت کنید کسی را که خدا او را گمراه کرده است؟

یُضْلِلْ: گمراه سازد. «وَمَنْ یُضْلِلْ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِنْ هَادٍ» (رعد/33) و کسی را که خداوند گمراه سازد، برای او هدایت کننده ای است.

تَضْلیل: از ضَلّ گرفته شده: سردرگم کردن، بی ثمر کردن، از هدف دور کردن. «أَلَمْ یَجْعَلْ کیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ» (فیل/2) آیا مکر آنان را بی ثمر و از هدف دور نکرده ایم؟

مُضِلّ: گمراه کننده. «وَمَا کنتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُدًا» (کهف/51) و من گمراه کنندگان را کمک کار نمی گیرم.

ض م ر

ضامِر: لاغر و نزار. «و علی کل ضامر» (حج/ 22) و بر شتر لاغر.

ض م م

ضَمّ: چسبانیدن. «وَاضْمُمْ یَدَک إِلَی جَنَاحِک تَخْرُجْ بَیْضَاءَ» (حج/ 22) و دستت را به گریبانت بچسبان تا مثل خورشید درخشان بیاوری بی هیچ عیب و نقصی.

ض ن ک

ضنک: تنگ و سخت. «وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِکرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنکا» (طه/ 124) و کسی که از یاد من روی گرداند، دارای زندگی سخت و تنگ خواهد بود.

ض ن ن

ضَنین: بخیل. «وَمَا هُوَ عَلَی الْغَیْبِ بِضَنِینٍ» (تکویر/ 24) جبرئیل یا پیغمبر در علم غیب بخیل نیستند.

ص:250

ض ه ی

ضَهاء: شباهت. «یُضَاهِؤُونَ قَوْلَ الَّذِینَ کفَرُواْ مِن قَبْلُ» (توبه/ 30) با گفته کافران پیشین تشابه در گفتار دارند.

ض و ء

اَضاء: روشنی بخشید. «فَلَمَّا أَضَاءتْ مَا حَوْلَهُ» (بقره/ 17) پس وقتی که اطراف خود را روشن کرد.

ضیاء: از ضَوْء گرفته شده: روشنایی، نورافشان. «هُوَ الَّذِی جَعَلَ الشَّمْسَ ضِیَاءً» (یونس/5) خدایی که خورشید را نورافشان و درخشان قرار داد.

ض ی ر

ضَیْر: مانع، زیان رساندن. «لَا ضَیْرَ إِنَّا إِلَی رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ» (شعراء/50) مانعی نیست، ما به سوی خدایمان روی آورنده هستیم.

ض ی ز

ضیزی: جور و ستم. «تِلْک إِذاً قِسْمَةٌ ضِیزَی» (نجم/ 22) در اینصورت این تقسیمی ظالمانه است.

ض ی ع

اَضاعوا: ضایع و تباه ساختند. «أَضَاعُوا الصَّلَاةَ» (مریم/ 59) و نماز را تباه کردند.

ض ی ف

ضَیف: مهمان. «قَالَ إِنَّ هَؤُلاء ضَیْفِی» (حجر/ 68) گفت: اینها مهمان من هستند.

ض ی ف

ضَیَّفَ: از ضَیْف گرفته شده: مهمانی کرد. «فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُمَا» (کهف/77) پس امتناع کردند که آن ها را مهمانی کنند.

ص:251

ض ی ق

ضَیق: تنگی. هم به فتح و هم به کسر به همین معناست. «وَضَاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» (هود/ 77) سینه اش تنگ شد.

ضَیَّقَ: از ضَیق گرفته شده: سخت گرفت. «لِتُضَیِّقُوا عَلَیْهِنَّ» (طلاق/6) تا مبادا سخت بگیرید.

ضائق: تنگ، گرفته. «وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُک» (هود/12) و سینه ات به واسطة آن تنگ و گرفته است.

ص:252

حرف طاء

ط ب ع

طَبع: مهر کردن و سکّه زدن. «وَطُبِعَ عَلَی قُلُوبِهِمْ» (توبه/ 87) بر قلبهایشان مهر زده شد.

طَبَع: زنگار گرفتن. چرکین شدن. «طَبَعَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهِمْ» (نحل/ 108) خداوند قلبهای آنها را چرکین ساخت.

ط ب ق

طَبَق: حالی به حالی. «لَتَرْکبُنَّ طَبَقاً عَن طَبَقٍ» (انشقاق/ 19) ای انسان از حالی به حالی تغییر می کنی.

طِباق: جمع طَبَق: طبقه طبقه، روی هم، یکی برتر از دیگری. «الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا» (ملک/3) خدایی که آسمان های هفتگانه را طبقه طبقه قرار داد.

ط ح و

طَحو: گستردن. «وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا» (شمس/ 6) و قسم به زمین و آنکه آن را گسترانید.

ط ر ح

اِطْرَحُوا: از طَرْح گرفته شده: بیفکنید. «أَوْ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یَخْلُ لَکمْ وَجْهُ أَبِیکمْ» (یوسف/9) یا او را به سرزمینی بیفکنید تا تمامی وجود پدر معطوف شما شود.

ص:253

ط ر د

طَرد: راندن و دور ساختن. «وَیَا قَوْمِ مَن یَنصُرُنِی مِنَ اللّهِ إِن طَرَدتُّهُمْ» (هود/ 30) ای قوم من اگر اینان را برانم چه کسی مرا یاری خواهد کرد.

طارد: از طَرْد گرفته شده: طرد کننده. «وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الْمُؤْمِنِینَ» (شعراء/114) و من طرد کنندة مؤمنان نیستم.

ط ر ف

طَرف: چشم بر هم زدن. «قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْک طَرْفُک» (نمل/ 40) قبل از آنکه چشم به هم بزنی.

طَرَف: (هود/ 30) کنار و بخش و جمع آن اطراف است. «لِیَقْطَعَ طَرَفًا مِّنَ الَّذِینَ کفَرُواْ» (آل عمران/ 127) تا گروهی از کافران را هلاک گرداند.

ط ر ق

طارِق: مسافر و مهمانی که شب می آید. «وَالسَّمَاء وَالطَّارِقِ» (طارق/ 1) قسم به آسمان و ستارۀ درخشان که شب می آید.

طَریق: راه و جمع آن طرائق است. «فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِیقًا فِی الْبَحْرِ یَبَسًا» (طه/ 77) پس برای آنها در دریا راه خشک ایجاد کن. «وَلَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَکمْ سَبْعَ طَرَائِقَ» (مؤمنون/ 97) و به تحقیق که ما بر فراز شما هفت راه (آسمان) قرار دادیم.

ط ر ی

طَرِّی: تازه. «لِتَأْکلُواْ مِنْهُ لَحْمًا طَرِیًّا» (نحل/ 14) دریا را مسخر کرد تا از آن گوشت تازه بخورید.

ط ع م

طَعام: خوراک دادن، خوراک خوردن، شکار. «وَطَعَامُهُ مَتَاعًا لَّکمْ» (مائده/ 96) و شکار دریا حلال است برای شما. «وَلَا یَحُضُّ عَلَی طَعَامِ الْمِسْکینِ» (ماعون/ 3) و ترغیب نمی کنند به خوراک دادن تنگدستان. «یَا مُوسَی لَن نَّصْبِرَ عَلَیَ طَعَامٍ وَاحِدٍ» (بقره/ 61) ای موسی! ما بر یک خوراک تحمل نداریم.

طَعم: مزّه. «لَّمْ یَتَغَیَّرْ طَعْمُهُ» (محمد(ص) / 15) مزّه آن تغییر نمی کند.

ص:254

طاعم: خورنده. «قُل لاَّ أَجِدُ فِی مَا أُوْحِیَ إِلَیَّ مُحَرَّمًا عَلَی طَاعِمٍ یَطْعَمُهُ» (انعام/ 145) بگو نمی یابم در آن وحی که بر من شده، حرامی بر هر خورنده وجود داشته باشد. «لَیْسَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُواْ وَعَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِیمَا طَعِمُواْ» (مائده/ 93) مؤمنان و عاملان به عمل صالح مانعی ندارد در هرچه که بخورند…

اِطعام: طعام دادن (که در کفاره واجب است). «مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِیکمْ» (مائده/ 89) باید کفاره از غذای متوسطی باشد که به خانوادۀ خود می خوارنید.

اِسْتِطعام: از طَعْم گرفته شده، خواستن طعام. «اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا» (کهف/77) از اهالی آن قریه طلب غذا و طعام کردند.

طَعام: خوراکی غذا. «لَنْ نَصْبِرَ عَلَی طَعَامٍ وَاحِدٍ» (بقره/61) هرگز بر یک خوراکی و غذا صبر نخواهیم کرد.

ط ع ن

طَعن: ایراد. اعتراض. بدگویی. عیبجویی. اصل آن نیزه زدن است. «وَطَعْنًا فِی الدِّینِ» (نساء/ 46) و گفتار آنها تمسخر در دین است.

ط غ ی

طُغیان: بسیار شدن آب. بالا آمدن. غلبه کردن. از حد گذشتن. «إِنَّا لَمَّا طَغَی الْمَاء حَمَلْنَاکمْ فِی الْجَارِیَةِ» (الحاقة/ 11) چون آب بسیار شد شما را در کشتی نشاندیم. «مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَی» (نجم/ 17) نه چشم منحرف گشت و نه طغیان کرد و از حدّ گذشت.

طَغوی: سرکشی. «کذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوَاهَا» (شمس/ 11) قوم ثمود با طغیان و سرکشی خود صالح را تکذیب کرد.

طاغِیَه: صیحه آسمانی که در آن عذاب باشد. «فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِکوا بِالطَّاغِیَةِ» (حاقه/ 5) و امّا قوم ثمود بواسطه یک صیحه آسمانی هلاک شدند.

اَطْغَیْتُهُ: از طَغو و طَغَیَ گرفته شده: به نافرمانی وادار نکردم، به طغیان نکشاندم او را. «رَبَّنَا مَا أَطْغَیْتُهُ» (ق/27) خداوندا، من او را به طغیان و نافرمانی وادار نکردم.

ص:255

طاغین: از طَغو و طَغَیَ گرفته شده: طغیانگر. «بَلْ کنتُمْ قَوْمًا طَاغِینَ» (صافات/30) بلکه شما گروهی طغیانگر بودید.

اَطْغی: سرکش تر، طاغی تر. «هُمْ أَظْلَمَ وَأَطْغَی» (نجم/52) آنان ستمکارتر و سرکش ترند.

طاغوت: از طَغو گرفته شده و مفرد و جمع مذکر و مؤنث آن یکسان است، یعنی تجاوزگر، رهبر کفر. «فَمَنْ یَکفُرْ بِالطَّاغُوتِ» (بقره/256) پس کسی که بر تجاوزگر و رهبر کفر (طاغوت) کفر ورزد.

ط ف و

اِطفاء: خاموش کردن. «یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ» (صف/ 8) می خواهند نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند.

ط ف ف

تَطفیف: کم فروشی. خیانت در کیل و وزن. «وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ» (مطففین/ 1) وای بر کم فروشان.

ط ف ق

طُفُوق: به کاری مشغول شدن. «وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ» (اعراف/ 22) مشغول شدند به چسباندن برگهای درخت بهشتی به خودشان. «فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ» (ص/ 33) پس مشغول به مسح و لمس پاها و گردنها شد.

ط ف ل

طِفل: کودک. «ثُمَّ نُخْرِجُکمْ طِفْلاً» (حج/ 5) سپس شما را به صورت طفل خارج می سازیم. و گاهی به معنای اَطفال هم آمده است. «أَوِ الطِّفْلِ الَّذِینَ لَمْ یَظْهَرُوا عَلَی عَوْرَاتِ النِّسَاء» (نور/ 59) یا کودکانی که نمی توانند بر عورات زنان آگاه شوند و ممیز نیستند.

اطفال: کودکان. «وَإِذَا بَلَغَ الْأَطْفَالُ مِنکمُ الْحُلُمَ» (نور/ 59) وقتی که کودکان به بلوغ رسیدند.

طالوت: نخستین پادشاه بنی اسرائیل که اهل کتاب او را شاؤل بن قیس می گویند. «إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَکمْ طَالُوتَ مَلِکا» (بقره/ 247) خداوند طالوت را به عنوان پادشاه برانگیخت.

ص:256

ط ل ب

طَلَبْ: به دست آوردن. «فَلَنْ تَسْتَطِیعَ لَهُ طَلَبًا» (کهف/41) پس نمی توانی آن را به دست آوری.

مَطْلوب: خواسته شده. «ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ» (حج/72) خواهنده و خواسته شده، هر دو ضعیف هستند.

ط ل ح

مطلَع: محل دمیدن، زمان طلوع. «سَلَامٌ هِیَ حَتَّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ» (قدر/5) سلام است تا زمان طلوع فجر (سپیده دم)

ط ل ع

طُلوع: برآمدن آفتاب و غیره. «قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ» (طه/ 130) قبل از طلوع خورشید و… «وَتَرَی الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت» (کهف/ 17) و می بینی خورشید را وقتی که طلوع می کند.

مَطلِع: محل طلوع. «حَتَّی إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ» (کهف/ 90) تا وقتی که ذو القرنین به محل طلوع آفتاب رسید.

اِطْلاع: مطلع ساختن. «وَمَا کانَ اللّهُ لِیُطْلِعَکمْ عَلَی الْغَیْبِ» (آل عمران/ 179) خداوند شما را بر غیب مطلع نساخته است.

اِطّلاع: آگاهی. «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ» (کهف/ 18) اگر بر آنها آگاهی و اطلاع می یافتی.

تَطلِع: مستولی می شود. «الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَی الْأَفْئِدَةِ» (همزه/ 7) آتشی که بر دلها مستولی می شود.

طَلع: شکوفه. «لَّهَا طَلْعٌ نَّضِیدٌ» (ق/ 10) دارای شکوفه های چیده بر یکدیگرند.

ط ل ق

طَلاق: بیرون رفتن زن دائمی از عقد شوهر. «الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ» (بقره/ 229) طلاق دو مرتبه است.

تطلیق: طلاق دادن. «إِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاء» (طلاق/ 1) وقتی که زنها را طلاق دادید.

اِنطِلاق: رفتن و گاهی کنایه از گفتن. «انطَلِقُوا إِلَی ظِلٍّ» (مرسلات/ 30) بروید به سوی سایه. «وَانطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ» (ص/ 6) و سران آنها چنین نظر دادند و گفتند…

ص:257

ط ل ل

طلّ: باران نرم و آهسته. در مقابل وابل که باران شدید را می گویند. «فَإِن لَّمْ یُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ» (بقره/ 265) اگر به آن باران تندی نبارد، پس بارانی اندک اندک و نرم نرم باشد.

ط م ث

طَمْثْ: نزدیکی، دست یازیدن. «لَمْ یَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَلَا جَانٌّ» (رحمن/56) قبل از آن هیچ انسان و جنّی به آنان دست نیازیده و با آنان نزدیکی نکرده است.

ط م س

طَمس: ناپدید کردن. ستردن. «وَلَوْ نَشَاء لَطَمَسْنَا عَلَی أَعْیُنِهِمْ» (یس/ 66) و اگر ما می خواستیم چشمهای آنها را محو می کردیم.

ط م ع

طَمَع: امید و آرزو. آنچه که دست نایافتنی است (چون بهشت برای فاسق) و یا دست یافتنی. «وَادْعُوهُ خَوْفًا وَطَمَعًا» (اعراف/ 59) او را از روی ترس و طمع بخوانید.

ط م م

طامة: پراکننده. یکی از نامهای قیامت، چرا که همه انباشته ها را می پراکند. «فَإِذَا جَاءتِ الطَّامَّةُ» (نازعات/ 34) وقتی که قیامت که پراکنده می کند، فرا رسد.

ط م أ ن

اطمئنان: آرامش دل. آرام گرفتن. دلبستگی، در مقابل شوریدن و اضطراب. «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» (فجر/ 27) ای جان و نفس مطمئن و آرام. «وَرَضُواْ بِالْحَیاةِ الدُّنْیَا وَاطْمَأَنُّواْ بِهَا» (یونس/7) و رضایت به دنیا دادند و به آن دلبسته شدند.

ط ه ر

تطهیر: پاک کردن. «وَیُطَهِّرَکمْ تَطْهِیراً» (احزاب/ 33) خداوند می خواهد که شما خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم (علی و فاطمه و حسنین (هم)) را پاک گرداند چه پاک کردنی.

ص:258

تَطَهُّر: پذیرفتن پاکی با غسل یا وضو. «حَتَّیَ یَطْهَّرْنَ» (بقره/ 222) تا آنگاه که غسل کنند و پاک شوند. و گاهی با واژه ی اطّهّر نیز می آید. «فَاطَّهَّرُواْ» (مائده/ 6) پس پاک شوید و غسل کنید.

طَهُور: پاک کننده. «وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً طَهُوراً» (فرقان/ 48) آب را پاک کننده از آسمان نازل کردیم.

مُطَهِّر: پاک کننده. «إِنِّی مُتَوَفِّیک وَرَافِعُک إِلَیَّ وَمُطَهِّرُک» (آل عمران/55) من تو را متوّفی و بلند و پاک می کنم.

مُطًهَّرَة: پاک و پاکیزه. «لَهُمْ فِیهَا أَزْوَاجٌ مُطَهَّرَةٌ» (بقره/25) و برای آنان همسران پاکیزه ای است.

اَطْهَر: پاکیزه تر. «هَؤُلَاءِ بَنَاتِی هُنَّ أَطْهَرُ لَکمْ» (هود/78) این دختران من برای شما پاکیزه ترند.

ط و د

طود: کوه. «فَکانَ کلُّ فِرْقٍ کالطَّوْدِ الْعَظِیمِ» (شعراء/ 63) دریا شکافته شد و هر بخش از آن مانند کوهی بزرگ گردید.

ط و ر

طُور: کوه و به غلبه نام کوه خاصی است در سرزمین سیناء که خداوند بر حضرت موسی وحی فرستاد. «وَإِذْ أَخَذْنَا مِیثَاقَکمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَکمُ» (بقره/ 63) آنگاه که پیمان از شما گرفته و طور را بر فراز شما برافراشتیم.

اَطْوار: جمع طَوْر: گوناگون، مراحل، حالات. «وَقَدْ خَلَقَکمْ أَطْوَارً» (نوح/14) خداوند شما را گوناگون آفرید.

ط و ع

طَوع: رغبت. «طَوْعًا وَکرْهًا» (آل عمران/ 83) از روی رغبت یا بی میلی.

طاعة و اطاعت: فرمانبرداری. «وَیَقُولُونَ طَاعَةٌ» (نساء/ 81) منافقان می گویند: اطاعت میکنیم.

تطویع: وادار به فرمانبرداری کردن. «فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِیهِ» (مائده/ 30) پس نفس قابیل او را بر قتل هابیل وادار و ترغیب کرد.

تَطَوُّع: به رغبت کاری انجام دادن. «وَمَن تَطَوَّعَ خَیْرًا فَإِنَّ اللّهَ شَاکرٌ عَلِیمٌ» (بقره/ 158) و کسی که خود بخواهد از روی میل انجام دهد خداوند سپاسگزار و داناست.

ص:259

تسطع: مخفّف تستطع است که جزم پیدا کرده و در اصل تستطیع بوده است. «مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا» (کهف/ 82) آنچه که نتوانستی بر آن صبر کنی.

استطاعة: توانایی. «مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» (آل عمران/ 97) هرکس که مستطیع و تواناست باید به حج برود.

مُطاع: مورد اطاعت. «مُطَاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ» (تکویر/ 21) همه فرمان بر اویند و او در آنجا امین است.

اَطاعَ: اطاعت کرد. «مَنْ یُطِعْ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ» (نساء/80) و هر کس که از پیامبر اطاعت کند از خدا اطاعت کرده است.

طائع: مطیع، فرمانبردار. «قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِینَ» (فصلت/11) آن دو گفتند: ما فرمانبردارانه آمدیم.

مُطَوَِع: از طَوْع گرفته شده: و در اصل «مُتَطَوّع» بوده یعنی کسی که با میل و رغبت کاری را انجام می دهد. «الَّذِینَ یَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِینَ» (توبه/79) کسانی که داوطلبان را طعنه می زنند.

ط و ف

تَطَوُّف: در گرد چیزی درآمدن. چند بار آمدن و رفتن. «فَلَا جُنَاحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِمَا» (بقره/ 185) اشکالی ندارد که بین صفا و مروه آمد و رفت کنند.

طائف: وارد شده بر کسی. «إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِّنَ الشَّیْطَانِ» (اعراف/ 201) وقتی که بخواهد وارد شود بر او شیطانی…

طائفین: جمع طائف یعنی طواف کننده. «لِلطَّائِفِینَ وَالْعَاکفِینَ وَالرُّکعِ السُّجُودِ» (بقره/ 125) و طواف کنندگان و راکعان و ساجدان. «یَطُوفُونَ بَیْنَهَا وَبَیْنَ حَمِیمٍ آنٍ» (رحمن/ 44) بین دوزخ و آب گرم جوشان منتقل می شوند.

طائفة: جماعتی از هر چیز. «وَدَّتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْکتَابِ لَوْ یُضِلُّونَکمْ» (آل عمران/ 63) گروهی از اهل کتاب دوست می دارند که شما را گمراه کنند.

طوفان: از معجزات نه گانه حضرت موسی علیه السلام و معجزه حضرت نوح. «فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الطُّوفَانَ» (اعراف/ 133) بر قوم موسی طوفان فرستادیم. «فَأَخَذَهُمُ الطُّوفَانُ» (عنکبوت/ 14) پس قوم نوح را طوفان فرا گرفت.

طَوّاف: از طَوْف گرفته شده: رفت و آمد کنندگان. «طَوَّافُونَ عَلَیْکمْ بَعْضُکمْ عَلَی بَعْضٍ» (نور/58) رفت و آمد می کنند در حالی که با هم معاشرت می کنید.

ص:260

ط و ق

طَوق: آنچه که به گردن به عنوان گردنبند می افکنند. «سَیُطَوَّقُونَ مَا بَخِلُواْ بِهِ» (آل عمران/ 180) مال هایی که نسبت به آن بخل ورزیده اند بصورت طوق درآمده و بر گردنشان افکنده خواهد شد.

طاقة: تاب آوردن. «لاَ طَاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجَالُوتَ» (بقره/ 249) امروز تاب مقاومت در مقابل جالوت نداریم.

اِطاقه: سخت و دشوار بودن. «وَعَلَی الَّذِینَ یُطِیقُونَهُ فِدْیَةٌ» (بقره/ 184) و کسانی که تحمل و طاقت روزه گرفتن ندارند باید کفاره بدهند.

ط و ل

طول: درازا و طول. «وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولاً» (اسراء/ 37) به درازای کوهها نمی رسی.

طُول: توانایی به گشاده دستی. «وَمَن لَّمْ یَسْتَطِعْ مِنکمْ طَوْلاً» (نساء/ 25) و کسی که نمی تواند از نظر توانایی مالی ازدواج کند…

تَطاوُل: از طَوْل گرفته شده: به درازا کشیدن، روزگاران گذشتن. «فَتَطَاوَلَ عَلَیْهِمْ الْعُمُرُ» (قصص/45) پس عمر آن ها طولانی شد و به درازا کشیده شد.

ط و ی

طَی: در نوردیدن. «یَوْمَ نَطْوِی السَّمَاء کطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکتُبِ» (انبیاء/ 104) روزی که ما آسمان را مانند کاغذ برای کتابها درنوردیم.

طُوی: پس از هر صفتی که بیاید برای تأکید آن است. «الْمُقَدَّسِ طُوًی» (نازعات/ 16) بسیار پاک. خیلی مقدس.

مَطْوِیّات: از طَوی و طَیّ گرفته شده و جمع مَطْوِیّ است: درهم نوردیدگان مانند پیچیدن طومار. «وَالسَّماوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ» (زمر/67) و آسمان ها به دست او در هم پیچیده می شوند.

ط ی ب

طاب: پاک شد. «فَانکحُواْ مَا طَابَ لَکم مِّنَ النِّسَاء» (نساء/ 3) پس با زنانی که پاکند ازدواج کنید.

طَیّب: بر وزن سَیِّد یعنی پاک. «وَالْبَلَدُ الطَّیِّبُ» (اعراف/ 58) سرزمین پاک.

طُوبی: خوشا. «طُوبَی لَهُمْ» (رعد/ 29) خوشا به حال آنان.

ص:261

ط ی ر

طَیر: مرغ. پرنده. «أَلَمْ یَرَوْا إِلَی الطَّیْرِ» (نحل/ 76) آیا به پرنده نمی نگرند؟

طائر: عمل و کردار و نیز پرنده. «وَلاَ طَائِرٍ یَطِیرُ بِجَنَاحَیْهِ» (انعام/ 38) و نه پرنده ای که پرواز می کند. «وَکلَّ إِنسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَآئِرَهُ فِی عُنُقِهِ» (اسراء/ 13) و نمودار عمل هر کسی را در گردنش می اندزیم.

تَطَیّّر: فال بد زدن. «قَالُوا اطَّیَّرْنَا بِک» (نمل/ 47) گفتند: ما به تو فال بد می زنیم.

مُسْتَطیر: از طَیْر گرفته شده: فراگیر، منتشر شده. «وَیَخَافُونَ یَوْمًا کانَ شَرُّهُ مُسْتَطِیرًا» (دهر/7) و می ترسند از روزی که شرّ آن را فراگیر است.

ط ی ن

طین: گل. «وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَانِ مِن طِینٍ» (سجده/ 7) و آفرینش انسان را از گل آغاز کرد.

ص:262

حرف ظاء

ظ ع ن

ظَعن: سفر. «یَوْم ضَعْنَکمْ» (نحل/ 80) روز مسافرتتان.

ظ ف ر

ظُفر: ناخن. «وَعَلَی الَّذِینَ هَادُواْ حَرَّمْنَا کلَّ ذِی ظُفُرٍ» (انعام/ 146) و حرام گردانیدیم بر یهود هر حیوان ناخن دار را مانند شیر و ببر و گربه و عقاب و بازو کرکس.

اظْفَرَ: پیروز کرد. «وَهُوَ الَّذِی کفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنْکمْ ... مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَکمْ» (فتح/24) اوست که دست آن ها را از سر شما کوتاه کرد … پس از آن که شما را پیروز نمود.

ظ ل ل

ظِلّ: سایه. «أَلَمْ تر إِلَی رَبِّک کیْفَ مَدَّ الظِّلَّ» (فرقان/ 45) آیا ندیدی که خداوند چگونه سایه را بگسترد؟

ظِلال: سایه ها. «وَاللّهُ جَعَلَ لَکم مِّمَّا خَلَقَ ظِلاَلاً» (نحل/ 81) خداوند از هرچه که خلق کرده سایه هایی قرار داده است.

ظُلَّة: سایبان. «کأَنَّهُ ظُلَّةٌ» (اعراف/ 171) گویا سایبان بود.

یوم الظُّلة: روزی است که قوم شعیب به گرمی ابر و خفقان هلاک گردیدند. «فَأَخَذَهُمْ عَذَابُ یَوْمِ الظُّلَّةِ» (شعراء/ 189) پس عذاب روز ظله آنها را گرفت.

ظَلَّ: گردید، گشت. «ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا» (نحل/58) صورتش سیاه گردید.

ص:263

تَظْلیل: سایبان درست کردن، سایه افکندن. «وَظَلَّلْنَا عَلَیْکمْ الْغَمَامَ» (بقره/57) و ما ابرها را به صورت سایبان بر شما قرار دادیم.

ظُلَل: جمع ظُلّة: سایه بان ها، کوه ها. «وَإِذَا غَشِیَهُمْ مَوْجٌ کالظُّلَلِ» (لقمان/32) و آن گاه که موجی چون کوه شما را فرا گرفت.

ظَلیل: سایه دار. «وَنُدْخِلُهُمْ ظِلًّا ظَلِیلًا» (نساء/57) و آن ها را در سایه ای دامنه دار و پایدار وارد می کنیم.

ظ ل م

ظلم: اندک دادن و کاستن از هر چیز. «وَلَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَیْئًا» (کهف/ 33) و از آن چیزی نمی کاست.

ظُلوم: بسیار ظالم. «إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً» (احزاب/ 72) انسان بسیار ظالم و جاهل است.

ظُلمة: یعنی تاریکی و جمع آن ظُلُمات: تاریکی ها. «یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ» (بقره/ 257) آنها را از نور به سوی ظلمت خارج می سازد.

اَظْلَمَ: تاریک شد. «وَإِذَا أَظْلَمَ عَلَیْهِمْ قَامُواْ» (بقره/ 20) وقتی که تاریک شد ایستادند.

ظُلم: ستم، ظلم. «فَبِظُلْمٍ مِنْ الَّذِینَ هَادُوا» (نساء/160) پس به واسطه ظلم یهودیان.

اَظْلَم: ظالم تر، افعل تفضیل از ظلم است. «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ» (بقره/114) و چه کسی ظالم تر است از …

ظَلُوم: بسیار ستمگر. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَظَلُومٌ کفَّارٌ» (احزاب/72) انسان بسیار ستمگر و بسیار ناسپاس است.

ظَلّام: صیغه مبالغه از ظُلم است یعنی بسیار ظلم کننده. «وَأَنَّ اللَّهَ لَیْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ» (آل عمران/182) و خداوند بسیار ظلم کننده نیست. (یعنی هیچ ظلم نمی کند، چرا که ظلم اندک او هم ظلم عظیم محسوب می شود)

مَظْلوم: ستمدیده. «وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَانًا» (اسراء/33) و کسی که از روی ستم کشته شود، برای سرپرست او سلطه قرار دادیم.

مُظلِم: به تاریکی فرورفته. در تاریکی مانده، ظلمت زده. «فَإِذَا هُمْ مُظْلِمُونَ» (یس/37) پس آن ها ظلمت زده و در تارکی فرو رفته اند.

ص:264

ظ م أ

ظَمَأ: تشنگی. «لاَ یُصِیبُهُمْ ظَمَأٌ» (توبه/ 120) و تشنگی به آنها نمی رسد.

ظَمآن: تشنه. «یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاء» (نور/ 39) تشنه آن را آب می پندارد.

ظ ن ن

ظَنّ: گمان و گاه به معنی یقین. «إِن نَّظُنُّ إِلَّا ظَنّاً» (جاثیه/ 32) به قیامت یقین نداریم. «إَنَّ الظَّنَّ لاَ یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً» (یونس/ 36) ظن و گمان کفایت از حقّ نمی کند.

ظُنُون: جمع ظَنّ: گمان بد. «وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَ» (احزاب/10) و به خداوند گمان ها (ی بد) می برند.

ظانّین: از ظنّ گرفته شده: گمان برندگان. «الظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ السَّوْءِ» (فتح/6) کسانی که به خداوند بدگمان هستند.

ظاهَرَ: از ظَهْر گرفته شده: پشتیبانی کرد. «وَظَاهَرُوا عَلَی إِخْرَاجِکمْ» (ممتحنه/9) و برای اخراج شما پشتیبانی کردند.

اَظْهَرَ: اطلاع داد، ظاهر کرد. «وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ» (تحریم/3) و خداوند آن راز را برای او آشکار کرد.

تَظاهُر: از ظَهْر گرفته شده: هم پشتی کردن. همدستی. «تَتَظَاهَرُونَ عَلَیْهِمْ بِالْإِثْمِ وَالْعُدْوَانِ» (بقره/85) با آن ها همدستی در گناه و دشمنی می کنند.

ظاهرین: مسلط ها، پیروزمندان. «ظَاهِرِینَ فِی الْأَرْضِ» (غافر/29) در زمین پیروزمند هستید.

ظ ه ر

ظُهُور: جمع ظهر یعنی پشت. «لِتَسْتَوُوا عَلَی ظُهُورِهِ» (زخرف/ 13) تا بر پشت آنها سوار شوید.

ظَهر: پشت. «مَا تَرَک عَلَی ظَهْرِهَا مِن دَابَّةٍ» (فاطر/ 45) بر پشت زمین هیچ جنبنده ای بجای نمی گذارد.

ظِهرِیّ: پشت سر. «وَاتَّخَذْتُمُوهُ وَرَاءکمْ ظِهْرِیّاً» (هود/ 92) و خدا را پشت سر انداختید.

ظَهیر: پشتیبان. «وَمَا لَهُ مِنْهُم مِّن ظَهِیرٍ» (سبأ/ 22) برای او پشتیبانی از ناحیة آنان نیست.

ص:265

ظَهیرة: ظهر. وقت ظهر. «وَحِینَ تَضَعُونَ ثِیَابَکم مِّنَ الظَّهِیرَةِ» (نور/ 58) و وقتی که هنگام ظهر لباستان را از تن بر می گیرید.(1)

ظِهار: نوعی جدایی زن از مرد است که در زمان جاهلیت مردی به زنش می گفت: پشت تو مثل پشت مادر من است و زن بر او حرام می شد، ولی در اسلام اگر کسی بگوید باید کفاره بدهد و با این کلام کسی مادر کسی نمی شود. «تُظَاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهَاتِکمْ» (احزاب/ 4) خداوند زنانی را که ظهار کردید مادر شما قرار نداده است.

ظاهر: آشکار و پیدا. «وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ» (حدید/ 3) خداوند اوّل و آخر و ظاهر و باطن است. معنای دیگر ظاهر، قاهر و غالب است.

یَظْهَرُون: بالا می روند. «مَعَارِجَ عَلَیْهَا یَظْهَرُونَ» (زخرف/ 33) نردبانها بر آن بالا می روند.

ص:266


1- مُظاهَرَة: از باب مفاعلة و به معنای یاری کردن یکدیگر است.

حرف عین

ع ب ؤ

عبؤ: اعتنا کردن. «قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکمْ» (فرقان/ 77) بگو خدای من به شما بی اعتنا است اگر دعا نکنید.

ع ب ث

عَبَث: بیهوده کاری. «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاکمْ عَبَثاً» (مؤمنون/ 115) چنین می پندارید که ما شما را بیهوده آفریدیم؟

ع ب د

عَبد: بنده، غلام و نوکر. «سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَی بِعَبْدِهِ» (اسراء/ 1) منزه است خدایی که بنده اش را سیر شبانه داد. «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْدًا مَّمْلُوکا» (نحل/ 75) خداوند مثال برده ای مملوک را زد.

عِباد: جمع عبد یعنی بندگان. «بَعَثْنَا عَلَیْکمْ عِبَاداً لَّنَا» (اسراء/ 5) سپس بندگان خود را برانگیختیم.

تَعبید: از عَبْد گرفته شده: به بندگی کشاندن، به بردگی درآوردن. «وَتِلْک نِعْمَةٌ تَمُنُّهَا عَلَیَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرَائِیلَ» (شعراء/22) و این نعمتی است که به من منّت می گذاری که بنی اسرائیل را به بردگی کشاندی؟

عَبید: جمع عبد: بندگان. «وَأَنَّ اللَّهَ لَیْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ» (انفال/51) و خداوند نسبت به بندگان بسیار ظالم نیست.

ص:267

ع ب ر

عِبرة: عبرت گرفتن. تعبیر خواب. «إِن کنتُمْ لِلرُّؤْیَا تَعْبُرُونَ» (یوسف/ 43) اگر می توانید خواب را تعبیر کنید.

اعتبار: عبرت گرفتن. «فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ» (حشر/ 2) ای صاحبان بصیرت، عبرت بگیرید.

عابر: گذرکننده، رهگذر. «وَلَا جُنُبًا إِلَّا عَابِرِی سَبِیلٍ» (نساء/43) و جُنُب (حق رفتن به مسجد ندارد) مگر آن که به صورت رهگذر باشد.

ع ب س

عَبَس: روی در هم کشیدن. «یَوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِیرًا» (دهر/ 10) روزی که روز رخ درهم کشیدن.

ع ب ق ر

عَبقَرِیّ: جمع عَبقریّة یعنی فرش و بساط گرانبها.(1) «مُتَّکئِینَ عَلَی رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَعَبْقَرِیٍّ حِسَانٍ» (رحمن/ 76) بر متکاهای سبز و فرشهای نیکو تکیه می زنند.

ع ت ب

اِستِعتاب: آشتی خواستن. «وَإِن یَسْتَعْتِبُوا فَمَا هُم مِّنَ الْمُعْتَبِینَ» (فصلت/ 24) اگر آشتی بطلبند خبری از آشتی برای آنها نیست.

مُعْتَب: مورد رضایت. «فَمَا هُمْ مِنْ الْمُعْتَبِینَ» (فصلت/24) پس آنان مورد رضایت نیستند.

ع ت د

عَتید: آماده. «إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ» (ق/ 18) مگر آنکه نزد آن نگهبانی آماده است.

اَعتَدنا: آماده کردیم. «أَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابًا أَلِیمًا» (نساء/ 18) آماده کردیم برای آنها عذابی دردناک.

ص:268


1- برخی گویند: عبقر نام منطقه ای است و عبقری منسوب به آنجا است، پس مفرد می باشد و در معنای جمع استعمال شده و برخی گویند: عبقر وادی جن است و هر صنعت دقیق و عجیب را نسبت به آنجا میدهند. و متجددان فرنگی در زمان ما عبقری را در زن فرنگی استعمال می کنند، ولی حکمای اسلام از آن به عنوان حدس قوی یا قو ۀ قدسیه یاد می کنند.

ع ت ق

عتیق: قدیم. برگزیده. بزرگوار. «وَلْیَطَّوَّفُوا بِالْبَیْتِ الْعَتِیقِ» (حج/ 29) باید گرد خانه عتیق طواف کنند.

ع ت ل

عُتل: به زور کشیدن. «فَاعْتِلُوهُ إِلَی سَوَاء الْجَحِیمِ» (دخان/ 47) او را به میانه دوزخ بکشید.

عُتُلّ: مرد ستمگر و بدخوی. «عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِک زَنِیمٍ» (قلم/ 13) مردی ستمگر و بدخوی.

ع ت و

عُتُوّ: از حد خود پا بیرون گذاردن. «وَأَمَّا عَادٌ فَأُهْلِکوا بِرِیحٍ صَرْصَرٍ عَاتِیَةٍ» (حاقه/ 6) پس قوم عاد بوسیله بادی سهمگین و تند هلاک شدند.

عِتِّی: پیر، فرتوت. «وَقَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکبَرِ عِتِیّاً» (مریم/ 8) من از لحاظ عمر، به مرحله پیری و فرتوتی رسیده ام.

ع ث ر

عُثُور: اطلاع یافتن. «فَإِنْ عُثِرَ عَلَی أَنَّهُمَا اسْتَحَقَّا إِثْمًا» (مائده/ 107) پس اگر معلوم شد که آن دو مستحق کیفر گناهی شده اند…« وَکذَلِک أَعْثَرْنَا عَلَیْهِمْ» (کهف/ 21) و چنین ما مردم را بر آنها مطلع ساختیم.

ع ث و

عثو: فتنه و فساد انگیزی. «وَلاَ تَعْثَوْاْ فِی الأَرْضِ مُفْسِدِینَ» (بقره/ 60) و در روی زمین فتنه و فساد نکنید.

ع ج ب

عَجَبَ: شگفتی. «وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا» (کهف/ 63) راه خود را در دریا به شگفتی گرفت.

عُجاب و عجیب: شگفت. «إِنَّ هَذَا لَشَیْءٌ عُجَابٌ» (ص/ 5) این چیز بسیار شگفتی است.

اَعْجَبَ: به شگفت آورد. «کمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکفَّارَ نَبَاتُهُ» (حدید/20) مانند بارانی که کشاورزان را رویش آن به تعجب آورد.

ص:269

عَجیب: شگفت، شگفت آور. «إِنَّ هَذَا لَشَیٌْ عَجِیبٌ» (هود/72) این کاری عجیب و شگفت آور است.

ع ج ز

عجوز: ناتوان. «وَأَنَاْ عَجُوزٌ» (هود/ 72) من ناتوان هستم.(1)

اَعجاز: جمع عَجُز یعنی بیخ درخت. «أَعْجَازُ نَخْلٍ مُّنقَعِرٍ» (قمر/ 20) مردمان را ریشه کن می کند همانند ریشه درختان خرمایی که از بیخ کنده شده اند.

اَعْجَزَ: عاجز و ناتوان کرد. درمانده کرد. «إِنَّهُمْ لَا یُعْجِزُونَ» (انفال/59) آنان هیچگاه نمی توانند خدا را عاجز کنند.

مُعاجز: از عَجْز گرفته شده: به عجز درآورنده، عاجز کننده. «وَالَّذِینَ سَعَوْا فِی آیَاتِنَا مُعَاجِزِینَ» (حج.51) و کسانی که در رابطه با آیات ما می کوشند که ما را عاجز کنند.

مُعْجِز: به عجز درآورنده. «فَلَیْسَ بِمُعْجِزٍ فِی الْأَرْضِ» (احقاف/32) پس در زمین نمی تواند به عجز درآورد.

ع ج ف

عِجاف: گاو لاغر. «یَأْکلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ» (یوسف/ 46) هفت گاو لاغر آنها را می خورند.

ع ج ل

عَجَل: شتاب. «خُلِقَ الْإِنسَانُ مِنْ عَجَلٍ» (انبیاء/ 37) انسان از عجله آفریده شده است.

تَعَجِّل: شتاب ورزید. «فَمَن تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ» (بقره/ 203) پس کسی که دو روز عجله کند…

اِستعجال: به شتاب چیزی خواستن. «وَیَسْتَعْجِلُونَک بِالْعَذَابِ» (حج/ 47) عذاب را با عجله از تو می خواهند.

عاجلة: دنیا. «مَّن کانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ» (اسراء/ 18) هرکس که دنیا بخواهد به او می دهیم.

عِجل: گوساله. «بِاتِّخَاذِکمُ الْعِجْلَ» (بقره/ 54) به خاطر اینکه گوساله را انتخاب کردید.

تعجیل: جلو انداختن. «لَعَجَّلَ لَهُمْ الْعَذَابَ» (کهف/58) هر آینه عذاب آن ها را جلو می انداخت.

ص:270


1- بیشتر عجوز بر پیرزن اطلاق می شود تا پیرمرد و بر مرد در قرآن اطلاق نشده است.

عَجِّل: شتافت، عجله کرد. «عَجِلْتُ إِلَیْک رَبِّ لِتَرْضَی» (طه/84) و من به سوی تو ای خدا عجله کردم که تو راضی شوی.

اَعْجَلَ: وادار به شتاب کرد. «وَمَا أَعْجَلَک عَنْ قَوْمِک یَا مُوسَی» (طه/83) و چه چیز ای موسی تو را وادار به شتاب کرد که از قوم خود جلو بیفتی؟

عَجُول: بسیار شتابگر. «وَکانَ الْإِنسَانُ عَجُولًا» (اسراء/11) و انسان بسیار عجول و شتابگر است.

ع ج م

اَعجَمی: غیر عرب. «وَلَوْ نَزَّلْنَاهُ عَلَی بَعْضِ الْأَعْجَمِینَ» (شعراء/ 198) اگر این قرآن را بر برخی از غیر عربها نازل می کردیم…

ع د د

عدد: شماره. «لِتَعْلَمُواْ عَدَدَ السِّنِینَ» (یونس/ 5) برای آنکه بدانید« کأَلْفِ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ» (حج/ 47) مانند هزار سال از آنچه که شما می شمارید.

اِعداد: آماده کردن. «وَأَعِدُّواْ لَهُم مَّا اسْتَطَعْتُم» (انفال/ 60) برای آنچه که می توانید آماده کنید.

اِعتداد: عدّه نگه داشتن. «مِنْ عِدَّةٍ تَعْتَدُّونَهَا» (احزاب/ 49) عده ای که نگه می دارید.

عَدَّ: شمردن، حساب کردن. «وَعَدَّهُمْ عَدًّا» (مریم/94) ما برای آن ها دقیقاً روز شماری می کنیم.

عَدًّدَ: «الَّذِی جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ» (همزه/2) کسی که مال را جمع کرد و شمرد آن را.

اَعَدَّ: از عَدّ گرفته شده: آماده کرد. «وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا» (نساء/93) و خداوند برای او عذابی بزرگ آماده کرد.

عادّی: از عَدَد گرفته شده: شمارنده، شمارشگر. «فَاسْأَلْ الْعَادِّینَ» (مؤمنون/113) پس از حسابگران و شمارندگان بپرس.

عُدَّة: ساز و برگ، توشه. «لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً» (توبه/46) هر آینه برای آن ساز و برگ تهیه می کردند.

عادی: از عدو گرفته شده: دشمنی ورزید. «عَسَی اللَّهُ أَنْ یَجْعَلَ بَیْنَکمْ وَبَیْنَ الَّذِینَ عَادَیْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً» (ممتحنه/7) شاید خداوند بین شما و کسانی که با هم عداوت دارید مودّت قرار دهد.

ص:271

اِعْتداء: تجاوز، از عدو گرفته شده: «فَمَنْ اعْتَدَی عَلَیْکمْ» (بقره/178) پس هر کس که بر شما تعدی و تجاوز کرد….

تَعَدّی: تجاوز. «وَمَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ» (بقره/229) و هر کس از حدود الهی تجاوز کند.

ع ر ج

معارج: جمع معراج یعنی نردبان. «مِّنَ اللَّهِ ذِی الْمَعَارِجِ» (معارج/ 3) از سوی خداوند صاحب معارج.

عروج: بالا رفتن. «یَعْرُجُ إِلَیْهِ» (سجده/ 5) پس عروج می کند به سوی او.

اَعرَج: لنگ. «وَلَا عَلَی الْأَعْرَجِ حَرَجٌ» (نور/ 61) و بر لنگ حرجی نیست.

عُرجون: شاخه باریک درخت خرما. «حَتَّی عَادَ کالْعُرْجُونِ الْقَدِیمِ» (یس/ 39) ماه در منازل خود طی مسیر می کند تا دوباره مثل شاخه نازک درخت خرما می شود.

اَعْرَجْ: لنگ، افلیج. «لَیْسَ عَلَی الْأَعْمَی حَرَجٌ وَلَا عَلَی الْأَعْرَجِ حَرَجٌ» (نور/61) بر کور و لنگ حرجی نیست.

ع ر ر

مَعَرّة: شدّت و سختی. «فَتُصِیبَکم مِّنْهُم مَّعَرَّةٌ» (فتح/ 25) پس از سوی آنها به شما گرفتاری می رسید.

مُعتَّر: مستمند. «وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ» (حج/ 36) و به فقیران قانع و مستمند بخورانید.

ع ر ش

عرش: به چند معنی آمده است:

1_ تخت که جمع آن عروش است. «وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ» (نمل/ 23) آن زن تختی بزرگ داشت.

2_ سقف: «خَاوِیَةٌ عَلَی عُرُوشِهَا» (بقره/ 259) سقف آن ریخته است.

3_ ملک و سلطنت. «الرَّحْمَنُ عَلَی الْعَرْشِ اسْتَوَی» (طه/ 5) خدا بر عرش قرار گرفت.

مَعروش: سایبان دار. «مَّعْرُوشَاتٍ وَغَیْرَ مَعْرُوشَاتٍ» (انعام/ 141) درختانی که سایبان دارند و درختانی که سایبان ندارند.

ص:272

ع ر ض

عَرض: نشان دادن. عرضه کردن. نزدیک بردن و نیز به معنای پهنا و وسعت و بزرگی. «یُعْرَضُونَ عَلَیْهَا غُدُوًّا وَعَشِیًّا» (غافر/ 46) و آتش بر آنان صبح و شام عرضه می گردد. «عَرْضُهَا کعَرْضِ السَّمَاء وَالْأَرْضِ» (حدید/ 21) بهشتی که پهنای آن به اندازه ی آسمان و زمین است.

تعریض: کنایه گفتن. «وَلاَ جُنَاحَ عَلَیْکمْ فِیمَا عَرَّضْتُم بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسَاء» (بقره/ 235) اشکال ندارد که برای خواستگاری زنان کنایه بگویید.

ع د د

عِدّة: عدد و تعداد. «قُل رَّبِّی أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم» (کهف/ 22) بگو خدایم به شمارۀ آنها آگاه تر است.

معدود: شمرده اندک. «دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ» (یوسف/ 20) درهم هایی چند شمرده شده. و معدودات جمع آن است. «أَیَّامًا مَّعْدُودَاتٍ» (بقره/ 184) چند روز محدود.

ع د س

عَدَس: دانه معروفی است که به فارسی آن را مرجو می گویند. «وَعَدَسِهَا» (بقره/ 61) و عدس را.

ع د ل

عَدل: راستی و درستی. داد کردن. «أَنْ تَحْکمُوا بِالْعَدْلِ» (نساء/ 62) به عدل رفتار کنید و نیز برابر کردن. «فَسَوَّاک فَعَدَلَک» (انفطار/ 7) تو را برابر کرد. «وَإِنْ تَعْدِلْ کلَّ عَدْلٍ» (انعام/ 71) هرچه که به عنوان فدیه بدهی از تو نمی پذیرند.

و نیز مانند کردن چیزی به چیزی. «وَلاَ یُؤْخَذُ مِنْهَا عَدْلٌ» (بقره/ 48) از او هیچ عدلی پذیرفته نیست.

ع د ن

عَدن: مصدر و به معنای اقامت و پایداری است. «جَنَّاتِ عَدْنٍ» (توبه/ 71) بهشتهای جاودان.

ع د و

عَدو: دشمنی. «عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ» (انعام/ 108) از روی دشمنی و بدون دانش و علم.

عَدُوّ: دشمن. «بَعْضُکمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» (بقره/ 36) برخی دشمن یکدیگر هستید.

ص:273

عَداوة: دشمنی. «فَأَغْرَیْنَا بَیْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ» (بقره/ 193) پس دشمنی را بین آنها انداختیم.

عُدوان: دشمنی. «فَإِنِ انتَهَواْ فَلاَ عُدْوَانَ» (بقره/ 193) پس اگر دست برداشتند، دشمنی وجود ندارد.

عُدوة: وادی دشمن. «وَهُم بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوَی» (انفال/ 42) مکان دورتر دشمن.

اَعداء: دشمنان. «إِذْ کنتُمْ أَعْدَاء» (آل عمران/ 103) وقتی که شما با یکدیگر دشمن بودید.

عاد: در اصل عادی بوده یعنی متعدی و متجاوز. «غَیْرَ بَاغٍ وَلاَ عَادٍ» (بقره/ 173) نه ستمگر و نه متعدی.

عادیات: سوره ای در قرآن و جمع عادیة یعنی اسبان تازنده. «وَالْعَادِیَاتِ ضَبْحاً» (عادیات/ 1) قسم به اسبان تازنده که نفس می زنند.

ع ذ ب

عذاب: شکنجه دادن که بیشتر در قرآن بر عذاب آخرت اطلاق شده است و گاهی بر عذاب دنیایی گفته می شود. «وَلْیَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ» (نور/ 2) و باید عده ای از مؤمنان عذاب (حد) آنها را ملاحظه کنند.

عَذب: شیرین و گوارا. «هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ» (فرقان/ 53) این آب گواراست.

تَعْذیب: عقوبت کردن. «وَعَذَّبَ الَّذِینَ کفَرُوا» (توبه/26) و خداوند کافران را عقوبت و عذاب کرد.

ع ذ ر

عُذر: مصدر و به معنای پوزش خواستن است. «قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّی عُذْرًا» (کهف/ 76) به تحقیق که از سوی من عذر موجّه خواهی داشت.

مَعذِرَة: مصدر و به همان معنای پوزش است. «مَعْذِرَةً إِلَی رَبِّکمْ» (اعراف/ 164) به عنوان معذرت به سوی خداست.

مَعاذیر: جمع مَعذِر است یعنی بهانه ها و دلیلهایی که وسیله عذر هستند. «بَلِ الْإِنسَانُ عَلَی نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ وَلَوْ أَلْقَی مَعَاذِیرَهُ» (قیامة/ 15) بلکه انسان بر خود بیناست هرچند که عذر و دلیل و بهانه بیاورد.

ص:274

مُعَذِّر: اسم فاعل یا از تعذیر به معنای تقصیر است یعنی مقصران و یا از اعتذار است یعنی عذرخواهان. «وَجَاء الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الأَعْرَابِ» (توبه/ 90) معذران آمدند.(1)

اعتذار: پوزش خواستن. «یَعْتَذِرُونَ إِلَیْکمْ» (توبه/ 94) از شما عذرخواهی می کنند.

ع ر ب

عَرَبی: زبان قرآن و زبانی مشهور است. «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِیّاً» (یوسف/ 2) ما قرآن را به زبان عربی نازل کردیم.

اَعراب: جمع اَعرابی یعنی عرب بیابانگرد. «الأَعْرَابُ أَشَدُّ کفْراً وَنِفَاقاً» (توبه/ 97) اعراب کفر شدیدتری دارند.

عُرُب: شوهر دوست. «عُرُباً أَتْرَاباً» (واقعه/ 37) حوریان بهشتی شوهردوست و همسال با آنهایند.

ع ر ض

اِعراض: پشت کردن. «وَهُمْ عَنْ آیَاتِهَا مُعْرِضُونَ» (انبیاء/ 32) آنها از آیات آن اعراض می کنند.

عَرَض: مال دنیا. «تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» (نساء/ 94) شما مال دنیا می خواهید.

عارِِض: ابر. «قَالُوا هَذَا عَارِضٌ مُّمْطِرُنَا» (احقاف/ 24) وقتی که ابری را می دیدند که… می گفتند: این ابر برای ما خواهد بارید.

عُرضَة: معرض. هدف. «وَلاَ تَجْعَلُواْ اللّهَ عُرْضَةً لِّأَیْمَانِکمْ» (بقره/ 224) خدا را در معرض سوگندهایتان قرار ندهید و به او سوگند یاد نکنید…

عَریض: فراوان، وسیع. «فَذُو دُعَاءٍ عَرِیضٍ» (فصلت/51) پس او دعایی دور و دراز داشت.

ع ر ف

یعرفون: می شناسند. «یَعْرِفُونَهُ کمَا یَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ» (انعام/ 60) او را همچون فرزندان خود می شناسند.

تعریف: معرفی کردن. «وَیُدْخِلُهُمْ الْجَنَّةَ عَرَّفَهَا لَهُمْ» (محمد/6) و در بهشتی که به آن ها معرفی کرده است، آن ها را وارد می کند.

ص:275


1- بنابر احتمال دوّم، تاء باب افتعال تبدیل به ذال شده یعنی معتذران بوده و معذّران شده است.

تَعارُف: شناختن. « لِتَعَارَفُوا» (حجرات/13) تا همدیگر را بشناسید.

اِعْتِراف: از عَرَفَ گرفته شده: اعتراف و اقرار. «وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ» (توبه/102) و دیگران به گناه خود اقرار و اعتراف کردند.

عُرْف: نیکی، رفتار پسندیده. «وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ» (اعراف/199) و به نیکی و کارهای پسندیده دستور بده.

معْروف: نیکو، مطابق عرف و شریعت. «فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» (بقره/178) پس پیروی از نیکویی و عرف شریعت باید کند.

اَعْراف: جمع عُرْف: جاهای بلند، مراد مکان مرتفعی در قیامت است که بر بهشتیان و دوزخیان مشرف است و اولیاء الهی در آن قرار می گیرند. «وَعَلَی الْأَعْرَافِ رِجَالٌ» (اعراف/46) و بر اعراف مردانی هستند….

عَرَفات: مفرد است بر وزن جمع، محلی است در چهار فرسخی مکه که حاجی باید از ظهر تا غروب روز عرفه در آن جا بماند. «فَإِذَا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفَاتٍ» (بقره/198) پس وقتی که از عرفات سرازیر شدید…

ع ر م

عَرِم: به چند معنی آمده است: 1_ نام یک سیل. 2_ باران شدید. (پس در این صورت سیل عرم یعنی سیلی که از باران شدید بوجود آمده است.) 3_ سخت و شدید و بنیان کن. 4_ وادی. 5_ سدّ و بندی است که جلو آب قرار می گیرد. 6_ موشی بود که سدّ را سوراخ کرد و سیل راه انداخت. «فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ سَیْلَ الْعَرِمِ» (سبأ/ 15) پس سیل عرم را به سوی آنها فرستادیم.

ع ر و

عُروَة: ریسمان. دستگیره. گیاهی که ریشه ثابت داشته باشد. آویختن که معنای اصلی آن است. «فَقَدِ اسْتَمْسَک بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَی» (بقره/ 266) به ریسمان استواری درآویخته است.

اعتراء: عارض شدن. اصابت کردن. رساندن. «إِن نَّقُولُ إِلاَّ اعْتَرَاک بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوَءٍ» (هود/ 54) جز این نمی توانیم بگوییم که برخی از خدایان ما به تو آسیب و گزندی رسانده اند.

ص:276

ع ر ی

تَعری: برهنه می شوی. «إِنَّ لَک أَلَّا تَجُوعَ فِیهَا وَلَا تَعْرَی» (طه/ 118) در بهشت گرسنه و برهنه نمی شوی.

عَراء: زمین بی گیاه و برهنه از درخت و 5 ساله. خاک خالی روی زمین. «فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاء وَهُوَ سَقِیمٌ» (صافات/ 145) او را به بیابانی خالی از درخت انداختیم در حالی که مریض بود.

ع ز ب

عَزَبَ: دور و پنهان گردید. «وَمَا یَعْزُبُ عَن رَّبِّک مِن مِّثْقَالِ ذَرَّةٍ» (یونس/ 61) و از پروردگار تو به اندازۀ ذره ای پنهان و مخفی نیست.

عُزُوب: از عَزَبْ گرفته شده: پنهان ماندن، نهان شدن. «وَمَا یَعْزُبُ عَنْ رَبِّک مِنْ مِثْقَالِ ذَرَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی السَّمَاءِ» (یونس/61) و به وزن ذره ای در زمین و آسمان از خدای تو پوشیده نیست.

ع ز ر

تعزیر: احترام کردن. و بزرگ داشتن. «فَالَّذِینَ آمَنُواْ بِهِ وَعَزَّرُوهُ» (اعراف/ 157) پس کسانی که ایمان به او آورده و او را احترام کردند…

عُزَیر: نام یکی از پیامبران که یهودیان به زبان عربی او را عزرا می گویند. «وَقَالَتِ الْیَهُودُ عُزَیْرٌ ابْنُ اللّهِ» (توبه/ 30) یهودیان گفتند: عزیز فرزند خداست.

ع ز ز

عزیز: اصل معنای عزت، منع و امتناع است و چون خداوند متفرّد به عزت است و جانب خود را از داشتن شریک و ذلت در مقام الوهیت دور داشته و در حکومت یگانه است و دیگران را از تصرف در قلمرو حکومت ممنوع ساخته است، عزیز نامیده می شود. «وَاللّهُ عَزِیزٌ ذُو انتِقَامٍ» (آل عمران/ 4) و خداوند عزیز و کیفر دهندۀ ستمگران است. و گاهی بر سبیل ریشخند به کافری که خود را به غلط عزیز خوانده گفته می شود. «ذُقْ إِنَّک أَنتَ الْعَزِیزُ الْکرِیمُ» (دخان/ 49) بچش عذاب را که تو عزیز و بزرگواری.

ص:277

عزّت: حالتی است در انسان که زیر بار مغلوبیت نمی رود که اگر برخاسته از خودسری باشد او را به گناه فرمان می دهد. «وَإِذَا قِیلَ لَهُ اتَّقِ اللّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالإِثْمِ» (بقره/ 206) و اگر به او گفته شود که تقوا پیشه کن، خوی سرکشی به سبب گناه او را فراگیرد.

و گاهی عزّت به حمیّت و عصبیّت نیز گفته می شود. «بَلِ الَّذِینَ کفَرُوا فِی عِزَّةٍ وَشِقَاقٍ» (ص/ 2) بلکه کافران در حمیت جاهلیت و غرور و سرکشی بسر می برند.

و گاهی عزیز به معنای شاه یا وزیر استعمال می شود. «یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ» (یوسف/ 88) ای عزیز، ما و خانوادۀ ما را سختی و بی چیزی از پای درآورده است.

اعزّة: جمع عزیز است یعنی ارجمندان، سخت گیران. «أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرِینَ» (مائده/ 54) در مقابل کافران سخت گیر و شدید هستند. «وَعَزَّنِی فِی الْخِطَابِ» (ص/ 23) بر من در گفتگو غالب آمد.

تعزیز: تقویت کردن. «فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ» (یس/14) پس او را با پیامبر سومی تقویت کردیم.

عَزَّ: چیره شد. «وَعَزَّنِی فِی الْخِطَابِ» (ص/23) و او در گفتگو بر من چیره شد.

اَعَزّ: عزیزتر. «أَرَهْطِی أَعَزُّ عَلَیْکمْ مِنْ اللَّهِ» (هود/92) آیا قبیلة من از خدا نزد شما عزیزتر است؟

عُزّی: نام یک بت جاهلی. «أَفَرَأَیْتُمْ اللَّاتَ وَالْعُزَّی» (نجم/19) آیا لات و عزّی را دیدید.

ع ز ل

عَزْل: کناره گیری. رها کردن. «مِمَّنْ عَزَلْتَ» (احزاب/ 51) و از آن زنان که کناره گرفته ای…

اعتزال: دوری جستن. «فَاعْتَزِلُواْ النِّسَاء فِی الْمَحِیضِ» (بقره/ 222) در زمان حیض از زنان کناره جویید.

مَعزول: برکنار. «إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ» (شعراء/ 222) شیاطین از شنیدن وحی برکنارند.

مَعزِل: گوشه. کرانه. «وَنَادَی نُوحٌ ابْنَهُ وَکانَ فِی مَعْزِلٍ» (هود/ 42) نوح پسرش را که در گوشه ای بود صدا زد که…

ع ز م

عَزم: دل نهادن بر انجام کاری. تصمیم. قصد جدی. «ذَلِک مِنْ عَزْمِ الأُمُور»ِ (آل عمران/ 186) این از عزم بر کارهاست. «وَإِنْ عَزَمُواْ الطَّلاَقَ» (بقره/ 227) اگر تصمیم بر طلاق گرفتند…

ص:278

تَعْزِموا: از عزْم گرفته شده: تصمیم، اقدام. «وَلَا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّکاحِ» (بقره/235) و تصمیم بر عقد نکاح نگیرید.

ع ز ی

عُزّی: نام درختی یا بتی بوده که قبیلة غطفان آن را می پرسیدند. «أَفَرَأَیْتُمُ اللَّاتَ وَالْعُزَّی» (نجم/ 19) آیا لات و عزی را دیدید؟

ع ز ا

عِزین: جمع عِزَة است یعنی: دسته دسته. جماعات متفرق که هر گروه را عزه می گویند. «عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ عِزِینَ» (معارج/ 37) منافقان از راست و چپ دسته دسته به دورت حلقه می زنند.

ع س ر

عُسر: در مقابل یُسر یعنی سختی و دشواری. «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً» (انشراح/ 5) همراه سختی آسانی است.

عَسیر: سخت و ناگوار. «وَکانَ یَوْماً عَلَی الْکافِرِینَ عَسِیراً» (فرقان/ 26) روزی است که بر کافران ناگوار است.

عُسرة: تنگی و سختی مالی. «وَإِن کانَ ذُو عُسْرَةٍ» (بقره/ 280) اگر بدهکار در سختی بسر ببرد…

عُسری: دشوارتر. (صفت تفضیلی است) «فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسْرَی» (لیل/ 10) او را برای بدترین کار آماده می کنیم.

تعاسر: سخت گرفتن بر یکدیگر. «وَإِن تَعَاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْرَی» (طلاق/ 6) اگر با هم سختگیری کردید، پس شیر دادن بچه را شخص دیگری به عهده بگیرد.

ع س ع س

عَسعَس: رو آوردن و برگشتن. «وَاللَّیْلِ إِذَا عَسْعَسَ» (تکویر/ 17) قسم به شب وقتی که رو می آورد یا پشت می کند و می رود.

ص:279

ع س ل

عَسَل: شیرینی است که منشأ آن زنبورعسل است. «وَأَنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّی» (محمد/ 15) و نهرهایی از عسل صاف شده در بهشت است.

ع س ی

عَسی: چه بسا، امید داشتن. (اگر مقام اقتضای امید داشته باشد می توان این کلمه را به کار برد گرچه گوینده ای مثل خداوند چنین صفتی نداشته باشد) «وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّکمْ» (بقره/ 216) چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید ولی برای شما خوب باشد. «فَعَسَی اللّهُ أَن یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ» (مائده/ 52) امید است که خدا فتح و پیروزی را نصیب شما کند…

عَسَیْتُمْ: از عَسی گرفته شده: امیدوارید، انتظار دارید. «فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ» (محمد/22) آیا انتظار دارید که اگر برگشتید در زمین فساد کنید؟

ع ش ر

عشیر: دوست و خویشاوند. «لَبِئْسَ الْمَوْلَی وَلَبِئْسَ الْعَشِیرُ» (حج/ 13) چه بد ناصر و یاور و چه بد معاشر و همدمی است.

عشیرة: نزدیکان و خویشان. «وَأَنذِرْ عَشِیرَتَک الْأَقْرَبِینَ» (شعراء/ 214) خویشان نزدیک خود را بترسان…

عِشار: جمع عَشراء یعنی ماده شتری که از حاملگی آن دو ماه بیشتر نگذشته باشد. «وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ» (تکویر/ 4) و آنگاه که شتران باارزش (آبستن) رها شوند و بی صاحب.

مَعشَر: گروه مردم. «یَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالإِنسِ» (انعام/ 130) ای گروه جن و انس.

مِعشار: ده یک. «وَمَا بَلَغُوا مِعْشَارَ مَا آتَیْنَاهُمْ» (سبأ/ 45) و به ده یک آنچه دادیم نرسیدند.

عَشَر و عَشَرة: ده. «تِلْک عَشَرَةٌ کامِلَةٌ» (بقره/ 196) این ده روز کامل است. «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کوْکبًا» (یوسف/ 12) من یازده ستاره و ماه و خورشید را در خواب دیدم.

معاشرة: آمیختن و معاشرت کردن. «وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ» (نساء/ 1) و با آنها به خوبی معاشرت کنید.

عَشْر: ده. «أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَعَشْرًا» (بقره/234) چهار ماه و ده روز.

ص:280

عِشْرون: بیست. «إِنْ یَکنْ مِنْکمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ» (انفال/65) و اگر از شما بیست نفر صابر باشند …

ع ش ی

عِشا: اگر با عن عمراه بیاید به معنای روی گردانیدن و اعراض و چشم پوشیدن است. «وَمَن یَعْشُ عَن ذِکرِ الرَّحْمَنِ» (زخرف/ 36) کسی که از یاد خدا روی گردان باشد. و گرنه به معنای شبانگاه است. «وَجَاؤُواْ أَبَاهُمْ عِشَاء یَبْکونَ» (یوسف/ 16) شبانگاه گریه کنان نزد پدر برگشتند.

عَشِیّ: آخر روز. «وَسَبِّحْ بِالْعَشِیِّ وَالإِبْکارِ» (آل عمران/ 41) صبح و شام پروردگار را تسبیح کن.

عَشیّة: آخر روز. «لَمْ یَلْبَثُوا إِلَّا عَشِیَّةً أَوْ ضُحَاهَا» (نازعات/ 46) جز شامگاه یا چاشتگاهی توقف نکردند.

ع ص ب

عُصبة: جماعتی که دربارۀ یکدیگر تعصب داشته باشند. «وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» (یوسف/ 14) و ما گروهی متعصبیم.

عَصیب: صعب و سخت. «وَقَالَ هَ_ذَا یَوْمٌ عَصِیبٌ» (هود/ 77) و گفت: این روز سختی است.

ع ص ر

عَصیر: فشرده. «أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْراً» (یوسف/ 36) من در خواب دیدم که (انگور برای) شراب می فشارم.

عَصر: روزگار. قسمت پایانی روز. «وَالْعَصْرِ» (عصر/ 1) قسم به عصر و روزگار.

اِعصار: بادی که از زمین غبار برمی انگیزد. «فَأَصَابَهَا إِعْصَارٌ فِیهِ نَارٌ» (بقره/ 266) پس گردبادی که آتشی در خود دارد.

مُعصِرات: از کلمه عّصْر یعنی ابرهای باران زا و فشرده. «وَأَنزَلْنَا مِنَ الْمُعْصِرَاتِ مَاء ثَجَّاجاً» (مرسلات/ 2) و از ابرهای باران دار آب فراوان به زمین فرو فرستادیم.

ع ص ف

عاصِف: باد شدید. «جَاءتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ» (یونس/ 22) بادی شدید به سوی آنها آمد.

ص:281

عاصفة: باد شدید. «وَلِسُلَیْمَانَ الرِّیحَ عَاصِفَةً» (انبیاء/ 81) برای سلیمان باد را که سخت بود رام کردیم.

عَصف: گیاهی که خشک و شکسته است. «وَالْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَالرَّیْحَانُ» (رحمن/ 12) و حبوبات را برای قوت آدمیان و کاه آنها را برای خوراک حیوانات خلقت نمودیم.

عَصف: وزش شدید. «فَالْعَاصِفَاتِ عَصْفاً» (مرسلات/ 2) سوگند به بادهای جهندۀ شدید.

ع ص م

عصمت: حفظ و نگه داری. «قُلْ مَن ذَا الَّذِی یَعْصِمُکم مِّنَ اللَّهِ» (احزاب/ 17) بگو چه کسی شما را حفظ می کند از عذاب الهی.

عاصم: نگاه دارنده. «مَّا لَهُم مِّنَ اللّهِ مِنْ عَاصِمٍ» (یونس/ 27) کسی نیست که آنان را از عذاب خدا باز دارد.

اعتصام: چنگ زدن. «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ» (آل عمران/ 13) همه با هم به ریسمان الهی چنگ بزنید.

استعصم: خویشتنداری کرد. «فَاسَتَعْصَمَ» (یوسف/ 32) یوسف علیه السلام خویشتنداری از گناه کرد.

عِصَم: جمع عصمت است و در اصل به معنای منع. چرا که زن بواسطه ازدواج از غیر شوهر ممنوع می شود. «وَلَا تُمْسِکوا بِعِصَمِ الْکوَافِرِ» (ممتحنه/ 10) زنهای کفّار را در پناه و عصمت خود قرار ندهید.

ع ص و

عَصا: چوب دستی. «أَلْقِ عَصَاک» (اعراف/ 117) عصای خودت را بیانداز.

عَصِیّ: عصاها. «فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِیَّهُمْ» (شعراء/ 44) پس ساحران ریسمانها و عصاها را انداختند.

عَصی: عصیان کرد. «وَمَنْ عَصَانِی» (ابراهیم/ 36) و کسی که نافرمانی من را بکند.

عَصِّی: فعیل بمعنای فاعل، از عصیان، یعنی گناهکار. «وَلَمْ یَکن جَبَّاراً عَصِیّاً» (مریم/ 14) جبار و گناهکار نبود.

ص:282

عصیان: نافرمانی. «وَکرَّهَ إِلَیْکمُ الْکفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ» (حجرات/ 7) و خداوند کفر و فسوق و عصیان را برای شما ناپسند قرار داد.

معصیة: مصدر است یعنی مخالفت. «وَمَعْصِیَتِ الرَّسُولِ» (مجادله/ 8) و نافرمانی پیامبر…

ع ض ض

عَضّ: به دندان گرفتن. گاز گرفتن. «وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ» (فرقان/ 27) روزی که ظالم دست خود را گاز می گیرد.

ع ض د

عَضُد: بین کتف و آرنج که به فارسی بازو گفته می شود و گاهی کنایه از یار و یاور است «قَالَ سَنَشُدُّ عَضُدَک بِأَخِیک» (قصص/ 27) فرمود: بازوی تو را بواسطه برادرت قوی می گردانیم.

ع ض ل

عَضل: جلوگیری(1). «فَلاَ تَعْضُلُوهُنَّ أَن یَنکحْنَ أَزْوَاجَهُنَّ» (بقره/ 232) پس مانع ازدواج آنها نشوید.

ع ض و

عِضَة: تکه تکه که در اصل عضوة بوده، ولی واو آن افتاده است. «جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِینَ» (حج/ 91) قرآن را تکه تکه کردند.

ع ط ف

عِطف: کناره. جانب. بغل. «ثَانِیَ عِطْفِهِ» (حج/ 9) جانب خود را بر گرداننده است یعنی بی اعتنایی.

ع ط ل

تعطیل: مهمل گذاشتن. «وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ» (تکویر/ 4) وقتی که شتران آبستن بی صاحب رها شوند.

ص:283


1- عضل در اصل به معنای پیه و گوشت درشت است.

مُعَطّلَة: بیکار و بیهوده. «وَبِئْرٍ مُّعَطَّلَةٍ» (حج/ 45) چاه خالی از آب و بیهوده.

ع ط ی

اَعطی: عطا کرد. «فَأَمَّا مَن أَعْطَی وَاتَّقَی» (لیل/ 5) هرکس که عطا کند و تقوا داشته باشد.

یُعطی: عطا می کند. «وَلَسَوْفَ یُعْطِیک رَبُّک فَتَرْضَی» (ضحی/ 5) بزودی خداوند به تو عطا می کند و تو راضی می شوی.

تَعاطی: بدست گرفتن. چیزی را به ناحق گرفتن. …« فَتَعَاطَی...» (قمر/ 29) پس سلاح برگرفت و ناقه را پی کرد.

عَطاء: بخشش بدون استحقاق. «جَزَاء مِّن رَّبِّک عَطَاء حِسَاباً» (نبأ/ 36) مزدی است از سوی پروردگارت و از روی حساب عطایی است.

ع ظ م

عظیم: بزرگ. اصل آن عَظم به معنای استخوان است و عَظُم یعنی استخوانش بزرگ شد و برای هر چیز بزرگ استعاره می شود. «إِنِّی أَخَافُ عَلَیْکمْ عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ» (احقاف/ 21) من می ترسم بر شما از عذاب روز قیامت که روز بزرگی است.

العظیم: از صفات خدای تعالی است «وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ» (احقاف/ 21) عظمت او از محدوده عقل و فهم ما برتر و بزرگتر است.

اعظم: بزرگتر. «أَعْظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللّهِ» (توبه/ 20) درجه و مقام آنها نزد خدا بالاتر است.

عَظم: استخوان. «رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ» (مریم/ 4) ای خدای من استخوانم سست شده است.

عِظام: جمع عَظْم یعنی استخوانها. «أَیَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّن نَجْمَعَ عِظَامَهُ» (قیامت/ 3) آیا انسان گمان می کند که ما استخوانهای او را زنده نمی کنیم.

تعظیم: بزرگداشتن، محترم داشتن. «وَمَنْ یُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ» (حج/32) و هر کس که شعائر الهی را بزرگ بدارد …

ع ف ر

عِفریت: بسیار خبیث و سرکش. «قَالَ عِفْریتٌ مِّنَ الْجِنِّ» (نمل/ 39) عفریتی از جن چنین گفت.

ص:284

ع ف ف

تعفّف: مبالغه در خویشتنداری و عفت نفس. «یَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِیَاء مِنَ التَّعَفُّفِ» (بقره/ 273) کسی که نمی داند آنها را از شدّت عفت نفس بی نیاز می پندارد.

استعفاف: طلب عفاف و اصل آن امتناع و ترک است. «وَمَن کانَ غَنِیًّا فَلْیَسْتَعْفِفْ» (نساء/ 6) پس کسی که بی نیاز است باید از خوردن حق سرپرستی یتیم خودداری کند. البته گاهی به معنای خودداری از شهوات نفسانی است. مثل «وَلْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لَا یَجِدُونَ نِکاحاً حَتَّی یُغْنِیَهُمْ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ» (نور/ 33) و کسانی که نمی توانند ازدواج کنند باید خودداری جنسی کنند. و گاه به معنای طلب عفت و پاکدامنی است. «وَأَن یَسْتَعْفِفْنَ خَیْرٌ لَّهُنَّ» (نور/ 60) و اگر عفت ورزند بهتر است.

ع ف و

عَفو: درگذشتن و آمرزیدن. «وَلَقَدْ عَفَا اللّهُ عَنْهُمْ» (آل عمران/ 155) و خدا از آنها درگذشت و نیز کثرت و زیادی. «ثُمَّ بَدَّلْنَا مَکانَ السَّیِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّی عَفَوا»این آیه دو معنا دارد:

1_ سپس جای بدی و خوبی را عوض کردیم تا آنکه بسیار شدند.

2_ سپس جای بدی و خوبی را عوض کردیم تا آنکه رها شدند.

و نیز به معنای مال زائد بر زندگی. «وَیَسْأَلُونَک مَاذَا یُنفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ» (بقره/ 219) می پرسند که چه انفاق کنند؟ بگو: مال زائد بر زندگی.

عَفُوّ: از اسمهای زیبای خداوند یعنی بسیار عفو کننده. «إِنَّ اللّهَ کانَ عَفُوًّا غَفُورًا» (نساء/ 43) خداوند آمرزنده و درگذرنده است.

عافین: بخشندگان. «وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ» (آل عمران/ 134) و بخشندگان مردم.

ع ق ب

تعقیب: به پشت سر توجه کردن. «وَلَّی مُدْبِراً وَلَمْ یُعَقِّبْ» (نمل/ 10) گریزان روی بگردانید و به پشت سر نگاه نکرد.

عاقَبَ: کیفر داد. «وَإِنْ عَاقَبْتُمْ» (نحل/ 126) اگر خواستید کیفر بدهید.

اَعقَبَ: از پی درآورد. «فَأَعْقَبَهُمْ نِفَاقاً فِی قُلُوبِهِمْ» (توبه/ 77) پس نفاقی از پی درآورد در قلبهایشان.

ص:285

عُقب: عاقبت و پایان کار. «هُوَ خَیْرٌ ثَوَابًا وَخَیْرٌ عُقْبًا» (کهف/ 44) او پاداش بهتر و نتیجه برتر است.

عُقبی: سرانجام. «فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ» (رعد/ 24) پس بهترین نتیجه و سرانجام است.

عَقِب: پاشنۀ پا (گاهی به معنای فرزند فرزند) «إِلاَّ لِنَعْلَمَ مَن یَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّن یَنقَلِبُ عَلَی عَقِبَیْهِ» (بقره/ 143) مگر آنکه بدانیم چه کسی پیرو پیامبر است و چه کسی بر پاشنۀ پای خود می گردد. (به عقب برمی گردد) «وَجَعَلَهَا کلِمَةً بَاقِیَةً فِی عَقِبِهِ» (زخرف/ 28) و قرار داد کلمه باقی را در فرزند خویش.

اعقاب: گذشتگان. «یَرُدُّوکمْ عَلَی أَعْقَابِکمْ» (آل عمران/ 149) شما را به گذشتگان کافرتان برگردانند.

عِقاب: مصدر از باب مفاعله به معنای جزای گناه است. «أَنَّ اللّهَ شَدِیدُ الْعِقَابِ» (بقره/ 196) خداوند عقاب شدیدی دارد.

عَقَبَة: جای دشوار برآمدن بر کوه، گردنه سخت. «وَمَا أَدْرَاک مَا الْعَقَبَةُ» (بلد/ 12) و تو چه می دانی که گردنه چیست؟

عاقبة: اگر بطور مطلق گفته شود یعنی ثواب. «الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ» (هود/ 49) و ثواب و پاداش مخصوص پرهیزکاران است.

مُعَقِّب: دنبال کننده. «لاَ مُعَقِّبَ لِحُکمِهِ» (رعد/ 41) هیچ کس حکم او را پی جویی نمی کند.

مَعَقِّبات: مراقبان. فرشتگان که بدنبال یکدیگر می آیند تا عمل انسان را حفظ کنند. «لَهُ مُعَقِّبَاتٌ …» (رعد/ 11) برای انسان مراقبانی است.

ع ق د

عَقد: اطراف چیزی را جمع کردن. قرارداد بیع و عهد بستن. و «وَالَّذِینَ عَقَدَتْ أَیْمَانُکمْ» (نساء/ 33) کسانی که با آنان پیمان بسته اید.

تَعقید: سوگند را محکم کردن. «بِمَا عَقَّدتُّمُ الأَیْمَانَ» (مائده/ 89) به عهد و پیمانی ملتزم گردید.

عُقُود: جمع عقد یعنی بستن چیزی به چیز دیگر که جدا شدن یکی از دیگری سخت باشد. «أَوْفُواْ بِالْعُقُودِ» (مائده/ 1) به عقدها وفا کنید.

ص:286

عُقدَة: جای گره و بیعت حکومت. «الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّکاحِ» (بقره/ 237) کسی که به دست او گره نکاح است (یعنی پیوند زناشویی)

عُقَد: جمع عَقد است یعنی گره. «وَمِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِی الْعُقَدِ» (فلق/ 4) و از شرّ دمندگان در گره ها.

ع ق ر

عَقر: پی کردن شتر. بریدن دست و پای شتر. «فَعَقَرُوهَا» (شعراء/ 157) قوم صالح، ناقه را پی کردند.

عاقِر: نازا. «وَامْرَأَتِی عَاقِرٌ» (آل عمران/ 40) و همسر من نازا است.

ع ق ل

عَقل: در اصل به معنای منع و بستن و نگهداشتن است. و در اصطلاح، درک کامل چیزی و نیز حقیقتی است که خوب و بد و حق و باطل و راست و دروغ را تشخیص می دهد. «صُمٌّ بُکمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ» (بقره/ 171) کور و کر و گنگ هستند و هیچ نمی فهمند.

ع ق م

عقیم: نازا. (اصل عقیم به معنای خشکی و یبوست است.) «وَقَالَتْ عَجُوزٌ عَقِیمٌ» (ذاریات/ 29) زن ابراهیم علیه السلام گفت: من چگونه بچه دار شوم در حالیکه پیرزنی نازا هستم؟

یوم عقیم: روز رستاخیز. «أَوْ یَأْتِیَهُمْ عَذَابُ یَوْمٍ عَقِیمٍ» (حج/ 55) یا آنکه عذاب روز عقیم به سراغ آنها بیاید. (چون آن روز قطع خیر از کفار شده و یا روز و شب ندارد عقیم نامیده می شود)

الریح العقیم: باد عقیم. «أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الرِّیحَ الْعَقِیمَ» (ذاریات/ 42) بادی عقیم برای آنها فرستادیم. (چون ابر و بارانی ندارد و تلقیح درختی صورت نمی گردد عقیم است)

ع ک ف

عُکُوف: اعتکاف و در جایی ماندن و اقبال و به چیزی روی آوردن. «یَعْکفُونَ عَلَی أَصْنَامٍ لَّهُمْ» (اعراف/ 138) گروهی برای بتهایشان عبادت می کردند.

عاکفون: جمع عاکف یعنی ملازمان و مقیمان. «وَأَنتُمْ عَاکفُونَ فِی الْمَسَاجِدِ» (بقره/ 187) در حالیکه شما در مساجد معتکفید.

ص:287

عاکف: شهرنشین. «سَوَاء الْعَاکفُ فِیهِ وَالْبَادِ» (حج/ 25) شهری و روستایی در این مسجدالحرام یکسان هستند.

معکوف: محبوس و ممنوع. «وَالْهَدْیَ مَعْکوفًا» (فتح/ 25) و قربانی ها ممنوع شدند که به مکه بروند.

ع ل ق

عَلَق: خون بسته. حیوان کوچک ذره بینی که مبداء پیدایش انسان است. «خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ» (علق/ 2) خداوند انسان را از خون بسته آفرید.

عَلَقة: خون بسته. «فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً» (مؤمنون/ 14) خون بسته را مبدل به مضغه کردیم.

مُعَلَّقة: بلا تکلیف. «فَتَذَرُوهَا کالْمُعَلَّقَةِ» (نساء/ 129) پس او را بلاتکلیف رها نکنید.

ع ل م

عِلم: دانستن که گاه متعدی به یک مفعول است. «لاَ تَعْلَمُونَهُمُ اللّهُ یَعْلَمُهُمْ» (انفال/ 60) خدا به آنها آگاه است. و گاه متعدی به دو مفعول. «فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنَاتٍ» (ممتحنه/ 10) اگر آنها را مؤمن می دانید.

تعلیم: یاد دادن. «الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ» (علق/ 4) خدایی که با قلم یاد می دهد.

تعلّم: یاد گرفتن. «وَیَتَعَلَّمُونَ مَا یَضُرُّهُمْ» (بقره/ 102) و یاد می گرفتند چیزی که ضرر داشت.

عالم: دانا. از اسامی زیبای خداوند. «عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ» (انعام/ 73) خداوند عالم به غیب و مشهود است.

علیم: دانا. نیز از اسامی زیبای خداوند است. «إِنَّ اللّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ» (بقره/ 102) همانا خداوند شنوا و دانا است.

اَعلام: جمع عَلَم یعنی کوهها. «وَمِنْ آیَاتِهِ الْجَوَارِ فِی الْبَحْرِ کالْأَعْلَامِ» (شوری/ 32) و از نشانه های خدا کشتی هایی در دریاها هستند چون کوهها.

عالَمین: جمع عالم یعنی جهان. «الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ» (حمد/ 2) سپاس خدای را که پروردگار جهانیان است.

ص:288

علامات: جمع علامت یعنی نشانه ها. «وَعَلامَاتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ» (نحل/ 16) و علاماتی قرار داد و به ستارگان هدایت می شوند.

عُلماء: جمع عالم: دانشمندان. «إِنَّمَا یَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ» (فاطر/28) به تحقیق از میان بندگان، فقط دانشمندان از خدا می ترسند.

معلوم: معیّن. «إِلَی یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» (حجر/38) تا روز وقتی معیّن.

مُعَلّم: تعلیم یافته. «وَقَالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ» (دخان/14) و گفتند: تعلیم یافته ای دیوانه است.

اَعْلَم: آگاه تر، داناتر. «وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِإِیمَانِکمْ» (نساء/25) و خداوند به قسم های شما داناتر است.

عَلّام: بسیار آگاه، بسیار دانا. «إِنَّک أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ» (مائده/109) به درستی که تو بسیار دانا به امور غیبی هستی.

ع ل ن

علانیة: آشکار و غیرپنهانی. «الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُم بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَعَلاَنِیَةً» (بقره/ 274) آنانکه اموال خود را شبانه و روزانه و مخفیانه و آشکارا انفاق می کنند.

اِعلان: آَشکار کردن. «أَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ مَا یُسِرُّونَ وَمَا یُعْلِنُونَ» (بقره/ 77) خداوند می داند آنچه را که پنهانی و آشکارا انجام می دهند.

ع ل و

عَلا: بزرگ قدر گردید. «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ» (قصص/ 4) فرعون بزرگ منشی کرد در زمین.

اَعلی: برتر و بالاتر. «فَقَالَ أَنَا رَبُّکمُ الْأَعْلَی» (نازعات/ 24) فرعون گفت: من بزرگترین خدای شما هستم.

تَعلُنَّ: سرکشی و ستمکاری بسیار می کنید. «وَلَتَعْلُنَّ عُلُوّاً کبِیراً» (اسراء/ 4) و قطعا سرکشی می کنید فراوان.

تعالی: بلند شدن و برآمدن. «فَتَعَالَی اللَّهُ الْمَلِک الْحَقُّ» (طه/ 114) پس والا و بلندمرتبه است خدایی که به حق مالک وجود است.

ص:289

تَعالوا: امر مشتق از کلمه علو است. یعنی اگر کسی، دیگران را به مکان بلندی فرا بخواند، گرچه حقیقتا در جای بلندی نباشد، تعالوا می گوید: بیایید بالا. «تَعَالَوْاْ إِلَی کلَمَةٍ سَوَاء» (آل عمران/ 64) بیایید به سمت بلندای کلمه ای که میان ما و شما یکسان است.

اِستَعلی: برتری جست و سرآمد گشت. «وَقَدْ أَفْلَحَ الْیَوْمَ مَنِ اسْتَعْلَی» (طه/ 64) رستگار شد آنکس که غلبه کرد و برتری جست.

عالٍ: مستکبر. برتری طلب. «إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعَالٍ فِی الأَرْض» (یونس/ 83) فرعون برتری طلب بود در زمین.

عالیة: بلند. «فِی جَنَّةٍ عَالِیَةٍ» (حاقه/ 22) و در بهشتی که بلند است. (مؤنث عالی)

عُلی: جمع عُلیا و مؤنث اعلی یعنی بلندتر در شرف و منزلت. «لَهُمُ الدَّرَجَاتُ الْعُلَی» (طه/ 75) آنها دارای درجات بلندتر هستند.

عَلِیّ: بلند و بلند قدر و شریف. «وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ» (بقره/ 255) او بلند مرتبه و بزرگ است.

اَعلَون: مفرد. اعلی. برترها و بالاترها. «أَنْتُمْ الْأَعْلَوْنَ» (آل عمران/ 39) شما برتر از همه هستید.

مُتَعالٍ: بسیار بلند مقام. «الْکبِیرُ الْمُتَعَالِ» (رعد/ 9) خدایی که بزرگ و برتر است.

عِلیّیّن: جمع عِلّی یعنی عالی ترین جایگاه ها در بهشت. «إِنَّ کتَابَ الْأَبْرَارِ لَفِی عِلِّیِّینَ» (مطففین/ 18) کتاب نیکان در علیین است.

عُلْیا: از «عُلُوّ گرفته شده و افعل تفضیل مؤنث آن است: برتر. «وَکلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیَا» (توبه/40) و سخن خدا (وعده پیروزی پیامبر) برتر است.

ع م د

عَمَد: جمع عمود یعنی ستون ها. «فِی عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ» (همزه/ 9) در ستونهایی کشیده شده.

تعمد: کاری از روی نیت انجام دادن. «وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا» (نساء/ 93) و کسی که یک نفر را عمدا بکشد.

عِماد: ستون. «إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ» (فجر/ 7) ارم که دارای ستون بود.

ع م ر

تعمیر: آباد کردن. «إِنَّمَا یَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللّهِ» (توبه/ 18) کسانی به تعمیر مساجد می پرداز که…

ص:290

مُعَمَّر: اسم مفعول. کسی که عمر طولانی دارد. «وَمَا یُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ» (فاطر/ 11) هیچ سالخورده ای نیست که…

اِعتَمَر: ملاقات و زیارت کرد. از عمارت و آبادانی گرفته شده، چرا که ملاقات و دیدار موجب آبادی است. «فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ أَوِ اعْتَمَرَ» (بقره/ 158) کسی که حج یا عمره بجای آورد.

استعمار: خواهان آبادی بودن. «وَاسْتَعْمَرَکمْ فِیهَا» (هود/ 61) خداوند شما را به آبادی زمین واداشت.

عَمر: مدت زندگی. «لَعَمْرُک إِنَّهُمْ لَفِی سَکرَتِهِمْ» (حجر/ 72) به جان تو سوگند که ایشان در مستی خویشند.

عمارة: آباد کردن. «أَجَعَلْتُمْ سِقَایَةَ الْحَاجِّ وَعِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ» (توبه/ 19) آیا آب دادن به حاجیان و آباد کردن مسجدالحرام را مثل ایمان به خدا می دانید…

عمرة: زیارت خانۀ خدا. «وَأَتِمُّواْ الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلّهِ» (بقره/ 196) و حج و عمره را برای خدا تمام کنید.

مَعْمور: آباد. «وَالْبَیْتِ الْمَعْمُورِ» (طور/4) سوگند به خانة آباد. (بیت المعمور)

عُمُر: مراحل زندگی. «وَمِنْکمْ مَنْ یُرَدُّ إِلَی أَرْذَلِ الْعُمُرِ» (نحل/70) و برخی از شما به پست ترین دوران عمر خود می رسد.

عِمْران: نام یک فرد بوده، پدر مریم. «وَآلَ عِمْرَانَ» (آل عمران/33) و خاندان عمران را برگزید.

ع م ق

عمیق: بعید. دور. (در اصل به معنای گود است) «یَأْتِینَ مِن کلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ» (حج/ 27) می آیند از هر راه دور.

ع م ل

عمل: کار. کار کردن که از روی نیت صادر می شود. «وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا» (کهف/ 88) و اما هر کس که به خدا ایمان آورد و عمل صالح بجای آورد…

اعمال: جمع عمل. «یُصْلِحْ لَکمْ أَعْمَالَکمْ» (احزاب/ 71) اعمال شما را اصلاح می کند.

ص:291

عامل: انجام دهندۀ کار. «أَنِّی لاَ أُضِیعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِّنکم» (آل عمران/ 195) من عمل هیچ عاملی را ضایع نمی کنم.

ع م م

اَعمام جمع عَمّ: برادر پدر (عمو) «أَوْ بُیُوتِ عَمَّاتِکمْ» (نور/ 24) یا از خانه های عموهایتان.

عمات: جمع عمّة: خواهر پدر (عمّه) «او بیوت عماتکم» (نور/ 24) یا از خانه های عمه هایتان.

ع م ه

عَمَه: سرگردانی. «اللّهُ یَسْتَهْزِیءُ بِهِمْ وَیَمُدُّهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ» ( بقره/ 15) خداوند آنها را استهزا می کند و در طغیانشان رها می کند تا سرگردان بمانند.

ع م ی

عَمی: کوری. کوردلی. «فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَی عَلَی الْهُدَی» (فصلت/ 17) پس کوردلی را بر هدایت ترجیح دادند.

اَعمی: نابینا و کور. «أَن جَاءهُ الْأَعْمَی» (عبس/ 2) اینکه کوری نزد او آمد.

عُمْی: افعل وصفی یعنی کوردلان. «وَمَا أَنتَ بِهَادِی الْعُمْیِ» (روم/ 53) و تو کوردلان را هدایت نمی توانی بکنی. (عمی جمع اعمی است)

عُمیان: جمع اَعمی: کوران «صُمّاً وَعُمْیَاناً» (فرقان/ 73) کوران و کران در آن آیات نمی نگرند. گاهی عمی به معنای مجهول شدن و پوشیدن امری است. «فَعَمِیَتْ عَلَیْهِمُ الْأَنبَاء» (قصص/ 66) پس اخبار بر آنها پوشیده ماند.

تَعمِیَة: پوشانیدن. سخن پوشیده گفتن. «فَعُمِّیَتْ عَلَیْکمْ» (هود/ 28) از نظرتان پوشیده سازد.

عَمین: جمع عَمی یعنی کوردلان. «إِنَّهُمْ کانُواْ قَوْماً عَمِینَ» (اعراف/ 64) آنها قومی کوردل بودند.

اِعماء: کور گردانیدن. «وَأَعْمَی أَبْصَارَهُمْ» (محمد/ 23) چشمهایشان را کور گردانید.

ع ن ب

عِنَب: انگور. درخت انگور. «وَعِنَباً وَقَضْباً» (عبس/ 28) و انگور و میوه جات بوته ای چون خیار.

اَعناب: جمع عنب، انگورها. «جَنَّاتٍ مِنْ نَخِیلٍ وَأَعْنَابٍ» (یس/ 24) و باغهایی از خرما و انگور.

ص:292

ع ن ت

عَنَت: مشکل در کار افتادن. «وَدُّواْ مَا عَنِتُّمْ» (آل عمران/ 118) دوست دارند موجبات سختی و مشکلات شما را. البته گاهی به معنای هلاکت است. مثل: « ذَلِک لِمَنْ خَشِیَ الْعَنَتَ» (نساء/ 25) این نکاح کنیزان برای کسی است که بترسد به هلاکت بیفتد.

ع ن د

عنید: سرکش. ستیزه جو. «أَلْقِیَا فِی جَهَنَّمَ کلَّ کفَّارٍ عَنِیدٍ» (ق/ 24) به جهنم بیفکنید هر کافر سرکش را.

ع ن ق

اَعناق: جمع عُنُق یعنی گردن. «وَجَعَلْنَا الْأَغْلَالَ فِی أَعْنَاقِ الَّذِینَ کفَرُوا» سبأ/ 33) و انداختیم غلها را در گردن کافران.

عنکبوت: حشرۀ کوچکی است که دارای چهار جفت پاهای بلند و بندبند می باشد. در زیر شکمش غده هایی است که از آنها ماده لزجی ترشح می کند و با آن تار درست می کند و بوسیلۀ آن شکار می کند و غالبا مگس را بدام می اندازد. «وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکبُوتِ» (عنکبوت/ 41) سست ترین خانه ها خانه عنکبوت است.

ع ن ی

عَنی: خاضع و اسیر گردید. «وَعَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ» (طه/ 111) خاضع گردند چهره ها برای خدای حی قیوم.

ع و ج

عِوَج: خمیدگی و کجی در چیزی که راست و معتدل باشد، خواه محسوس باشد یا به عقل درآید. «وَلَمْ یَجْعَل لَّهُ عِوَجَا» (کهف/ 1) و برای آن اعوجاع قرار نداد.

ع و د

عَود: برگشت. «وَلَوْ رُدُّواْ لَعَادُواْ لِمَا نُهُواْ عَنْهُ» (انعام/ 28) اگر برگشت داده شوند بر می گردند به منهیّات.

ص:293

اعاده: بازگردانیدن. «ثُمَّ یُعِیدُهُ» (یونس/ 1) سپس آن را بر می گرداند.

عید: روزی است که هر سال بر می گردد. «تَکونُ لَنَا عِیداً» (مائده/ 114) روز نزول آن عید ما باشد.

عائدون: بازگشت کنندگان. «إِنَّکمْ عَائِدُونَ» (دخان/ 5) شما بازگشت کنندگانید.

مَعاد: مکه، جای بازگشت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم. «لَرَادُّک إِلَی مَعَادٍ» (قصص/ 85) تو را به مکه بر می گرداند.

عاد: قومی از عرب که در دوران ماقبل تاریخ در جزیرة العرب زندگی می کردند. «أَلَمْ تر کیْفَ فَعَلَ رَبُّک بِعَادٍ» (فجر/ 6) آیا ندیدی که خداوند با قوم عاد چگونه رفتار کرد؟

ع و ذ

عَوذ: پناهندگی از شر. «إِنِّی عُذْتُ بِرَبِّی» (مؤمن/ 27) من به خدایم پناه می برم.

استعاذه: پناه خواستن. پناه بردن. «فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ» (نحل/ 97) پس پناه ببر به خدای از شیطان رانده شده.

مَعاذ: پناه بردن. «مَعَاذَ اللّهِ» (یوسف/ 23) به خدا پناه می برم.

ع و ر

عورة: رخنه در دیوار که در آن ترس و بیم باشد. بی نگهبان. «وَمَا هِیَ بِعَوْرَةٍ» (احزاب/ 13) خانه های آنها بی نگهبان یا شکافدار نبود. و نیز به معنای اندام شرم آور مردم که مابین ناف و زانو است و مردم آن را می پوشند. و کنایه از قُبُل و دُبُر انسان است و اصل آن از عار می باشد چرا که کشف آنها سبب عار و ننگ می باشد. «ثَلَاثُ عَوْرَاتٍ لَّکمْ» (نور/ 58) این سه وقت که زمان کشف عورت و تخفیف لباس است (صبح و ظهر و شب)

ع و ق

مُعَوَّق: کسی که مردم را به وسوسه انداخته و از انجام تکلیف باز می دارد. «قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِینَ مِنکمْ» (احزاب/ 18) خدا می داند که چه کسانی از شما، مردم را از انجام وظیفه باز می دارند.

ص:294

ع و ل

عَول: ستم کردن، منحرف شدن از عدالت. «ذَلِک أَدْنَی أَلاَّ تَعُولُواْ» (نساء/ 3) این برای آن است که از عدالت منحرف نشوید.

ع ا م

عام: سال. «ثُمَّ یَأْتِی مِن بَعْدِ ذَلِک عَامٌ» (یوسف/ 49) پس از آن سالی می آید که…

ع و ن

اعانة: یاری کردن. «فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ» (کهف/ 95) پس مرا به نیرو یاری دهید.

تعاون: یکدیگر را یاری کردن. «وَتَعَاوَنُواْ عَلَی الْبرِّ وَالتَّقْوَی» (مائده/ 2) بر نیکوکاری و تقوا همدیگر را یاری دهید.

استعانت: طلب یاری کردن. «وَاسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ» (بقره/ 45) از صبر (روزه) و نماز، کمک و یاری بخواهید.

عَوان: میانه. متوسط بین جوانی و سالخوردگی. «عَوَانٌ بَیْنَ ذَلِک» (بقره/ 68) نه پیر باشد نه جوان، بلکه متوسط باشد بین این و آن.

ع ه د

عهد: حفظ و نگهداری از چیزی. ملتزم شدن به چیزی. «وَأَوْفُواْ بِالْعَهْدِ» (اسراء/ 34) به عهد خود وفا کنید.

عاهَدَ: عهد بست. «وَمِنْهُمْ مَنْ عَاهَدَ اللَّهَ» (توبه/75) و برخی از آنان با خدا عهد بستند.

ع ه ن

عِهن: پشم رنگ شده. پشم رنگارنگ. «وَتَکونُ الْجِبَالُ کالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ» (قارعه/ 5) در آن روز کوهها چون پشم رنگین در فضا پراکنده می شوند.

ع ی ب

عیب: کاستی، عیبناک. «فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِیبَهَا» (کهف/ 79) خواستم کشتی را عیبناک کنم.

ص:295

ع ی ر

عیر: قافله ای که حامل قوت و خوراکی باشد. «أَیَّتُهَا الْعِیرُ إِنَّکمْ لَسَارِقُونَ» (یوسف/ 70) ای کاروان و قافله، شما دزد هستید.

عیسی: پیامبری که به سوی بنی اسرائیل فرستاده شد که اصل آن یشوع به معنی منجی است. «ذَلِک عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ» (مریم/ 34) این است عیسی فرزند مریم.

ع ی ش

عَیش: زندگی حیوانی. «نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَّعِیشَتَهُمْ» (زخرف/ 32) ما نیازهای زندگی آنها را بین آنان تقسیم نمودیم.

مَعایش: وسایل زندگی. «وَجَعَلْنَا لَکمْ فِیهَا مَعَایِشَ» (اعراف/ 10) و ما در دنیا وسایل زندگی شما را فراهم ساختیم.

مَعاش: زمان و مکان معیشت. «وَجَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً» (نبأ/ 11) روز را برای زندگی قرار دادیم.

عیشة: مصدر به معنای زندگی است. «فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَّاضِیَةٍ» (قارعه/ 7) او در زندگی رضایتبخش است.

ع ی ل

عَیلة: فقر و تنگدستی. «وَإِنْ خِفْتُمْ عَیْلَةً فَسَوْفَ یُغْنِیکمُ اللّهُ» (توبه/ 28) اگر از فقر بترسید، بزودی خداوند شما را بی نیاز می کند.

عائِل: نادار و عیالمند. «وَوَجَدَک عَائِلاً فَأَغْنَی» (ضحی/ 8) و تو را عیالمند و محتاج یافت پس بی نیاز کرد.

ع ی ن

عین: به چند معنی در قرآن آمده است:

1_ چشم: «وَالْعَیْنَ بِالْعَیْنِ» (مائده/ 45) قصاص کور کردن چشم، کور کردن چشم جانی است.

2_ چشمه: « اثْنَتَا عَشْرَةَ عَیْناً» (اعراف/ 160) دوازده چشمه.

ص:296

3_ مراقبت و محافظت. «وَاصْنَعِ الْفُلْک بِأَعْیُنِنَا» (هود/ 37) و کشتی را تحت مراقبت ما بساز.(1)

4_ سرور و خوشحالی در صورتی که مضاف الیه قُرّة گردد. «مَّا أُخْفِیَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْیُنٍ» (سجده/ 17) نمی دانند که خداوند چه موجبات خوشحالی و سروری را برای آنها فراهم کرده است.

عیون: جمع عین یعنی چشمه ها. «إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَعُیُونٍ» (حجر/ 45) متقیان در باغها و چشمه های بهشتی هستند.

عین: جمع اَعیُن و عَیناء یعنی فراخ چشمان و کسانی که سیاهی چشمشان بزرگ است(2). «وَحُورٌ عِینٌ» (واقعه/ 22) و زنان فراخ چشم و سیاه چشم چون آهو.

مَعین: آب روان و روشن و پاک. «ذَاتِ قَرَارٍ وَمَعِینٍ» (مؤمنون/ 50) زمینی که بلند و صاف و دارای آبهای روشن بود.

ع ی ی

عیّ: درماندن در کار. عاجز و بیچاره. «أَفَعَیِینَا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ» (ق/ 15) آیا به سبب آفرینش نخستین عاجز و ناتوان شده ایم.

ص:297


1- اعین: جمع قلّةٌ عین است و برای کثرت و شدت مراقبت می آید. و اصنع الفلک باعیننا. یعنی ما در همه حال مراقب تو هستیم.
2- گاو کوهی را که چشمی خوب دارد اعین و عیناء می گویند و زنانی که چشمانی رنگین و زیبا دارند از لحاظ تشبیه چون چشمان گاو کوهی عین گویند.

ص:298

حرف غین

غ ب ر

غابِر: باز مانده. «إِلاَّ امْرَأَتَهُ کانَتْ مِنَ الْغَابِرِینَ» (اعراف/ 83) جز زنش که از باقی ماندگان بود.

غَبَرة: نوعی گرد و خاک پراکنده ای که از بالا بر سر و روی انسان می نشیند. «وَوُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْهَا غَبَرَةٌ» (عبس/ 40) برخی از صورتها از شدت غم و اندوه در قیامت تیره رنگ شده که گویا گردوخاک بر آن نشسته است.

غ ب ن

غَبن: در اصل به معنای گول خوردن یا گول زدن رفیق خود در معامله به طور مخفی است. «ذَلِک یَوْمُ التَّغَابُنِ» (تغابن/ 9) آن روز روز زیان بردن و پشیمانی است.

غ ث ء

غُثاء: چیز بی مقدار چون خاشاک روی آب و سیل. «فَجَعَلْنَاهُمْ غُثَاء» (مؤمنون/ 41) پس آنها را از قدر و قیمت چون خس و خاشاک انداختیم.

غ د ر

غَدر: در اصل به معنای وفا نکردن و ترک عهد است. «لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کبِیرَةً» (کهف/ 49) هیچ کوچک و بزرگی را ترک نمی کند.

ص:299

غ د ق

غَدَق: فراوانی و کثرت و خوشگواری. «لَأَسْقَیْنَاهُم مَّاء غَدَقاً» (جن/ 16) به آنها آبی خوشگوار می نوشانیم.

غ د و (غ د ی)

غد: فردا. و گاهی بر مطلق آینده اطلاق می شود. «سَیَعْلَمُونَ غَداً»(1) (قمر/ 26) فردا خواهند دانست.

غُدُوّ: بامداد یا بین الطلوعین. «النَّارُ یُعْرَضُونَ عَلَیْهَا غُدُوّاً وَعَشِیّاً» (غافر/ 46) آتش را صبحگاه و شامگاه بر فرعونیان عرضه می دارند.

غَداة: صبح. بین الطلوعین. «یَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ» (انعام/ 52) خدایشان را صبحگاه و شامگاه می خوانند.

غَداء: غذا، خوردنی. «آتِنَا غَدَاءنَا» (کهف/ 62) غذای چاشت ما را بیاور.

غَدَوت: صبحگاه بیرون آمدی. «وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِک» (آل عمران/ 121) صبحگاهان از منزل خود بیرون آمدی.

غ ر ب

غَرب: فرو رفتن و پنهان شدن. «حَتَّی إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ» (کهف/ 61) تا به محل غروب خورشید رسید.

غروب: غروب خورشید. «قَبْلَ غُرُوبِهَا» (طه/ 130) پیش از غروب خورشید.

مغارب: جمع مغرب(2) محل های غروب خورشید. «مَشَارِقَ الأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا» (اعراف/ 137) مشارق و مغارب زمین.

غُراب: کلاغ. «فبعث الله غرابا» (مائده/ 35) خداوند کلاغی را برانگیخت.

غرابیب: سیاه شدید(3). «وَغَرَابِیبُ سُودٌ» (فاطر/ 27) و سیاه های شدید و خیلی سیاه.

ص:300


1- غد در اصل غدو بوده که واو آن حذف شده است.
2- جمع بودن مغارب به اعتبار محلهای غروب کردن آفتاب بواسطه اختلاف فصول است.
3- چیزی که در سیاهی شبیه به کلاغ است.

غَرْبی: سمت غرب. «وَمَا کنتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِیِّ» (قصص/44) و تو در سمت غرب (کوه طور) نبودی.

غ ر ر

غَرَّ: بر خلاف آنچه که هست چیزی را نشان دادن. «وَغَرَّتْهُمْ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا» (انعام/ 69) و زندگی دنیا آنهار ا فریفت و حقیقت را وارونه جلوه داد.

غُرور: فریب. «وَمَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُورًا» (نساء/ 120) و شیطان جز فریب به آنها وعده ای نمی دهد.

غَرور: مبالغه برای فریب، یعنی بسیار فریب دهنده. «وَلَا یَغُرَّنَّکم بِاللَّهِ الْغَرُورُ» (لقمان/ 33) و شیطان بسیار فریبنده در کار خدا به فریبتان نکشد.

غ ر ف

اغتراف: یک مشت آب برداشتن و خوردن. «إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ» (بقره/ 249) مگر کسی که یک مشت آب بردارد.

غُرفة: یک مشت آب. «إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً»(1) (بقره/ 249) مگر کسی که یک مشت آب بردارد. و امّا غُرفه بمعنای جای بلند خانه هم آمده است که گاه کنایه از بهشت است. «أُوْلَئِک یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ» (فرقان/ 75) آنان غرفه را به عنوان پاداش می یابند.

غرفات: جمع غرفة، بهشتها و مکانهای مرتفع در بهشت. «وَهُمْ فِی الْغُرُفَاتِ آمِنُونَ» (سبأ/ 37) و آنان در جاهای بلند که با اشراف است در امنیت بسر می برند.

غُرَف: جمع غُرفَة: بناهای بلند، خانه های بر افراشته. «لَکنْ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ لَهُمْ غُرَفٌ» (زمر/20) و لکن برای متقیان غرفه ها و بناهای بلندی وجود دارد.

غ ر ق

غَرَق: غرق شدن. «حَتَّی إِذَا أَدْرَکهُ الْغَرَقُ» (یونس/ 90) وقتی که در آستانه غرق قرار گرفت.

ص:301


1- غرفة : یک بار آب برداشتن با دست.

اِغراق: غرق کردن. «وَأَغْرَقْنَا الَّذِینَ کذَّبُواْ بِآیَاتِنَا» (هود/ 37) و تکذیب کنندگان آیات خود را غرق کردیم.

مُغرَقون: غرق شدگان. «إِنَّهُم مُّغْرَقُونَ» (هود/ 37) آنها غرق شدگانند.

غَرق: سخت کشیدن. در اصل کشیدن تیر از کمان است. «وَالنَّازِعَاتِ غَرْقاً» (نازعات/ 1) قسم به سخت کشندگان و برکنندگان به سختی.

غ ر م

غَرام: تاوان. و در اصل به معنای ملازمت و لازم بودن است. «إِنَّ عَذَابَهَا کانَ غَرَاما» (فرقان/ 65) عذاب جهنم لازم و حتمی است.

مَغرَم: خسارت. «وَمِنَ الأَعْرَابِ مَن یَتَّخِذُ مَا یُنفِقُ مَغْرَماً» (توبه/ 98) و برخی از اعراب انفاق را خسارت می پندارند.

غارم: قرض دهنده و قرض گیرنده. بدهکار. «وَالْغَارِمِینَ» (توبه/ 60) و به بدهکاران زکات می رسد.

مُغرَم: گرفتار وام و بدهکاری. «إِنَّا لَمُغْرَمُونَ» (واقعه/ 66) ما بدهکار هستیم.

غ ر ی

اغراء: از غراء است که در اصل یعنی چیزی که به او چسبیده می شود. تحریص کردن و برانگیختن و تسلط بخشیدن دسته ای بر دسته ای. دو دسته را به جان یکدیگر انداختن. «فَأَغْرَیْنَا بَیْنَهُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء» (مائده/ 14) پس آنان را با عداوت و دشمنی به جان هم انداختیم.

غ ز ل

غزل: مصدر و اسم برای مغزول یعنی رشته تابیده. «کالَّتِی نَقَضَتْ غَزْلَهَا» (نحل/ 92) مانند کسی که رشته تابیده اش را از هم می گسیخت.

غ ز و: (غ ز ی)

غُزّی: پیکار کنندگان. «أَوْ کانُواْ غُزًّی» (آل عمران/ 156) یا رزمنده بودند.

ص:302

غ س ق

غَسَق: تاریکی شدید شب. (در اصل به معنای سَیلان است) «إِلَی غَسَقِ اللَّیْلِ» (اسراء/ 78) تا تاریکی شدید شب.

غاسق: شب بسیار تاریک. «وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ» (فلق/ 3) و از شر شب که تاریکی آن فراگیر شود.

غَسّاق: از غَسَق به معنای روان شدن و ریختن و در قرآن به معنای چرک و خون است. «إِلَّا حَمِیماً وَغَسَّاقاً» (نبأ/ 25) جز آب جوشان و چرک و خون، نوشیدنی دیگری برای دوزخیان نیست.

غ س ل

غَسل: شستشو. «فاغْسِلُواْ وُجُوهَکمْ» (مائده/ 6) صورتهایشان را بشوئید.

مُغتَسَل: جای شستن. «هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَشَرَابٌ» (ص/ 42) این چشمه آب خنک، جای شستن و آشامیدنی است.

غِسلین: زردابه و چرک و خون که از اعضای دوزخیان می رود. «وَلَا طَعَامٌ إِلَّا مِنْ غِسْلِینٍ» (حاقه/ 36) و دوزخیان غذایی به جز چرک و خون ندارند.

اِغْتِستال: از غُسْل گرفته شده: غسل کردن. «حَتَّی تَغْتَسِلُوا» (نساء/43) تا آن که غسل کنید.

غ ش ی

غَشِیَ: فروگرفت. احاطه کرد. «وَإِذَا غَشِیَهُم مَّوْجٌ کالظُّلَلِ» (لقمان/ 32) و وقتی که موجی چون خیمه و کوه آنها را فراگرفت.

اِغشاء: به پرده پوشانیدن. «فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» (یس/ 9) پس بر چشم آنها پرده افکندیم.

یُغْشی: بیهوش می شود. «کالَّذِی یُغْشَی عَلَیْهِ مِنَ الْمَوْتِ» (احزاب/ 19) مانند کسی که از سختی مرگ در حال بیهوشی است.

اَلمَغشِیُّ عَلَیه: بیهوش. «یَنظُرُونَ إِلَیْک نَظَرَ الْمَغْشِیِّ عَلَیْهِ» (محمد/ 20) به او می نگرند نگاه کسی که از ترس مرگ حال بیهوشی به او دست می دهد.

ص:303

تَغَشّی: نزدیکی کردن. «فَلَمَّا تَغَشَّاهَا حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِیفاً» (اعراف/ 189) وقتی که با او نزدیکی کرد، حمل سبکی برداشت.

استغشاء: به خود پوشیدن و پنهان شدن. «وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ» (نوح/ 7) جامه هایشان را به خود پوشانیدند.

غشاوة: پرده و پوشش. «وَعَلَی أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ» (بقره/ 7) و بر چشمهایشان پرده باشد.

غاشیة: فراگیرنده. پوشاننده. «هَلْ أَتَاک حَدِیثُ الْغَاشِیَةِ» (غاشیه/ 1) آیا خبر آمدن غاشیه (روزی که احوال و شداید آن اهل عالم را فرا می گیرد) به تو رسیده است.

غَواش: جمع غاشیه: هر پوشاننده. و لذا روپوش زین را غاشیة السرج می گویند. «وَمِن فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ» (اعراف/ 41) و از بالای سر آنها پوششهایی از آتش است.

غ ص ب

غصب: مو را کندن و خراشیدن، مال مردم را به ستم گرفتن. «یَأْخُذُ کلَّ سَفِینَةٍ غَصْبًا» (کهف/ 79) هر کشتی را از روی غصب می گیرد.

غ ص ص

غُصّة: در گلو شکستن. اندوه گلوگیر. «وَطَعَاماً ذَا غُصَّةٍ» (مزمل/ 13) و غذایی گلوگیر.

غ ض ب

غَضَب: خشمگین شدن. «وَمَن یَحْلِلْ عَلَیْهِ غَضَبِی» (طه/ 81) و کسی که غضب من بر او فرود آید.

غَضبان: خشمگین. «وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَی إِلَی قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفاً» (اعراف/ 150) و وقتی که موسی به قوم خودش برگشت خشمگین و اسفناک.

مغضوب: مورد خشم و غضب. «غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ» (حمد/ 7) نه کسانی که مورد غضب هستند.

مُغاضِب: خشمناک. «وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِباً» (انبیاء/ 87) و یادآور یونس را هنگامی که از میان قوم خود خشمگین رفت.

ص:304

غ ض ض

غض: در اصل نقصان و کم شدن بعد از تمام بودن و نیز کم کردن بهره است. «قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ» (نور/ 30) به مؤمنان بگو که چشمهای خود را فرو پوشند. «وَاقْصِدْ فِی مَشْیِک وَاغْضُضْ مِن صَوْتِک» (لقمان/ 19) و در راه رفتن میانه روی را رعایت کن و از صدایت بکاه و کوتاه کن.

غ ط ش

اَغطَشَ: تاریک گردانید. «وَأَغْطَشَ لَیْلَهَا» (نازعات/ 29) و شب را تاریک قرار داد.

غ ط أ

غِطاء: پرده و پوشش. «فَکشَفْنَا عَنک غِطَاءک» (ق/ 22) پس پرده از چشمانت برداشتیم.

غ ف ر

غفور: آمرزنده. «إِنَّ اللّهَ کانَ غَفُورًا رَّحِیمًا» (نساء/ 23) خداوند غفور و آمرزنده و مهربان است.

اِستغفار: طلب آمرزش. «أَسْتَغْفِرُ لَکمْ» (یوسف/98) گفت: به زودی برای شما طلب آمرزش می کنم.

مُسْتَغْفر: استغفار کننده. «وَالْمُسْتَغْفِرِینَ بِالْأَسْحَارِ» (آل عمران/17) و کسانی که در سحر ها استغفار می کنند.

غَفّار: بسیار آمرزنده، او بسیار آمرزنده است. «إِنَّهُ کانَ غَفَّارًا» (نوح/10)

مَغْفِرَة: آمرزش. «وَالْعَذَابَ بِالْمَغْفِرَةِ» (بقره/175) و عذاب را در مقابل آمرزش خریدند.

غُفْران: آمرزش، بخشایش. «غُفْرَانَک رَبَّنَا» (بقره/285) خداوندا، آمرزش و مغفرت تو را می طلبم.

غ ف ل

غَفلت: بی خبری و فراموشی. «قَدْ کنَّا فِی غَفْلَةٍ مِّنْ هَذَا» (انبیاء/ 97) و ما در غفلت و بی خبری از این موضوع (قیامت) بودیم.

غافل: بی خبر. «إِنَّا کنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ» (اعراف/ 172) ما غافل و بیخبر بودیم.

ص:305

اِغفال: بی خبر گذاردن. «وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکرِنَا» (کهف/ 28) و پیروی مکن از کسی که قلب او را از یاد خود غافل و بی خبر ساختیم.

غ ل ل

غَلّ: در اصل به معنای داخل شدن آب در سوراخها و شکافهای درخت و در اصطلاح به معنای خیانت است. «وَمَن یَغْلُلْ یَأْتِ بِمَا غَلَّ یَوْمَ الْقِیَامَةِ» (آل عمران/ 161) هرکس که خیانت ورزد روز قیامت با آن خیانت خواهد آمد.

غُلّ: کند و بندی است که بدست و پای اشخاص می بندند و جمع آن اغلال است. «وَأُوْلَئِک الأَغْلاَلُ فِی أَعْنَاقِهِمْ» (رعد/ 5) و آنان غل ها به گردنشان افکنده شده است.

مغلول: زنجیر شده و کنایه از بخل. «وَلاَ تَجْعَلْ یَدَک مَغْلُولَةً إِلَی عُنُقِک» (اسراء/ 29) و دست خود را بسته به گردن خود قرار نده. (بخیل مباش که هیچگاه دستت برای کمک به دیگران دراز نشود.)

غِلّ: بغض و کینه. «وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِم مِّنْ غِلٍّ» (اعراف/ 43) بغض و کینه را از دل اهل بهشت بیرون می آوریم.

غ ل ب

غَلَب: مغلوب شدن. «مِّن بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ» (روم/ 3) و پس از مغلوبیت بار دیگر فاتح خواهند شد.

مَغلوب: مقهور. شکست خورده. «رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانتَصِرْ» (قمر/ 10) خدایا من مغلوبم پس مرا یاری کن.

غُلب: جمع اغلب در مذکر و غلباء در مؤنث. درختهای درهم پیچیده و انبوه. «وَحَدَائِقَ غُلْباً» (عبس/ 30) و بوستانهای پر درخت.

غ ل ظ

غِلظة: سختی و درشتی (اصل این کلمه در اجسام استعمال می شود، ولی در امور معنوی مثل میثاق غلیظ و قلب غلیظ هم بکار می رود) «وَلْیَجِدُواْ فِیکمْ غِلْظَةً» (توبه/ 123) باید در شما سختی باشد.

ص:306

استغلاظ: ستبر شدن. قوی و محکم شدن. «فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَی عَلَی سُوقِهِ» (فتح/ 29) قوی و ستبر شد و روی پای خود ایستاد.

غلیظ: سخت و خشن. «ثُمَّ نَضْطَرُّهُمْ إِلَی عَذَابٍ غَلِیظٍ» (لقمان/ 24) سپس آنها را به عذاب سخت و ناگوار می کشانیم.

غِلاظ: جمع غَلیظ: بی رحم و نیرومند و درشتخو. «عَلَیْهَا مَلَائِکةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ» (تحریم/ 6) بر جهنم فرشتگانی بی رحم و سختگیر و درشت سخن، موکل هستند.

غ ل ف

غُلف: جمع اَغلفَ یعنی پوشیده. «وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ» (بقره/ 88) گفتند: دلهای ما در پوشش و حجاب است.

غ ل ق

تغلیق: بستن بگونه ای که محکم باشد. «وَغَلَّقَتِ الأَبْوَابَ» (یوسف/ 23) و درها را محکم بست.

غ ل م

غُلام: کودک و مرد میانه سال و نوجوانی که تازه مو پشت لب او سبز شده است. «أَنَّیَ یَکونُ لِی غُلاَمٌ» (آل عمران/ 40) پروردگار را چگونه من پسری خواهم داشت.

غِلمان: جمع غلام. «وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ غِلْمَانٌ» (طور/ 24) و بر گرد آنها پسرانی می گردند.

غ ل و

غُلُوّ: در امور مادی به معنای گران شدن قیمت و در امور معنوی از حد گذشتن است. «یَا أَهْلَ الْکتَابِ لاَ تَغْلُواْ فِی دِینِکمْ» (نساء/ 171) ای اهل کتاب از حدود آنچه که خدا نازل کرده و در کتب خود بیان داشته تجاوز نکنید و از حد نگذرید.

غ ل ی

غَلی: جوشیدن. «کغَلْیِ الْحَمِیمِ» (دخان/ 45) چنانکه آب روی آتش می جوشد.

ص:307

غ م م

غمّ: اندوه، در اصل به معنای پوشاندن است و ابر را به دلیل آنکه نور خورشید را می پوشاند غَمام می گویند. «فَنَجَّیْنَاک مِنْ الْغَمِّ» (آل عمران/ 153) پس تو را از غم رهانیدم.

الغمام: ابر. «وَظَلَّلْنَا عَلَیْهِمْ الْغَمَامَ» (اعراف/ 16) و بر آنها ابر را به عنوان سایبان قرار دادیم.

غُمَّة: پوشیده. «ثُمَّ لاَ یَکنْ أَمْرُکمْ عَلَیْکمْ غُمَّةً» (یونس/ 71) تا امر بر شما پوشیده نباشد و دربارۀ من هر اندیشۀ باطلی که دارید به کار ببرید.

غ م ر

غَمَرَة: احاطه، در اصل به معنای پوشانیدن و پنهان کردن چیزی است. «فَذَرْهُمْ فِی غَمْرَتِهِمْ» (مؤمنون/ 54) پس آنها را در گرداب جهل و گمراهی که فرو رفته اند رها کن.

غَمَرات: جمع غَمَرة، جهالت دائمی و گرفتاری و شدتی که انسان را احاطه کرده است. «إِذِ الظَّالِمُونَ فِی غَمَرَاتِ الْمَوْتِ» (انعام/ 93) وقتی که ظالمان در سکرات موت گرفتار هستند.

غ م ز

تغامز: باب تفاعل یعنی اشاره با چشم و ابرو و عیبجویی کردن. گوشه و کنایه زدن. «وَإِذَا مَرُّواْ بِهِمْ یَتَغَامَزُونَ» (مصطففین/ 30) چون بر آنها گذشتند با چشم و ابرو به عیبجویی آن ها می پردازند.

غ م ض

اغماض: چشم بستن و پلک را روی پلک گذاردن. «إِلاَّ أَن تُغْمِضُواْ فِیهِ» (بقره/ 267) مگر آنکه چشم پوشی دربارۀ آن بنمایید.

غ ن م

غَنَم: گوسفند و گله گوسفند. اسم جنس است که به نر و مادّه هر دو اطلاق می شود و مفرد ندارد. «وَأَهُشُّ بِهَا عَلَی غَنَمِی» (طه/ 18) و با آن برای گوسفندان خویش برگ فرو می ریزم.

غَنِم: غنیمت و سود برد. «وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَیْءٍ» (انفال/ 41) و بدانید که آنچه که غنیمت وسود می برید.

ص:308

مَغانِم: جمع مغنم: هرچه به عنوان غنیمت بدست آید. «وَمَغَانِمَ کثِیرَةً» (فتح/ 19) مال و متاع و غنائم بسیار.

غ ن و (غ ن ی)

غَنی: اقامت کرد. «کأَن لَّمْ یَغْنَوْاْ فِیهَا» (اعراف/ 92) گویا در آن ساکن نشده بودند.

غ ن ی

اِغناء: بی نیاز کردن. «لِکلِّ امْرِئٍ مِّنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ» (عبس/ 37) در آن روز هرکس چنان گرفتار کار خود است که به هیچکس نتوانست پرداخت و از هر چیز بی نیازش می دارد.

مُغنون: بی نیاز کنندگان. «فَهَلْ أَنتُم مُّغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللّهِ» (ابراهیم/ 21) آیا شما می توانید عذاب الهی را از ما بی نیاز کنید.

غَنِیّ: از اسمهای زیبای خداوند_ و چون بیشتر اغنیاء نزد مردم منفورند خداوند برای خودش پس از نام غنی نام حمید را هم آورده است. «وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ حَمِیدٌ» (بقره/ 267) خدا بی نیاز ستوده است.

استغناء: خویش را بی نیاز دیدن. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَی أَن رَّآهُ اسْتَغْنَی» (علق/ 7) انسان به طغیان دچار می شود، اگر خود را بی نیاز ببیند.

مُغنُون: جمع مُغْنی: دفع کننده، بی نیاز کننده. «فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنَّا مِنْ عَذَابِ اللَّهِ مِنْ شَیٍْ» (ابراهیم/21) پس آیا می توانید چیزی از عذاب الهی را از ما دفع کنید؟

غَوِیّ: گمراه و سرگشته. «إِنَّک لَغَوِیٌّ مُبِینٌ» (قصص/18) تو به درستی که گمراه و سرگشته ای آشکار هستی.

غ و ث

استغاثه: یاری خواستن. «وَإِن یَسْتَغِیثُوا یُغَاثُوا بِمَاء کالْمُهْلِ» (کهف/ 29) و اگر از شدّت عطش شربت آبی درخواست کنند به آنها آبی جوشان می دهند چون فلز گداخته.

غ و ر

غَور: فرو رفتن، به زمین پست رسیدن. «أَوْ یُصْبِحَ مَاؤُهَا غَوْرًا» (کهف/ 41) یا آب آن فرو رود.

ص:309

مَغارات: جمع مَغارة یعنی سوراخ و شکاف در کوه. غار. «لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغَارَاتٍ» (توبه/ 57) اگر پناهگاه یا سنگری در شکاف کوهها ببینید.

مُغیرات: شتابندگان. «فَالْمُغِیرَاتِ صُبْحاً» (عادیات/ 3) سوگند به اسبان تازنده در بامداد.

غار: شکاف کوه. «ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ» (توبه/ 40) دومین آن دو نفر در غار.

غ و ص

غوّاص: کسی که در دریا می رود وچیزی بیرون می آورد. «وَالشَّیَاطِینَ کلَّ بَنَّاء وَغَوَّاصٍ» (ص/ 37) و شیاطین هرگونه بنّایی و غوّاصی انجام می دادند.

غ ی ط (غوط)

غائط: در اصل زمین پست و فراخ است و چون قضای حاجت در آن جا می کردند، آمدن از آنجا را کنایه از قضای حاجت می آورند. «أَوْ جَاء أَحَدٌ مَّنکم مِّنَ الْغَائِطِ» (مائده/ 6) یا اگر از شما کسی از دشت پست آمده (قضای حاجت کرده) باشد.

غ و ل

غَول: در اصل یعنی او را ناگاه گرفتن و هلاک کردن و او را ربودن. هر چیز که عقل را زایل و نابود کند و سردرد و خماری. «لَا فِیهَا غَوْلٌ» (صافات/ 47) در شراب بهشتی سردرد و خمار نیست.

غ و ی

غَیّ: اعتقاد باطل و فاسد. «مَا ضَلَّ صَاحِبُکمْ وَمَا غَوَی» (نجم/ 2) پیغمبر گمراه نگردید و اعتقادی فاسد پیدا نکرد. «فَسَوْفَ یَلْقَوْنَ غَیّاً» (مریم/ 59) دچار عقوبتی می شوند که در اثر گمراهی به آنها می رسد.

غاوین: جمع غاوی یعنی گمراهان. «وَبُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِلْغَاوِینَ» (شعراء/ 91) و دوزخ برای گمراهان پدیدار گردد.

اغواء: گمراه کردن. «أَغْوَیْنَا أَغْوَیْنَاهُمْ» (قصص/ 63) ما آنها را اغوا و گمراه کردیم چنانکه ما خود گمراه بودیم.

ص:310

غ ی ب

غیب: معنای اصلی آن پوشیده از چشم است. «عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ» (انعام/ 73) عالم به پوشیده و آشکار و نهان و آشکار خلق.

غُیوب: جمع غیب است. «وَأَنَّ اللّهَ عَلاَّمُ الْغُیُوبِ» (توبه/ 78) و خداوند بسیار آگاه به غیب است.

غَیابَت: گودال و فرورفتگی را گویند که اگر چیزی در آن قرار بگیرد از دور نمودار نباشد. «وَأَلْقُوهُ فِی غَیَابَةِ الْجُبِّ» (یوسف/ 11) یوسف را در مخفیگاه چاه بیاندازید.

اغتیاب: پشت سر گویی. بدگویی پشت سر کسی. «وَلَا یَغْتَب بَّعْضُکم بَعْضاً» (حجرات/ 12) و مبادا غیبت و بدگویی کند کسی پشت سر دیگری.

غ ی ب

غائبة: از غَیْب گرفته شده: پنهان. «وَمَا مِنْ غَائِبَةٍ فِی السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِلَّا فِی کتَابٍ مُبِینٍ» (نمل/75) و هیچ پنهانی در آسمان و زمین نیست مگر آن که در کتابی آشکار وجود دارد.

غ ی ث (غ و ث)

یغاث: یاری یا بارانی می شود. «ثُمَّ یَأْتِی مِن بَعْدِ ذَلِک عَامٌ فِیهِ یُغَاثُ النَّاسُ» (یوسف/ 49) اگر از غوث باشد یعنی: مردم در آن چند سال از ناحیه خداوند یاری می شوند. و اگر از غیث(1) باشد، یعنی: بعد از آن هفت سال قحطی برای آنها باران می بارد.

غ ی ث

غَیْث: باران. «وَیُنَزِّلُ الْغَیْثَ» (لقمان/34) و او باران را می فرستد.

غ ی ر

تغییر: صورت چیزی را برگرداندن. چیزی را به چیز دیگر تبدیل کردن. «إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ» (رعد/ 11) خداوند هیچ چیز مردم را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند.

ص:311


1- غیث : باران. گیاهی که از آب باران روئیده می شود.

غ ی ض

غَیض: جذب آب و یا نم موجود در روی زمین. «وَغِیضَ الْمَاء» (هود/ 44) و آب به زمین فرو رفت.

تغیض: خونی که در رحم می ریزد. «وَمَا تَغِیضُ الأَرْحَامُ» (رعد/ 8) و خونی که ارحام می ریزند و غذای جنین حساب می شود. (یا کاسته می شود از مدت نه ماهه حمل)

غ ی ظ

غائظ: از غَیْظ گرفته شده: به خشم درآورنده، عصبانی کننده. «وَإِنَّهُمْ لَنَا لَغَائِظُونَ» (شعراء/55) و آنان ما را به خشم درآورده اند.

غ ی ظ

غیظ: خشم شدید. «وَالْکاظِمِینَ الْغَیْظَ» (آل عمران/ 134) کسانی که خشم خود را فرو می برند.

تَغَیُّظ: خشمی که شدید است و صدا دارد. «سَمِعُوا لَهَا تَغَیُّظاً وَزَفِیراً» (فرقان/ 12) می شنوند صدای خشم شدید و آواز جوش و خروش جهنم را.

ص:312

حرف فاء

ف ء د

فُؤاد: دل که جمع آن افئده است و در اصل بمعنای گرما و شدت و حرارت است. «إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ کلُّ أُول_ئِک کانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً» (اسراء/ 36) گوش و چشم و دل همگی مورد سؤال هستند. «وَجَعَلَ لَکمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ» (نحل/ 78) و برای شما گوش ها و چشم ها و دلها قرار داد.

ف أ ی

فئة: گروهی که پشت به پشت هم می دهند و یکدیگر را کمک می کنند. اصل آن قطعه است، چرا که این گروه قطعه ای از مردم هستند. «کم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ» (بقره/ 249) چه بسیار گروه کمی که به خواست خدا بر گروهی بسیار چیره شدند.

ف ت ؤ

تَفتَؤا: از فَتَیَء گرفته شده یعنی برطرف شد. باز ایستاد و آن را فراموش کرد، ولی وقتی که از افعال ناقصه قرار بگیرد همیشه با ادوات نفی یا نهی و امثال آن می آید و معنی آن پیوسته و همیشه است. مثلا مافتا یذکره یعنی: همواره آن را ذکر می کند. پس باید همواره ملازم هر چند در تقدیر با نفی باشد. «قَالُواْ تَالله تَفْتَأُ تَذْکرُ یُوسُفَ» (یوسف/ 85) گفتند: به خدا سوگند همیشه از یوسف یاد می کنی.

ص:313

ف ت ح

فَتح: گشودن. باز کردن. قضا و حکم کردن. یاری طلبیدن. یاری کردن. «وَلَمَّا فَتَحُواْ مَتَاعَهُمْ» (یوسف/ 65) وقتی که برادران بارهای خود را گشودند.

استفتاح: در آیة شریفة« وَکانُواْ مِن قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ» (بقره/ 89) چند معنی دارد: 1_ طلب یاری و پیروزی از خداوند. (یهود قبل از آمدن پیامبر از خداوند طلب پیروزی می کردند) 2_ اعلام نصرت و مدد. (به مشرکان عرب اعلام می کردند که این پیامبر به یاری ما خواهد آمد) 3_ استعلام و طلب نشانه های وجود مقدس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم. (از بزرگان خود نشانه های پیامبر را می پرسیدند تا وقتی که آمد به او ایمان بیاورند) 4_ درخواست محاکمه با کفار عرب. (از خدا می خواستند که آنها را با کفار عرب محاکمه کند)

فتّاح: حاکم. «هُوَ الْفَتَّاحُ الْعَلِیمُ» (سبا/ 26) او حکم کننده و عالم به حق و باطل است.

مُفَتَّحه: گشوده. «مُّفَتَّحَةً لَّهُمُ الْأَبْوَابُ» (ص/ 50) دربها بروی آنها گشوده است.

مَفاتِح: جمع مَفتَح یعنی خزانه. و یا جمع مِفتَح یعنی کلید. «وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ» (انعام/ 59) خزینه ها و یا کلیدهای غیب نزد خداوند است.

فاتح: داور، بازگشاینده. «وَأَنْتَ خَیْرُ الْفَاتِحِینَ» (اعراف/89) و تو بهترین داوران هستی.

ف ت ر

فَترة: سکون پس از حدّت و تندی، و نرمی پس از شدّت، و ناتوانی پس از قوّت. «فَتْرَةٍ مِّنَ الرُّسُلِ» (انبیاء/ 20) قطع وحی و رسالت و تعطیلی نبوّت.

یَفتُرون: سست می شوند. «یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَالنَّهَارَ لَا یَفْتُرُونَ» (انبیاء/ 20) صبح و شام تسبیح می کنند و خسته نمی شوند.

تَفْتیر: کاستن، قطع شدن. «لَا یُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فِیهِ مُبْلِسُونَ» (زخرف/75) و از آن ها (عذاب) کاسته نمی شود و آنان در عذاب نومید به سر می برند.

ف ت ق

فَتق: گشادگی در یک چیز. «ففتناهما» (انبیاء/ 3) آن دو را از هم گشودیم و جدا کردیم.

ص:314

ف ت ل

فتیل: بند تاب داده شده مانند مفتول. و نیز گیاه تافته برگ که گشاده نشود. و نیز رشته ای باریک که در وسط شکاف هسته خرما وجود دارد و کنایه از هر چیز حقیر و ناچیز. «وَلاَ یُظْلَمُونَ فَتِیلاً» (نساء/ 49) و به اندازۀ یک رشته وسط شکاف هسته خرما به آنها ظلم نمی شود.

ف ت ن

فتنه: در اصل به معنای آزمودن و طلا را در بوته گذاردن است تا خالص بودن آن معلوم شود. ولی در قرآن به معانی گوناگونی آمده است. 1_ سوختن در آتش. «یَوْمَ هُمْ عَلَی النَّارِ یُفْتَنُونَ» (ذاریات/ 13) روزی که در آتش می سوزند.(1) 2_ عذاب. «ذُوقُوا فِتْنَتَکمْ» (ذاریات/ 14) بچشید عذابتان را. 3_ نتیجه بدی که در اثر مخالفت با امر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم حاصل می شود. «أَلاَ فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُواْ» (توبه/ 49) آری، آگاه باشید که آنان در نتیجۀ کار خویش سقوط کردند. 4_ کفر و شرک یا افساد و اضلال. «وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّی لاَ تَکونَ فِتْنَةٌ» (بقره/ 193) آنان را بکشید تا کفر و شرک و افساد و اضلال نماند. 5_ اختبار و آزمایش. «وَفَتَنَّاک فُتُونًا» (طه/ 40) ما تو را امتحان و آزمایش کردیم.

مَفتون: آزمودن. آزموده. عقل و مال رفته. دیوانه و دیوانگی. «بِأَییِّکمُ الْمَفْتُونُ» (قلم/ 6) پس به زودی خواهید فهمید که کدامیک از شما دیوانه هستند.

فاتنین: گمراه کنندگان. «مَا أَنتُمْ عَلَیْهِ بِفَاتِنِینَ» (صافات/ 162) شما نمی توانید کسی را گمراه کنید.

ف ت ی

فَتی: جوانمرد. تازه سال. «قَالُوا سَمِعْنَا فَتًی یَذْکرُهُمْ یُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِیمُ» (انبیاء/ 60) ما جوانی را شنیدیم که یاد از بتها می کرد و نام او ابراهیم بود.

فَتَیان: دو جوان. «وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیَانَ» (یوسف/ 36) و با یوسف دو جوان دیگر وارد زندان شدند.

ص:315


1- و لذا سبویی را که آتش بسیار دیده باشد فتین می گویند.

فتیة: جمع فتی: جوانمردان. «إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ» (کهف/ 13) آنان جوانمردانی بودند که به پرودگارشان ایمان آوردند.

فِتیان: جمع فتی یعنی جوانان. «وَقَالَ لِفِتْیَانِهِ» (یوسف/ 62) به جوانانش گفت.

فَتَیات: جمع مؤنث فتی یعنی دختران جوان. «وَلَا تُکرِهُوا فَتَیَاتِکمْ عَلَی الْبِغَاء» (نور/ 33) دختران جوانتان را به زنا وادار نکنید.

ف ت و

استفتاء: فتوا خواستن. «یَسْتَفْتُونَک فِی النِّسَاء» (نساء/ 127) دربارۀ زنان از تو فتوا می خواهند.

فَتوی: جواب دادن از احکام مشکل. «قُلِ اللّهُ یُفْتِیکمْ» (نساء/ 127) بگو خدا فتوی می دهد.

ف ج ج

فَجّ: در اصل شکافی است که در دو طرف آن کوه باشد. و سپس به فاصلۀ میان دو چیز یا دو پا اطلاق شده است. «یَأْتِینَ مِن کلِّ فَجٍّ عَمِیقٍ» (حج/ 27) می آیند از هر دره و راه دور.

فِجاج: گشاده. «لِتَسْلُکوا مِنْهَا سُبُلاً فِجَاجاً» (نوح/ 20) تا شما از آن برای خود راههای گشاده را بگیرید و بپیمایید.

ف ج ر

فجر: در اصل یعنی شکاف و گشادگی در چیزی است. «وَالْفَجْرِ» (فجر/ 1) قسم به فجر و سپیده دم. (که ظلمت و تاریکی شب را می شکافد)

انفجار: جوشیدن و بیرون آمدن. «فَانفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَیْناً» (بقره/ 60) پس 12 چشمه از آن جوشید.

تَفَجُّر: راه باز کردن و با فشار بیرون آمدن. «وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ» (بقره/ 74) و از برخی از سنگ ها، چشمه ها جاری می شوند.

تَفجیر: آب را بسیار جاری و روان ساختن. «وَفَجَّرْنَا فِیهَا مِنْ الْعُیُونِ» (یس/ 34) و ما چشمه ها را در آن جاری ساختیم.

فُجور: عمل زشت و قبیح (چرا که پردۀ دین را می شکافد و درهای معاصی را می گشاید) «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا» (شمس/ 8) پس بدکاری و تقوا را به آن الهام کرد.

ص:316

فُجّار: جمع فاجر: تبهکاران. «أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِینَ کالْفُجَّارِ» (ص/ 28) آیا متقیان را مانند فاجران قرار دادیم.

فَجَرة: جمع فاجر: تبهکاران. «أُوْلَئِک هُمُ الْکفَرَةُ الْفَجَرَةُ» (عبس/ 42) آنان کافر و فاجر هستند.

ف ج و

فَجَوة: گشادگی بین دو چیز. زمین فراخ. فضای خانه. «وَهُمْ فِی فَجْوَةٍ مِّنْهُ» (کهف/ 17) اصحاب کهف در شکاف غار بودند.

ف ح ش

فحشاء: کار زشت. «إِنَّمَا یَأْمُرُکمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشَاء» (بقره/ 169) شیطان شما را به کار بد و شنیع دستور می دهد.(1).

فاحِشَة: از فُحش گرفته شده: عمل زشت، گناهی که قباحت آن واضح باشد. «وَالَّذِینَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً» (آل عمران/135) و کسانی که وقتی کار زشتی انجام می دهند …

فَواحِش: جمع فاحشه: کارهای زشت آشکار. «وَلَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ» (انعام/151) و به کارهای زشت آشکار نزدیک نشوید.

ف خ ر

فَخُور: لاف زن. فخر فروش. «إِنَّ اللّهَ لاَ یُحِبُّ مَن کانَ مُخْتَالاً فَخُورًا» (نساء/ 36) خداوند مردم خودپسند و لاف زن و فخرفروش را دوست ندارد.

تَفاخُر: نازیدن به اصل و نسب. «وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکمْ» (هود/ 10) و تفاخر بین شما …

فَخّار: سفال. «خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ کالْفَخَّارِ» (رحمن/14) انسان را از گل خشکی چون سفال آفرید.

ف د ی

فِدیة: بدل از هر چیز برای برطرف کردن اذیت و ضرر. «فِدْیَةٌ طَعَامُ مِسْکینٍ» (بقره/ 184) کسانی که نمی توانند روزه بگیرند باید فدیه مثلا طعام به مسکین بدهند.

ص:317


1- قبح و زشتی و خروج از اندازه و حد را فحش و فاحش می گویند.

مُفاداة: مال دادن و اسیر را پس گرفتن. «وَإِن یَأتُوکمْ أُسَارَی تُفَادُوهُمْ» (بقره/ 85) و اگر آنها را به حال اسیری بیاورند، مال می دهید و آنها را پس می گیرید.

فِداء: گرفتن فدیه و رها کردن اسیر. «فَإِمَّا مَنّاً بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاء» (محمد(ص) / 4) یا منت بگذارید و یا فدیه بگیرید.

ف ر ت

فُرات: شیرین و خوشگوار. هم جمع است و هم مفرد. «وَأَسْقَیْنَاکم مَّاء فُرَاتاً» (مرسلات/ 27) و به شما آب شیرین و خوشگوار نوشانیدیم.

ف ر ث

فَرث: سرگینی است که در شکمبۀ شتر و گاو و گوسفند به عمل می آید. و در اصل دلالت بر چیزی می کند که شکسته و ریزه شود. «نُّسْقِیکم مِّمَّا فِی بُطُونِهِ مِن بَیْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَّبَنًا خَالِصًا» (نحل/ 66) ما از شکم حیوان از میان سرگین و خون، شیر خالص بیرون آورده و به شما می نوشانیم.

ف ر ج

فَرج: شکاف میان دو چیز و کنایه از عورت انسان و جمع آن فُرُوج است. «وَمَا لَهَا مِن فُرُوجٍ» (ق/ 6) هیچ شکاف و خللی در آسمانها راه ندارد.

فُرِجَت: شکافته می شود. «وَإِذَا السَّمَاء فُرِجَتْ» (مرسلات/ 9) در قیامت آسمان شکافته خواهد شد.

ف ر ح

فَرَح: خوشحالی و گشادگی سینه به لذت.

فَرِح: خوشحال و خوش زودگذر که از آن نهی شده است. «لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ» (قصص/ 76) شادی را از حدّ مگذران و بواسطه مال دنیا سرمست نشو.

ف ر د

فَرد: تنها. «وَیَأْتِینَا فَرْداً» (مریم/ 80) روز قیامت تنها می آید به سوی ما.

فُرادی: تک تک. «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی» (انعام/ 94) شما به سوی ما فرادی آمدید.

ص:318

ف ر د و س

فردوس: بستانی از باغهای بهشت. «الَّذِینَ یَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ» (مؤمنون/ 11) آنانکه فردوس را به ارث می برند.

ف ر ر

مَفَرّ: مشترک است بین سه معنی: 1_ محل فرار 2_ زمان فرار 3_ خود فرار، «یَقُولُ الْإِنسَانُ یَوْمَئِذٍ أَیْنَ الْمَفَرُّ» (قیامت/ 10) انسان می گوید: کجاست محل فرار؟ یا مکان فرار؟ یا کجاست فرار؟

فِرار: گریختن. «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکمْ» (جمعه/ 8) بگو مرگی که از آن فرار می کنید شما را دیدار خواهد کرد.

ف ر ش

فَرش: زیرانداز. «وَمِنَ الأَنْعَامِ حَمُولَةً وَفَرْشًا» (انعام/ 142) و از چهارپایان بخشی را بار بردار و (بخشی را) فرش قرار داد.

فِراش: مفروش: بستر گسترده برای آسایش. «الَّذِی جَعَلَ لَکمُ الأَرْضَ فِرَاشاً» (بقره/ 22) خدایی که زمین را برای شما بستر گسترده قرار داد.

فَراش: پروانه های ریز که اطراف چراغ جمع می شوند. ملخهای ریزی که روی زمین حرکت می کنند و بر همدیگر سوار می شوند. «یَوْمَ یَکونُ النَّاسُ کالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ» (قارعه/ 4) روز قیامت مردم چون پروانه ها (ملخهای) پراکنده هستند.

فُرُش: جمع فِراش یعنی بسترها. «مُتَّکئِینَ عَلَی فُرُشٍ ...» (رحمن/ 54) بهشتیان بر فرشهایی تکیه می زنند که….

فَرَشنا: گستراندیم. «وَالْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا» (ذاریات/ 48) و زمین را بگستردانیم.

ف ر ض

فریضة: واجب. «سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا» (نور/ 1) سوره ای که نازل (و عمل به احکام آن را) واجب کردیم.

مَفروض: معین و واجب شده. «نَصِیبًا مَّفْرُوضًا» (نساء/ 7) سهمی واجب و معین.

فارِض: از کار برکنار. «لاَّ فَارِضٌ وَلاَ بِکرٌ» (بقره/ 68) نه پیر و بازنشسته باشد و نه کوچک.

ص:319

فَرَض: واجب کرد، ملتزم گردید. «فَمَنْ فَرَضَ فِیهِنَّ الْحَجَّ» (بقره/197) پس هر کس که در این ماه ها ملتزم به حج گردید.

ف ر ط

یَفرُط: پیشی می گیرد. «رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَن یَفْرُطَ عَلَیْنَا» (طه/ 45) خدایا می ترسیم که بر ما پیشی گیرد.

فُرُط: از حدّ گذشتن. «وَکانَ أَمْرُهُ فُرُطًا» (کهف/ 28) کار او از حد گذشته است.

تفریط: خودداری و کوتاه آمدن. «مَّا فَرَّطْنَا فِی الکتَابِ مِن شَیْءٍ» (انعام/ 38) ما در این کتاب هیچ چیز را فروگذار نکردیم.

مُفرَطون: پیشقدمان و عجله کنندگان. «وَأَنَّهُم مُّفْرَطُونَ» (نحل/ 62) آنها به سوی آتش پیش قدمند.

ف ر ع

فَرع: شاخه. در اصل به معنای بلندی و ارتفاع است و شاخه را که فرع می گویند، بدلیل آن است که بالای درخت است. «وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاء» (ابراهیم/ 24) و شاخه اش در آسمان است.

ف ر غ

فَراغ: آسودگی. پرداختن. «سَنَفْرُغُ لَکمْ أَیُّهَا الثَّقَلَانِ» (رحمن/ 31) ای دو گروه بزرگ قدر (جن و انس) به زودی به حساب کار شما خواهیم پرداخت.

اِفراغ: لبریز کردن. «رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا» (بقره/ 250) خدایا ما را لبریز از صبر گردان.

فارغ: خالی. «وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَی فَارِغاً» (قصص/ 10) دل مادر موسی از صبر و عقل خالی گشت. یا دل مادر موسی از اندوه بر موسی پرداخته گشت، چرا که به او وحی گردید که به تو او را برمی گردانیم. پس غصه ای نداشت.

ف ر ق

فَرق: جدا کردن. شکافتن. «وَإِذْ فَرَقْنَا بِکمُ الْبَحْرَ» (بقره/ 50) وقتی که برای نجات شما دریا را شکافتیم.

فَرَقناه: جدا جدا کردیم. «وَقُرْآناً فَرَقْنَاهُ» (اسراء/ 106) و قرآن را جدا جدا فرستادیم.

ص:320

فَرَق: ترسیدن و پراکندگی قلب از خوف. «وَلَ_کنَّهُمْ قَوْمٌ یَفْرَقُونَ» (توبه/ 56) ولکن این قوم می ترسند (از قدرت اسلام و مسلمین)

فِراق: جدایی. «هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِک» (کهف/ 78) این جدایی بین من و تو است.

تَفریق: پراکنده. «إِنَّ الَّذِینَ فَرَّقُواْ دِینَهُمْ» (انعام/ 159) کسانی که در دین خویش تفرقه انداختند.

تَفَرُّق: پراکندگی. «کالَّذِینَ تَفَرَّقُواْ» (آل عمران/ 105) مانند کسانی که پراکندگی را پیشه کردند.

مُتَفَرِّقون: پراکندگان. «أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ» (یوسف/ 39) ارباب متفرّق.

فِرقة: گروه. دسته. «فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن کلِّ فِرْقَةٍ» (توبه/ 122) چرا از هر گروه دسته ای سفر نمی کنند.

فَریق: گروهی که از جمعیت دیگر جدا شده باشند. «وَقَدْ کانَ فَرِیقٌ مِّنْهُمْ» (بقره/ 75) گروهی از آنان…

فِرق: پاره ای از یک چیز کامل. قطعه. «فَکانَ کلُّ فِرْقٍ کالطَّوْدِ الْعَظِیمِ» (شعراء/ 63) هر یک از قطعات آب دریا مثل کوهی بزرگ بر روی هم قرار گرفت.

فُرقان: جدا کنندۀ حق از باطل. «إَن تَتَّقُواْ اللّهَ یَجْعَل لَّکمْ فُرْقَاناً» (انفال/ 29) اگر تقوا پیشه کنید خداوند نیروی شناخت حق از باطل را به شما خواهد داد.

مُفارَقَة: جدا شدن، از فَرْق گرفته شده است. «أَوْ فَارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ» (طلاق/2) یا جدا شوید از آن ها به خوبی.

فِراق: جدایی. «هَذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِک» (کهف/78) این جدایی بین من و توست.

فارقات: جمع فارقه: جدا کنندگان. «فَالْفَارِقَاتِ فَرْقًا» (مرسلات/4) پس سوگند به جدا کنندگان بین حق و باطل که به وضوح جدا می کنند.

ف ر ه

فارهین: شادان و خوشحالان. ماهران و نازکنندگان. «وَتَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا فَارِهِینَ» (شعراء/ 149) و شما از کوهها خانه می تراشید در حالیکه ماهر و توانا و شادمان و نازان هستید.

ف ر ی

افتراء: بریدن. استعاره برای دروغ گفتن و بهتان زدن. «فَقَدِ افْتَرَی إِثْمًا عَظِیمًا» (نساء/ 48) پس به خاطر دروغی که بافته گناه بزرگی کرده است.

ص:321

مُفتَرون: بهتان زنندگان. «إِنْ أَنتُمْ إِلاَّ مُفْتَرُونَ» (هود/ 50) شما کسی جز تهمت زنندگان نیستید.

فَرِی: عجیب. تازه. «لَقَدْ جِئْتِ شَیْئاً فَرِیّاً» (مریم/ 27) چیز تازه ای آوردی.

مُفْتَرَیات: جمع مُفْتَرَیَة: بافته ها، ساختگی ها. «فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَیَاتٍ» (هود/13) پس ده سوره مانند این ساختگی ها و بافته ها بیاورید.

مُفْتَری: از فَرْی گرفته شده: به دروغ ساخته شده. «مَا هَذَا إِلَّا إِفْک مُفْتَرًی» (سبأ/43) این جز یک دروغ بافتنی و ساختگی نیست.

ف ز ز

استفزاز: با تردستی و سرعت کسی را لغزانیدن. «وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ» (اسراء/ 64) هرکس را که می توانی بلغزان و با وسوسه خود به بیراهه بکشان.

ف ز ع

فَزَع: ترسیدن. «لَا یَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَکبَرُ» (انبیاء/ 103) ترس بزرگ، آنها را اندوهگین نمی کند.

فَزِعَ: ترسید. «فَفَزِعَ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَمَن فِی الْأَرْضِ» (نمل/ 87) پس هر موجود آسمانی و زمینی ترسید.

فُزِّعَ عَن: برطرف شد ترس. «حَتَّی إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ» (سبأ/ 23) تا آنکه ترس و وحشت از دلهایشان برداشته شود.

ف س ح

فَسح: گشاده و فراخ کردن جا برای کسی. «إِذَا قِیلَ لَکمْ تَفَسَّحُوا فِی الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا» (مجادله/ 11) وقتی که به شما بگویند: در مجالس به همدیگر جای بدهید، قبول کنید تا خداوند جای شما را (در برزخ و آخرت) وسیع گرداند.

ف س د

فساد: تباه شدن و از حد اعتدال خارج شدن. «وَیَسْعَوْنَ فِی الأَرْضِ فَسَادًا» (مائده/ 33) و در زمین تباهی و خرابی و فتنه ایجاد می کنند.

اَفسَد: تباه ساخت. «وَیُفْسِدُونَ فِی الأَرْضِ» (بقره/ 27) کسانی که عهد و پیمان خدا را می شکنند.

مفسدون: فساد کنندگان. «أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ» (بقره/ 10) آگاه باشید که آنان تبهکارند.

ص:322

ف س ر

فَسر: آشکار کردن. تفسیر: گرچه باب تفعیل است، ولی همان معنای مجرّد را تأکید می کند. پس تفسیر یعنی خوب تقریر کردن. «وَأَحْسَنَ تَفْسِیراً» (فرقان/ 33) و از لحاظ تفسیر نیکوتر است.

ف س ق

فِسق و فُسُوق: به معنای برهنه شدن و از پوست بیرون آمدن و سپس استعاره برای بیرون رفتن از راه حق و پرده دریدن استعمال می شود. «وَإِنَّهُ لَفِسْقٌ» (انعام/ 121) این در حقیقت یک فسق و پرده دری است. کرّه «إِلَیْکمْ الْکفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ» (حجرات/ 8) و خداوند کفر و فسق و گناه را برای شما منفور ساخت.

فاسق: بیرون رفته از راه حق. «وَمَا یَکفُرُ بِهَا إِلاَّ الْفَاسِقُونَ» (بقره/ 99) و این آیات را جز فاسقان منکر نمی شوند.

ف ش ل

فَشَل: کاهلی و سستی کردن. «إِذْ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنکمْ أَن تَفْشَلاَ» (آل عمران/ 122) وقتی که دو طائفه از شما به فکر افتادند که سستی از خود نشان دهند.

ف ص ح

فَصح: در اصل به معنای خالص بودن شیر از هر آلودگی است و سپس در عربی خالص بودن کلام گفته می شود که غلط در آن نبوده و شیوا باشد. «هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی لِسَاناً» (قصص/ 34) برادرم هارون از من فصیح تر است.

ف ص ل

فَصل: گاهی متعدی و گاهی لازم به معنای بریدن و جدا کردن و جدایی انداختن بین دو چیز گفته می شود. «إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ» (طارق/ 113) قرآن گفتاری است که جدا کنندۀ حق از باطل است. «وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ» (یوسف/ 94) همینکه کاروان از مصر بیرون رفت و جدا شد.

فاصل: جدایی انداز. «وَهُوَ خَیْرُ الْفَاصِلِینَ» (انعام/ 57) او بهترین کسی است که جدایی می اندازد و حق را از باطل جدا می کند.

ص:323

فَصلُ الخطاب: اضافه صفت به موصوف به معنای خطاب فاصل یعنی کلامی که جدا کنندۀ حق از باطل است. «وَآتَیْنَاهُ الْحِکمَةَ وَفَصْلَ الْخِطَابِ» (ص/ 20) ما به او حکمت و کلام نافذ (که جدا کنندۀ حق و باطل است) عطا کردیم.

تفصیل: روشن ساختن معانی و رفع اشتباه از آن. «وَکذَلِک نفَصِّلُ الآیَاتِ» (انعام/ 55) و اینچنین ما آیات را روشن می کنیم.

مفصَّل: بیان شده. «أَنَزَلَ إِلَیْکمُ الْکتَابَ مُفَصَّلاً» (انعام/ 114) بر شما کتابی نازل کرد که همه چیز در آن بیان شده است.

ف ص م

انفصام: شکستن و شکافته شدن چیزی بی آنکه از هم جدا شود. «لاَ انفِصَامَ لَهَا» (بقره/ 256) شکست و گسستنی ندارد.

ف ض ح

فَضح: در اصل یعنی ظاهر شدن و سپس برای حالت کسی به کار می رود که کار بدی کرده و انگشت نما و مشهور شده است. «فَلاَ تَفْضَحُونِ» (حجر/ 68) مرا شرمسار و انگشت نما نکنید.

ف ض ض

فَضّ: شکستن چیزی بگونه ای که اجزایش از هم جدا نشوند. «حَتَّی یَنفَضُّوا» (منافقون/ 7) تا از گرد او متفرق و پراکنده شوند.

فِضَّة: نقره. «وَالَّذِینَ یَکنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ» (توبه/ 34) کسانی که طلا و نقره اندوخته می کنند.

ف ض ل

تفضیل: فزونی بخشیدن. «وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَی کثِیرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلاً» (اسراء/ 70) و ما انسانها را بر بسیاری از موجودات و مخلوقاتمان برتری دادیم چه برتری!

ف ض أ

اِفضاء: به هم پیوستن دو چیز. «وَقَدْ أَفْضَی بَعْضُکمْ إِلَی بَعْضٍ» (نساء/ 21) در حالی که عضوی از اعضای شما به یکدیگر رسیده (کنایه از همبستر شدن است).

ص:324

ف ط ر

فُطور: جمع فطر یعنی شکاف. «هَلْ تَرَی مِن فُطُورٍ» (ملک/ 3) آیا در آسمانها شکافهایی می بینی؟

اِنفِطار: شکافته شدن. «إِذَا السَّمَاء انفَطَرَتْ» (افنطار/ 1) آنگاه که آسمان شکافته شد.

مُنفَطِر: شکافته و پاشیده. «السَّمَاء مُنفَطِرٌ بِهِ» (مزمل/ 18) روزی که آسمان شکافته و پاشیده می شود.

فَطَر: ایجاد کرد و از نیستی به هستی آورد. «فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ» (انعام/ 79) آسمانها و زمین را ایجاد فرمود و از کتم عدم به صحنه وجود آورد.

فاطِر: ایجاد کننده. «فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ» (انعام/ 14) آفریدگار آسمان ها.

فطرة: قدرت بر شناختن ایمانی است که با آب و گل آدمی سرشته شده است. «فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا» (روم/ 30) فطرت الهی که مردم را بر آن خلق فرمود.

ف ظ ظ

فظّ: درشتخوی. بدخلق. «وَلَوْ کنتَ فَظًّا» (آل عمران/ 159) اگر درشت خو بودی.

ف ع ل

فِعل: انجام دادن کاری. «وَمَا تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ» (بقره/ 179) هر کار خیری که بکنید…

فَعلة: یک بار انجام دادن یک کاری. «وَفَعَلْتَ فَعْلَتَک الَّتِی فَعَلْتَ» (شعراء/ 19) و کردی آن کاری را که کردی.

فاعلون: جمع فاعل انجام دهنده. «وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ» (یوسف/ 61) و حتما ما انجام می دهیم.

فَعّال: بسیار پرکار. «إِنَّ رَبَّک فَعَّالٌ لِّمَا یُرِیدُ» (هود/ 107) پروردگارت البته انجام دهنده است هرچه را که بخواهد.

مفعول: انجام داده شده. «وَکانَ أَمْرُ اللّهِ مَفْعُولاً» (نساء/ 47) البته امر خداوند شدنی است.

ف ق د

فقد: غایب شدن از حسّ. «مَّاذَا تَفْقِدُونَ» (یوسف/ 71) چه چیزی گم کرده اید؟

تَفَقُّد: گم شده را جستن. «وَتَفَقَّدَ الطَّیْرَ» (نمل/ 20) جویای حال مرغان شد.

ص:325

ف ق ر

فَقر: تنگدستی. «الشَّیْطَانُ یَعِدُکمُ الْفَقْرَ» (بقره/ 268) شیطان به شما وعدۀ فقر می دهد.

فُقَراء: جمع فقیر. تنگدستان. «أَنتُمُ الْفُقَرَاء إِلَی اللَّهِ» (فاطر/ 15) شما فقیر درگاه خدایید.

فقیر: محتاج. «رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» (قصص/ 24) خدایا من به خیری که نازل می کنی محتاجم.

فاقِرة: رنج کمرشکن. مصیبتی که پشت را بشکند. «تَظُنُّ أَن یُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ» (قیامت/ 25) می دانند که حادثه ای کمرشکن در پیش است که بر سر آنها می آید.

ف ق ع

فاقِع: زردی تند و سیر. «فَاقِ_عٌ لَّوْنُهَا» (بقره/ 69) گاو زردی که زردی آن سیر و پررنگ باشد.

ف ق ه

فِقه: پی بردن از معلوم به مجهول. دانا شدن به چیزی. «لَعَلَّهُمْ یَفْقَهُونَ» (انعام/ 65) باشد که دریابند.

تَفَقُّه: فهمیدن معارف دینی و اصول و فروع آن. «لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی الدِّینِ» (توبه/ 122) تا در دین تفقّه کنند.

ف ک ک

فَکّ: بنده را از قید بندگی رها کردن. قید و مانع را از دست و پا برداشتن. «فَک رَقَبَةٍ» (بلد/ 13) آزاد کردن گردنی (که منظور بنده است)

ف ک ر

تفکر: قوه ای است در یک شخص که برای طلب معنایی در یک امر دقیق و باریک می شود. «وَیَتَفَکرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ» (آل عمران/ 191) کسانی که در خلقت آسمانها و زمین اندیشه می کنند. «إِنَّهُ فَکرَ وَقَدَّرَ» (مدثر/ 18) او اندیشید و اندازه راست کرد.

مُنفَکّین: از انفکاک گرفته شده یعنی جدا شدن از چیزی که سخت به آن چسبیده است. «لَمْ یَکنِ الَّذِینَ کفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکتَابِ وَالْمُشْرِکینَ مُنفَکینَ» (بینه/ 1) اهل کتاب و کافران از عقیده و دین خودشان دست بردار و جدایی پذیر نیستند.

ص:326

ف ک ه

فَکِهین: جمع فَکِه یعنی شوخ طبع. شادمان و خنده رو. «انقَلَبُواْ فَکهِینَ» (مطففین/ 31) سرخوش و شادان و نازان برگشتند.

فاکِهون: اسم فاعل و مفرد آن فاکه یعنی خوشحال و بانشاط. «فَاکهِینَ بِمَا آتَاهُمْ رَبُّهُمْ» (طور/ 18) به آنچه که پروردگارشان نصیبشان فرموده دلشادند.

فَواکِه: جمع فاکهة یعنی میوه. خوش طبع. «وَفَوَاکهَ مِمَّا یَشْتَهُونَ» (مرسلات/ 42) و از هر نوع میوه مایل باشند فراهم است.

تَفَکُّه: گرفتن میوه برای خوردن. پشیمانی و اندوه خوردن و خود را ملامت کردن. «فَظَلْتُمْ تَفَکهُونَ» (واقعه/ 65) پس شما بعدا روز خودتان را از پشیمانی و اندوه و به سخنان اسف آمیز در آن زمینه به پایان می رسانید.

ف ل ح

فلاح: رستگار شدن و رستن از مشکلات. «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» (مؤمنون/ 1) به تحقیق که مؤمنان رستگار شدند.

مُفلِح: کسی که به فلاح رسیده است. «وَأُوْلَ_ئِک هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (بقره/ 5) آنها رستگارانند.

ف ل ق

فَلَق: سپیده دم. در اصل به معنای شکاف است. «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» (فلق/ 1) بگو پناه می برم به خدای سپیده دم.

فالِق: شکافنده. «فَالِقُ الإِصْبَاحِ» (انعام/ 96) خدا با روشنایی صبح، ظلمت شب را می شکافد.

ف ل ک

فُلک: کشتی. کشتی های فراوان. «وَالْفُلْک الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ» (بقره/ 164) و کشتی هایی که در دریا حرکت می کنند.

فَلَک: راه گردش ستارگان. «کلٌّ فِی فَلَک یَسْبَحُونَ» (انبیاء/ 33) هر یک از ماه و خورشید در فلکی (مداری) شنا می کنند.

ص:327

ف ل ن

فُلان: کنایه از یک انسان است. «لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَاناً خَلِیلاً» (فرقان/ 28) ای کاش فلانی را دوست نگرفته بودم.

ف ن د

تفنید: نسبت دادن رأی کسی به ضعف. دروغ نسبت دادن. «لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ» (یوسف/ 94) اگر مرا به ضعف رأی نسبت ندهید و متهم نکنید.

ف ن ن

اَفنان: شاخه ها. رنگها. انواع شاخه های سبز و شاداب. «ذَوَاتَا أَفْنَانٍ» (رحمن/ 48) آن دو باغ دارای درختهای شاداب و سرسبز هستند.

ف ن ن

فانٍ: از بین رونده. سپری شونده. «کلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ» (رحمن/ 26) هرکس که بر روی زمین است از بین خواهد رفت.

ف ه م

تفهیم: فهماندن. اعلام کردن. «فَفَهَّمْنَاهَا سُلَیْمَانَ» (انبیاء/ 79) و ما آن قضاوت را به سلیمان فهماندیم.

ف و ت

فَوت: از دست رفتن. «فَلَا فَوْتَ» (صباء/ 51) پس عذاب آنها از دست نخواهد رفت.

تفاوت: اختلاف در اوصاف. «مَّا تَرَی فِی خَلْقِ الرَّحْمَنِ مِن تَفَاوُتٍ» (ملک/ 3) خلقت هر مخلوقی از روی حکمت است و لذا اختلاف و اضطراب و ناسازگاری بین مخلوقات الهی نمی بینی.

ف و ج

فوج: در اصل به معنای جماعت و طایفه است. «کلَّمَا أُلْقِیَ فِیهَا فَوْجٌ» (ملک/ 8) هر گروهی از کفّار یا گناهکاران که در آتش افکنده شوند.

ص:328

افواج: جمع فوج: دسته ها. «یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجاً» (نصر/ 2) مردم گروه گروه وارد دین خدا می شوند.

ف و ر

فَور: غلیان شدید و جوش آمدن چیزی و در عجله و شتاب هم استعاره شده است. «وَفَارَ التَّنُّورُ» (هود/ 40) آب از تنور جوشید. «وَیَأْتُوکم مِّن فَوْرِهِمْ هَ_ذَا» (آل عمران/ 125) به شتاب و در همان ابتدای گرمی و حرارت قبل از آن که دلش نسبت به آن سرد شود و گرمای علاقه اش فرو نشیند به سوی شما آمد.

ف و ز

فَوز: کامیابی. به مراد رسیدن. «وَ مّنْ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ» (آل عمران/ 185) و کسی که داخل بهشت شود به تحقیق که رستگار و کامیاب شده است. «فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِیمًا» (نساء/ 73) به رستگاری و کامیابی بزرگی دست یافت.

مَفاز: پیروز شدن. دست یافتن به مقصود. «إِنَّ لِلْمُتَّقِینَ مَفَازاً» (نبأ/ 31) برای متقیان نجات و رستگاری و پیروزی است.

مَفازة: نجات و رهایی. «فَلاَ تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفَازَةٍ مِّنَ الْعَذَابِ» (آل عمران/ 188) گمان نکنید که آنان از عذاب رهایی دارند.

فائز: رستگار. «أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ» (حشر/ 20) بهشتیان رستگارانند.

ف و ض

تفویض: واگذار نمودن کار خود به دیگری. «وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اللَّهِ» (غافر/ 44) کار خودم را به خدا وا می گذارم.

ف و ق

فوق: بالا. «هُوَ الْقَادِرُ عَلَی أَن یَبْعَثَ عَلَیْکمْ عَذَابًا مِّن فَوْقِکمْ» (انعام/ 65) بگو خداوند تواناست که از آسمان بالای سر شما عذاب را نازل کند.

اِفاقة: از فَوْق گرفته شده: به هوش آمدن، سلامتی را بازیافتن. «فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ ...» (اعراف/143) پس وقتی که به هوش آمد گفت: …

ص:329

فَواق: از فَوْق گرفته شده: رجوع و بازگشت، تکرار، مهلت. «مَا لَهَا مِنْ فَوَاقٍ» (ص/15) برای این صیحه تکراری نیست (بلکه کار را یکسره تمام می کند) یا هیچ مهلت و یا بازگشتی پس از این صیحه وجود ندارد.

ف و م

فُوم: گندم. یا هر دانه ای که با آن نان بپزند. «وَفُومِهَا وَعَدَسِهَا» (بقره/ 61) و گندم و عدس که از زمین می روید.

ف و ه

فاه: دهان. در اصل فوه بوده که واو و ها را حذف کرده و میم به آن اضافه کرده و فَمْ گفتند، ولی در هنگام اضافه و جمع به اصل خود یعنی فوه برمی گردد و میم آن حذف می شود. «لِیَبْلُغَ فَاهُ» (رعد/ 14) تا به دهانش برساند.(1)

اَفواه: جمع فوه: دهانها. «یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَّا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ» (آل عمران/ 167) سخنانی به زبان می گویند که اعتقاد قلبی ایشان برخلاف آن است.

ف ی ء

فَیئ: در اصل به معنای برگشت و بازگشت است سپس به 2 معنی آمده است: 1_ سایه. چون با حرکت آفتاب از جایی به جایی حرکت می کند. 2_ غنیمت و مالی که از مشرکان بدست می آید. «مِمَّا أَفَاء اللَّهُ عَلَیْک» (احزاب/ 50) از آنچه که خداوند به تو بازگرداند از غنائم مشرکان.

تَفَیُّئ: بازگشت. «یَتَفَیَّأُ ظِلاَلُهُ عَنِ الْیَمِینِ وَالْشَّمَآئِلِ» (نحل/ 48) سایه هایش از راست و جوانب چپ برمی گردد.

ص:330


1- در الفیه ابن مالک چنین آمده است: فم به معنای دهان است که در صورت اضافه به ضمیر ها ، حرف م افتاده و در حالت رفعی با واو (فوه) و در حالت نصبی با الف (فاه) و در حالت جری با ی (فیه) می آید. (غیاثی کرمانی).

ف ی ض

فَیض: جریان شدید آب. روان شدن اشک. «وَّأَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ» (توبه/ 92) و چشمهایشان از گریه جاری می شود. (چنان به شدت می گریند که گویا چشمهایشان از حدقه بیرون آمده و همراه اشک جاری شده است.)

اِفاضة: سرریزی آب از بالا به پایین. عطا و بخشش. «أَفِیضُواْ عَلَیْنَا مِنَ الْمَاء» (اعراف/ 50) به ما نیز از آب عطا کنید. و گاهی به معنای کوچ کردن و حرکت کردن است. «فَإِذَا أَفَضْتُم مِّنْ عَرَفَاتٍ» (بقره/ 198) پس وقتی که از عرفات برگشتید. و گاهی به معنای دخول در عمل و سرگرمی و غور در آن و غوطه ور شدن است. «إِذْ تُفِیضُونَ فِیهِ» (یونس/ 61) وقتی که وارد و مشغول آن کار می شدید.

ف ی ل

فیل: حیوانی است معروف. «أَلَمْ تر کیْفَ فَعَلَ رَبُّک بِأَصْحَابِ الْفِیلِ» (فیل/ 1) ندیدی که خداوند چگونه با اصحاب فیل رفتار کرد.

ص:331

ص:332

حرف قاف

ق ب ح

مَقبوح: زشت. زشتی صورت یا عمل که موجب تنفر باشد. «وَیَوْمَ الْقِیَامَةِ هُم مِّنَ الْمَقْبُوحِینَ» (قصص/ 42) آنان در آخرت با قیافه ای بسیار زشت هستند.

ق ب ر

اَقبَرَهُ: برای او گور ساخت. او را به خاک سپرد. «ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ» (عبس/ 21) سپس او را میراند و به خاک سپرد.

مَقابِر: جمع مقبرة. گورستان و محل قبور. «حَتَّی زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ» (تکاثر/ 2) تا جایی که قبرها را زیارت کردید و به دیدار آنها رفتید…

قُبور: جمع قبر یعنی محل دفن مردگان. «وَمَا أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِی الْقُبُورِ» (فاطر/ 22) و تو نمی توانی چیزی را به کسانی که در گورستان هستند بشنوانی.

ق ب س

قَبَس: قطعه آتش که از جایی به جایی منتقل کنند. «لَّعَلِّی آتِیکم مِّنْهَا بِقَبَسٍ» (طه/ 10) باشد که پاره ای آتش برای شما بیاورم.

اقتباس: گرفتن پاره ای آتش یا نور. «انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِکمْ» (حدید/ 13) صبر کنید تا بهره ای از نور شما بگیریم.

ص:333

ق ب ض

قَبض: اصل آن گرفتن و گرد آمدن در چیزی است، ولی به دو معنای دیگری هم آمده است:

1_ بازگرفتن. «وَاللّهُ یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ» (بقره/ 245) خداوند باز می گیرد و گسترش می دهد.

2_ بخل و خودداری از انفاق. «وَیَقْبِضُونَ أَیْدِیَهُمْ» (توبه/ 67) و دست خود را می بندد.

قبضة: یک مشت از یک چیز. «قَبْضَةً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» (طه/ 96) یک مشت از اثر فرستاده.

مقبوضة: دریافت شده. «فَرِهَانٌ مَّقْبُوضَةٌ» (بقره/ 283) وثیقه گرفته شود.

ق ب ل

قَبل: پیش. «قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَکمْ» (طه/ 71) قبل از آنکه به شما اجازه دهم.

قَبِلَ: قبول کرد. «وَلاَ یُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ» (بقره/ 48) شفاعت از او پذیرفته نیست.

اَقبَلَ عَلَیه: روی آورد: «وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَی بَعْضٍ» (صافات/ 27) برخی روی به برخی دیگر آوردند و ملازم شدند.

اَقبَلَ اِلیه: به سوی او آمد. «فَأَقْبَلُوا إِلَیْهِ» (صافات/ 94) پس به سوی او روی آوردند.

تَقَبُّل: پذیرفتن. «رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا» (بقره/ 127) خدایا از ما بپذیر.

قابل: پذیرنده. «قَابِلِ التَّوْبات» (مؤمنون/ 3) و پذیرندۀ توبه است.

قبول: پذیرش. رضایت. «فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ» (آل عمران/ 37) پس خداوند او را به بهترین وجه پذیرفت.

متقابل: روبرو. «عَلَی سُرُرٍ مُّتَقَابِلِینَ» (صافات/ 44) روبروی یکدیگر بر تختها تکیه زده اند.

مستقبِل: به سوی کسی آمدن. «مُّسْتَقْبِلَ أَوْدِیَتِهِمْ» (احقاف/ 24) آن ابر به سوی وادی هایشان روی آورد.

قبلة: سمت نمازگزار. «فَلَنُوَلِّیَنَّک قِبْلَةً تَرْضَاهَا» (بقره/ 145) هر آینه تو را به قبله ای می گردانیم که راضی بشوی.

قَبیل: جماعت مردم. کفیل و ضامن. «أَوْ تَأْتِیَ بِاللّهِ وَالْمَلآئِکةِ قَبِیلاً» (اسراء/ 92) یا خدا و فرشتگان را بیاوری که ضامن صحّت گفتار تو باشند.

قبایل: جمع قبیلة. گروهی که افراد آن پشت در پشت فرزندان یک پدر باشند. «وَجَعَلْنَاکمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ» (حجرات/ 13) و شما را نژادها و قبیله های مختلف قرار دادیم.

ص:334

قُبُل: آنچه که در مقابل شخص قرار گیرد بگونه ای که با حواس آن را درک کنند. البته ممکن است که جمع قبیل هم باشد، یعنی دسته ها و طائفه ها. «وَحَشَرْنَا عَلَیْهِمْ کلَّ شَیْءٍ قُبُلاً» (انعام/ 11) تمام موجودات را طائفه طائفه جمع کرده و با آنها مواجه می سازیم. «إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ» (یوسف/ 26) (اگر گریبان او از پشت پاره شده…

قِبَل: جهت. نزد. سمت جلو چیزی. طاقت و توانایی. «فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لَّا قِبَلَ لَهُم» (نمل/ 37) پس با لشکریانی به سمت آنان برویم که طاقت رویارویی با آنها را نداشته باشند.

ق ت ر

قَتر: تنگ گرفتن بر نفقه عیال. «وَلَمْ یَقْتُرُوا» (فقان/ 67) کسانی که بر خود و عیالشان سخت نمی گیرند.

قَتُور: مبالغه برای کسی است که سخت می گیرد. بسیار بخیل و تنگ چشم. «وَکانَ الإنسَانُ قَتُوراً» (اسراء/ 100) و انسان بسیار تنگ چشم و سخت گیر است.

مُقتِر: تنگدست و سخت گیر. «وَعَلَی الْمُقْتِرِ قَدْرُهُ» (بقره/ 236) بر تنگدست است به اندازۀ خودش.

قَتَرَة: دودی که از سوختن چوب بلند می شود. «وَوُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ عَلَیْهَا غَبَرَةٌ تَرْهَقُهَا قَتَرَةٌ» (عبس/ 40 _ 41) و چهره هایی که گویا غبار و خاک بر آن نشسته و دود سیاه آن را فرا گرفته است.

ق ت ل

قَتل: کشتن. «وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ» (بقره/ 251) داود جالوت را کشت.

تقتیل: فراوان کشتن. «یُقَتِّلُونَ أَبْنَاءکمْ» (اعراف/ 141) فرزندانتان را فراوان می کشتند.

مقاتلة: با یکدیگر کارزار نمودن. «وَقَاتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَکمْ» (بقره/ 190) در راه خدا با آنانکه به جنگ و دشمنی شما برخیزند جهاد کنید.

اقتتال: با یکدیگر جنگیدن و همدیگر را کشتن. «فَوَجَدَ فِیهَا رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلَانِ» (قصص/ 15) موسی دو نفر را دید که با هم میجنگند.

قِتال: از باب مفاعله یعنی با هم کارزار و دشمنی کردن. «قُلْ قِتَالٌ فِیهِ کبِیرٌ» (بقره/ 217) بگو که جنگیدن در آن گناهی بزرگ است.

ص:335

قَتلی: کشتگان. «کتِبَ عَلَیْکمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَی» (بقره/ 187) بر شما دربارۀ کشتگان قصاص واجب شد.

ق ث أ

قِثّاء: خیار. «مِن بَقْلِهَا وَقِثَّآئِهَا» (بقره/ 61) از سبزی و خیار که از زمین می رویند برای ما بخواه.

ق ح م

اقتحام: در تنگنا یا کار سختی با فشار وارد شد. «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ» (بلد/ 11) پس در راه پرزحمتی درنیامد.

مُقتَحِم: اسم فاعل از اقتحام یعنی کسی که با رنج و زحمت وارد شده است. «هَذَا فَوْجٌ مُّقْتَحِمٌ» (ص/ 59) این یک فوج و گروهی هستند که با شما در رنج هستند.

ق د ح

قَدح: چوب یا سنگ به هم زدن برای جستن آتش. «فَالْمُورِیَاتِ قَدْحاً» (عادیات/ 2) پس قسم به سم اسبها که در هنگام حرکت در سنگلاخها جرقه افروزند و آتش از سنگها بیرون می آورند.

ق د د

قَدّ: شکافتن و دریدن چیزی از طول. «وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِن دُبُرٍ» (یوسف/ 25) و پیراهنش را از پشت دریده.

قِدد: جمع قدّة است به معنای متفرق ها. «طَرَائِقَ قِدَداً» (جن/ 11) راههای متفرق.

ق د ر

قَدر: مقدار و کمیت هر چیزی. و استعاره برای فهمیدن و شناخت چیزی هم شده است. چرا که غالبا اندازه گیری با توصیف و تعریف آن همراه است. «لاَّ یَقْدِرُونَ عَلَی شَیْءٍ مِّمَّا کسَبُواْ» (بقره/ 264) نمی توانند بر چیزی از عملکرد های خود دست بیابند و بفهمند.

قَدَر: مقدار و اندازه چیزی به حسب وزن و مکان و زمان. «إِنَّا کلَّ شَیْءٍ خَلَقْنَاهُ بِقَدَرٍ» (قمر/ 49) ما هرچه آفریدیم به اندازه و بر وفق حکمت و مصلحت بود. و معنای دیگر تنگ و سخت گرفتن است. «وَمَن قُدِرَ عَلَیْهِ رِزْقُهُ» (طلاق/ 7) و هر کس که بر او تنگ شود رزقش…

ص:336

قادر: قدیر: از اسامی زیبای خداوند که دلالت بر توانایی او بر انجام هر کاری می کند. «إِنَّهُ عَلَی رَجْعِهِ لَقَادِرٌ» (طارق/ 8) او بر برگرداندنش تواناست. «إِنَّ اللَّه عَلَی کلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ» (بقره/ 20) او بر هر کاری تواناست.

مقتدر: توانا بر هر کاری. «وَکانَ اللَّهُ عَلَی کلِّ شَیْءٍ مُّقْتَدِرًا» (کهف/ 45) و خداوند بر هر کاری توانا است.

تقدیر: اندازه گیری. فرمان دادن. محدود کردن حوادث و اشیاء به علل مادی و شرایط زمانی و مکانی. «فَقَدَّرَهُ تَقْدِیراً» (فرقان/ 2) پس آن را اندازه گرفت به اندازۀ دقیق.

مقدور: واقعی، شدنی و جاری بر مقداری که موافق حکمت است. «وَکانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَّقْدُوراً» (احزاب/ 38) امر الهی حکمی بود انجام شدنی و موافق با حکمت.

مقدار: اندازۀ چیزی از لحاظ وزن و مساحت و شماره. «وَکلُّ شَیٍْ عِنْدَهُ بِمِقْدَارٍ» (رعد/ 8) و هر چیزی نزد خداوند به اندازۀ معین است.

قُدُور: جمع قِدر: دیگ. «وَقُدُورٍ رَّاسِیَاتٍ» (سباء/ 13) دیگهای محکم که بر پایه ها استوار بودند.

ق د س

تقدیس: پاک کردن. منزه داشتن. «وَنُقَدِّسُ لَک» (بقره/ 30) و ما تو را تقدیس می کنیم.

قُدُّوس: از اسامی زیبای خداوند. یعنی پاک و منزه از تمام عیوب و نواقص. «الْمَلِک الْقُدُّوسِ» (جمعه/ 1) پادشاه پاک بی خلل و مبرّا از هر گونه عیب و نقص.

مُقَدَّس: پاکیزه. «إِنَّک بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًی» (طه/ 12) تو در وادی پاکیزه ای می باشی که بسیار پاک است.

روح القُدُس: جبرئیل. «وَأَیَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» (بقره/ 87) و او را به روح القدس تأیید کردیم.

ق د م

قَدِمَ: قصد کرد به سوی کاری. «وَقَدِمْنَا إِلَی مَا عَمِلُوا» (فرقان/ 23) و ما توجه به اعمال فاسد آنها کردیم.

یقدُمُ: جلو می افتد و پیشی می گیرد. «یَقْدُمُ قَوْمَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ» (هود/ 98) فرعون پیشقدم می شود بر قوم خود در قیامت.

ص:337

تقدیم: پیش فرستادن. «یَوْمَ یَنظُرُ الْمَرْءُ مَا قَدَّمَتْ یَدَاهُ» (نبأ/ 40) روزی که هرکس به هرچه که از پیش فرستاده می نگرد.

تَقَدُّم: پیش افتادن. «لِمَنْ شَاءَ مِنْکمْ أَنْ یَتَقَدَّمَ أَوْ یَتَأَخَّرَ» (مدثر/ 27) برای کسی که بخواهد پیش یا پس افتد.

اِستقدام: در خواست پیشقدم شدن. «وَلاَ یَسْتَقْدِمُونَ» (اعراف/ 34) طلب تقدم نمی کنند.

قَدیم: پیشین. کهن. سابق. «هَذَا إِفْک قَدِیمٌ» (احقاف/ 11) این افسانه کهن است.

اَقدَم: پیشین تر. «أَنتُمْ وَآبَاؤُکمُ الْأَقْدَمُونَ» (شعراء/ 76) شما و پدران پیشین ترتان.

مستقدم: پیش رفته. «وَلَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِینَ مِنکمْ» (حجر/ 24) ما پیش رفتگان شما را می شناسیم.

اَقدام: جمع قَدَم یعنی از سرانگشتان پا تا ساق. «وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا» (بقره/ 250) ما را ثابت قدم بدار.

ق د و

اِقتداء: پیروی کردن. «فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ» (انعام/ 90) پس به هدایت آنان اقتدا کن.

مُقتَدُون: اقتدا کنندگان. «وَإِنَّا عَلَی آثَارِهِم مُّقْتَدُونَ» (زخرف/ 23) ما به راه و روش پدرانمان اقتدا می کنیم.

ق ذ ف

قَذف: پرتاب چیزی از فاصله دور. انداختن هر چیزی و استعاره است از برای ناسزا گفتن و عیب گرفتن. «فَاقْذِفِیهِ فِی الْیَمِّ» (طه/ 39) بچّه خود را به دریا بیفکن.

یَقذِف: هدف قذف قرار می دهد. «وَیَقْذِفُونَ بِالْغَیْبِ مِن مَّکانٍ بَعِیدٍ» (سبأ/ 53) و نادانسته از راه دور سخن را رها می کنند.

ق ر ر

قَرار: ثابت شدن و آرمیدن در یک محل. «جَعَلَ لَکمْ الْأَرْضَ قَرَارًا» (مؤمنون/ 64) زمین را آرامگاه شما قرار داد.

قُرَّةُ العَین: آرامش چشم کنایه از خوشحالی و سرور. «قُرَّتُ عَیْنٍ لِّی وَلَک» (قصص/ 9) این طفل مایة خوشحالی من و تو است.

ص:338

اِقرار: اثبات عمل یا جنایتی برای خود با زبان یا عمل. «ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ» (بقره/ 84) سپس اقرار کردید.

اِستقرار: پا برجا شدن. «فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ» (اعراف/ 143) اگر در محل خود استقرار یافت.

مُستَقَرّ: قرارگاه ثابت. «وَلَکمْ فِی الأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ» (بقره/ 36) و برای شما در زمین محل استقرار است.

مُستَقِرّ: دائم. ثابت. «عَذَابٌ مُّسْتَقِرٌّ» (قمر/ 38) عذابی دائم و ثابت.

قواریر: جمع قارورة یعنی آبگینه. شیشه. بلور. «صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ مِّن قَوَارِیرَ» (نمل/ 44) قصری تراشیده از بلور است.

ق ر ء

قرآن: خواندن. «إِنَّ هَ_ذَا الْقُرْآنَ یِهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ» (اسراء/ 9) این قرآن بدرستی که هدایت می کند به راهی که قدیم تر است.

اقرأ: بخوان. «اقْرَأْ کتَابَک» (اسراء/ 14) کتابت را بخوان.

قُروء: جمع قرء به معنای حیض و طهارت. (از لغات اضداد است). «یَتَرَبَّصْنَ بِأَنفُسِهِنَّ ثَلاَثَةَ قُرُوَءٍ» (بقره/ 228) سه حیض (یا سه پاکی) باید صبر کنند.

اِقْراء: از قَرَءَ گرفته شده: خوانا کردن. «سَنُقْرِئُک فَلَا تَنسَی» (اعلی/6) به زودی تو را خوانا خواهیم کرد که فراموش نکنی.

ق ر ب

قُرب: نزدیک.(1) «وَلاَ تَقْرَبَا هَ_ذِهِ الشَّجَرَةَ» (بقره/ 35) به این درخت نزدیک نشوید.

تقریب: نزدیک بردن. «فَقَرَّبَهُ إِلَیْهِمْ» (ذاریات/ 27) گوساله بریان را نزدیک او برد.

اقتراب: نزدیک شدن. «اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ» (انبیاء/ 1) حساب مردمان نزدیک شد.

قُربی: خویشان. «ذِی الْقُرْبَی» (نساء/ 36) و به خویشاوندان و صاحبان قرابت.

مُقَرَّب: نزدیک گشته. «وَمِنْ الْمُقَرَّبِینَ» (نساء/ 45) و از نزدیک شدگان. صاحبان قرابت.

ص:339


1- قُرب گاهی کنایه از همبستر شدن است. و لا تقربوهن . (بقره/ 222) با آنها همبستر نشوید.

قُربان: آنچه که موجب تقرّب می شود. «إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا» (مائده/ 27) آنگاه که آن دو برادر قربانی کردند.

قُرُبات: جمع قربت، عبادات یا اعمال خیری که موجب نزدیکی به خدا هستند. «وَیَتَّخِذُ مَا یُنفِقُ قُرُبَاتٍ عِندَ اللّهِ» (توبه/ 99) انفاقات خود را موجب تقرب الهی می داند.

قریب: نزدیک. «إِنَّ رَحْمَةَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنْ الْمُحْسِنِینَ» (اعراف/ 65) رحمت الهی به نیکوکاران نزدیک است.

اَقرَب: نزدیک تر. «اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَی» (مائده/ 8) به عدالت رفتار کنید که به تقوا نزدیک است.

مُقَرَّب: نزدیک شده. «عَیْناً یَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ» (مطففین/ 28) چشمه ای که مقرّبان از آن می نوشند.

مَقرَبة: خویشاوندی. «یَتِیماً ذَا مَقْرَبَةٍ» (بلد/ 15) یتیمی که خویشاوند است.

قُرْبَة: تقرّب و نزدیکی. «أَلَا إِنَّهَا قُرْبَةٌ لَهُمْ» (توبه/99) آگاه باشید که این انفاق مایه تقرّب و نزدیکی آن ها به خداست.

ق ر ح

قَرح: زخم خارجی که به بدن می رسد، در مقابل قُرح یعنی زخمی که از دمل از داخل بدن ایجاد می شود. «إِن یَمْسَسْکمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِّثْلُهُ» (آل عمران/ 140) اگر در جنگ مجروح شدید، کفار هم در جنگ مثل شما مجروح می شوند.

ق ر د

قِرَدَة: جمع قِرَد یعنی بوزینگان. «فَقُلْنَا لَهُمْ کونُواْ قِرَدَةً» (بقره/ 65) به آنان گفتیم که بوزینه باشید.

ق ر ض

قَرض: در اصل به معنای قطع کردن و بریدن است و مقراض هم ابزار بریدن است. و گاهی کنایه از دوری و کناره گیری و تجاوز کردن می آید. «تَّقْرِضُهُمْ ذَاتَ الشِّمَالِ» (کهف/ 17) آفتاب

ص:340

که غروب می کرد، در جانب چپ غار قرار می گرفت و اصحاب کهف را در جانب دیگر می گذارد و ازآنها دور می شد. یعنی آنها از حرارت آفتاب هنگام طلوع و غروب مصون بودند.

قرض حسن: انفاق شایسته و به مورد و از روی جان و دل. «مَّن ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا» (بقره/ 245) کیست که به خداوند قرض نیکو بدهد.

ق ر ط س

قرطاس: برگ و کاغذی که در آن چیزی می نویسند. «وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَیْک کتَابًا فِی قِرْطَاسٍ» (انعام/ 7) اگر این قرآن را بصورت کتابی در کاغذ می فرستادیم….

قَراطیس: جمع قِرْطاس: کاغذها، صحیفه ها. «تَجْعَلُونَهُ قَرَاطِیسَ تُبْدُونَهَا وَتُخْفُونَ کثِیرًا» (انعام/91) آن را کاغذهایی قرار داده و آشکار می کنند و بسیاری از آن ها را مخفی می سازند.

ق ر ع

قارعة: کوبنده. «الْقَارِعَةُ» (قارعه/ 1) کوبنده. (روز قیامت).

ق ر ف

اقتراف: در اصل به معنای برهنه کردن چوب درخت از پوست است و غالبا به معنای بدست آوردن چیزی استعمال می شود. خوب باشد یا بد. ولی در اکثر موارد در قرآن به معنای کسب اعمال زشت آمده است. «سَیُجْزَوْنَ بِمَا کانُواْ یَقْتَرِفُونَ» (انعام/ 120) به زودی به سزای کارهای زشتشان می رسند.

ق ر ن

قَرن: اهل یک روزگار که مقارن با یکدیگر بسر می برند. «وَأَنْشَأْنَا مِن بَعْدِهِمْ قَرْنًا آخَرِینَ» (انعام/ 6) و از پی آنها مردمانی دیگر به وجود آوردیم.

قُرَناء: جمع قرین یعنی همنشینان. «وَقَیَّضْنَا لَهُمْ قُرَنَاء» (فصلت/ 25) ما برای آنها همنشینانی (از شیاطین جنّی و انسی) قرار می دهیم.

مُقرَّنین: به هم نزدیک و بسته شدگان. «یَوْمَئِذٍ مُّقَرَّنِینَ فِی الأَصْفَادِ» (ابراهیم/ 49) تبهکاران در زنجیرها به هم بسته اند.

ص:341

مُقْرِنین: جمع مُقْرِن یعنی نزدیک آورنده. «وَمَا کنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ» (زخرف/ 13) و ما نمی توانستیم این مرکب را تسخیر کنیم.

مُقتَرنین: به هم پیوستگان. «أَوْ جَاء مَعَهُ الْمَلَائِکةُ مُقْتَرِنِینَ» (زخرف/ 53) یا فرشتگان همراه او بیایند، درحالیکه به هم پیوسته و بسته اند.

ذی القرنین: شخصیتی که سه مرتبه نام او در سورۀ کهف آمده است. آیات 83 و 86 و 94. «یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ» (کهف/ 86) ای ذوالقرنین.

ق ر ی

قَریة: دهکده. آبادی بزرگ که دارای جمعیت زیاد و کشتزار و از مدینه کوچکتر است. «وَکأَیِّن مِّن قَرْیَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهَا» (طلاق/ 8) چه بسیار قریه ها که اهالی آن بر خداوند و پیغمبران او عاصی شدند و سرکشی کردند.

اُمُّ القُری: مادر شهرها. مکه. «وَلِتُنذِرَ أُمَّ الْقُرَی وَمَنْ حَوْلَهَا» (انعام/ 92) تا ام القری و اطرافش را هشدار دهی.

قریش: قبیله معروفی که نسبتشان به نضر بن کنانه می رسد. شاید از قَرّشَ گرفته شده یعنی به کسب مال پرداخت. با نیزه بر صف سپاه زد. «لِإِیلَافِ قُرَیْشٍ» (ایلاف/ 1) برای الفت دادن قریش.

ق س ر

قَسوَرَة: قهر و غلبه. شیر و صیاد و تیرانداز. «کأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ فَرَّتْ مِن قَسْوَرَةٍ» (مدثر/ 51) چون گورخران که از شیر یا صیاد یا تیرانداز می گریزد.

ق س س

قسّیس: رئیس مسیحیان. «ذَلِک بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّیسِینَ وَرُهْبَانًا» (مائده/ 82) چون آنها کشیشان و راهبان دارند.

ق س ط

قِسط: عدالت. «قُلْ أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ» (اعراف/ 29) بگو خداوند دستور به عدالت داده است.

مُقسِطین: جمع مُقسِط اسم فاعل قِسط است. «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ» (حجرات/ 9) خداوند عدالت پیشگان را دوست دارد.

ص:342

قاسطین: جمع قاسط اسم فاعل قَسط است. «وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً» (جن/ 15) و امّا ستمگران هیزم جهنم هستند.

قِسطاس: ترازو: قپان که ترازوی زبانه دار بزرگ است. «وَزِنُواْ بِالقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ» (اسراء/ 35) و با ترازوی راست و درست کالا را وزن کنید.

ق س م

اَقسَمَ: سوگند یاد کرد. «وَأَقْسَمُواْ بِاللّهِ» (انعام/ 109) به خدا سوگند یاد کردند.

تَقاسُم: هر یک برای دیگری سوگند یاد کردند. «تَقَاسَمُوا بِاللَّهِ» (نمل/ 49) به خدا هم قسم شوید.

استقسام: طلب قسمت کردن. «وَأَن تَسْتَقْسِمُواْ بِالأَزْلاَمِ» (مائده/ 3) با ازلام طلب قسمت نکنید.

قسمة: اسم است از اقسام یعنی بهره و نصیب. «وَنَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمَاء قِسْمَةٌ بَیْنَهُمْ» (قمر/ 28) و به آنها خبر ده که آب چشمه میان آنها و ناقه تقسیم شده است.

مقسوم: بخش شده. جدا شده. «لِّکلِّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ» (حجر/ 44) جهنم هفت در دارد و برای هر دری از آن بهره ای معین است.

مُقَسِّمات: جمع مقسّم یعنی تقسیم کنندگان. «فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً» (ذاریات/ 4) پس سوگند به فرشتگانی که تقسیم کنندۀ امور و روزی خلایقند.

اقتسام: بخش بخش کردن. به هم سوگند خوردن. «کمَا أَنزَلْنَا عَلَی المُقْتَسِمِینَ» (حجر/ 90) چنانکه آن را بر بخش کنندگان نازل کردیم.

مُقاسَمَة: مفاعله از قاسَمَ برای تأکید است نه قسم خوردن دو نفر: به تأکید قسم یاد کرد. «وَقَاسَمَهُمَا إِنِّی لَکمَا لَمِنْ النَّاصِحِینَ» (اعراف/21) شیطان با تأکید قسم یاد کرد که من خیرخواه شما دو نفرم.

ق س و

قَسِی: غلیظ و سخت و تاریک شد. «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکم» (بقره/ 74) سپس قلبهای شما قسی و سخت گردید.

ص:343

قاسیة: غلیظ و سخت. «فَوَیْلٌ لِّلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُم» (زمر/ 22) پس وای بر کسانی که قلبهایشان سخت و سنگین و شقی است.

قَسْوَة: از قَسْو گرفته شده: قساوت و سنگدلی. «فَهِیَ کالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً» (بقره/74) پس آن دل ها مانند سنگ و یا سخت تر از آن ها باشند.

ق ش ع ر

اِقشِعرار: لرزیدن پوست و مرتعش شدن. «تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ» (زمر/ 23) پوست خداترسان از تلاوت قرآن می لرزد.

ق ص ص

قَصَّ: در پی او رفت. سرگذشت گفت. «وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ» (قصص/ 11) و به خواهرش گفت: دنبال برادرت برو و او را تعقیب کن. «وَرُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُمْ عَلَیْک» (نساء/ 164) پیامبرانی که داستان و سرگذشت آنها را برای تو گفتیم.

قَصَص: خبر. اثر پا که در جاده باشد. «فَارْتَدَّا عَلَی آثَارِهِمَا قَصَصًا» (کهف/ 64) پس موسی و رفیقش دنبال نشان پای خود را گرفتند. «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْک أَحْسَنَ الْقَصَصِ» (یوسف/ 3) ما بهترین خبر را برای تو حکایت می کنیم.

قِصاص: انتقام گرفتن از جنایتکار. «وَلَکمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ» (بقره/ 179) و برای شما در قصاص زندگی است.

ق ص د

قَصد: آهنگ کردن. میانه روی و راه راست. «وَاقْصِدْ فِی مَشْیِک» (لقمان/ 19) و در راه رفتن خود میانه رو باش. «وَعَلَی اللّهِ قَصْدُ السَّبِیلِ» (نحل/ 9) و بر خداست نمودن راه راست.

قاصد: راه آسان و بدون مشقّت. «لَوْ کانَ عَرَضاً قَرِیباً وَسَفَراً قَاصِداً لاَّتَّبَعُوک» (توبه/ 42) و اگر نفع مادی داشت و سفری آسان بود از تو پیروی می کردند.

 اقتصاد: میانه روی در امور. «مِّنْهُمْ أُمَّةٌ مُّقْتَصِدَةٌ» (مائده/ 66) گروهی از آنان میانه رو هستند.

ق ص ر

قَصر: کوتاه شدن. کم شدن. «أَن تَقْصُرُواْ مِنَ الصَّلاَةِ» (نساء/ 101) اینکه از نماز بکاهید.

ص:344

قاصِرات الطَرف: زنانی که فقط به شوهر خود می نگرند. «فِیهِنَّ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ» (رحمن/ 56) در آن بهشتها زنانی هستند که فقط به شوهران خود می نگرند.

مقصورات: جمع مقصورة زنان پردگی که از خانه خارج نمی شوند. «حُورٌ مَّقْصُورَاتٌ فِی الْخِیَامِ» (رحمن/ 72) حوریانی پرده نشین در خیام بسر می برند.

مُقَصِّرین: تقصیر کنندگان. «مُحَلِّقِینَ رُؤُوسَکمْ وَمُقَصِّرِینَ» (فتح/ 27) در حالی که سر تراشیدگان و تقصیر کننندگان هستند.

قَصر: کوشک. کاخ. (چرا که به خاطر دیوار و حصاری که دارد دست دیگران از آن کوتاه است.) «وَقَصْرٍ مَّشِیدٍ» (حج/ 45) و قصرهای گچ کاری شده.

قُصُور: جمع قصر یعنی کاخها. «تَتَّخِذُونَ مِن سُهُولِهَا قُصُوراً» (اعراف/ 74) و شما از خاک های نرم کاخها می سازید.

ق ص ف

قاصف: درهم شکننده. «فَیُرْسِلَ عَلَیْکمْ قَاصِفا مِّنَ الرِّیحِ» (اسراء/ 69) پس بر شما تندبادی کوبنده و درهم شکننده می فرستد.

ق ص م

قَصم: درهم کوبید. «وَکمْ قَصَمْنَا مِن قَرْیَةٍ کانَتْ ظَالِمَةً» (انبیاء/ 11) چه بسیار روستاها که ستمگر بودند و ما آنها را در هم کوبیدیم.

ق ص و

قُصوی(1): مؤنث اَقصی یعنی دورتر. «وَهُم بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوَی» (انفال/ 42) و آن ها در کنارۀ دورتر (نسبت به مدینه) بودند.

اقصی: دورتر. «إِلَی الْمَسْجِدِ الأَقْصَی» (اسراء/ 1) تا مسجد الاقصی.

قَصِّی: دور. «فَانتَبَذَتْ بِهِ مَکاناً قَصِیّاً» (مریم/ 22) پس او را به مکانی دور برد.

ص:345


1- هرچند که قاعده آن است که واو تبدیل به یاء شود، ولی چون اهل حجاز آن را تبدیل نکردند متابعت می شود.

ق ض ب

قَضب: میوه جات بوته ای چون خیار و کدو و بادمجان. «وَعِنَباً وَقَضْباً» (عبس/ 28) و انگور و میوه های بوته ای.

ق ض ض

اِنقَضَّ: شکست. «فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَنْ یَنقَضَّ» (کهف/ 77) و در آن دیواری دیدند که نزدیک بود ویران شود و بیفتد.

ق ض ی

قَضی: به چند معنی آمده است: 1_ امر و فرمان داد: « وَقَضَی رَبُّک أَلاَّ تَعْبُدُواْ» (اسراء/ 23) و خدایت فرمان داد که جز او را نپرستید و… 2_ اعلام کرد: « وَقَضَیْنَا إِلَی بَنِی إِسْرَائِیلَ» (اسراء/ 4) و به بنی اسرائیل اعلام کردیم که… 3_ حکم کرد: « وَاللَّهُ یَقْضِی بِالْحَقِّ» (مؤمن/ 20) و خداوند به حق حکم می کند. 4_ آفرید و ابداع کرد: «فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ» (فصلت/ 12) هفت آسمان را آفرید. 5_ انجام داد و به پایان رسانید: «یَا لَیْتَهَا کانَتِ الْقَاضِیَةَ » (الحاقه/ 27) ای کاش مرگ پایان کار بود.

مُقَنْطَرَة: اسم مفعول از قنطار یعنی انبوه شده و انباشته. «الْمُقَنْطَرَةِ» (آل عمران/14) انبوه و انباشته شده.

قاض: حکم کننده، حکمران. «فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ» (طه/72) پس حکم کند به آن چه حکم کننده هستی.

مَقْضِیّ: از قَضَیَ گرفته شده: قطعی شده، حکم شده. «وَکانَ أَمْرًا مَقْضِیًّا» (مریم/21) و این کاری قطعی شده است.

ق ط ط

قِطّ: بهره و نصیب(1). «وَقَالُوا رَبَّنَا عَجِّل لَّنَا قِطَّنَا» (ص/ 16) بهرۀ ما را از عذاب در دنیا برسان.

ص:346


1- قط در اصل به معنای بریدن سریع چیزی از عرض است.

ق ط ر

اَقطار: جمع قُطر یعنی جوانب و کرانه ها. «وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَیْهِم مِّنْ أَقْطَارِهَا» (احزاب/ 14) اگر لشکر کفار به اطراف مدینه درآیند.

قِطر: مس گداخته. آهن مذاب. «آتُونِی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْرًا» (کهف/ 96) قطعات آهن بیاورید مس گداخته بالای تخته های آهن بریزم تا یکپارچه شود.

قَطِران: ماده سیاه رنگ و بدبویی است که به شتران گرگین می مالند و در قیامت بر بدن مجرمان مانند پیراهن بدنشان را بپوشاند. «سَرَابِیلُهُم مِّن قَطِرَانٍ» (ابراهیم/ 50) لباس اهل جهنم چیزی است که آتش به سرعت در آن نفوذ می کند. مانند لباسی که به آن روغن مالیده باشند.

ق ن ط ر

قِنطار: وزن معینی برای پول مثل چهل اوقیه یا همیان پر یا پوست گاوی از طلا. «وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ» (آل عمران/ 14) مالهای فراوان انباشته و بر روی هم از طلا و نقره.

قَناطیر: جمع قِنْطار: یعنی مال زیاد و پل را قَنْطَرَة می گویند. چرا که وسیله عبور است، همانطور که مال زیاد وسیلة عبور از مشکلات است. «وَالْقَنَاطِیرِ» (آل عمران/14) و مال های انبوه و زیاد.

ق ط ع

قَطع: جدا کردن. هلاک کردن. باطل ساختن. مانع شدن. «وَقَطَعْنَا دَابِرَ الَّذِینَ کذَّبُواْ بِآیَاتِنَا» (اعراف/ 72) و نسل کسانی را که به تکذیب آیات ما پرداختند قطع کردیم.

تَقطیع: مبالغه است برای بریدن و پاره پاره کردن و دلالت بر تکرار فعل دارد. «وَقَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» (یوسف/ 31) دستهای خود را ببریدند.

تَقَطُّع: پاره پاره شدن. گسسته شدن. «إِلاَّ أَن تَقَطَّعَ قُلُوبُهُمْ» (توبه/ 110) مگر آنکه دلهایشان از هم متلاشی شود.

قِطَع: جمع قطعه یعنی پاره و بریدۀ هر چیزی. «وَفِی الأَرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ» (رعد/ 4) و در زمین قطعاتی پهلوی هم هست یا باغهایی از تاک و کشتزار و نخل.

قاطعة: برنده. جدا کننده. فیصل دهنده. «مَا کنتُ قَاطِعَةً أَمْراً» (نمل/ 32) من نمی توانم بدون حضور شما کاری را فیصله بدهم.

ص:347

مقطوعة: بریده شده. تمام شده. شکسته شده. «لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ» (واقعه/ 33) نه میوه های بهشت تمام می شود و نه ممنوع.

قِطْع: بخش، قطعه. «فَأَسْرِ بِأَهْلِک بِقِطْعٍ مِنْ اللَّیْلِ» (هود/81) پس در پاسی از شب خاندانت را حرکت بده.

ق ط ف

قُطُوف: جمع قِطف بارهای درخت. میوه ها. خوشه های انگور. «قُطُوفُهَا دَانِیَةٌ» (حاقه/ 23) در بهشت میوه ها در دسترس همه است.

ق ط م ر

قِطمیر: پردۀ نازک که رو یا میان هسته خرما است. کنایه از چیز کم و اندک. مَا یَمْلِکونَ مِن قِطْمِیرٍ (فاطر/ 13) مالک پوست هسته خرما نیز نمی باشند.

ق ط ن

یَقطین: هر درختچه یکساله که دارای ساق نباشد و روی زمین پهن شود، چون کدو و خیار. «وَأَنبَتْنَا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِّن یَقْطِینٍ» (صافات/ 146) و درختی از کدو بر بالای سر او رویاندیم (تا بدن او را از حرارت آفتاب حفظ کند.)

ق ع د

قعود: نشستن در مقابل برخاستن. «فَاذْکرُواْ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا» (نساء/ 103) پس خدا را چه در حال قیام و چه در حال قعود (ایستاده و نشسته) به یاد بیاورید.

قُعود: گاهی جمع قاعد است. «الَّذِینَ یَذْکرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا» (آل عمران/ 191) کسانی که ایستاده و یا نشسته اند خدا را یاد می کنند.

قاعد: مفرد قاعدین کنایه از کسالت و تنبلی. «وَفَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَی الْقَاعِدِینَ» (نساء/ 95) خداوند مجاهدان را بر نشستگان فضیلت و برتری داده است.

قواعد: جمع قاعد یعنی زنانی که حیض نمی بینند. «وَالْقَوَاعِدُ مِنَ النِّسَاء» (نور/ 60) پیر زنانی که بازنشسته از شوهرند و حیض نمی بینند. و نیز به معنای پایه ها و اساس و بنیاد ساختمان است.

ص:348

«وَإِذْ یَرْفَعُ إِبْرَاهِیمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَیْتِ» (بقره/ 127) و چون ابراهیم پایه های خانه کعبه را بالا می برد.

قَعید: نشسته. مراقب. ملازم. «عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ» (ق/ 17) دو فرشته از راست و چپ نشسته اند.

مَقعَد: نشستن یا مکان نشستن و یا اقامت. «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ» (قمر/ 55) در جایگاه و نشیمنگاه صدق.

مَقاعِد: جمع مقعد: سنگرگاهها (جنگ). «مَقَاعِدَ لِلسَّمْعِ» (جن/ 9) نشیمنگاه ها برای شنیدن.

ق ع ر

مُنقَعِر: از قعر بر آمده. پایانۀ هر چیز. «أَعْجَازُ نَخْلٍ مُّنقَعِرٍ» (قمر/ 20) گویا تنه درختان نخلی بودند که از ریشه درآمده اند. (چون ریشه قسمت انتهایی یک درخت است).

ق ف ل

اَقفال: جمع قفل. «أَمْ عَلَی قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا» (محمد(ص) / 24) یا بر دلهای آنها قفلهایی نهاده شده است.

ق ف و

قَفو: پشت سر کسی رفتن. از پی کسی رفتن. «وَلاَ تَقْفُ مَا لَیْسَ لَک بِهِ عِلْمٌ» (اسراء/ 36) چیزی را که علم نداری، پیروی نکن.

تَقِفَیه: یکی را پشت سر دیگری درآوردن. «وَقَفَّیْنَا مِن بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ» (بقره/ 87) ما بعد از او پیغمبران را یکی بعد از دیگری فرستادیم.

ق ل ب

قُلوب: جمع قلب عضو ضربان داری است که ضربانهایش گردش خون را در عروق ایجاد می کند. «وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ» (احزاب/ 10) دلها به حنجره رسید. یعنی از شدت ترس، جانها به چنبره های گردن، بند شده است، چرا که ریه از شدت ترس پر باد و مرتفع می گردد و قلب نیز که وسط ریه ها است همراه آن بالا می آید.(1)

ص:349


1- برخی گفته اند که این یک مثل است، چرا که قلب بالا نمی آید.

قلب: گاهی به معنای عقل است. «إِنَّ فِی ذَلِک لَذِکرَی لِمَن کانَ لَهُ قَلْبٌ» (ق/ 37) در این تذکر است برای کسی که دارای قلب باشد، و گاهی به معنای بازگشت دادن است. «وَإِلَیْهِ تُقْلَبُونَ» (عنکبوت/ 21) و به سوی او برگشت داده می شوید.

تقلیب: وارونه کردن. حالی به حالی کردن. «وَنُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ» (انعام/ 110) و ما دل آنها را وارونه کردیم. «فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ کفَّیْهِ» (کهف/ 42) دستهایش را به هم می مالید و زیر و رو می کرد.

تَقَلُّب: برگشتن، گردیدن، از حالی به حالی دیگر درآمدن. «یَوْماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ» (نور/ 37) بیم دارند از روزی که در آن روز دلها از تشویش و اضطراب زیر و رو می شود.

انقلاب: برگشتن از رأی و عقیده و مرتد شدن. «وَمَن یَنقَلِبْ عَلَیَ عَقِبَیْهِ» (آل عمران/ 144) کسی که به قهقهرا و کفر پیشین برگردد ….

منقلب: اسم فاعل یعنی بازگشت کننده. «إِنَّا إِلَی رَبِّنَا مُنقَلِبُونَ» (اعراف/ 125) ما به سوی پروردگارمان بازگشت می کنیم.

ق ل د

قَلائد: جمع قَلادة یعنی گردنبند. «وَلاَ الْقَلآئِدَ» (مائده/ 2) و نه آنهایی را که علامت قربانی داشته باشند.

مَقالید: جمع مِقلاد یعنی کلیدها. «لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (زمر/ 63) کلیدهای آسمان ها و زمین در اختیار خداست.

ق ل ع

اقلاع: دستور ایستادن. «وَیَا سَمَاء أَقْلِعِی» (هود/ 44) ای آسمان باز ایست و باران را قطع کن.

ق ل ل

قَلَّ: کم شد. کم کرد. کم بود. «مِمَّا قَلَّ أَوْ کثُرَ» (نساء/ 7) زنان از ارث بهره دارند خواه مال کم باشد یا زیاد.

اِقلال: برداشتن. حمل کردن. سبک شمردن. «حَتَّی إِذَا أَقَلَّتْ سَحَاباً ثِقَالاً» (اعراف/ 57) تا آنگاه که بادها ابرها را گرچه سنگین هستند حمل می کنند.

ص:350

قلیل: کم. گاهی کنایه از حقارت. «وَاذْکرُواْ إِذْ أَنتُمْ قَلِیلٌ مُّسْتَضْعَفُونَ فِی الأَرْضِ» (انفال/ 26) یاد بیاورید که شما اندک بودید در روی زمین. «وَإِذْ یُرِیکمُوهُمْ إِذِ الْتَقَیْتُمْ فِی أَعْیُنِکمْ قَلِیلاً» (انفال/ 44) وقتی که آنها را در موقع برخورد در نظر شما اندک و ناچیز جلوه داد.

تقلیل: کوچک جلوه دادن. «وَیُقَلِّلُکمْ فِی أَعْیُنِهِمْ» (انفال/ 44) و شما را در چشم آنها اندک جلوه داد.

اَقَلّ: افعل تفضیل از قلیل است یعنی کمتر. «أَنَا أَقَلَّ مِنک مَالًا وَوَلَدًا» (کهف/ 39) من کمتر از تو مال و فرزند دارم.

ق ل م

قلم: خامه. آنچه که بدان می نویسند. «ن وَالْقَلَمِ» (قلم/ 1) قسم به قلم که ابزار کتابت است. و گاهی کنایه از تیرهایی است که با آنها قرعه می کشند. «إِذْ یُلْقُون أَقْلاَمَهُمْ» (آل عمران/ 44) زمانی که برای نگهبانی و کفالت مریم قرعه می کشیدند.

ق ل ی

قَلی: بی مهر شد. کینه ورزید. گوشت را پخت. «مَا وَدَّعَک رَبُّک وَمَا قَلَی» (ضحی/ 3) نه تو را واگذاشت و نه بر تو خشم گرفت.

قالٍ: اسم فاعل قَلی یعنی دشمن دارنده. «إِنِّی لِعَمَلِکم مِّنَ الْقَالِینَ» (شعراء/ 168) من از عمل شما خشمگین هستم و سخت آن را دشمن می دارم.

ق م ح

مُقمَح: از قَمح گرفته شده، یعنی سربلند کردن شتر هنگام خوردن آب که نشانۀ امتناع و خودداری از آب خوردن است. «فَهُم مُّقْمَحُونَ» (هود/ 44) پس آنها سر در هوا ماندگانند.

ق م ر

قمر: ماه که از خورشید کسب نور می کند و بدور زمین می چرخد و شب را روشن می کند و در اصل به معنای سفیدی در چیزی است و سپس ماه را بدلیل آنکه سفیدی در آسمان است قمر گفته اند. «وَالْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ» (یس/ 39) و برای ماه منازلی را تعیین کردیم که طی می کند.

ص:351

ق م ص

قمیص: پیراهن. آنچه که بدن را به آن می پوشانند. «اذْهَبُواْ بِقَمِیصِی هَ_ذَا» (یوسف/ 93) این پیراهن مرا نزد پدرم ببرید.

ق م ط ر

قَمطَریر: سخت. دراز بسیار سخت. «یَوْماً عَبُوساً قَمْطَرِیراً» (دهر/ 10) روز طولانی و دراز بسیار سخت.

ق م ع

مَقامِع: جمع مَقمَعة: گرزها. «وَلَهُم مَّقَامِعُ مِنْ حَدِیدٍ» (حج/ 21) نگهبانان جهنم گرزهای آهنین دارند (که اهل جهنم را با آنها می زنند.)

ق م ل

قُمَّل: مگس. شپش ریز. ملخ. کیک، حشره ای که به کشاورزی و انسان صدمه می رساند. «فَأَرْسَلْنَا عَلَیْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ» (اعراف/ 133) بر آنها فرستادیم طوفان و ملخ و شپش و…

ق ن ت

قنوت: به دو معنی آمده است: 1_ فرمانبرداری. «وَمَن یَقْنُتْ مِنکنَّ لِلَّهِ» (احزاب/ 31) هرکس از شما زنان که مطیع و فرمانبردار خدا و پیامبر باشد… 2_ خضوع و فروتنی عبد گونه در مقابل مولا. «وَقُومُواْ لِلّهِ قَانِتِینَ» (بقره/ 238) و برای خداوند با خضوع و فروتنی عبادت کنید.

قِطّ: بهره و نصیب، پرونده. «رَبَّنَا عَجِّلْ لَنَا قِطَّنَا» (ص/16) خداوند، نصیب ما را از عذاب هر چه زودتر بده و به جلو بینداز.

ق ن ط

قُنُوط: ناامید شدن. «لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ» (زمر/ 53) از رحمت خدا ناامید نباشید.

ق ن ع

قانع: راضی و خرسند به آنچه که به او داده اند بدون سؤال. «وَأَطْعِمُوا الْقَانِعَ وَالْمُعْتَرَّ» (حج/ 36) و به قانع و معتر (کسیکه سؤال می کند) بخورانید.

ص:352

مُقنِع: سربلند کننده و چشم در پیش دارنده. «مُقْنِعِی رُءُوسِهِمْ» (ابراهیم/ 43) کسانی که سر بلند کرده و چشم در پیش رو می افکنند از وحشت روز قیامت.

ق ن و

قِنوان: تثنیه و جمع قِنو است یعنی خوشه خرما. «وَمِنَ النَّخْلِ مِن طَلْعِهَا قِنْوَانٌ دَانِیَةٌ» (انعام/ 99) و از درخت خرما از شکوفه اش خوشه هایی که نزدیک به تناول و در دسترس است بیرون می آید.

ق ن ی

اِقناء: به کسی سرمایه دادن. کسی را خشنود کردن. کسی را با بخشیدن چیزی تسکین دادن. «وَأَنَّهُ هُوَ أَغْنَی وَأَقْنَی» (نجم/ 48) برای این آیه چند معنی شده است: 1_ خدای توانگر کند و سرمایه بخشد. 2_ توانگر کند به طلا و نقره و متاع دهد به چهارپایان. 3_ غنی گرداند به کفایت و سرمایه دهد به زیاده. 4_ غنی سازد به قناعت و راضی کند به رضای حق. 5_ هرکه را خواهد توانگر کند و هرکه را خواهد فقیر گرداند. 6_ ذات خود را از خلق بی نیاز گردانید و همه را به خود محتاج ساخت. 7_ هرکس را به معاش توانگر و به کسب بازوی خودش خشنود ساخت. 8_ توانگر ساخت و سرمایه ای از رضایت داد.

ق ه ر

قاهر: غالب و چیره. «وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ» (انعام/ 18) خداوند کمال اقتدار را بر بندگان دارد.

قهّار: صیغه مبالغه قهر و غلبه. «وَهُوَ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ» (رعد/ 16) خداوند یگانه مقتدری است که هیچ چیز برای او ممتنع نیست.

ق و ب

قاب: مقدار. اندازه. میان قبضه و گوشۀ کمان. «فَکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی» (نجم/ 9) پس قرب حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به حضرت حق به اندازه قوسی بود که میان قبضه تا گوشه کمان است (کنایه از نزدیکی به حضرت حق است).

ص:353

ق و ت

اَقوات: جمع قوت است. «وَقَدَّرَ فِیهَا أَقْوَاتَهَا» (فصلت/ 10) و خداوند روزی اهل زمین را در خود زمین مقدّر فرمود.

مُقیت: غالب و مقتدر و تقویت کننده. «وَکانَ اللّهُ عَلَی کلِّ شَیْءٍ مُّقِیتًا» (نساء/ 85) و خدا بر هر چیز غالب و روزی رسان و نگهدارنده است.

ق و س

قَوس: کمان… «فَکانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَی» (نجم/ 9) به اندازۀ دو قوس یا کمتر بود.

ق و ع

قاع: زمین تابان و نرم که در آن کوه نباشد. زمین پست و هموار و نرم دور از کوه و تپه. زمین نرم و همواری که آب بر آن بایستد. «فَیَذَرُهَا قَاعاً صَفْصَفاً» (طه/ 106) پست و بلندیهای زمین را چنان هموار گرداند که در آن هیچ پستی و بلندی نخواهی دید.

قیعة: از ماده قَوع به معنای زمین صاف هموار که درآن پستی و بلندی دیده نمی شود. «کسَرَابٍ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاء» (نور/ 39) مانند سرابی در یک زمین صاف و هموار است که انسان تشنه آن را آب می پندارد.

ق و ل

قَول: دارای چند معنی است:

1_ سخنی که از زبان بیرون می آید. «وَقُولُواْ لَهُمْ قَوْلاً مَّعْرُوفًا» (نساء/ 5) به گفتار خوش آنها را خرسند کنید.

2_ سخنی که در دل می گذرد. «وَیَقُولُونَ فِی أَنفُسِهِمْ لَوْلَا یُعَذِّبُنَا اللَّهُ» (مجادله/ 8) در دل می گویند: چرا خداوند ما را عذاب نمی کند؟

3_ الهام. «قُلْنَا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ» (کهف/ 86) این مطلب را به ذوالقرنین الهام کردیم که…

4_ کنایه از عمل. «قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِینَ» (فصلت/ 11) زمین و آسمان گفتند: با رضامندی می آییم (یعنی آمدند).

ص:354

تَقَوُّل: از خود بافتن و نسبت دادن. «أَمْ یَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ» (طور/ 33) آیا کفار قریش می گویند که این قرآن را محمد صلی الله علیه و آله و سلم بافته و به خدا نسبت داده است؟

قیل: گفتار. «وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِیلاً» (نساء/ 123) و کیست که گفتار او از خدا راست تر است.

اَقاویل: جمع اقوال است و اقوال جمع قول. یعنی جمع الجمع است. «وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلِ» (الحاقة/ 44) اگر برخی از گفته ها را به ما نسبت دهد…

قائل: اسم فاعل از قول و جمع آن قائلون است. «قَالَ قَآئِلٌ مَّنْهُمْ» (یوسف/ 10) گوینده ای از آنها گفت:…  «وَالْقَائِلِینَ لِإِخْوَانِهِمْ (احزاب/ 18) و به برادران خویش می گویند.

ق و م

قیام: مصدر قام به معنای از جا بلند شدن است. «الَّذِینَ یَذْکرُونَ اللّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا» (آل عمران/ 191) آنانکه به یاد خدایند، چه در حال قیام و چه در حال قعود. و گاهی جمع قائم است یعنی قیام کنندگان. «وَالَّذِینَ یَبِیتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَقِیَاماً» (فرقان/ 64) آنانکه برای خدایشان در حالی که سجده کننده و یا ایستاده هستند عبادت می کنند. و نیز مدار زندگی. «وَلاَ تُؤْتُواْ السُّفَهَاء أَمْوَالَکمُ الَّتِی جَعَلَ اللّهُ لَکمْ قِیَاماً» (نساء/ 5) مالی که را مدار و معیار زندگی شما است در اختیار مردم کم خرد نگذارید.

قائمة: ایستاده به قهر الهی. «أَوْ تَرَکتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَی أُصُولِهَا» (حشر/ 5) یا آن را رها کردید در حالی که بر سر پا بود.

قوّامین: جمع قوّام صیغه مبالغه قائم یعنی بسیار قیام کننده. «کونُواْ قَوَّامِینَ» (مائده/ 8) همیشه خدا را رعایت کنید و قیام کننده به سوی خدا باشید.

قائم: حفظ کننده. «أَفَمَنْ هُوَ قَآئِمٌ عَلَی کلِّ نَفْسٍ» (رعد/ 33) آیا خداوند عالم که نگهبان نفوس و حافظ اعمال مردم است…

قمتم: عزم کردید. «إِذَا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ» (مائده/ 6) وقتی که عزم بر خواندن نماز داشتید.

یقیمون: استمرار دارند. «یُقِیمُونَ الصَّلَاةَ» (لقمان/ 4) آنانکه نماز را مستمرا می خوانند.

قَیّم: مدار کارهای دنیا و آخرت. «دِینًا قِیَمًا» (انعام/ 161) دینی استوار که بر آن تکیه باید کرد.

قَیِّم: معتدل و مستقیم و قائم به حق. «قَیِّمًا» (کهف/ 2) کتابی استوار که در آن باطل راه ندارد.

ص:355

قَیّوم: از اسمهای زیبای خداوند که جز او به آن وصف نمی شود و صیغه مبالغه از قائم است. «هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ» (بقره/ 255) زنده و به پای دارنده است.

قَوّام: صیغه مبالغه قائم. یعنی قیام کننده به امور و سرپرستی. انجام دهندۀ کار مهم دیگری. «الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّسَاء» (نساء/ 34) مردان بر پا دارندۀ کار زنان هستند.

اَقوَم: درست تر. نزدیک تر. «إِنَّ هَ_ذَا الْقُرْآنَ یِهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ» (اسراء/ 9) اسم تفضیل است. یعنی از لحاظ قیام کردن به کار درست تر است.

مَقام: مصدر قیام یعنی ماندن: «إِن کانَ کبُرَ عَلَیْکم مَّقَامِی» (یونس/ 71) اگر ماندن و قیام و دعوت من به توحید الهی یا مکانت و منزلت من برای شما گران است. و گاه اسم مکان است: «وَاتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبْرَاهِیمَ مُصَلًّی» (بقره/ 125) محل قیام ابراهیم علیه السلام را مصلای خود قرار دهید.

مستقیم: معتدل و راست. «اهدِنَ____ا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ» (حمد/ 7) ما را به راه راست هدایت کن.

مُقامة: اقامت و محل اقامه. «الَّذِی أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ» (فاطر/ 35) خدایی که ما را به سرای اقامت درآورد.

مُقیم: اسم فاعل از اَقام یعنی دائم و باقی و پاینده. «أَلَا إِنَّ الظَّالِمِینَ فِی عَذَابٍ مُّقِیمٍ» (شوری/ 45) آگاه باشید که ظالمان در عذابی همیشگی هستند.

مُقام: مصدر میمی از اقام یعنی ماندن و منزل گزیدن است. «یَا أَهْلَ یَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَکمْ» (احزاب/ 13) ای ساکنان مدینه اقامت شما در اینجا وجهی ندارد. و نیز محل و مکان اقامت است. «حَسُنَتْ مُسْتَقَرّاً وَمُقَاماً» (فرقان/ 76) نیکو قرارگاه و جای بودن است.

قَوام: اعتدال و میانه روی و حد وسط. «وَکانَ بَیْنَ ذَلِک قَوَامًا» (فرقان/ 76) در احسان میانه رو و معتدل هستند.

تقویم: تعدیل و راست کردن و نیز به معنای مصدر ی یعنی دریافت ترکیب و مقوّمات: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ» (تین/ 4) انسان را در بهترین مقومات فطری و غریزی خلق کردیم.

قَوم: اسم جمع است، به معنای دسته ای از مردم شامل زن و مرد، ولی اگر در مقابل زن بکار رود به معنای مردان است. «لَا یَسْخَرْ قَومٌ مِّن قَوْمٍ عَسَی أَن یَکونُوا خَیْراً مِّنْهُمْ وَلَا نِسَاء مِّن نِّسَاء» (حجرات/ 11) مردانی مردان دیگر را و نیز زنانی زنان دیگر را مسخره نکنند. «ذَلِک بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ یَعْلَمُونَ» (توبه/ 6) به این جهت که آنان مردمی نادان هستند.

ص:356

قیامت: رستاخیز. برانگیخته شدن پس از مرگ. «یَحْکمُ بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ» (بقره/ 113) خدا روز قیامت بین آنها حکم خواهد کرد.

اِقام: برپایی. «وَإِقَامِ الصَّلَاةِ» (انبیاء/73) و برپایی نماز.

ق و ی

قوّه: قدرت و توانایی. «فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ» (کهف/ 95) مرا به قوت بازوی خود کمک کنید.

قُوی: جمع قوّه است. «عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَی» (نجم/ 5) او را آنکه بسیار قوی است تعلیم داد.

قَوّی: توانا و نیرومند. «إِنَّ رَبَّک هُوَ الْقَوِیُّ الْعَزِیزُ» (هود/ 66) خداوند توانا است.

مُقوین: نیازمندان و محتاجان. از قُواء گرفته شده به معنای بیابان بی آب و گیاه و خالی از سکنه. پس مقوین یعنی وارد شدگان در بیابان بی آب و گیاه و کنایه از فقر و احتیاج است. «وَمَتَاعاً لِّلْمُقْوِینَ» (واقعه/ 73) از آن آتش نیازمندان بهره می جویند.

ق ی ض

تقییض: از کلمه قَیض یعنی پوست بالایی تخم مرغ گرفته شده و سپس به معنای آماده ساختن. استیلا دادن و مقدر کردن آمده است. «نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَاناً» (زخرف/ 36) شیطانی برای او بر می انگیزانیم.

ق ی ل

قائلون: خوابندگان و استراحت کنندگان در نیمروز. «أَوْ هُمْ قَآئِلُونَ» (اعراف/ 4) یا آنکه نیمروز در حال خواب و استراحت بودند که عذاب ما بر آنها نازل گردید. از همین کلمه قیلولة یعنی خواب قبل از ظهر و نیمروز در شدت گرما گرفته شده است.

مَقیل: جای خواب وسط روز. استراحتگاه و خوابگاه. «خَیْرٌ مُّسْتَقَرّاً وَأَحْسَنُ مَقِیلاً» (فرقان/ 24) بهترین محل استقرار و بهترین محلّ استراحت را بهشتیان در آن روز دارند.

ص:357

ص:358

حرف کاف

ک أ س

کَأس: ظرفی را گویند که در آن نوشیدنی باشد. «وَکأْساً دِهَاقاً» (نبأ/ 34) و ظرفی پر و لبالب.

ک أ ی ن

کَأَیِن: چه بسیار. اسم مرکبی است که مفید کثرت می باشد و اسمی که پس از آن به عنوان تمیز می آید همیشه مفرد و مجرور به مِن است. مبهم بودن و نیاز به تمیز داشتن و مبنی بودن و درصدر واقع شدن و افادۀ کثرت از ویژگی های این کلمه است. «وَکأَیِّن مِّن نَّبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کثِیرٌ» (آل عمران/ 146) و چه بسیار پیامبرانی که افراد الهی به همراه آنها جنگیدند.

کَأَن: از حروف مُشبِهَةٌ بالفعل است که افادۀ معنای تشبیه می کند و چون بر سر مبتدا و خبر درآید اسم را منصوب و خبر را مرفوع می کند. «کأَن لَّمْ یَغْنَوْاْ فِیهَا» (اعراف/ 92) گویا آنها در آنجا زندگی نمی کردند.

ک ب ب

کَبَّ: سرنگون کرد. «فَکبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِی النَّارِ» (نمل/ 90) پس آنها را با صورت سرنگون به دوزخ اندازند.

مُکِبّ: به روی در افتاده. نگونسار. هم لازم است و هم متعدی. «مُکبّاً عَلَی وَجْهِهِ» (ملک/ 22) نگونسار بر چهرۀ خویش راه رود.

ص:359

ک ب ت

کَبْت: راندن و دور کردن به خفّت و خواری. «کبِتُوا کمَا کبِتَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ» (مجادله/ 5) چون پیشینیان خود به خفت و ذلّت رانده شدند.

ک ب د

کَبَد: مشقت و رنج پرفشار. استقامت و نیرومندی. «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کبَدٍ» (بلد/ 4) ما انسان را تحقیقا در رنج و درد آفریدیم.

ک ب ر

کَبُر: بزرگ شد از حیث مقام و رتبه. سالخورده شد. دشوار و سخت شد امر بر او. «وَإِن کانَ کبُرَ عَلَیْک إِعْرَاضُهُمْ» (انعام/ 35) اگر چه بی ایمانی و گمراهی آنها بر تو دشوار و سنگین است. «لاَ تَأْکلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا أَن یَکبَرُواْ» (نساء/ 6) به اسراف و عجله مال یتیمان را صرف نکنید به این اندیشه که بزرگ شوند (و احتمالا مانع از این تصرّف شوند).

تکبیر: بزرگ گردانیدن. به بزرگی وصف کردن. «وَرَبَّک فَکبِّرْ» (مدثر/ 3) و خدایت را به بزرگی یاد کن.

اَکبَرَ: بزرگ دید و پنداشت. «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکبَرْنَهُ» (یوسف/ 31) همینکه زنان او را دیدند حیران شده و بزرگش شمردند.

استکبار: طلب بزرگی نمودن و خود را بزرگ پنداشتن. «أَبَی وَاسْتَکبَرَ» (بقره/ 34) امتناع کرد و خود را بزرگ دید.

تکبّر: حالتی که انسان بخواهد خود را مافوق دیگری و بزرگ تر از او جلوه دهد. «فَمَا یَکونُ لَک أَن تَتَکبَّرَ فِیهَا» (اعراف/ 13) حق نداری که در این جایگاه بزرگی کنی.

متکبّر: از اسامی زیبای پروردگار که همه صفات بزرگی به کاملترین وجه در او وجود دارد و سایر موجودات در مقابل جلال و جمال او ناچیز و حقیرند. «الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکبِّرُ» (حشر/ 23) او مؤمن و مهیمن و عزیز و جبار متکبر است.

مستکبر: اسم فاعل از استکبار است، یعنی کسی که طلب بزرگی می کند. «وَهُم مُّسْتَکبِرُونَ» (نحل/ 22) و آنان مستکبر هستند.

ص:360

کِبر: حالتی که انسان خود را بالاتر از دیگران بداند و نگاه حقارت به ایشان کند. «إِنْ فِی صُدُورِهِمْ إِلَّا کبْرٌ» (مؤمنون/ 45) نیست در قلبهای آنان مگر خود بزرگ بینی. و نیز به معنای معظم و گناه بزرگ آمده است. «وَالَّذِی تَوَلَّی کبْرَهُ مِنْهُمْ» (نور/ 11) و کسی که متصدّی بخش اعظم آن شود….

کِبَر: پیری و سالخوردگی. «إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَک الْکبَرَ» (اسراء/ 23) و اگر یکی از آن پدر و مادر یا هر دو نزد تو پیر و سالخورده شوند.

کبیر: بزرگ و بزرگ قدر و بلند مرتبه. «وَأَبُونَا شَیْخٌ کبِیرٌ» (قصص/ 23) و پدرمان پیری کهنسال است.

کُبَراء: جمع کبیر یعنی بزرگان. «رَبَّنَا إِنَّا أَطَعْنَا سَادَتَنَا وَکبَرَاءنَا» (احزاب/ 67) خدایا ما از بزرگان و کهنسالان خود پیروی کردیم.

کبیرة: به 2 معنی آمده است: 1_ دشوار و گران و سخت. «وَإِنَّهَا لَکبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَی الْخَاشِعِینَ» (بقره/ 45) نماز بر آنان سخت است مگر بر خاشعان.

2_ گناه بزرگ. «لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کبِیرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا» (کهف/ 49) هیچ گناه کوچک و بزرگی را فرو گذار نکرده است.

کَبائر: گناهان کبیره. «إِن تَجْتَنِبُواْ کبَآئِرَ» (نساء/ 31) اگر از گناهان کبیره خود داری کنند.

کُبّار: عظیم و بزرگ. بسیار بزرگ. «وَمَکرُوا مَکراً کبَّاراً» (نوح/ 22) و نیرنگ کردند نیرنگی بزرگ.

اَکبَر: اسم تفضیل است، یعنی بزرگتر. «وَالْفِتْنَةُ أَکبَرُ مِنْ الْقَتْلِ» (بقره/ 207)

اَکابر: جمع اکبر است، یعنی بزرگان که از همه بزرگترند. «وَکذَلِک جَعَلْنَا فِی کلِّ قَرْیَةٍ أَکابِرَ مُجَرِمِیهَا لِیَمْکرُواْ فِیهَا» (انعام/ 123) بدینسان در هر قریه ای بزرگانی نهادیم که بدکاران آنند.

کُبری: مؤنث اکبر. یعنی بزرگ تر. «الَّذِی یَصْلَی النَّارَ الْکبْرَی» (اعلی/ 12) آن که در آتش بزرگ تر داخل می شود.

کُبَر: جمع کبری است یعنی عظیم و بزرگ. «إِنَّهَا لَإِحْدَی الْکبَرِ» (مدثر/ 35) دوزخ یکی از حوادث بزرگ و بلاهای عظیم است.

کبریاء: عظمت و فرمانروایی. ملک و سیطره. «وَلَهُ الْکبْرِیَاء فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (جاثیه/ 37) و فرمانروایی در آسمانها و زمین مخصوص خدای تعالی است.

ک ب ک ب

کُبکِبوا: افکنده شوند، نگونسار شوند در گودال. «فَکبْکبُوا فِیهَا هُمْ وَالْغَاوُونَ» (شعراء/ 94) پس بتان و بت پرستان به صورت در دوزخ افکنده شوند.

ص:361

ک ت ب

کِتاب: آنچه که اعمال بندگان از نیک و بد در آن ضبط می شود، نامه عمل. «مَالِ هَذَا الْکتَابِ» (کهف/ 49) این چه نامه عملی است؟

کتابت: گاهی کنایه از تقدیر است. «کتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَرُسُلِی» (مجادله/ 5) خدا تقدیر کرده است که من و رسولانم غلبه و پیروزی بیابیم. و گاهی کنایه از محو نشدن و ثابت ماندن(1) است. «أُوْلَئِک کتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمَانَ» (مجادله/ 23) خداوند ایمان را در قلوب آنها ثابت کرده است.

اکتتاب: نوشتن. امر به کتابت و نوشتن. «وَقَالُوا أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِینَ اکتَتَبَهَا» (فرقان/ 5) و گفتند: اساطیر پیشینیان است که او امر به نوشتن آنها را داده است.

کاتبون: جمع کاتب: نویسندگان. «کرَاماً کاتِبِینَ» (انفطار/ 11) نویسندگانی بزرگوارند.

کُتُب: جمع کتاب. «فِیهَا کتُبٌ قَیِّمَةٌ» (بینه/ 3) در آن کتابهایی ارزشمند است.

مَکتوب: نوشته شده. «الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکتُوبًا عِنْدَهُمْ» (اعرفا/157) کسی که او را نزد خود نوشته شده می یابند.

کتابِیَه: در اصل کتابی بوده و هاء سکت به آن اضافه شده: کتاب من را. «هَاؤُمْ اقْرَءُوا کتَابِیَه» (حاقه/19) هان، بیایید و کتاب (نامه اعمال) من را بخوانید.

ک ت م

کتم: پنهان کردن و گاهی پنهان کردن مال. «وَیَکتُمُونَ مَا آتَاهُمُ اللّهُ مِن فَضْلِهِ» (نساء/ 37) آنها که اموالی را که خدا به ایشان داده مخفی می کنند.

ک ث ب

کَثیب: فعیل به معنای مفعول است یعنی جمع شده و انباشته و متراکم. ریگهای بر روی هم انباشته. «وَکانَتِ الْجِبَالُ کثِیباً مَّهِیلاً» (مزمل/ 14) و کوهها متزلزل و از جا کنده شوند و به صورت توده ای از ریگ درآیند که چون موج روان گردند.

ک ث ر

تکثیر: زیاد کردن. «إِذْ کنتُمْ قَلِیلاً فَکثَّرَکمْ» (اعراف/ 86) وقتی که کم بودید و خداوند شما را زیاد کرد.

ص:362


1- هر حکم واجب یا هر بیان غیر قابل نقضی را نیز کتابت می گویند.

اِکثار: بسیار گردانیدن. «فَأَکثَرُوا فِیهَا الْفَسَادَ» (فجر/ 12) فرعون و فرعونیان تباهی را در زمین به فزونی رسانیدند.

استکثار: طلب افزونی. «یَا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَکثَرْتُم مِّنَ الإِنسِ» (انعام/ 128) ای گروه جنّ، شما افرادی بسیار از انسانها را گمراه کردید.

کثیر: بسیار. «وَدَّ کثِیرٌ مِّنْ أَهْلِ الْکتَابِ» (بقره/ 109) بسیاری از اهل کتاب دوست دارند.

اکثر: اسم تفضیل است یعنی بیشتر. «وَلَکنَّ أَکثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ» (جاثیه/ 26) ولی اکثر مردم نمی دانند.

تکاثر: افتخار و فخر فروشی. «أَلْهَاکمُ التَّکاثُرُ» (تکاثر/ 1) آیا تکاثر شما را بازداشته از یاد خدا؟

الکوثر: خیر بسیار. سرچشمه خودجوش. «إِنَّا أَعْطَیْنَاک الْکوْثَرَ» (کوثر/ 1) ما به تو سرچشمه افزایندۀ خیرات را عطا کردیم.(1)

ک د ح

کَدح: کوشش با رنج. کوشش نفس در عمل تا در آن اثر بگذارد و لذا متضمن معنای سیر و سفر نیز هست.

کادح: اسم فاعل کدح یعنی کسیکه رنج و کوشش را بر خود هموار می کند. «إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحاً فَمُلَاقِیهِ» (انشقاق/ 6) ای انسان تو سخت به سوی پروردگارت کوشا هستی. چه کوششی! پس او را درمی یابی.

ک د ر

اِنکَدَرَ: فرو ریخت و تیره شد. تیرگی یافت. «وَإِذَا النُّجُومُ انکدَرَتْ» (تکویر/ 2) و آنگاه که ستارگان تیره و بهم ریخته شوند.

ک د ی

اَکدی: معنای اصلی آن، سختی در چیزی است و سپس استعاره برای کسی آورده شده که پس از اعطای کم، از صدقه دادن خودداری کند. «أَفَرَأَیْتَ الَّذِی تَوَلَّی وَأَعْطَی قَلِیلاً وَأَکدَی» (نجم/ 33/ 34) آیا دیدی آن کس را که از پیروی حق رو گردانید و اندک صدقه داد.

ص:363


1- این آیه دربار ۀ حضرت صدیقه کبری، فاطمه زهرا علیها السلام است که خداوند به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم عنایت فرمود و فقط یک مرتبه در قرآن آمده است. (غیاثی کرمانی)

ک ذ ب

کِذب: دروغ گفتن. نقل گفتاری از کسی که آن را نگفته است. «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن کذَبَ عَلَی اللَّهِ» (زمر/ 32) چه کسی ظالمتر از کسی است که بر خدا دروغ می بندد؟

کَذِب: مصدر است که به جای اسم فاعل (کاذب) بکار رفته است تا مبالغه را برساند. «وَجَآؤُوا عَلَی قَمِیصِهِ بِدَمٍ کذِبٍ» (یوسف/ 18) پیراهن وی را به خونی دروغ که کذبش آشکار بود آوردند.

کِذّاب: دروغ پنداشتن. باور نداشتن. «وَکذَّبُوا بِآیَاتِنَا کذَّاباً» (نبأ/ 28) آیه های ما را لجوجانه تکذیب کردند.

کَذّاب: بسیار دروغگو. مبالغۀ کاذب. «بَلْ هُوَ کذَّابٌ أَشِرٌ» (قمر/ 25) بلکه او بسیار دروغگو و بی باک است.

مُکَذَّوب: دروغ. «ذَلِک وَعْدٌ غَیْرُ مَکذُوبٍ» (هود/ 65) این وعده ای است که دروغ نمی تواند باشد.

مُکَذِّب: اسم فاعل از باب تفعیل است یعنی دروغگو. یا کسی که دیگران را به دروغ نسبت دهد. «وَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِّلْمُکذِّبِینَ» (مرسلات/ 15) وای بر تکذیب کنندگان در آن روز.

ک ر ب

کَرب: اندوه سخت. غم شدید. اصل آن از کَربُ الارض یعنی شیار کردن زمین گرفته شده است، چرا که اندوه و غصه، دل انسان را زیر و رو می کند و یا از کَرَب یعنی گره درشت در بند دلو است که غم را به آن وصف می کنند که به منزله گره در قلب است. «مِنَ الْکرْبِ الْعَظِیمِ» (صافات/ 76) از اندوه و غم بزرگ.

ک ر ر

کَرّة: برگشتن به حال اوّل. نوعی بازگشت برای ستیزه. یک بار. یک حمله. دولت و غلبه. «لَوْ أَنَّ لَنَا کرَّةً» (بقره/ 167) ای کاش یکبار دیگر به دنیا بر می گشتیم.

ص:364

ک ر س

کُرسی: تخت. پایۀ استواری که بنا و سقف بر آن تکیه می کنند. «وَأَلْقَیْنَا عَلَی کرْسِیِّهِ جَسَداً» (ص/ 34) و ما بر کرسی و تخت سلیمان پیکری بی جان انداختیم.

ک ر م

تکریم: گرامی داشتن. بزرگوار شمردن. «قَالَ أَرَأَیْتَک هَ_ذَا الَّذِی کرَّمْتَ عَلَیَّ» (اسراء/ 62) ابلیس گفت: پروردگارا به من بگو چرا آدم را بر من برتری بخشیدی؟

اکرام: نیکو داشتن. احترام کردن. «أَکرِمِی مَثْوَاهُ» (یوسف/ 21) موقعیت و جایگاه یوسف را گرامی بدار.

کریم: از اسمهای زیبای خداوند. منعم و بزرگوار. بخشندۀ بی منّت و بیش از استحقاق. «مَا غَرَّک بِرَبِّک الْکرِیمِ» (انفطار/ 6) چه چیز تو را به خدای کریم مغرور ساخته است. صفت برای پیامبر (رَسُولٌ کَریمٌ) و قرآن مجید (لَقُرْآنٌ کَریمٌ) و صفت فرشته (لَقَوْلُ رَسُولٍ کَریمٍ) و زوجها مخصوصا گیاهان. (زَوْجٌ کَریمٌ) و رزق و روزی (رِزْقٌ کَریمٌ) و مقام جایگاه (مَقامٌ کَریمٌ) و قول و سخن (قَوْلًا کَریماً) نامه حضرت سلیمان (کِتابٌ کَریمٌ) آمده است.

کِرام: جمع کریم است یعنی بزرگواران. «کرَاماً کاتِبِینَ» (انفطار/ 11) نویسندگانی بزرگوار.

اکرم: اسم تفضیل است. بزرگوارتر. «إِنَّ أَکرَمَکمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکمْ» (حجرات/ 13) گرامی ترین شما نزد خداوند باتقواترین شما است.

مُکَرّمة: اسم مفعول از باب تفعیل یعنی گرامی داشته شده. محترم و بزرگ و منزه داشته. «فِی صُحُفٍ مُّکرَّمَةٍ» (عبس/ 13) در صحیفه ها و نامه های گرامی و منزّه.

مُکرِم: اسم فاعل از اکرام. یعنی گرامی دارنده. بزرگ شمرنده. احترام کننده. «وَمَن یُهِنِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُّکرِمٍ» (حج/ 18) کسی را که خدا توهین کند دیگر برای او احترام کننده ای وجود ندارد.

مُکرَمون: اسم مفعول از اکرام است. «أُوْلَئِک فِی جَنَّاتٍ مُّکرَمُونَ» (معارج/ 30) آنها در بهشتها گرامی داشته و محترمانند.

ص:365

ک ر ه

کُرْه: ناخشنودی که انسان در خود نسبت به چیزی احساس می کند. «وَوَضَعَتْهُ کرْهًا» (احقاف/ 15) مادرش او را با رنج و سختی زائید.

کَره: سختی که از خارج بر انسان تحمیل می شود. «طَوْعًا وَکرْهًا» (آل عمارن/ 83) از روی میل یا ناگواری و سختی.

اکراه: مجبور کردن دیگری است بر انجام کاری. «وَمَا أَکرَهْتَنَا عَلَیْهِ مِنَ السِّحْرِ» (طه/ 73) و جادویی را که بر ما تحمیل کردی و ما را به آن مجبور نمودی.

کارهون: نفرت دارندگان. «وَلاَ یُنفِقُونَ إِلاَّ وَهُمْ کارِهُونَ» (توبه/ 54) و انفاق نمی کنند مگر آنکه ناخوش دارند انفاق را.

مکروه: ناپسند، ناخوشایند. «کلُّ ذَلِک کانَ سَیٍّئُهُ عِنْدَ رَبِّک مَکرُوهاً» (اسراء/ 38) همه اینها گناهانی است که نزد خداوند ناپسند است و نمی خواهد که بندگانش مرتکب شوند.

ک س ب

کسب: بدست آوردن منفعت از راه صنعت و حرفه و غیره است. و بطور استعاره در هرگونه نتیجه گیری چون کسب افتخار، کسب اخلاق و علم و … یا بدنامی و رسوایی و گناه استعمال می شود. «کلُّ نَفْسٍ بِمَا کسَبَتْ رَهِینَةٌ» (مدثر/ 38) هر انسان گروگان عملکرد و کسب خویش است.

اِکتِساب: به دست آوردن، مرتکب شدن. «لِکلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اکتَسَبَ مِنْ الْإِثْمِ» (نور/11) برای هر یک از آنان، آن چیزی است که از گناه به دست آورده است.

ک س د

کساد: از رونق افتادن. در اصل بی رونق بودن چیزی است پست که مورد توجه نباشد. «وَتِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ کسَادَهَا» (توبه/ 24) و تجارتی که می ترسید بی رونق گردد.

ک س ف

کِسْف: تکه، پاره، قطعه چون پارۀ ابر یا پنبه. «وَإِن یَرَوْا کسْفاً مِّنَ السَّمَاءِ سَاقِطاً یَقُولُوا سَحَابٌ مَّرْکومٌ» (طور/ 44) و اگر ببینید پاره ای از آسمان را که در حال فرو ریختن است می گویند: ابری به هم پیوسته است.

ص:366

کِسَف: جمع کسفة یعنی قطعه که در قرآن بطور جمع و مفرد آمده است. «أَوْ تُسْقِطَ السَّمَاء کمَا زَعَمْتَ عَلَیْنَا کسَفاً» (اسراء/ 92) یا قطعات آسمان را چنانکه می پنداری بر سر ما فرو ریزی.

ک س ل

کُسالی: سست و سنگین نسبت به انجام آنچه که شایسته و سزاوار است. «وَإِذَا قَامُواْ إِلَی الصَّلاَةِ قَامُواْ کسَالَی» (نساء/ 142) و چون به نماز ایستند به ملالت و سستی بایستند.

ک س و

کَسی: پوشانید. جامه عطا کرد. «فَکسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً» (مؤمنون/ 14) پس استخوان را گوشت پوشانیدیم.

کِسوة: پوشانیدن. لباس و پوشاک. «وَکسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ» (بقره/ 233) و بر پدر کودک است که او را به حدّ امکان لباس بپوشاند.

ک ش ط

کُشِطت: پوشش چیزی برداشته شد. حیوان پوست برکنده گردید. سقف از بنیان برکنده شد. «وَإِذَا السَّمَاء کشِطَتْ» (تکویر/ 11) و آنگاه که آسمان برکنده شود و از روی یکدیگر کشیده شود، چون پوست از مذبوح.

ک ش ف

کاشف: بردارنده و دفع کنندۀ ضرر. آشکار کننده. «هَلْ هُنَّ کاشِفَاتُ ضُرِّهِ» (زمر/ 38) آیا آنها می توانند ضرری را دفع کنند؟

ک ظ م

کاظِمین: جمع و اسم فاعل از کظم یعنی فرو بردن خشم و اصل آن امساک و جمع نمودن چیزی است. «وَالْکاظِمِینَ الْغَیْظَ» (آل عمران/ 134) آنانکه خشم خود را فرو می برند.

کظیم: مبالغۀ کاظم است. «ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ کظِیمٌ» (نحل/ 58) صورتش سیاه می شد ولی خشم خود را فرو می برد.

ص:367

مکظوم: غضبناک. محبوس و غمزده. «إِذْ نَادَی وَهُوَ مَکظُومٌ» (قلم/ 48) آنگاه که یونس در شکم ماهی پروردگار خود را ندا کرد در حالی که خشمگین و غم زده و اندوهگین بود.

ک ع ب

کعبین: تثنیه کعب یعنی استخوان برجسته ای که در پشت پا قرار دارد. «وَأَرْجُلَکمْ إِلَی الْکعْبَینِ» (مائده/ 6) و پاهایتان را تا برآمدگی مسح کنید.

کعبة: بیت الله. خانه خدا. «جَعَلَ اللّهُ الْکعْبَةَ الْبَیْتَ الْحَرَامَ» (مائده/ 97) و خداوند کعبه، خانه محترم را … قرار داد.

کواعب: جمع کاعب و کاعبة یعنی برجسته پستان. برآمدن اندام. از کَعب به معنای برآمدن و برجسته شدن گرفته شده است. «وَکوَاعِبَ أَتْرَاباً» (نبأ/ 33) دختران برجسته پستان و همسنّ و سال با بهشتیان.

ک ف أ

کُفو: همانند و همسر و همتا. «وَلَمْ یَکنْ لَهُ کفُوًا أَحَدٌ» (توحید/ 5) هیچکس او را همتا نیست.

ک ف ت

کِفات: جمع کردن و گرد آوردن. «أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ کفَاتاً» (مرسلات/ 25) آیا زمین را جمع کننده برای زندگان و مردگان قرار ندادیم.(1)

ک ف ر

کُفر: پوشانیدن و پنهان کردن. اظهار نکردن و پوشانیدن احسان دیگران به خود که ناسپاسی و کفران نعمت گفته می شود وانکار خدای عالم و نعمتهای او. اینها همه اعمال قلبی هستند که ریشه در همان صفت باطنی یعنی انکار حق دارد. «إِنَّ الَّذِینَ کفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ» (بقره/ 6) برای کافران فرقی ندارد که آنها را انذار کنی یا نکنی. ایمان نمی آورند. «وَبِنِعْمَتِ اللّهِ هُمْ یَکفُرُونَ» (نحل/ 72) آنان به نعمت الهی کافر هستند.

ص:368


1- برخی گفته اند: کِفات جمع کَفت یا کِفت بمعنای ظرف است. آیا ما زمین را ظرف تجمّع زندگان در روی و مردگان در داخل آن قرار ندادیم؟

کَفُور: کسی که در ناسپاسی نعمت زیاده روی می کند. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَکفُورٌ» ( (حج/ 66) انسان بسیار ناسپاس است.

کَفّار: کسی که در کفران زیاده روی می کند. «إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ کاذِبٌ کفَّارٌ» (زمر/ 3) خدا کسی را که بسیار کافر نعمت و دروغگوست هدایت نمی کند.

کافر: کسی که منکر خدا یا پیغمبر یا شریعت یا هر سه باشد. «وَلاَ تَکونُواْ أَوَّلَ کافِرٍ بِهِ» (بقره/ 41) اولین کافر به آن نباشید.

کُفّار: به دو معنی است: 1_ جمع کافر یعنی منکران. «لَوْ یَرُدُّونَکم مِّن بَعْدِ إِیمَانِکمْ کفَّاراً» (بقره/ 109) دوست دارند که شما را پس از ایمان به کفر برگردانند.

2_ کشاورزان. چرا که دانه را در زمین پنهان می کنند. «أَعْجَبَ الْکفَّارَ نَبَاتُهُ» (حدید/ 20) کشاورزان را رویش آنها به شگفتی وا می دارد.

کَفَرة: جمع کافر است. «أُوْلَئِک هُمْ الْکفَرَةُ الْفَجَرَةُ» (نساء/ 151) آنان کافران فاجر هستند.

تکفیر: درگذشتن. پوشیدن و محو کردن گناه. کفارۀ سوگند و غیر از آن. به کفر نسبت دادن. «وَکفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا» (آل عمران/ 193) زشتی کردار ما را بپوشان.

کُفُور: انکار نعمت الهی کردن. ناسپاسی. عدم ایمان. «فَأَبَی أَکثَرُ النَّاسِ إِلاَّ کفُوراً» (اسراء/ 89) بیشتر مردم راه انکار را پیشه کردند.

کوافر: جمع کافرة یعنی زن های کافر. «وَلَا تُمْسِکوا بِعِصَمِ الْکوَافِرِ» (ممتحنة/ 10) به پناهندگی زنان کافر متمسک نشوید.

کَفّارة: جریمه ای که باید برای قتل و ظهار و شکستن قسم و… بدهند و چون گناه آن عمل ها را می پوشاند کفّاره نامیده شده است. «ذَلِک کفَّارَةُ أَیْمَانِکمْ» (مائده/ 89) این است کفارۀ قسمهایتان.

کافور: ماده ای است خوشبو و شفاف و بلوری شکل که رنگ آن مایل به سفیدی است. چشمه ای در بهشت که آب آن در سفیدی و برودت چون کافور دنیوی است. «کانَ مِزَاجُهَا کافُوراً» (دهر/ 5) نوشیدنی که مخلوط به کافور است.

کفْران: ناسپاسی. «فَلَا کفْرَانَ لِسَعْیِهِ» (انبیا/94) پس از تلاش او ناسپاسی نمی شود.

ص:369

ک ل ل

کلَّما: هربار، هر دفعه. «کلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ» (مائده/64) هر بار که آتشی برای جنگ بیافروزند، خداوند آن را خاموش می کند.

کلَّ ما: هر دفعه، هر مرتبه. «کلَّ مَا رُدُّوا إِلَی الْفِتْنَةِ أُرْکسُوا فِیهَا» (نساء/91) هر مرتبه که به فتنه دعوت شدند، با سر در آن فرو رفتند.

ک ف ف:

کَفَّ: بازداشت. باز ایستاد. جمع کرد و به هم پیوست. نگه داشت. «فَکفَّ أَیْدِیَهُمْ عَنکمْ» (مائده/ 11) پس خداوند دستهای آنها را از شما کوتاه نمود و منع کرد.

کَفّ: سطح درونی دست. «کبَاسِطِ کفَّیْهِ إِلَی الْمَاء» (رعد/ 14) مانند کسی که دو کف دست خود را بر آبی فرو برد که بیاشامد.

کافّة: جمیع. جماعت. چون بواسطه ازدحام خود مانع برخی دیگر می شوند و نیز اجزای خود را از تفرق و پراکندگی منع می کنند. و کف دست را هم کف می گویند چرا که خطرات را از بدن دفع و منع می کند. «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ ادْخُلُواْ فِی السِّلْمِ کآفَّةً» (بقره/ 208) ای مؤمنان همگی وارد در صلح و سلامت و تسلیم وارد شوید. «وَمَا أَرْسَلْنَاک إِلَّا کافَّةً لِّلنَّاسِ» (سبأ/ 28) ما تو را نفرستادیم مگر آنکه برای عموم باشی و یا اینکه بسیار بازدارنده باشی مردم را از بت پرستی و گناه.

ک ف ل

تَکَفُّل: ضمانت و به عهده گرفتن چیزی. سرپرستی کردن. به عهده گرفتن مؤنه و خرجی کسی. «وَکفَّلَهَا زَکرِیَّا» (آل عمران/ 37) زکریا را کفیل و سرپرست مریم قرار داد.

اَکفَلَ: کفیل گردانید. «فَقَالَ أَکفِلْنِیهَا» (ص/ 23) یک میش خود را به من تملیک کن. چون اگر کسی مالک چیزی شده، ضامن آن است. یعنی ضرر تلف آن بر عهدۀ خود اوست. اکفلنیها فرموده و از تملیک به اکفلنی تعبیر کرده است.

کِفل: نصیب و بهره و گاهی به معنای کفیل و ضامن نیز می باشد. «یُؤْتِکمْ کفْلَیْنِ مِن رَّحْمَتِهِ» (حدید/ 28) اگر چنین کنید دو سهم از رحمت خود را به شما می دهد. «وَمَن یَشْفَعْ شَفَاعَةً سَیِّئَةً یَکن لَّهُ کفْلٌ مِّنْهَا» (نساء/ 85) و کسی که شفاعت نادرست کند ضامن است.

ص:370

کفیل: مراقب و نگهبان و ضامن و ناظر و گواه. «وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللّهَ عَلَیْکمْ کفِیلاً» (نحل/ 91) خداوند را شما کفیل و ضامن و گواه گرفته اید.

ک ف ی

کفی: کافی است. بس است. «وَکفَی بِاللّهِ وَلِیًّا وَکفَی بِاللّهِ نَصِیرًا» (نساء/ 45) و خدا برای یاری و دوستی شما کافی است و شما را از کسانی که طمع و انتظار کمک دارید بی نیاز می کند.

کفی به: آوردن به برای نشان دادن بزرگی موضوع است. «وَکفَی بِهِ إِثْمًا مُّبِینًا» (نساء/ 50) این کار برای گناه آشکار بودن بس است.

کاف: کفایت کننده. أَلَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ (زمر/ 36) آیا خدا برای بنده اش بس نیست که تو را از قدرت غیر خدا می ترسانند؟

ک ل أ

کَلَأ: حفظ کرد. مراقبت نمود و زیر نظر قرار داد. حمایت کرد. «قُلْ مَن یَکلَؤُکم بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ» (انبیاء/ 42) بگو چه کسی شما را شبانه روز محافظت می کند؟

ک ل ب

کَلب: سگ نر. «وَکلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ» (کهف/ 18) سگ اصحاب کهف در جلو خان غار دستها را پهن کرد و سر خود را بالای دست ها گذارد.

مُکَلِِّبین: اسم فاعل از تکلیب است، یعنی کسی که سگ را برای شکار تعلیم می دهد و تربیت می کند. سگبان. نگهدارنده سگهای شکاری و رها کردنشان به این هدف. «وَمَا عَلَّمْتُم مِّنَ الْجَوَارِحِ مُکلِّبِینَ» (مائده/ 4) و آنچه که از سگهای شکاری که برای شکار تعلیم داده اید.

ک ل ح

کالحون: جمع کالح یعنی روی ترش کننده. زشت منظر. «وَهُمْ فِیهَا کالِحُونَ» (مؤمنون/ 104) و آنها در جهنم خیلی بدشکل می شوند.

ص:371

ک ل ف

تکلیف: وادار کردن کسی به کار دشوار. زیاده از اندازۀ طاقت کسی را کار فرمودن. «لاَ یُکلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا» (بقره/ 286) خداوند هیچکس را جز به اندازۀ طاقت و توانش امر نمی کند.

متکلّف: اسم فاعل از تکلّف. یعنی کسی که از خود چیزی به طریق ساختگی و ریاکاری اظهار کند، ولی اهلیت آن را نداشته باشد. «وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَکلِّفِینَ» (ص/ 86) و من از متکلفان نیستم (که رسالت را به خود بسته و برخلاف واقع ادعایی کرده باشم).

ک ل ل

کُلّ: لفظی است که دلالت بر عموم دارد و مفید معنای استغراق است و چند حالت دارد:

1_ حکم را برای همه حالات مضاف الیه در صورتی که اسم معنی باشد بیان می کند: « فَلاَ تَمِیلُواْ کلَّ الْمَیْلِ» (نساء/ 129) پس به تمام میل خود یکی را بهره مند و آن دیگر را محروم نکنید تا معلّق و بلا تکلیف نباشد.

2_ حکم را برای همه افراد مضاف الیه در صورتی که اسم جنس معرفه باشد بیان می کند. «کلُّ الطَّعَامِ کانَ حِ_لاًّ لِّبَنِی إِسْرَائِیلَ» (آل عمران/ 93) همه غذاها بر بنی اسرائیل حلال بود.

3_ حکم را برای همه افراد مضاف الیه در صورتی که معرفه و یا در معنای معرفه باشند بیان می کند. «لَهُ فِیهَا مِن کلِّ الثَّمَرَاتِ» (بقره/ 266) برای او در آن باغ از همه گونه میوه ها وجود دارد. «إِنَّ اللَّه عَلَی کلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ» (بقره/ 20) خدا بر همه چیز تواناست.

4_ حکم را برای همۀ افراد مضاف الیه که در تقدیر واقع شده اند بیان می کند. «کلٌّ لَّهُ قَانِتُونَ» (بقره/ 20) همه فرمانبردار او هستند. (یعنی همه خلایق)

5_ کلمه کُلّ علاوه بر شمول حکم برای تأکید استعمال می شود. «قُلْ إِنَّ الأَمْرَ کلَّهُ لِلَّهِ» (آل عمران/ 154) بگو که زمام همه امور به طور کامل بدست خداست.

6_ برای ظرف زمان استعمال می شود و در اینحالت مای مصدری به آن متصل می شود. «کلَّمَا أَضَاء لَهُم مَّشَوْاْ فِیهِ» (بقره/ 20) هرگاه که روشن کند راه را برای آنها در آن روشنایی حرکت می کنند. (در تمام زمانهای روشنایی)

کَلّ: سربار و عیال کسی که تدبیر امورش می کند. گرانی سنگین. انگل. «وَهُوَ کلٌّ عَلَی مَوْلاهُ» (نحل/ 76) و او سربار سرپرست خویش است.

ص:372

کلّا: نه چنان است. کلمه ای است که نفی مطلب یا اندیشه یا مفهوم سابق و اثبات مطلب بعد می کند. «کلَّا سَیَعْلَمُونَ» (نبأ/ 4) نه چنین است که منکران می پندارند. به زودی خواهند دانست.

کلالة: مصدر و به معنای احاطه است و لذا به تاج که سر را احاطه می کند اکلیل می گویند. و کلمه کُلّ هم که معنای احاطه و شمول را در بر دارد چنین است. کلاله، اسم کسان میت است به جز پدر و فرزند. «وَإِن کانَ رَجُلٌ یُورَثُ کلاَلَةً» (نساء/ 12) و اگر مردی یا زنی بمیرد و وارث او کلاله باشند که برادر و خواهرند…

ک ل م

کلام: گفتار. جمله ای که مفید فایده یا خبری باشد بگونه ای که اگر گوینده خاموش شود، شنونده در انتظار نماند. «یُرِیدُونَ أَن یُبَدِّلُوا کلَامَ اللَّهِ» (فتح/ 15) می خواهند کلام خدا را تغییر دهند.

کلمة: مفرد کلمات است که در چند معنی بکار رفته است:

1_ سخن: «فَتَلَقَّی آدَمُ مِن رَّبِّهِ کلِمَاتٍ» (بقره/ 37) حضرت آدم کلماتی را از خداوند دریافت کرد.

2_ عیسی علیه السلام: «مُصَدِّقًا بِکلِمَةٍ مِّنَ اللّهِ» (آل عمران/ 39) یحیی علیه السلام، حضرت عیسی علیه السلام را تصدیق می کرد.

3_ تکلیف: «وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکلِمَاتٍ» (بقره/ 124) وقتی که ابراهیم را خداوند به تکالیفی آزمایش کرد.

4_ قضا و حکم الهی. «وَتَمَّتْ کلِمَتُ رَبِّک» (انعام/ 115) و حکم و قضای الهی تثبیت گردید.

5_ احکام قطعی غیر قابل تغییر و تبدیل. «وَلاَ مُبَدِّلَ لِکلِمَاتِ اللّهِ» (انعام/ 34) احکام قطعی الهی قابل تغییر نیستند.

تکلیم: سخن گفتن. «وَکلَّمَ اللّهُ مُوسَی تَکلِیمًا» (نساء/ 164) و خداوند با موسی سخن گفت چه سخن گفتنی.

کَلِم: جمع کلمه است. «یُحَرِّفُونَ الْکلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ» (نساء/ 64) کلمات را از موضوع خود تحریف می کنند.

ک ل و

کِلا: در لفظ مفرد، ولی در معنی تثنیه است. لفظی است که معنای شمول حکم مضاف الیه خود را دارد. «أَحَدُهُمَا أَوْ کلاَهُمَا» (اسراء/ 23) اگر پدر یا مادر یا هر دوی آنها… «کلْتَا الْجَنَّتَیْنِ آتَتْ

ص:373

أُکلَهَا» (کهف/ 33) هر دو باغ محصولات خود را می دادند.

ک م

کَم: کنایه از عدد و مفید معنای بسیار. یعنی چه بسیار. و به آن کمّ خبری نیز گفته می شود وتمیز آن بواسطۀ اضافه با مِن مجرور می شود. «کم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ» (بقره/ 249) چه بسیار گروههای اندک…

ک م ل

اِکمال: کامل کردن. «الْیَوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دِینَکمْ» (مائده/ 3) امروز دین شما را کامل کردم…(1)

کاملة: تمام. مؤنث کامل است. «تِلْک عَشَرَةٌ کامِلَةٌ» (بقره/ 196) این ده روز کامل است.

کاملین: تثنیه کامل است. «حَوْلَیْنِ کامِلَیْنِ» (بقره/ 223) دو سال کامل.

ک م م

اَکمام: جمع کِمّ یعنی پرده ای که میوه و شکوفه را می پوشاند. غلاف شکوفه خرما و جمع کُم یعنی آستین لباس. «وَمَا تَخْرُجُ مِن ثَمَرَاتٍ مِّنْ أَکمَامِهَا» (فصلت/ 47) و هیچ میوه ای از غلافش بیرون نمی آید مگر به علم ازلی الهی.

ک م ه

اَکمه: کور مادرزاد. کور. «وَأُبْرِیءُ الأکمَهَ» (آل عمران/ 49) و من کور را شفا می دهم.

ک ن د

کَنود: مبالغه است برای مذکر و مؤنث. یعنی بسیار ناسپاس. مانع خیر. بخیل. زمینی که در آن چیزی نمی روید. «إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَکنُودٌ» (عادیات/ 6) انسان بسیار ناسپاس است.

ص:374


1- این آیه در رابطه با غدیرخم و ولایت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب علیه السلام و اولاده المعصومین علیه السلام . (غیاثی کرمانی)

ک ن ز

کَنَزَ: مال را جمع کرد و اندوخت. در اصل از کنز خرما گرفته شده و زمان آن فصلی است که در آن خرما ذخیره می شود. «وَالَّذِینَ یَکنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ» (توبه/ 34) آنان که طلا و نقره را گنج می کنند و می اندوزند.

کُنوز: جمع کنز است. «وَآتَیْنَاهُ مِنَ الْکنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِی الْقُوَّةِ» (قصص/ 76) و ما به قارون آنقدر گنج دادیم که حمل کلیدهای آنها مردان تنومند را به زحمت می انداخت.

ک ن س

کُنَّس: جمع کانس که در اصل به معنای آهویی است که در نهان گاه خود می رود. «الْجَوَارِ الْکنَّسِ» (تکویر/ 16) ستارگانی که در پهنه آسمان حرکت می کنند و به مخفیگاه خود برمی گردند.

ک ن ن

اَکَنَّ: نهان داشت در خاطر و به زبان نیاورد. «أَوْ أَکنَنتُمْ فِی أَنفُسِکمْ» (بقره/ 235) یا در دل خود پنهان می کنید.

اَکنان: جمع کِنّ یعنی چیزی که با آن چیز دیگر پوشیده می شود. «وَجَعَلَ لَکم مِّنَ الْجِبَالِ أَکنَانًا» (نحل/ 81) خداوند قسمتی از کوهها را برای سکونت و مستور نمودن شما از حرارت و برودت قرار داد.

اَکِنَّة: جمع کِنان یعنی روپوش. چادر و پرده ای که در آن چیزی را پنهان و پوشیده می دارند. «وَجَعَلْنَا عَلَی قُلُوبِهِمْ أَکنَّةً أَن یَفْقَهُوهُ» (انعام/ 25) و بر قلبهای آنها پرده ای افتاده که نتوانند بفهمند.

مَکنون: پوشیده شده به پوست. مصون از هر چیز. «کأَنَّهُنَّ بَیْضٌ مَّکنُونٌ» (صافات/ 49) حوریان بهشتی در سفیدی و لطافت گویا تخم شتر مرغی هستند که محفوظ می ماند، زیرا عادت شترمرغ این است که تخم خود را زیر پر می پوشاند.

ک ه ف

کهف: شکاف درکوه. نقبی است در کوه که وسیعتر از مغاره است و انسان و حیوان در آن جا می گیرد. «فَأْوُوا إِلَی الْکهْفِ» (کهف/ 16) به کهف پناه ببرید.

ص:375

ک ه ل

کَهل: از کهولت است یعنی زمانی که انسان از جوانی گذشته و هنوز به پیری نرسیده باشد. «وَیُکلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ وَکهْلاً» (آل عمران/ 46) و او با مردم در گهواره و در میانسالی با مردم سخن می گوید.

ک ه ن

کاهن: از کهانت گرفته شده و به معنای کسی است که از روی گمان از غیب خبر می دهد. «فَمَا أَنتَ بِنِعْمَتِ رَبِّک بِکاهِنٍ وَلَا مَجْنُونٍ» (طور/ 29) تو به فضل الهی کاهن و دیوانه نیستی.

ک و ب

اکواب: جمع کوب به معنای قدح و کاسه و کوزه بی دسته است، ولی در قرآن چهار مرتبه بصورت جمع آمده است: «بِأَکوَابٍ وَأَبَارِیقَ» (واقعه/ 18) با قدحها و ابریقها.

ک و د

کادَ: از افعال مقاربه است، چرا که خبر به فاعل آن نزدیک می باشد یا به طور رجاء و امید و یا طمع آن است که خبر برای فاعل حاصل گردد و یا قریب الوقوع است شروع به عمل. و خبر این افعال باید مضارع باشد و غیر مضارع اندک است. «وَکادُواْ یَقْتُلُونَنِی» (اعراف/ 150) هرقدر قوم را موعظه و نصیحت نمودم مفید نشد، تا حدی که می خواستند مرا بکشند. «وَمَا کادُواْ یَفْعَلُونَ» (بقره/ 71) و نزدیک بود که انجام ندهند.

ک و ر

تکویر: در هم پیچیدن. شال یا پارچۀ باز را به هم پیچیدن و گرد آوردن. رشته های باریک در روشنائی داخل شدن. «إِذَا الشَّمْسُ کوِّرَتْ» (تکویر/ 1) آنگاه که خورشید در هم پیچیده و فشرده شود. «یُکوِّرُ اللَّیْلَ عَلَی النَّهَارِ وَیُکوِّرُ النَّهَارَ عَلَی اللَّیْلِ» (زمره/ 5) خداوند شب را دور روز می پیچاند و روز را دور شب چون هنگام غروب، کم کم تاریکی شب بالا می آید.

ص:376

ک و ک ب

کواکب: ستاره ها، جمع کوکب است. «وَإِذَا الْکوَاکبُ انتَثَرَتْ» (انفطار/ 2) آنگاه که ستارگان متفرق شوند.

ک و ن

کانَ: بود و شد، گاه تامّه باشد و گاه ناقصه. یعنی بر مبتدا و خبر داخل می شود و مبتدا را رفع و خبر را نصب می دهد. «وَکانَ اللّهُ عَلِیماً حَکیما» (نساء/ 17)

مکان: گاه اسم مکان است به معنای موضع و محل. «وَجَاءهُمُ الْمَوْجُ مِن کلِّ مَکانٍ» (یونس/ 22) و موج از هر کران و از هر جا به ایشان رسید و گاه اسم فعل که در اینحال مبنی بر فتح است و به ضمیری که مناسب باشد اضافه می شود. «مَکانَکمْ أَنتُمْ وَشُرَکآؤُکمْ» (یونس/ 28) شما و شریکان شما هر دسته به جای خود بایستید. و گاه به معنای منزلت و مرتبت است. «وَأَصْبَحَ الَّذِینَ تَمَنَّوْا مَکانَهُ بِالْأَمْسِ» (قصص/ 82) و آنانکه دیروز مرتبه اش را آرزو می کردند، صبح کردند در حالی که…

مکانة: حالتی که صاحب منزلت در آن حال بسر می برد. «اعْمَلُواْ عَلَی مَکانَتِکمْ» (انعام/ 135) هرچه که در توان دارید عمل کنید.

ک و ی

تکوی: از کَی گرفته شده، یعنی داغ کردن و سوزاندن پوست حیوان با آهن داغ و غیره. «فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ» (توبه/ 35) پس بواسطۀ آن طلاها داغ می شود پیشانی ها و پهلوها و پشتهای آنان.

ک ی

کَی: برای اینکه. تا اینکه. یکی از حروفی است که به مضارع نصب می دهد. «کَی تَقَرَ عَینها» (طه/ 40) تا اینکه چشمش روشن شود.

ک ی د

کید: کاری است که انسان با رفیق خود از راه حیله انجام می دهد تا او را در مکروه و ناملایمی بیفکند. و در اصل به معنای مشقّت است و سپس برای فریب و نیرنگ و نقشه و ساخت و

ص:377

سازهای پنهانی برای غافلگیری بکار می رود. «إِنَّهُمْ یَکیدُونَ کیْداً» (طارق/ 15) کافران در ابطال امر خدا و اطفای نور حق به مکر و حیله و نیرنگ می پردازند.

مَکیدُون: اسم مفعول است. یعنی نیرنگ خوردگان. «فَالَّذِینَ کفَرُوا هُمُ الْمَکیدُونَ» (طور/ 42) کافران خود نیرنگ خوردگانند.

ک ی ف

کیف: در اصل اسم استفهام است برای پرسش از حال یا صفت یا طریقه و…« کیْفَ وَإِن یَظْهَرُوا عَلَیْکمْ لاَ یَرْقُبُواْ فِیکمْ إِلاًّ وَلاَ ذِمَّةً» (توبه/ 8) چگونه است که اگر آنها بر شما غالب شوند رعایت هیچ خویشاوندی و پناهندگی نمی کنند.

ک ی ل

کالَ: گندم را پیمانه کرد. «وَإِذَا کالُوهُمْ أَو وَّزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ» (مطففین/ 3) وقتی که می خواهند به پیمانه یا با ترازو بکشند کم می کنند.

اِکتالَ: پیمانه گرفت. پیمانه را برای پیمانه کردن و سنجیدن بدست گرفت. «الَّذِینَ إِذَا اکتَالُواْ عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ» (مطففین/ 2) کسانیکه اگر بخواهند چیزی از مردم به پیمانه بگیرند بطور کامل می گیرند.

مِکیال: وسیله ای که با آن پیمانه می کنند. «وَلاَ تَنقُصُواْ الْمِکیَالَ وَالْمِیزَانَ» (هود/ 84) پیمانه و ترازو را کم مکنید.

ک ی ن

استکانوا: از کلمه استکانت گرفته شده یعنی فروتنی، تضرع و زاری. البته از کلمۀ کَون هم ممکن است گرفته شده باشد. و برخی هم از کلمه کینة یعنی بدحالی دانسته اند. «وَمَا ضَعُفُواْ وَمَا اسْتَکانُواْ» (آل عمران/ 146) ضعیف و فروتن(1) در مقابل دشمن نشدند.

ص:378


1- برخی فرموده اند: استکانت باب استفعال از کان است و گاهی برخی از افعال وقتی که به بابهای دیگر می روند معنای ضدّ را می دهند. مثلا فقد یعنی گم کرد و تفقّد یعنی پیدا کرد. یا فلس پول دار شد و افلس بی پول گردید. پس کان یعنی وجود داشت و استکان یعنی نابود گردید. و ما استکانوا یعنی نابود نشدند. (غیاثی کرمانی)

حرف لام

ل (لام)

لام بر چند قسم است: 1_ عامل جرّ که با اسم ظاهر (جز در مورد مستغاث) مجرور می شود. «الْحَمْدُ للّهِ» (حمد/ 1) ولی با ضمیر فتحه می گیرد. مثل: له و لکم. «لَهُ مُلْک السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ» (مائده/ 40) برای اوست آنچه که در آسمانها و زمین است.

2_ عامل جزم که آن را لام طلب می گویند: «لِیُنفِقْ ذُو سَعَةٍ» (طلاق/ 7) باید افراد با مکنت انفاق کنند. که پس از فاء و واو و گاهی ثم جزم می گیرد. «فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بی » (بقره/ 86) پس باید من را اجابت کنند و به من ایمان بیاورند.

3_ غیر عامل که در ابتدا برای تأکید مضمون جمله بکار می رود: « إِنَّ رَبِّی لَسَمِیعُ الدُّعَاء» (ابراهیم/ 39)

4_ لام قسم. «وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ» (محمد / 30) سوگند که تو آنها از لحن کلامشان می شناسی.

5_ لام امر به معنای باید که مکسور است و فعل مضارع را به معنای امر غایب یا امر متکلّم می سازد و گاهی که واو یا ثم به اوّل آن در می آید ساکن می شود.

ل ا

لا: گاهی برای نفی است مثل: « لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» (طه/ 14) خدایی جز من نیست و گاهی برای نهی است مثل: «وَلا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِک غَدًا إِلَّا أَن یَشَاء اللَّهُ» (کهف/ 23) نگو کاری را فردا انجام می دهم مگر آنکه بگویی انشاء الله.

ص:379

ل أ ل أ

لُؤلُؤ: مروارید. «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ» (رحمن/ 22) از آنها مروارید و مرجان خارج می شود.

ل ب ب

اَلباب: جمع لُب بمعنای مغز خالص و جدا شدۀ از پوست. یا خالص از هر چیز. عقل که از هر شائبه ای خالص باشد. «یَاْ أُولِیْ الأَلْبَابِ» (بقره/ 179) ای صاحبان خرد.

ل ب ث

لَبث: درنگ و ماندن و توقف کردن. «لَابِثِینَ فِیهَا أَحْقَاباً» (نبأ/ 23) در جهنم حقبه های طولانی درنگ خواهند کرد.

ل ب د

لُبَد: مال بسیار و روی هم انباشته. پشم یا موی به هم فشرده و چسبیده. «یَقُولُ أَهْلَکتُ مَالاً لُّبَداً» (بلد/ 6) می گوید: هرچه مال انبوه داشتم تلف کردم.

لبَِد: جمع لَبدة جماعت و گروهان انبوه، چیزی که اجزای آن به هم چسبیده باشند. «وَأَنَّهُ لَمَّا قَامَ عَبْدُ اللَّهِ ...یَکونُونَ عَلَیْهِ لِبَداً (جن/ 19) وقتی که بندۀ خدا قیام کرد… کفار قریش ازدحام نموده و به او نزدیک می شدند که گویا می خواهند به او بچسبند.

ل ب س

لُبس: پوشیدن. «وَیَلْبَسُونَ ثِیَابًا خُضْرًا» (کهف/ 31) لباسهای سبزی می پوشند.

لَبس: شک و شبهه. اشتباه کاری. آمیختن حق به باطل. «وَلاَ تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ ...» (بقره/ 42) حق را به باطل مپوشید تا حقیقت را پنهان کنید.

لِباس: پوشاک و جامه. «وَلِبَاسُهُمْ فِیهَا حَرِیرٌ» (حج/ 23) و لباس آنان حریر و ابریشم است.

البته بطور مجاز در آنچه که مانند لباس است بکار می رود مثل:

1_ زن و شوهر. «هُنَّ لِبَاسٌ لَّکمْ وَأَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ» (بقره/ 187) زن و شوهر لباس یکدیگرند (چرا که همدیگر را از قبایح و زشتی ها باز می دارند).

ص:380

2_ شب. «وَجَعَلْنَا اللَّیْلَ لِبَاساً» (نبأ/ 10) شب را پوششی قرار دادیم (چرا که پردۀ شب، بدن و اعصاب را از شعاع نور می پوشاند و انسان و حیوان را در پناه تاریکی خود آسوده از چشم رقیب می گرداند).

3_ تقوا. «وَلِبَاسُ التَّقْوَیَ ذَلِک خَیْرٌ» (اعراف/ 26) و لباس تقوا بهتر است. (چنانکه لباس ظاهری عورت را می پوشاند، لباس تقوا هم زشتی های باطنی را می پوشاند).

4_ ترس و گرسنگی. «فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ» (نحل/ 112) پس لباس گرسنگی و ترس را به آنها پوشانید. (همانطور که لباس انسان را می پوشاند، گرسنگی و ترس بر آنها احاطه پیدا کرد).

لَبُوس: آنچه که بدن را بپوشاند همچون زره و…« وَعَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَّکمْ» (انبیاء/ 80) و ما به او صنعت زره سازی را آموختیم.

ل ب ن

لَبَن: شیر. «وَأَنْهَارٌ مِن لَّبَنٍ لَّمْ یَتَغَیَّرْ طَعْمُهُ» (محمد(ص)/ 15) و نهرهایی از شیر که مزه آن تغییر نمی کند.

ل ج أ

مَلجَأ: پناهگاه. آنچه که برای دفع خطر به آن پناهنده می شوند. «لَوْ یَجِدُونَ مَلْجَأً» (توبه/ 57) اگر می یافتند ملجأ و پناهگاهی…

ل ج ج

لَجَّ: ستیزه کرد. در مخالفت با امری پافشاری کرد. «لَّلَجُّوا فِی طُغْیَانِهِمْ» (مؤمنون/ 75) هر آینه در طغیان و سرکشی اصرار کردند.

لُجَّة: دریا. آب بسیار که صدای امواج آن در هم پیچید. «فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً» (نمل/ 44) وقتی که آن زن آن کوشک را مشاهده کرد گمان کرد که دریای آب است.

لُجِّیّ: عمیق. ژرف. پهناور. «أَوْ کظُلُمَاتٍ فِی بَحْرٍ لُّجِّیٍّ» (نور/ 40) کردار کافران همچون تاریکی های متراکم در دریای عمیق است.

ص:381

ل ح د

اِلحاد: از طریق حق و ایمان کج شدن. از حد وسط به یکی از دو جانب میل پیدا کردن(1). «وَمَن یُرِدْ فِیهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ» (حج/ 25) و کسی که با الحاد اراده کند…

اَلحَدَ: منحرف گردید. «وَذَرُواْ الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمَآئِهِ» (اعراف/ 180) و رها کن کسانی را که در رابطه با اسماء الهی دچار انحراف و کجروی شده اند. البته الحاد به معنای نسبت دادن و اشاره کردن و ستیزه و مجادله هم آمده است. «إِنَّمَا یُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِی یُلْحِدُونَ إِلَیْهِ أَعْجَمِیٌّ» (نحل/ 103) زبان کسی که به او اشاره می کنند و آموختن قرآن را به وی نسبت می دهند اعجمی است.

مُلتَحَد: پناهگاه. جایگاه محکم. محلّ بازگشت. اسم مکان از التحد است. «وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا» (کهف/ 27) به جز خدا ملجأ و پناهگاهی برای خود پیدا نخواهی کرد.

ل ح ف

الحاف: اصرار و پافشاری در سؤال تا رسیدن به خواستۀ خود. با سماجت و پاپیچی در سؤال کردن. «لاَ یَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا» (بقره/ 273) از مردم با اصرار چیزی نخواهند.

ل ح ق

اَلحَقَ: به او رسید و او را دریافت. «وَیَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُواْ بِهِم» (آل عمران/ 170) و شهیدان بشارت می دهند به کسانی که هنوز به آنها ملحق نشده اند.

ل ح م

لَحم: یعنی گوشت و جزء عضلانی که استخوان را می پوشاند و بین پوست و استخوان واقع شده است. «لَحْمًا طَرِیًّا» (نحل/ 14) گوشت تازه.

لُحوم: جمع لحم یعنی گوشتها. «لَن یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا» (حج/ 37) به خدا گوشت های آنها هرگز نمی رسد.

ص:382


1- به همین دلیل لحد قبر را لحد می گویند که در یک طرف قبر واقع شده است.

ل ح ن

لَحن: طرز گفتار. به کنایه و توریه سخن گفتن. پوشانیدن حقیقت و امری را بر خلاف نشان دادن. لهجه ای بود که منافقان با آن سخن می گفتند. «وَلَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ» (محمد(ص) / 30) و تو آنها را از لهجه و طرز گفتار منافقانۀ آنها می شناسی.

ل ح ی

لحیة: ریش. موهایی که بر چانه می رویند. «یَا ابْنَ أُمَّ لَا تَأْخُذْ بِلِحْیَتِی» (طه/ 94) هارون به موسی علیه السلام گفت:ای فرزند مادر، ریش مرا مگیر.

ل د د

لُدّ: یکدنده و لجوج. ستیزه جو. کسی که در دشمنی پافشاری می کند. «وَتُنذِرَ بِهِ قَوْماً لُّدّاً» (مریم/ 97) این قرآن برای آن است که قوم یک دنده و لجباز را هشدار دهی.

اَلَدّ: افعل وصفی است، یعنی لجوج تر. «وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ» (بقره/ 204) او لجبازترین دشمنان است.

ل د ن

لَدُن: نزد. ظرف مکان یا زمان است که گاهی به نون متکلم وصل می شود: « مِن لَّدُنِّی» (کهف/ 76) از نزد من و گاهی با مِن مجرور می شود. «مِن لَّدُنْ حَکیمٍ» (هود/ 1) از نزد حکیم.

ل د ی

لَدَی: نزد. ظرف غیر منصرف است و تقریبا مترادف با لدن می باشد و به اسم ظاهر و ضمیر و یاء متکلم اضافه می شود. «لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ» (ق/ 18) نزد آن است مراقب آماده. «لَا یَخَافُ لَدَیَّ الْمُرْسَلُونَ» (نمل/ 10) نزد من پیامبران ترسی ندارند.

ل ذ ذ

لذّت: گوارا شدن. خوشی، ادراک ملایم با طبع. «وَأَنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشَّارِبِینَ» (محمد(ص) / 15) شرابی لذیذ و گوارا برای نوشندگان است.

ص:383

ل ز ب

لازب: چسبنده. سخت و پاینده. «إِنَّا خَلَقْنَاهُم مِّن طِینٍ لَّازِبٍ» (صافات/ 11) ما انسانها را از گلی چسبنده خلق نمودیم.

ل ز م

لِزام: مرادف با لُزوم یعنی پا برجا و دائمی و پاینده و وجوب و ثبوت… «فَسَوْفَ یَکونُ لِزَاماً» (فرقان/ 77) پس عذاب بزودی دامنگیر همیشگی خواهد شد.

الزام: واجب گردانیدن. پیوستن و چسبیدن. نامه عمل را به گردن آویختن. «أَلْزَمْنَاهُ طَآئِرَهُ فِی عُنُقِهِ» (اسراء/ 13) نامه عمل هر انسانی را به گردنش می اندازیم.

ل س ن

لِسان: جمع آن اَلسِنَة است و به چند معنی می آید.

1_ معنای عام یعنی حسّ چشایی. «وَلِسَاناً وَشَفَتَیْنِ» (بلد 9) آیا یک زبان و دو لب به او ندادیم؟

2_ لغت و زبان گفتگو: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ» (ابراهیم/ 4) هر پیغمبری را به زبان قومش فرستادیم.

3_ کنایه از نیروی تکلم و سخن گفتن. «وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی» (طه/ 27) گره از زبان و قدرت گفتارم بگشای.

4_ لهجه و آهنگ مخصوص. «وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِکمْ» (روم/ 22) یکی از آیات الهی اختلاف لهجه ها و آهنگهای سخن شما است.

5_ یاد خیر و نام نیک و مقبول عامه در صورتی که به کلمه صدق اضافه شود. «وَاجْعَل لِّی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ» (شعراء/ 84) و یاد خیر من را در میان مردمان قرار ده.

ل ط ف

لطیف: از اسمهای زیبای خداوند. «اللَّهُ لَطِیفٌ بِعِبَادِهِ» (شوری/ 19) خداوند به بندگانش لطیف است. چرا که خداوند:

1_ نسبت به بندگان لطف دارد.

2_ تدبیرش لطیف و دقیق و نفوذ کننده است.

ص:384

3_ صاحب لطف است و نعمتهای خود را کم و عمل بندگان را زیاد می شمارد.

4_ اگر او را بخوانی جواب می دهد و اگر به او پناه ببری پناه می دهد و…

5_ کسی را که به او مباهات کند عزت می بخشد و کسی را که به درگاهش ابراز نیاز کند بی نیاز می سازد.

تلطّف: نرمی و مدارا کردن. چابکی ورزیدن. «وَلْیَتَلَطَّفْ وَلَا یُشْعِرَنَّ بِکمْ أَحَدًا» (کهف/ 19) کسی که می رود باید با دقت و تدبیر و چابکی باشد که کسی متوجه او نشود.

ل ظ ی

لَظی: شعله آتش بی دود. زبانه شدید. نامی از نامهای جهنم. «کلَّا إِنَّهَا لَظَی» (معارج/ 15) نه چنین است. آن آتشی شعله ور و خالص است.

تَلَظّی: در اصل تتلظی بوده که تاء آن حذف شده یعنی آتش افروخته و درگیر شود و زبانه کشد و شعله ور گردد. «فَأَنذَرْتُکمْ نَاراً تَلَظَّی» (لیل/ 14) شما را می ترسانم از آتشی که زبانه می کشد.

ل ع ب

لَعِب: بازی و مزاح و شوخی. کاری که از روی گمان و خیال انجام شود و نتیجه اش خیالی باشد نه حقیقی. «وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَعِبٌ» (انعام/ 32) زندگی دنیا جز بازی و بازیچه نیست.

لَعِبَ: بازی کرد. «ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ» (انعام/ 91) سپس آنها را رها کن تا در بازیچۀ خود و غرور دنیا فرو بروند.

لاعِب: بازی گر. «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا لَاعِبِینَ» (انبیاء/ 16) ما آسمان و زمین و آنچه را که بین آن دو است از روی بازی گری نیافریدیم.(1)

ل ع ل ل

لَعَلّ: از حروف مشبهة بالفعل و برای ایجاد امید است. «لَّعَلَّهُ یَتَذَکرُ أَوْ یَخْشَی» (طه/ 44) شاید متذکر شود یا بترسد.

ص:385


1- ممکن است کسی بپرسد اگر دنیا بازیچه است و خدا آن را آفرید، چگونه با حکمت او سازگار است؟ جواب آن است که کودک را به بازی گرفتن نیز حکمت است و مردم باید برای رسیدن به کمال گهگاهی سرگرم به دنیا بشوند ولی باید بدانند که هدف بازی نیست بلکه رفع خستگی است. (غیاثی کرمانی)

ل ع ن

لَعن: خشم گرفتن و دور کردن از رحمت. «إِنَّ اللَّهَ لَعَنَ الْکافِرِینَ» (احزاب/ 64) خداوند کافران را لعنت کرده است.

یلعَن: لعنت می کند. «وَیَلْعَنُ بَعْضُکم بَعْضاً» (عنکبوت/ 25) و برخی از شما برخی را لعن می کند.

لاعِن: لعنت کننده. «وَیَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ» (بقره/ 159) و لعنت کنندگان آنها را لعن می کنند.

ملعون: لعنت شده. «وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ» (اسراء/ 60) و درخت لعنت شده.

لَعْنَة: دوری از رحمت الهی. «فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الْکافِرِینَ» (بقره/89) پس لعنت خدا بر کافران باد.

ل غ ب

لُغوب: خستگی و درماندگی. «وَلَا یَمَسُّنَا فِیهَا لُغُوبٌ» (فاطر/ 35) هیچ خستگی در آن به ما نمی رسد.

ل غ و

لغو: سخنی است که بدون فکر و تأمل از دهان بیرون آید. بیهوده. باطل. قبیح. «وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ» (مؤمنون/ 3) و آنانکه از لغو پرهیز می کنند.

لاغیة: معنای مصدری یعنی لغو و به معنای اسم فاعل یعنی دارای لغو. «لَّا تَسْمَعُ فِیهَا لَاغِیَةً» (غاشیه/ 11) در بهشت سخن لغو از کسی نمی شنوی.

اَلغَوا: فعل امر است. لغو بگویید. «وَالْغَوْا فِیهِ لَعَلَّکمْ تَغْلِبُونَ» (فصلت/ 26) دربارۀ این قرآن سخن باطل و ناسزا بگویید تا شاید بر آن غلبه پیدا کنید.

ل ف ت

لَفت: کسی را از کاری بازداشتن. کسی را به راست و چپ برگرداندن. «قَالُواْ أَجِئْتَنَا لِتَلْفِتَنَا عَمَّا وَجَدْنَا عَلَیْهِ آبَاءنَا» (یونس/ 78) گفتند: آیا آمده ای تا ما را از روش پدرانمان باز داری؟

ل ف ح

لَفح: سوختن از حرارت آتش یا سموم. با گرمای آتش صورت کسی را تغییر دادن. «تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النَّارُ» (مؤمنون/ 104) صورت های آنها را آتش جهنم می سوزاند و تغیر شکل می دهد.

ص:386

ل ف ظ

لَفظ: بیرون انداختن چیزی از دهان. سخن گفتن (که از دهان بیرون میآید). «مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ» (ق/ 18) سخنی بر زبان نیاورد مگر آنکه نزد وی مراقبی آماده است.

ل ف ف

اَلفاف: جمع لِف یعنی بسیار به هم پیچیده و انبوه و به همدیگر نزدیک. «وَجَنَّاتٍ أَلْفَافاً» (نبأ/ 16) و باغهای پر درخت انبوه و در هم پیچیده.

لَفیف: بهم پیچیده. جماعت به هم آمیخته. «فَإِذَا جَاء وَعْدُ الآخِرَةِ جِئْنَا بِکمْ لَفِیفاً» (اسراء/ 104) همینکه قیامت فرا رسد، شما را برای حساب و جزا از قبر بیرون آورده و در حالی که اطراف یکدیگر گرد آمده اید به صحنه قیامت می آوریم.

التفاف: به یکدیگر پیچیدن. «وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ» (قیامت/ 29) ساقهای پا به هم در پیچد.

ل ف ی

اِلفاء: یافتن. برخورد کردن. پس از بررسی دانستن. «بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَیْنَا عَلَیْهِ آبَاءنَا» (بقره/ 170) بلکه ما پیروی می کنیم از آنچه که پدرانمان را بر آن طریقه و روش یافتیم.

اَلفَیا: یافتند آن دو. «وَأَلْفَیَا سَیِّدَهَا لَدَی الْبَابِ» (یوسف/ 25) آن دو (یوسف و زلیخا) یافتند سرور زلیخا (عزیز مصر) را در نزد در.

اَلفَوا: یافتند آنان. «إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آبَاءَهُمْ ضَالِّینَ» (صافات/ 37) آنها پدرانشان را گمراه یافتند.

ل ق ب

اَلقاب: جمع لَقَب، نامی است که برای شخص غیر از نام اصلی می گذارند. چرا که در لقب بر خلاف اسم اصلی، رعایت معنی خواه مدح یا مذمت می شود. «وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ» (حجرات/ 11) نام های زشت بر یکدیگر نگذارید و یکدیگر را به عناوین بد نخوانید.

ل ق ح

لواقح: جمع لاقح یا لاقحة است یعنی آبستن کنندۀ ابرها. بادهای باران زای با منفعت. «وَأَرْسَلْنَا الرِّیَاحَ لَوَاقِحَ» (حجر/ 22) و ما ابرها را فرستادیم تا ابرها را آبستن کنند.

ص:387

ل ق ط

التقاط: پیدا کردن و برداشتن چیزی از راه. یافتن چیزی بی گمان. گرفتن چیزی برای غرض دیگر. «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» (یوسف/ 10) برخی از کاروانها او را می یابند و می برند.

ل ق ف

لَقف: چیزی را به سرعت گرفتن. بلعیدن چیزی که به سوی کسی انداخته می شود. «تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا» (طه/ 69) آن عصای اژدها شده می بلعد صنعت ساحران را.

ل ق م

التقام: در گلو فرو بردن. فرو بردن لقمه. «فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ» (صافات/ 142) پس ماهی او را چون لقمه ای فرو برد.

لقمان: از مردم سودان بود و در زمان حضرت داود علیه السلام می زیست و با وجود چهرۀ سیاه، دلی روشن و روحی مصفا داشت. نصایح او در قرآن ذکر شده است. «وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ یَعِظُهُ» (لقمان/ 13) لقمان به فرزندش در حالیکه او را موعظه می کرد چنین گفت:…

ل ق ی

لِقاء: دیدار کردن. با هم برخورد کردن. این کلمه به معانی مختلفی ذکر شده است:

1_ ادراک حسّی نسبت به وقوع یک حادثه: « وَلَقَدْ کنتُمْ تَمَنَّوْنَ الْمَوْتَ مِن قَبْلِ أَن تَلْقَوْهُ» (آل عمران/ 143) شما مرگ در میدان جنگ را پیش از رسیدنش آرزو می کردید.

2_ ادراک به چشم و دیدن. «وَإِذَا لَقُواْ الَّذِینَ آمَنُواْ» (بقره/ 14) وقتی که مؤمنان را می دیدند.

3_ ملاقات خدا. «وَاعْلَمُواْ أَنَّکم مُّلاَقُوهُ» (بقره/ 233) بدانید که او را ملاقات خواهید کرد.

تَلَقّی: روبرو ساختن. پیش آوردن. چیزی به سوی کسی انداختن. عطا نمودن. «وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُوراً» (دهر/ 11) و شادی و فرح را به آنها عطا نمود.

ملاقاة: دیدار کردن. دریافتن. «حَتَّی یُلَاقُوا یَوْمَهُمُ» (زخرف/ 83) تا آنکه روز قیامت را ملاقات کنند.

القاء: افکندن. انداختن. «وَأَلْقَیْتُ عَلَیْک مَحَبَّةً مِّنِّی» (طه/ 39) و از جانب خودم محبّت تو را در دل آنها افکندم.

ص:388

تَلَقّی: از باب تفعّل یعنی آموختن. فراگرفتن. روبرو شدن. «فَتَلَقَّی آدَمُ مِن رَّبِّهِ کلِمَاتٍ» (بقره/ 37) پس آدم کلماتی را از خداوند آموخت و گاهی به معنای استقبال هم می آید، مثل: « وَتَتَلَقَّاهُمُ الْمَلَائِکةُ» (انبیاء/ 103) فرشتگان به استقبال آنها آمدند.

مُتَلَقِّیان: دو فرشته ای که اعمال و اقوال انسان را ثبت می کنند. «إِذْ یَتَلَقَّی الْمُتَلَقِّیَانِ» (ق/ 17) وقتی که دو فرشته با همدیگر ملاقات می کنند.

التقاء: از باب افتعال یعنی بهم برخورد کردن و با هم روبرو شدن. «فِی فِئَتَیْنِ الْتَقَتَا» (آل عمران/ 13) در آن دو دسته ای که با هم روبرو شدند.

لاقی: اسم فاعل به معنای یابنده و فراگیرنده. «فَهُوَ لَاقِیهِ» (قص/ 61) او دیدار کنندۀ آن است.

تِلقاء: در اصل مصدر است و در آن توسعه داده شده و برای ظرف مکان بکار رفته است. «وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاء مَدْیَنَ» (قصص/ 22) چون موسی رو به سوی مدین کرد.

تلاق: بهم رسیدن و تلاقی کردن. «لِیُنذِرَ یَوْمَ التَّلَاقِ» (غافر/ 15) تا بیم دهد مردمان را از روز رسیدن به یکدیگر.

مُلاقی: اسم فاعل است و جمع آن ملاقون. «یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحاً فَمُلَاقِیهِ» (انشقاق/ 6) ای انسان با زحمت و رنج به سوی پروردگارت حرکت می کنی و سرانجام او را ملاقات خواهی کرد. «أَنَّهُم مُّلاَقُو رَبِّهِمْ» (بقره/ 46) آنان ملاقات کنندگان با خدایشان هستند.

مُلقی: افکننده. اندازنده. «یَا مُوسَی إِمَّا أَن تُلْقِیَ وَإِمَّا أَن نَّکونَ نَحْنُ الْمُلْقِینَ» (اعراف/ 115) جادوگران گفتند:ای موسی، یا تو اوّل می اندازی یا ما نخست افکننده باشیم.

مُلِقیات: نازل کنندگان. افکنندگان. «فَالْمُلْقِیَاتِ ذِکراً» (مرسلات/ 5) سوگند به فرشتگانی که وحی را نازل می کنند.

ل م ح

لَمح: با عجله و سرعت نگاه کردن که به آن «طرفة العین» و یک چشم به هم زدن هم می گویند. گرداندن چشم. چشم باز کردن برای دیدن. «وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ کلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» (قمر/ 50) هر فرمانی که می دهیم یک فرمان است آنهم مثل یک چشم برهم زدن.

ص:389

ل م ز

لَمز: عیب جویی کردن. عیبی را به کسی بستن. با زبان نیش زدن. با چشم اشاره کردن و به کنایه چیزی گفتن. «وَلَا تَلْمِزُوا أَنفُسَکمْ» (حجرات/ 11) از یکدیگر عیبجویی نکنید. «وَمِنْهُم مَّن یَلْمِزُک فِی الصَّدَقَاتِ» (توبه/ 58) برخی از تو در رابطه با صدقات عیبجویی می کنند.

لُمَزَة: عیب جویی به زبان یا چشم. «وَیْلٌ لِّکلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ» (همزه/ 1) وای بر هر بدگوی عیب جوی.

ل م س

لَمس: دست مالیدن به چیزی. قصد کردن. «فَلَمَسُوهُ بِأَیْدِیهِمْ» (انعام/ 7) با دست آن را لمس کنند. «لَمَسْنَا السَّمَاءَ» (جن/) ما قصد آسمان را نمودیم.

لا مَستُم: یکدیگر را لمس کردید، کنایه از جماع است. «أَوْ لاَمَسْتُمُ النِّسَاء» (مائده/ 6) یا زنان را لمس کردید (یعنی همبستر شدید).

التماس: درخواست نمودن. خواهش کردن. «فَالْتَمِسُوا نُوراً» (حدید/ 13) پس نور بخواهید.

ل م م

لَمَم: آنچه که اتفاقا بجای آورند و پشیمان شوند. «الَّذِینَ یَجْتَنِبُونَ کبَائِرَ» «الْإِثْمِ وَالْفَوَاحِشَ إِلَّا اللَّمَمَ» (نجم/ 32) آنانکه از گناهان بزرگ و کارهای زشت دوری کنند، مگر آنچه که احیانا به وسوسه ای از آنها سر زند.

لَمّ: مال متفرق که یکجا جمع شده باشد. خوردن چیزی بدون تشخیص پاک از ناپاک. «وَتَأْکلُونَ التُّرَاثَ أَکلاً لَّمّاً» (فجر/ 19) و میراث را یکجا می خورید (بدون آنکه سهم زنان و کودکان را از آن جدا سازید. یا حقوق الهی را جدا سازید).

ل ه ب

لَهَب: زبانه آتش. شعله آتش. «سَیَصْلَی نَاراً ذَاتَ لَهَبٍ» (مسد/ 3) بزودی به آتشی که دارای زبانه و شعله است، کشیده خواهد شد.

ص:390

ل ه ث

لَهَثَ: سگ زبان خود را از دهان بیرون آورد. از عطش و خستگی تند نفس زد. «أَوْ تَتْرُکهُ یَلْهَث» (اعراف/ 176) و اگر رهایش کنی باز زبان از دهان خارج می کند.

ل ه م

الهام: انداختن مطلبی از غیب در دل انسان از سوی خداوند. وحی کردن. توفیق دادن. «فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا» (شمس/ 8) پس به آن تقوا و فجورش را الهام کرد.

ل ه و

لَهو: سرگرمی. کاری که انسان را از کار مهمتر باز دارد. «لَوْ أَرَدْنَا أَن نَّتَّخِذَ لَهْواً لَّاتَّخَذْنَاهُ مِن لَّدُنَّا» (انبیاء/ 17) اگر می خواستیم بازیچه ای بگیریم، آن را از نزد خویش می گرفتیم.

تَلَهّی: از باب تفعّل: روی می گردانی. اعراض می کنی و ناچیز می شماری. «فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّی» (عبس/ 10) تو از توجّه به آن خودداری می کنی.

لاهیة: غافل و سرگرم و ترک کننده و روی گرداننده. «لَاهِیَةً قُلُوبُهُمْ» (انبیاء/ 3) دلهای آنها از یاد خدا غافل و مشغول به امور دنیا است.

اِلهاء: به هوا و بازی وادار نمودن. از کاری صرفنظر کردن و به کاری دیگر مشغول شدن. «وَیُلْهِهِمُ الأَمَلُ» (حجر/ 5) رهایشان کن تا… و آرزو آنها را به خود مشغول کند.

ل و

لَوّ: حرف شرطی است که مقرون به زمان ماضی و غالبا برای امتناع می آید و به سبب انتفای شرط دلالت بر انتفاء جواب می نماید. «لَوْ کانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا» (انبیاء/ 22) اگر دو خدا در آسمان و زمین بود، قطعاً آسمان و زمین فاسد می شدند. و گاهی بر سر فعل مضارع می آید که در اینصورت به فعل ماضی تأویل می شود. «وَلَوْ نَشَاء لَمَسَخْنَاهُمْ» (یس/ 67) اگر می خواستیم آنها را مسخ می کردیم. و گاهی به معنای اِن یعنی اگر می آید: « وَلَوْ کرِهَ الْمُشْرِکونَ» (توبه/ 33) و اگرچه مشرکان ناراضی باشند. و گاهی حرف مصدری است و به منزلۀ أن مباشد ولی نصب نمی دهد. «وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ» (قلم/ 9) دوست دارند اینکه مداهنه کنی. و گاهی پیش از أنّ قرار گرفته و فعلی چون ثَبَت در تقدیر است. «وَلَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا» (حجرات/ 5) اگر صبر می

ص:391

کردند که تو به سوی آنها خارج شوی… برای آنها خوب بود. و گاهی برای تمنی و آرزو می آید. «فَلَوْ أَنَّ لَنَا کرَّةً» (شعراء/ 102) ای کاش برای ما بازگشتی بود تا می توانستیم مؤمن بشویم.

ل و ل ا

لولا: اگر نه. برای چند معنی می آید:

1_ امتناع جزا به جهت وجود شرط. «فَلَوْلاَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکمْ وَرَحْمَتُهُ لَکنتُم مِّنَ الْخَاسِرِینَ» (بقره/ 64) اگر فضل الهی و رحمت خداوندی نبود شما زیانکار بودید.

2_ برای تشویق. «لَوْلَا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ» (نمل/ 46) چرا استغفار نمی کنید تا شاید خداوند شما را مورد ترحم قرار دهد.

3_ برای جلب ترحّم. «رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِی إِلَی أَجَلٍ قَرِیبٍ» (مناقون/ 10) خداوندا، چرا مرا تا مدتی نزدیک باز پس نداشتی تا صدقه بدهم و از صالحان باشم.

ل و ت

لات: نام یکی از بتهای معروف برای عرب جاهلیت که آنها را برای تقرب به خدا می پرستیدند. «أَفَرَأَیْتُمُ اللَّاتَ وَالْعُزَّی» (نجم/ 19) مرا خبر دهید از لات و عُزّی.

لاتَ: به معنی لیس یعنی نیست می باشد و این کلمه مخصوص به آن است که مدخول آن لفظ احیان باشد. «وَلَاتَ حِینَ مَنَاصٍ» (ص/ 3) و نیست هنگام دیدن عذاب، خلاصی و نجات و رهایی.

ل و ح

الواح: جمع لَوح یعنی صفحه ای که برای نوشتن بکار می رود و چون نوشته را ظاهر می کند آن را لوح می گویند، چرا که از کلمه لاح گرفته شده یعنی آشکار شد. «وَکتَبْنَا لَهُ فِی الأَلْوَاحِ مِن کلِّ شَیْءٍ» (اعراف/ 145) ما برای موسی در الواح که همان تورات است منتخبی از هر چیز نوشتیم.

لَوّاحة: تغییر دهنده. دگرگون کننده. از تلویح به معنای تغییر دادن رنگ پوست به سیاهی و قرمزی و یا از لاح به معنای تغییر رنگ پوست توسط آتش و سیاه شدن آن گرفته شده و اسم فاعل آن لائحة است که در وصف آتش به صیغه مبالغه لوّاحة گفته می شود. «لَوَّاحَةٌ لِّلْبَشَرِ» (مدثر/ 29) آن آتش تغییر دهنده پوست است.

ص:392

ل و ذ

لِواذ: پناه جستن، خود را مخفی کردن از پس یکدیگر، بطور دزدیده و پنهان از میان مردم بیرون رفتن. «قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِینَ یَتَسَلَّلُونَ مِنکمْ لِوَاذاً» (نور/ 63) خداوند می داند که چه کسانی از شما پناه برده و رخ پنهان می دادند.

ل و ط

لوط: برادرزاده حضرت ابراهیم علیه السلام که پیوسته ملازم آنحضرت بود تا آنگاه که حضرت ابراهیم علیه السلام در کنعان ساکن شد و گوسفندان بسیار پیدا کرد و در نتیجه لوط از آنحضرت جدا گردید و برای دعوت 5 شهر مؤتفکه مبعوث به رسالت شد. «قَالُوا یَا لُوطُ» (هود/ 18) گفتند: ای لوط…

ل و م

لَوم: سرزنش کردن. کسی را به کاری ناشایست سرزنش کردن. «فَلاَ تَلُومُونِی وَلُومُواْ أَنفُسَکم» (ابراهیم/ 22) پس مرا سرزنش نکنید بلکه خود را سرزنش کنید.

لائم: اسم فاعل از لوم یعنی سرزنش کننده. «وَلاَ یَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ» (مائده/ 54) در راه خدا از سرزنش ملامتگران باک و اندیشه ندارند.

لوّامة: مبالغه در لائم است. یعنی کسی که در بجا آوردن بدی و کوتاهی در کار خوب بسیار سرزنش می کند. «وَلَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ» (قیامت/ 2) من سوگند نمی خورم به نفس لوّامه و بسیار ملامتگر.

ملوم: اسم مفعول و جمع آن ملومون است: سرزنش شدگان. «فَمَا أَنتَ بِمَلُومٍ» (ذاریات/ 54) تو سرزنش شده نیستی. «فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ» (مؤمنون/ 6) آنها سرزنش شده نیستند.

مُلیم: اسم فاعل است یعنی سرزنش کننده. «وَهُوَ مُلِیمٌ» (صافات/ 142) و او (یونس علیه السلام) خود را سرزنش می کرد.

یَتَلاومون: از باب تفاعل یعنی: همدیگر را سرزنش می کنند. «فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَی بَعْضٍ یَتَلَاوَمُونَ» (قلم/ 30) پس برخی رو به برخی دیگر کرده و همدیگر را سرزنش می کنند.

ل و ن

لَون: دو معنی دارد:

ص:393

1_ رنگ خواه سفید باشد یا سیاه یا سرخ و یا مرکّب از آنها و جمع آن الوان است.

2_ نژاد و صنف و نوع و جنس اشیاء. «وَمِنْ آیَاتِهِ ... اخْتِلَافُ أَلْسِنَتِکمْ وَأَلْوَانِکمْ» (روم/ 22) یکی از نشانه های خداوند… اختلاف زبانها و نژادهای شما است.

ل و ی

لَی: تابیدن ریسمان و دو تا کردن آن و به چند معنی در قرآن آمده است:

1_ انحراف از راه راست. «وَإِن تَلْوُواْ أَوْ تُعْرِضُواْ» (نساء/ 135) و اگر رخ بتابید یا اعراض کنید…

2_ پیچاندن و میل دادن زبان. «وَإِنَّ مِنْهُمْ لَفَرِیقًا یَلْوُونَ أَلْسِنَتَهُم بِالْکتَابِ» (آل عمران/ 78) برخی از آنان با پنچ و خمهای زبان خود به دروغ وانمود می کنند که کتاب می خوانند.

3_ از روی تکبر و عدم قبول روی برگردانیدن. «لَوَّوْا رُؤُوسَهُمْ» (منافقون/ 5) سر بر می گردانند و نمی پذیرند.

ل ی ت

یلتکم: از کلمه لاتَ یَلیتُ لَیتاً گرفته شده یعنی حق او را کم کرد و از آن کاست. و کامل ادا نکرد. «لَا یَلِتْکم مِّنْ أَعْمَالِکمْ شَیْئاً» (حجرات/ 78) از اعمال شما چیزی نمی کاهد.

لَیتَ: کاش، کاشکی. حرفی است که دلالت بر آرزوی چیزی می کند. «یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ» (یس/ 26) ای کاش قوم من می دانستند.

ل ی س

لیس: نیست. فعل جامد و از افعال ناقصه است که مبتدا را اسم خود قرار داده و مرفوع و خبر را منصوب می کند.

ل ی ل

لیل: شب. از اوّل غروب آفتاب تا اذان صبح. «أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلاً أَوْ نَهَاراً» (یونس/ 24) فرمان ما ناگهان شب یا روز بیاید.

لیلة: گاهی تمیز برای عدد واقع می شود. «أَرْبَعِینَ لَیْلَةً» (بقره/ 51) چهل شب.

ص:394

ل ی ن

لین: نرمی. از بین رفتن صلابت و سختی. «فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ» (آل عمران/ 159) از جمله مهربانی های خداوند نسبت به مؤمنان آن است که دل تو را به ایشان نرم و مهربان کردیم.

لَیِّن: نرم. ضد خشن و زبر. «فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّیِّنًا» (طه/ 44) با او نرم سخن بگویید.(1)

ص:395


1- لینَة: درخت خرما یا نوع خوب و ممتاز آن.

ص:396

حرف میم

ما: بر چند نوع است: 1_ موصولی: یعنی آنچه. چیز. «مَا عِندَکمْ یَنفَدُ» (نحل/ 96) آنچه نزد شما است نابود می شود.

2_ استفهامیه: چه چیز؟ چگونه؟ چیست؟« مَا لَوْنُهَا» (بقره/ 69) رنگ آن گاو چگونه است؟

3_ شرطیه: که دو فعل را مجزوم می کند: آنچه. هر چیز. «وَمَا تَفْعَلُواْ مِنْ خَیْرٍ یَعْلَمْهُ اللّهُ» (بقره/ 197) و آنچه که از خیر انجام می دهید خدا آن را می داند.

4_ نافیة: نفی کننده. «مَّا فَعَلُوهُ إِلاَّ قَلِیلٌ مِّنْهُمْ» (نساء/ 66) جز اندکی از آنها آن را انجام ندادند. و اگر بر سر جمله اسمیه درآید مانند لیس عمل می کند. «مَا هَ_ذَا بَشَراً» (یوسف/ 31) این بشر نیست.

5_ مصدریه: «تا زمانی. مَا دُمْتُ حَیّاً» (مریم/ 31) تا زنده ام. (که زمانی می باشد)

6_ کافّه: باز دارنده که مانع از عمل نصب اسم و رفع خبر است. «إِنَّمَا اللّهُ إِلَ_هٌ وَاحِدٌ» (نساء/ 171) براستی که خدای یگانه خدای شما است. (این وقتی است که پس از انّ و کأنّ و رُبّ قرار می گیرد.)

7_ غیر کافّه. «أَیّاً مَّا تَدْعُواْ» (اسرائ/ 110) هرچه را که تو بخوانی.

م ا ة

مأة: صد. «فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ» (بقره/259) پس او را صد سال میراند.

مأتین: دویست. «یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ» (انفال/65) بر دویست نفر غالب و پیروز می شوند.

ص:397

م ت ع

تمتیع: بهره دادن. برخوردار گردانیدن. «فَأُمَتِّعُهُ قَلِیلاً» (بقره/ 126) من او را به اندکی بهره مند می سازم.

مَتاع: چیزی که انسان به آن بهره مند می شود. «قُلْ مَتَاعُ الدَّنْیَا قَلِیلٌ» (نساء/ 77) بگو متاع زندگی دنیوی اندک است.

تَمَتُّع: برخوردار شدن. «قُلْ تَمَتَّعْ بِکفْرِک قَلِیلاً» (زمر/ 8) بگو به کفر خویش اندکی برخوردار باشید. (چون از سوی خدا این فرمان رسیده برای تهدید است)

استمتاع: لذت یافتن. بهره بردن. «فَمَا اسْتَمْتَعْتُم بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» (نساء/ 24) پس اگر از زنان کسب لذت کردید و آنها را به عقد متعه درآوردید مهریه آنها را بدهید.

اَمْتِعَة: جمع متاع: کالاها، وسایل. «أَمْتِعَتِکمْ» (نساء/102) و از کالاها و وسائلتان….

م ت ن

متین: از اسمهای زیبای خداوند. محکم و استوار در توانایی. قوی. سخت و شدید. «إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِینُ» (ذاریات/ 58) همانا خداوند روزی دهنده و صاحب قوت و اقتدار ابدی است.

م ت ی

مَتی: کی و چه وقت؟ ظرفی است که به وسیلۀ آن از وقت سؤال می شود. «مَتَی هَذَا الْفَتْحُ إِن کنتُمْ صَادِقِینَ» (سجده/ 28) اگر راست می گویید چه وقت این فتح و ظفر نصیب شما می گردد؟

م ث ل

مِثل: مانند. «فَاعْتَدُواْ عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَی عَلَیْکمْ» (بقره/ 194) پس به آنها تعدّی کنید همانطور که آنها به شما تعدی کردند.

مَثَل: سرگذشت. داستان. حکمت نافع. گفتار مشهور و نمونه. صورت تشبیه معقول به محسوس. «مَّثَلُ الَّذِینَ یُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّهِ ...» (بقره/ 261) مثل کسانی که مال خود را در راه خدا خرج می کنند مثل کسی است که…

ص:398

اَمثال: نمونه ها و مثالها. «انظُرْ کیْفَ ضَرَبُواْ لَک الأَمْثَالَ» (اسراء/ 48) ببین چگونه برای تو مثال می زنند.

تَمَثُّل: از باب تفعّل است. مجسم شدن. «فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَراً سَوِیّاً» (مریم/ 17) پس فرشته برای مریم مجسم گردید.

اَمثَل: محکم رأی تر. عاقلتر. صالحتر. «أَمْثَلُهُمْ طَرِیقَةً» (طه/ 104) عاقلترین آنها…

مُثلی: مؤنث امثل است. «وَیَذْهَبَا بِطَرِیقَتِکمُ الْمُثْلَی» (طه/ 63) موسی و هارون می خواهند به سحرانگیزی، این طریقه نیکوتر و خوبتر شما را از بین ببرند.

تماثیل: جمع تمثال که در قرآن بصورت جمع آمده است و آن مجسمه ای است که از خزف یا فلز بصورت انسان یا حیوان می سازند. «مَا هَذِهِ التَّمَاثِیلُ الَّتِی أَنتُمْ لَهَا عَاکفُونَ» (انبیاء/ 52) این بتها و مجسمه های بی جان که بدست خود ساخته و پرداخته اید چیستند؟

مَثُلات: جمع مَثُلة است یعنی عذاب و گرفتاری و ناملایمی. عقوبت. «وَقَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِمُ الْمَثُلاَتُ» (رعد/ 6) دانسته اند عذابهایی را که بر امم سابق وارد شده است.

م ج د

مجید: از اسامی زیبای خداوند. بزرگوار و کریمی که بیش از استحقاق به عطا و بخشش آغاز کند. «إِنَّهُ حَمِیدٌ مَّجِیدٌ» (هود/ 73) مبدأ صدور هر فعل پسندیده و هرگونه جود و کَرَم اوست.

م ج س

مجوس: گروه گبران که در فارسی به آنها مغ می گویند. آتش پرستان. «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُوا وَالصَّابِئِینَ وَالنَّصَارَی» (حج/ 17) خداوند بین مسلمانان و یهودیان و صائبان و مسیحیان و زردتشتیان(1) روز قیامت قضاوت خواهد کرد.

ص:399


1- تاریخ زردشت که مؤسس جماعت مغان است معلوم نیست، ولی مورخان فرنگ به قرائن می گویند بین هفتصد تا ششصد سال پیش از میلاد مسیح می زیست و در فرس قدیم زردشتره یعنی شتر زرد و کتاب زردشتیان اوستا نام دارد. مجوس در زمان ساسانیان قدرت زیادی داشتند و دین رسمی مملکت دین زردشت بود. در دین اسلام مجوسان حکم اهل کتاب را دارند و نه مشرکان. آنان به بهشت و دوزخ و عالم آخرت و فرشتگان مقرب و موجودات مجرد غیبی عقیده دارند.

م ح ص

تمحیص: پاک ساختن. کم کردن. پاک شدن از عیب و بدی. آزمایش و خالص نمودن طلا با آتش. «وَلِیُمَحِّصَ اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ» (آل عمران/ 141) تا خداوند مؤمنان را از غیر آنها جدا کند. یا آلودگی های گناه را از دل مؤمن ذره ذره برطرف سازد. یا مؤمنان را با آزمایش نجات دهد.

م ح ق

مَحق: نابود گردانیدن. «یَمْحَقُ اللّهُ الْرِّبَا» (بقره/ 276) خداوند مال ربا را کم و بی برکت می کند.

م ح ل

مِحال: کیفر سخت دادن، سخت قدرتمند بودن در کیفر دادن، مصدر باب مفاعله است یعنی بر ضد دیگری مکر و صحنه سازی کردن. «وَهُوَ شَدِیدُ الْمِحَالِ» (رعد/ 13) خدای تعالی سخت گیر و سخت توانا و قدرتمند است.

م ح ن

امتحان: نرم ساختن آنچه که در آن صلابت و سختی است و مجازا به معنای آزمایش است. «أُوْلَئِک الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوَی» (حجرات/ 3) آنان کسانی هستند که خداوند قلوبشان را برای تقوا نرم و پیراسته و پاکیزه نموده است. «إِذَا جَاءکمُ الْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ» (ممتحنه/ 10) وقتی که زنان مؤمن مهاجر نزد شما می آیند، آنان را در معرض آزمایش قرار دهید.

م ح و

مَحو: از بین بردن و پاک کردن و برطرف کردن اثر و نشانه چیزی. «یَمْحُو اللّهُ مَا یَشَاءُ» (رعد/ 39) خداوند هرچه را که بخواهد محو می کند.

م خ ر

مَواخِر: جمع مَأخِرة است یعنی شکافندۀ آب از چپ و راست. صدای وزش باد. «وَتَرَی الْفُلْک مَوَاخِرَ فِیهِ» (نحل/ 14) و می بینی که کشتی ها چگونه سینۀ دریا را می شکافند و به سوی مقصد حرکت می کنند.

ص:400

م خ ض

مَخاض: درد زائیدن. نزدیک به زائیدن رسیدن. «فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَی جِذْعِ النَّخْلَةِ» (مریم/ 23) پس درد زایمان او را به سوی تنۀ درخت خرما کشانید.

م د د

مَدّ: کشیدن چیزی در طول و پیوستن چیزی به چیز دیگر. «وَهُوَ الَّذِی مَدَّ الأَرْضَ» (رعد/ 3) و خداوند است که زمین را به نحو شایسته ای که بشود در آن زندگی کرد گستراند.

و نیز به معنای مهلت یا رها کردن هم آمده است: «وَیَمُدُّهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ» (بقره/ 14) خداوند به منافقان مهلت داده تا در طغیان خویش سرگردان باشند و یا آنها را رها کرده است.

و نیز به معنای خیره شدن: «لاَ تَمُدَّنَّ عَیْنَیْک إِلَی مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِّنْهُمْ» (حجر/ 88) دیدگان خویش را به چیزهایی که نصیب دسته ای کردیم نگران مکن و خیره مشو.

ممدود: کشیده شده. دائم و باقی و پاینده. «وَظِلٍّ مَمْدُودٍ» (واقعه/ 40) اهل بهشت در سایه ای دائم و پیوسته متنعم هستند.

و نیز به معنای بسیار و کثیر النماء. «مَالاً مَّمْدُوداً» (مدثر/ 12) و ثروتی انبوه و درآمدزا.

اِمداد: از باب افعال: کمک کردن پی در پی. «وَأَمْدَدْنَاکم بِأَمْوَالٍ وَبَنِینَ» (اسراء/ 6) و شما را با مال و فرزندان یاری رسانیدیم.

مُمِدّ: یاری و کمک دهنده. «أَنِّی مُمِدُّکم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلآئِکةِ» (انفال/ 9) من شما را به هزار فرشته از آسمان یاری می رسانم.

مُمَدَّدَة: در بند کشیده شده. استوار شده. «فِی عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ» (همزه/ 9) در ستونهایی در بند کشیده شده اند.

مِداد: هر ماده ای که با آن چیزی بنویسند و چون نویسنده را امداد می کند به آن مداد گویند. «قُل لَّوْ کانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِّکلِمَاتِ رَبِّی» (کهف/ 109) بگو اگر دریاها مرکب شوند تا کلمات خدایم را بنویسند…

مُدّة: پاره ای از زمان. چه کم باشد و چه زیاد.

ص:401

م د ن

مدینة: شهر و گاه به معنای شهر مخصوص و جمع آن مدائن است. «وَجَاء مِنْ أَقْصَی الْمَدِینَةِ رَجُلٌ یَسْعَی» (یس/ 20) و از انتهای شهر مردی دوان دوان آمد. «وَأَرْسِلْ فِی الْمَدَائِنِ حَاشِرِینَ» (اعراف/ 111) و بفرست در شهرها گردآورندگان را.

م د ی ن

مَدیَن: منطقه ای است در جنوب فلسطین و میان مصر و شام و اهل کتاب معتقدند که اصلا نام یکی از فرزندان ابراهیم علیه السلام است از قنطورا یکی از زنان وی و گروهی عرب از نسل اویند. و سرزمین مسکونی آنان را مدین می گفتند و پیغمبری که بر آنها مبعوث گردید، حضرت شعیب علیه السلام بود و یکی از معاصی این قوم کم فروشی بود. «وَإِلَی مَدْیَنَ أَخَاهُمْ شُعَیْباً» (اعراف/ 85) و برادرشان شعیب را به سوی مدین فرستادیم.

م ر أ

مریئا: گوارا. «فَکلُوهُ هَنِیئًا مَّرِیئًا» (نساء/ 4) پس آن را بخورید، گوارا و نوش جانتان باد.

مَرء: مرد. انسان. آدمی. «یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ» (انفال/ 24) خداوند بین انسان و قلبش فاصله می افکند.

اِمرؤ: مرد. انسان. «إِنِ امْرُؤٌ هَلَک» (نساء/ 176) اگر کسی بمیرد…

امرؤة: زن. «وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ» (مسد/ 4) و زن ابو لهب هیزم کش بود.

اِمْرَءْ: مرد. «مَا کانَ أَبُوک امْرَأَ سَوْءٍ» (مریم/28) پدرت مرد بدی نبود.

م ر ج

مَرَج: درهم شدن. به یکدیگر آمیختن. سر خود چریدن شتران. «فَهُمْ فِی أَمْرٍ مَّرِیجٍ» (ق/ 5) پس آنان در وضعیتی درهم و برهم بسر می برند.

مارج: زبانۀ آتش بی دود و یا مخلوطی از آتش. یا شعله مختلط به سیاهی. آتشی که زبانه سرخ و زرد و سبز آن به یکدیگر آمیخته گردد. «وَخَلَقَ الْجَانَّ مِن مَّارِجٍ مِّن نَّارٍ» (رحمن/ 15) و جنّیان را از مخلوطی از آتش و یا شعلۀ صافی آفرید.

ص:402

مَرَج: آمیخت. درهم شد. «مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ» (رحمن/ 19) دو دریا به هم آمیخته و با یدیگر ملاقات کردند.

مَریج: پریشان، مشوّش، سردرگم. «فَهُمْ فِی أَمْرٍ مَرِیجٍ» (ق/5) پس آنان در کاری سرگردان و پریشان هستند.

م ر ج ن

مرجان: مروارید کوچک. گوهری است سرخ رنگ که از جانوری دریایی بدست می آید. «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ» (الرحمن/ 22) و از آن دو دریا لؤلؤ و مرجان بیرون می شود.

م ر ح

مَرَح: شدت خوشحالی. خوشحالی زیاد که موجب تکبر و خودپسندی شود. «وَلاَ تَمْشِ فِی الأَرْضِ مَرَحاً» (اسراء/ 37) از روی خوشحالی خودپسندانه راه مرو.

م ر د

مُرد: سرکشی کردن. تمرین کردن و خو گرفتن در کار بد. «وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُواْ عَلَی النِّفَاقِ» (توبه/ 101) و از اهالی مدینه کسانی هستند که در کار نفاق تمرین کرده و بدان خو گرفته اند.

مَرید: کسی که از هر چیزی عاری است. «شَیْطَانٍ مَّرِیدٍ» (حج/ 3) شیطان عاری از خیر.

مارد: عاری از خیر و جمع آن مَرَدة است. «وَحِفْظاً مِّن کلِّ شَیْطَانٍ مَّارِدٍ» (صافات/ 7) و برای حفظ از هر شیطان عاری از خیری قرار داده شده است.

مُمَرَّد: صاف و درخشان و صیقلی شده. «صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ» (نمل/ 44) کاخی از بلور درخشان.

م ر ر

مرًّ: گذشت و عبور کرد. «أَوْ کالَّذِی مَرَّ عَلَی قَرْیَةٍ» (بقره/ 259) یا مثل کسی که بر قریه ای عبور کرد.

یکی دیگر از معانی آن استمرار است. «حَمَلَتْ حَمْلاً خَفِیفاً فَمَرَّتْ بِهِ» (اعراف/ 189) حامله شد و حمل خفیفی (نطفه) برداشت و این حمل استمرار داشت تا وضع حمل کرد.

اَمَرّ: تلخ تر و سخت تر و شدیدتر. «وَالسَّاعَةُ أَدْهَی وَأَمَرُّ» (قمر/ 46) و عذاب روز قیامت سخت تر و ناگوارتر است.

ص:403

مُستَمِر: دائم و همیشگی بودن. بر یک روش بودن. «وَیَقُولُوا سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ» (قمر/ 2) می گویند: این جادو و سحری همیشگی است که پی در پی صورت می گیرد.

مَرَّة: یک دفعه، یک بار که تثنیۀ آن مَرّتان و مَرّتین و جمع آن مَرّات است. «الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ» (بقره/ 229) طلاق دو مرتبه است. «أَوَلاَ یَرَوْنَ أَنَّهُمْ یُفْتَنُونَ فِی کلِّ عَامٍ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَیْنِ» (توبه/ 126) آیا نمی بینند که در هر سال یک یا دو بار امتحان می شوند. «ثَلَاثَ مَرَّاتٍ» (نور/ 58) سه مرتبه باید از شما اجازه بگیرند.

مِرَّة: نیرو و توانایی. «ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوَی» (نجم/ 6) صاحب قدرت و نیرو که جلوه گر شد.

م ر ض

مَرَض: بیماری و ناخوشی که مزاج انسان را از حد اعتدال خارج کرده است و گاه به انحراف قلبی گفته می شود. «فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» (محمد(ص) / 29) در قلوب آنان مرض است.

مَریض: بیمار و ناخوش. «فَمَن کانَ مِنکم مَّرِیضًا» (بقره/ 184) کسی که از شما مریض باشد.

مَرضی: جمع مریض. یعنی بیماران. «وَإِن کنتُم مَّرْضَی» (نساء/ 43) و اگر مریض باشید.

م ر و

مَروَة: نام کوهی است در مکه مقابل صفا که مسافت آن دو را در حدود 380 متر ذکر کرده اند و مروه به معنای سنگ سفید درخشان یا بسیار سخت است. «إِنَّ الصَّفَا وَالْمَرْوَةَ مِن شَعَآئِرِ اللّهِ» (بقره/ 158) صفا و مروه از شعائر الهی هستند.

م ر ی

مُماراة: ستیزه و دشمنی کردن. با هم جنگیدن. در امری اصرار ورزیدن. «إِنَّ الَّذِینَ یُمَارُونَ فِی السَّاعَةِ لَفِی ضَلَالٍ بَعِیدٍ» (شوری/ 18) آنانکه در رابطه با قیامت جدال و انکار می کنند در گمراهی دورند.

مراء: مصدر از باب تفعیل است. چون باب تفعیل مصدر دیگری نیز به این وزن دارد. «فَلَا تُمَارِ فِیهِمْ» (کهف/ 22) در مورد اصحاب کهف جدال و ستیزه نکن.

تَمارَوا: از باب تفاعل است یعنی شک و شبهه انداختند و گاهی معنای تکذیب را در بر دارد. «فَتَمَارَوْا بِالنُّذُرِ» (قمر/ 36) امّا با بیم رسانان مجادله و ستیز کردند.

ص:404

اِمتِراء: شک پذیری. دو دل شدن. انداختن شبهه بدون پاسخ. «بِمَا کانُواْ فِیهِ یَمْتَرُونَ» (حجر/ 63) به دلیل آنکه آنان دربارۀ عذاب تردید داشتند.

البته گاهی معنای تکذیب را هم در بر دارد. «مَا کنتُم بِهِ تَمْتَرُونَ» (دخان/ 50) این عذابی است که آن را تکذیب می کردید.

مُمتَرین: شک داران. شک پذیران. «فَلاَ تَکونَنَّ مِنَ الْمُمْتَرِینَ» (بقره/ 147) حق از طرف خداست. شک و تردید به آن راه مده.

مِریَة: نوعی تردید و دودلی. «وَلَا یَزَالُ الَّذِینَ کفَرُوا فِی مِرْیَةٍ مِّنْهُ» (حج/ 55) همواره کافران دربارۀ رستاخیز تردید و شک داشتند.

م ز ج

مِزاج: آمیختگی و ترکیب. «وَمِزَاجُهَا کافُورًا» (دهر/ 5) با کافور آمیخته است.

م ز ق

مُمَزَّق: مصدر میمی است به معنای تمزیق یعنی پراکندن پس از جمع بودن. «إِذَا مُزِّقْتُمْ کلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّکمْ لَفِی خَلْقٍ جَدِیدٍ» (سبأ/ 7) وقتی که بطور کامل از هم پاشیده و پراکنده شدید، بار دیگر بصورت جدیدی خلق خواهید شد.

م ز ن

مُزن: ابر. ابر باران زا. ابر سفیدی که آب آن شیرین تر از آبهای دیگر است. «أَأَنتُمْ أَنزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ» (واقعه/ 69) آیا شما آن را از ابر می بارانید؟

م س ح

مَسح: مالیدن و برطرف کردن اثرات و آلودگی از چیزی با کشیدن دست بر آن. کشیدن دست بر چیزی دیگر. «مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ» (ص/ 23) دست به پاها و گردنهای اسبها کشید. «وَامْسَحُواْ بِرُؤُوسِکمْ» (مائده/ 6) و سرهایتان را مسح کنید.

مَسیح: فعیل به معنای مفعول یعنی مسح شده و به چند جهت بر حضرت عیسی علیه السلام اطلاق شده است:

1_ چون حضرت از آلودگی ها پاک شده بود.

ص:405

2_ چون با یمن و برکت مسح شده بود.

3_ جبرئیل او را در موقع ولادت مسح کرده بود.

یا به معنای مسح کننده است، چرا که با دست کشیدن بر بیماران آنها را شفا می داد. «اسْمُهُ الْمَسِیحُ عِیسَی ابْنُ مَرْیَمَ» (آل عمران/ 45)

م س خ

مَسخ: تغییر صورت ظاهری انسان به صورت حیوانی دیگر چون بوزینه و خوک و یا صورت باطنی او. «وَلَوْ نَشَاء لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَی مَکانَتِهِمْ» (یس/ 67) و اگر ما می خواستیم می توانستیم آنها را درجایگاه خودشان مسخ نماییم از صورت انسانی به شکل دیگر درآوریم.

م س د

مَسَد: ریسمانی که از لیف خرما بافته شده باشد. میله آهن. «فِی جِیدِهَا حَبْلٌ مِّن مَّسَدٍ» (تبت/ 5) در گردنش ریسمانی است از رشته های به هم تابیده.

م س س

مَسّ: به چند معنی آمده است: 1_ تماس ذوی العقول. «لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» (واقعه/ 79) قرآن را جز پاکان نباید لمس بکنند.

2_ تماس غیر ذوی العقول: « فَتَمَسَّکمُ النَّارُ» (هود/ 113) پس آتش شما را مسّ کند.

3_ رسیدن خیر یا شر: « إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً» (معارج/ 20/ 21) وقتی که شرارت به او می رسد بی تابی می کند و وقتی که خیر می رسد از دیگران منع می کند.

4_ گاهی کنایه از جنون است. «یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ» (بقره/ 275) شیطان با لمس خود آنها را دیوانه ساخته است.

یتماسّا: مضارع از باب تفاعل است، یعنی عضو هر یک به دیگری رسید. کنایه از جماع است. «مِّن قَبْلِ أَن یَتَمَاسَّا» (مجادله/ 3) قبل از آنکه با یکدیگر تماس برقرار کنند.

مِساس: به دیگری دست مالیدن. مصدر از باب مفاعله است. «أَن تَقُولَ لَا مِسَاسَ» (طه/ 97) خواهی گفت: کسی مرا نزدیک نشود و دست بر من نمالد.

ص:406

م س ک

اِمساک: نگاهداری. درآویختن. چنگ زدن و دلبستگی. خودداری. بخل ورزیدن. «فَأَمْسِکوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ» (بقره/ 231) پس زنان را یا شایسته نگهداری کنید یا بطور شایسته رها کنید.

«إِذاً لَّأَمْسَکتُمْ خَشْیَةَ الإِنفَاقِ» (اسارء/ 110) در اینصورت از انفاق آن از ترس فقر بخل می ورزیدید.

«وَلَا تُمْسِکوا بِعِصَمِ الْکوَافِرِ» (ممتحنه/ 10) و به نکاح دائم زنان کافر خود که در زمان کفر شما، زن شما بودند چنگ نزنید و ادامه ندهید. (منظور از عصمت، نکاح دائم است)

مُمسِک: نگاه دارنده. بازگیرنده. «مَا یَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِک لَهَا» (فاطر/ 21) هر در رحمتی را که خدا برای آدمیان بگشاید، هیچ کس نمی تواند آن را باز گیرد.

اِستَمسَکَ: از باب استفعال است یعنی دست زد. چنگ زد و درآویخت. «فَقَدِ اسْتَمْسَک بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیَ» (بقره/ 256) پس تمسک نموده به ریسمانی محکم.

مِسک: ماده ای است خوشبو که از ناف آهو می گیرند. «خِتَامُهُ مِسْک» (مطففین/ 26) مُهر آن با مشک زده شده است.

م س ی

تُمسُون: به شبانگاه در می آیید. به شب می رسید. از باب افعال است. «فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِینَ تُمْسُونَ وَحِینَ تُصْبِحُونَ» (روم/ 17) پس منزه است خداوند، تسبیح کنید خدا را در هنگام شب و هنگامی که صبح می کنید.

م ش ج

اَمشاج: جمع مَشَج و مَشِج و مَشیج می باشد یعنی مخلوط و آمیخته. «إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ» (دهر/ 2) همانا ما انسان را از نطفه که اجزایی است مخلوط به هم آفریدیم.

م ش ی

مَشی: راه رفتن روی دو پا از سوی انسان و چهار پا از سوی حیوان و سینه از سوی خزندگان. «فَمِنْهُم مَّن یَمْشِی عَلَی بَطْنِهِ» (نور/ 45) و برخی بر روی شکم راه می روند.. گاهی منظور از

ص:407

مشی، هدایت شده است. «وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ» (انعام/ 122) برای او نوری قرار دادیم که در میان مردم راه می رود.

مَشّاء: بسیار رونده. صیغه مبالغه از اسم فاعل است. «هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِیمٍ» (قلم/ 11) عیبجو و سخن چین است و پادویی برای سعایت می کند.

م ص د

مصر: شهر بزرگ. ناحیه. شهر و کشور خاصّ. «أَلَیْسَ لِی مُلْک مِصْرَ» (زخرف/ 51) آیا پادشاهی مصر مال من نیست؟« اهْبِطُواْ مِصْراً» (بقره/ 61) وارد شهری بشوید.

م ض غ

مُضغة: گوشت جویده. پاره ای از گوشت. «فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً» (مؤمنون/ 14) پس گوشت جویده را استخوان قرار دادیم.

م ض ی

مُضِیّ: رفتن و گذشتن. روان شدن. «فَقَدْ مَضَتْ سُنَّةُ الأَوَّلِینِ» (انفال/ 38) پس سنت پیشینیان جاری و روان خواهد شد.

اِمضُوا: فعل امر است، یعنی بروید. «وَامْضُواْ حَیْثُ تُؤْمَرُونَ» (حجر/ 65) و راهی را که مأمور شده اید بگیرید و بروید.

م ط ر

مَطر: باران که از ابر فرود می آید. هرچه از بالا فرو ریزد. «إِن کانَ بِکمْ أَذًی مِّن مَّطَرٍ» (نساء/ 102) و اگر آزاری از باران متوجه شما گردید…

اِمطار: بارانیدن. «وَأَمْطَرْنَا عَلَیْهِمْ حِجَارَةً مِّن سِجِّیلٍ» (حجر/ 74) و سنگهایی از گل سخت بر آنها باراندیم.

مُمْطِر: بارنده. «هَذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا» (احقاف/24) این ابر بارندة ماست.

ص:408

م ط و

یَتَمَطّی: خرامان می رود و به خود می نازد. از باب تفعیل است. «ثُمَّ ذَهَبَ إِلَی أَهْلِهِ یَتَمَطَّی» (قیامت/ 33) سپس به سمت خانواده اش با کبر و غرور و ناز می رود.

م ع ز

مَعز: جمع ماعز یعنی بز. اسم جمعی است که مفرد ندارد. «وَمِنَ الْمَعْزِ اثْنَیْنِ» (انعام/ 143) و دو بز.

م ع ن

مَعین: آب جاری و روان که آشکار باشد. «فَمَن یَأْتِیکم بِمَاء مَّعِینٍ» (ملک/ 30) پس چه کسی آب روان و جاری برای شما می آورد. و نیز به معنای نوشیدنی که در کمال صفا باشد. «بِکأْسٍ مِن مَّعِینٍ» (صافات/ 45) و ظروفی از آب باصفا.

ماعون: هرچه دیگری را در رفع حاجت از نیازهای زندگی کمک کند. «وَیَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ» (ماعون/ 7) مانع از رفع حاجات و کمکهای زندگی می شوند.

م ع ی

اَمعاء: روده ها. جمع مُعی است. «فَقَطَّعَ أَمْعَاءهُمْ» (محمد(ص) 15) پس روده هایشان را پاره پاره می کند.

م ق ت

مَقت: خشم گرفتن. دشمن داشتن. از کسی بیزار بودن و نفرت داشتن. زشت شمردن. «إِنَّهُ کانَ فَاحِشَةً وَمَقْتًا» (نساء/ 22) این عمل زشت و نفرت انگیز است.

م ک ث

مَکث: توقف در جایی به انتظار وقوع امری. اقامت و درنگ کردن در مکانی. «وَأَمَّا مَا یَنفَعُ النَّاسَ فَیَمْکثُ فِی الأَرْضِ» (رعد/ 17) ولی آنچه که برای مردم مفید است در زمین باقی می ماند.

ماکث: توقف کننده. «مَاکثِینَ فِیهِ أَبَدًا» (کهف/ 3) در آن همواره توقف خواهند کرد. (در جهنم جاودانه خواهند ماند)

مُکث: تأنی و آهستگی و آرامی. درنگ و تدریج. «لِتَقْرَأَهُ عَلَی النَّاسِ عَلَی مُکثٍ» (اسراء/ 106) برای آنکه بر مردم قرآن را با آهستگی و آرامی و تدریج قرائت کنی.

ص:409

م ک ر

مَکر: چاره اندیشی. فریب و نیرنگ. تدبیر لطیف. حیلۀ پنهانی. «وَلَا یَحِیقُ الْمَکرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ» (فاطر/ 43) اندیشۀ نیرنگ جز به صاحبش بر نمی گردد. «قُلِ اللّهُ أَسْرَعُ مَکراً» (یونس/ 21) بگو تدبیر و مکر خدا بیشتر و سریعتر است.

ماکر: مکر کننده. «وَاللَّهُ خَیْرُ الْمَاکرِینَ» (آل عمران/54) و خداوند بهترین مکرکنندگان است.

م ک ک

مکّة: اشتقاق آن از تَمَکَّکَتِ العظم است که به معنای بیرون آوردن مغز از استخوان می باشد، چرا که این شهر در وسط زمین واقع شده مانند مغز که در وسط استخوان است «وَأَیْدِیَکمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَکةَ» (فتح/ 24) دستهای شما را از ایشان در نزدیک کعبه کوتاه کرد.

م ک ن

مکان: محلی که چیزی در آن جای گیرد. «یُنَادَوْنَ مِن مَّکانٍ بَعِیدٍ» (فصلت/ 44) از مکان دوری ندا می شوند.

مَکین: صفت مشبهه است یعنی گرانمایه. صاحب جاه و منزلت. «إِنَّک الْیَوْمَ لَدَیْنَا مِکینٌ أَمِینٌ» (یوسف/ 54) تو امروز در نزد ما با منزلت و امین هستی.

و نیز به معنای ثابت و استوار آمده است: « فَجَعَلْنَاهُ فِی قَرَارٍ مَّکینٍ» (مرسلات/ 21) پس او را در قرارگاه مطمئن و استواری قرار دادیم (رحم مادر).

تمکین: پا بر جا کردن. توانا گردانیدن. منزلت دادن. «مَّکنَّاهُمْ فِی الأَرْضِ» (انعام/ 6) ما آنها را در زمین مکانت و قدرت و منزلت دادیم.

امکان: تسلط دادن که با مِن همراه می آید. «فَأَمْکنَ مِنْهُمْ» (انفال/ 71) پس خداوند تو را بر آنها مسلط کرد.

م ک و

مُکاء: سوت زدن. صفیر و بانگی که از لبها به طریق مخصوص خارج شود. صدای انگشتانی که در هم کرده باشند. «وَمَا کانَ صَلاَتُهُمْ عِندَ الْبَیْتِ إِلاَّ مُکاء وَتَصْدِیَةً» (انفال/ 35) نماز آنان نزد خانه خدا نیست، جز سوت زدن و کف زدن.

ص:410

م ل أ

اَملَأَ: پر کرد آن را. «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِینَ» (سجده/ 13) جهنم را از تو و پیروانت پر خواهم کرد.

مالئون: پر کنندگان. «فَمَالِؤُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ» (صافات/ 66) شکمهای خود را از آن پر می کنند.

امتلاء: پر کردن. «یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ» (ق/ 30) روزی که به جهنم می گوییم: آیا پر شدی؟

مِلأ: چیزی که ظرف را پر کند. «فَلَن یُقْبَلَ مِنْ أَحَدِهِم مِّلْءُ الأرْضِ ذَهَبًا» (آل عمران/ 91) از کافران، تمام زمین پر از طلا به عنون فدیه پذیرفته نمی شود.

مَلَأ: اشراف و بزرگان قوم. «یَا أَیُّهَا المَلَأُ» (نمل/ 29) ای بزرگان.

م ل ح

مِلح: آبی که بواسطۀ شوری، طعم آن دگرگون شده و منجمد گردد. «هَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ» (فرقان/ 53) این آبی است شور و تلخ.

م ل ق

املاق: تنگدست شدن. نداشتن مال و هزینه زندگی. «وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلاَدَکم مِّنْ إمْلاَقٍ» (انعام/ 151) و نکشید فرزندانتان را به خاطر ترس از فقر و تنگدستی.

م ل ک

مَلِکَ: ملک خود گردانید و در اختیار گرفت. بر آن چیره شد. «لاَّ أَمْلِک لِنَفْسِی نَفْعاً وَلاَ ضَرّاً» (اعراف/ 188) من مالک نفع و ضرر خویشتن نیستم.

مُلک: حکومت. فرمانروایی. «قُلِ اللَّهُمَّ مَالِک الْمُلْک» (آل عمران/ 26) بگو ای خدای صاحب ملک.

مالک: صاحب و فرمانروا. «مَ_الِک یَوْمِ الدِّینِ» (حمد/ 4) صاحب و فرمانروای روز جزاست.

مملوک: زرخرید. در ملک درآورده شده. «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْدًا مَّمْلُوکا» (نحل/ 75) خداوند مثال بنده ای مملوک و زرخرید زده است.

ص:411

مَلْک: انجام دادن کاری به اختیار و قوۀ خود. اختیار داشتن طاقت و توانایی. «قَالُوا مَا أَخْلَفْنَا مَوْعِدَک بِمَلْکنَا» (طه/ 87) گفتند: ما به ارادۀ خویش از وعدۀ تو تخلف نکرده ایم.

مَلِک: پادشاه. صاحب سلطنت و سیادت. «إِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَکمْ طَالُوتَ مَلِکا» (بقره/ 247) خداوند طالوت را به عنوان پادشاه برگزید و مبعوث فرمود.

مُلوک: جمع مالک یعنی پادشاهان. «إِنَّ الْمُلُوک إِذَا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوهَا» (نمل/ 34) پادشاهان وقتی که وارد قریه ای می شوند آن را فاسد می سازند.

مَلیک: از اسامی زیبای خداوند. یعنی پادشاه و صاحب اختیار. صیغه مبالغه است. «عِنْدَ مَلِیک مُقْتَدِرٍ» (قمر/ 55) نزد خداوند صاحب اختیار مقتدر.

مَلَکوت: عالم امر که جنبه باطنی عالم را دارد. «وَکذَلِک نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ» (انعام/ 75) و اینچنین ما ملکوت عالم را به حضرت ابراهیم نشان می دهیم.

ملائکة: فرشتگان جمع مَلَک و مخفّف آن ملئک به معنای رسالت و پیامبری که از اَلوکة گرفته شده است. «إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِکتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ» (احزاب/ 56) بدرستی که خداوند و فرشتگان بر پیامبر درود می فرستند.

م ل ل

اِملال: مصدر است و مضارع آن یمل می باشد. یعنی چیزی را بر کسی خواندن. املاء کردن. املال در اصل از مل می باشد که به معنای آماده کردن و بازگردانیدن چیزی است. «فَلْیَکتُبْ وَلْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ» (قره/ 282) و باید بنویسد و اِملاء کند آنکه حق بر عهدۀ اوست.

مِلَّة: آیین. «وَاتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرَاهِیمَ» (نساء/125) و از آیین ابراهیم پیروی کرد.

م ل و

اِملاء: مهلت دادن. زمان دادن. «وَلاَ یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کفَرُواْ أَنَّمَا نُمْلِی لَهُمْ خَیْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ» (آل عمران/ 178) پس نپندارند کسانی که کافر شدند که مهلت دادن ما به ایشان خیر آنان است.

اَملی: زینت داد. «سَوَّلَ لَهُمْ وَأَمْلَی لَهُمْ» (محمد/ 25) تسویل داد و زیبا جلوه داد برای آنها.

مَلِیّ: زمان دراز. مدّت مدید« وَاهْجُرْنِی مَلِیّاً» (مریم/ 46) مدتی دراز از من جدا شو.

ص:412

م ل ی

تُملی: خوانده می شود. دیکته می شود. «فَهِیَ تُمْلَی عَلَیْهِ» (فرقان/ 5) پس آن را بر او دیکته می کنند.

م ن ع

مانع: اسم فاعل از مَنع یعنی بازداشتن و جلوگیری کردن. حمایت کردن. «یَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنْ اللَّهِ» (حشر/ 2) گمان می کنند که دژهای آنها مانع از رسیدن مرگ به آنهاست.

ممنوع: منع شده و بازداشت شده. «لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ» (واقعه/ 33) نه مقطوع است و نه ممنوع.

مَنوع: بخل ورزنده و باز دارنده. «وَإِذَا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً» (معارج/ 21) وقتی به انسان مال و ثروت برسد بخل می ورزد و منع احسان می کند.

مَنّاع: بسیار منع کننده و بازدارنده و بخل ورزنده. «مَّنَّاعٍ لِّلْخَیْرِ» (ق/ 25) بسیار مانع خیز.

م ن ن

مَنّ: نیکی کرد و نعمت بخشید. «لَقَدْ مَنَّ اللّهُ عَلَی الْمُؤمِنِینَ» (آل عمران/ 164) خداوند به مؤمنان انعام فرمود.

یکی دیگر از معانی منّت گزاردن، به زبان آوردن نیکی ها و خدماتی است که دربارۀ کسی انجام داده اند. «یَمُنُّونَ عَلَیْک أَنْ أَسْلَمُوا» (حجرات/ 17) بر تو منّت می گذارند که اسلام آورده اند.

ممنون: از مَنّ گرفته شده که در اصل به معنای قطع کردن و بریده شدن است. «أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ» (فصلت/ 8) برای آنان پاداشی است غیر مقطوع و دائمی. یا بدون منّت و آزار.

مَنون: زمان و روزگار. «نَّتَرَبَّصُ بِهِ رَیْبَ الْمَنُونِ» (طور/ 30) ما حادثه مرگ او را (که حادثه روزگار است) انتظار می کشیم.

مَنّ: نام غذای مخصوص که بنی اسرائیل از آن استفاده می کردند. «وَأَنزَلْنَا عَلَیْکمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَی» (بقره/ 57) و منّ و سلوی را برای شما فرستادیم.

ص:413

م ن ی

اِمناء: ریختن آب پشت در رحم زن. بیرون آوردن منی. تقدیر کردن. «أَفَرَأَیْتُم مَّا تُمْنُونَ» (واقعه/ 58) خبر دهید، آیا آنچه که در رحم می ریزید…

مَنی: آب پشت که دارای بوی مخصوصی است. «أَلَمْ یَک نُطْفَةً مِّن مَّنِیٍّ یُمْنَی» (قیامت/ 37) آیا نطفه ای آب منی نبود که ریخته شد؟

تمنیة: آرزو در دل افکندن. «یَعِدُهُمْ وَیُمَنِّیهِمْ» (نساء/ 120) شیطان به آنان وعده می دهد و آرزو در دل آنها می افکند.

اَمانیّ: جمع اُمِنیّة یعنی آرزوها. «لاَ یَعْلَمُونَ الْکتَابَ إِلاَّ أَمَانِیَّ» (بقره/ 78) کتاب خدا را جز یک مشت خیالات و آرزوها نمی دانند.(1)

مَناة: نام بتی در عرب جاهلیت بوده است. « وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَی» (نجم/ 20) و مناة که سومین بت است.

م ه د

مَهد: آماده ساختن و گستراندن. «وَمَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِأَنفُسِهِمْ یَمْهَدُونَ» (روم/ 44) آنانکه عمل نیکی انجام دهند، برای خودشان مهیا می کنند (آسایشگاهی خوش در بهشت)

تمهید: گسترانیدن. «وَمَهَّدتُّ لَهُ تَمْهِیداً» (مدثر/ 14) و برای او مالی دامنه دار تهیه نمودم.

الماهدون: گسترندگان. «فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ» (ذاریات/ 48) پس نیکو گسترانده ایم.

مَهد: گهواره. بستر و آرامگاه. «وَیُکلِّمُ النَّاسَ فِی الْمَهْدِ» (آل عمران/ 46) و او با مردم در گهواره سخن می گوید.

مِهاد: مکان آماده برای زندگی. «أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهَاداً» (نبأ/ 6) آیا زمین را مکان آماده برای زندگی قرار ندادیم.

م ه ل

تمهیل: مهلت دادن. آهستگی و نرمی کردن. «فَمَهِّلِ الْکافِرِینَ» (طارق/ 7) پس کافران را مهلت بده.

ص:414


1- (برخی امانی را از تمنّی به معنای قرائت و تلاوت گرفته اند. یعنی از کتاب جز قرائت چیزی نمی دانند)

اِمهال: به همان معنای تمهیل یعنی مهلت دادن است. «أَمْهِلْهُمْ رُوَیْداً» (طارق/ 17) به کافران مهلت ده و آنها را واگذار مدت زمانی اندک.

مُهل: مس و یا سرب و یا آهن گداخته. «وَإِن یَسْتَغِیثُوا یُغَاثُوا بِمَاء کالْمُهْلِ» (کهف/ 29) اگر طلب آب بکنند، آبی چون مس گداخته به آنها داده خواهد شد.

م ه م

مَهما: از اسماء شرط است به معنای هرچه، هرطور. «وَقَالُواْ مَهْمَا تَأْتِنَا بِهِ مِن آیَةٍ» (اعراف/ 132) و گفتند: هرچه برای ما معجزه بیاوری …

م ه ن

مَهین: خوار و بیمقدار و ناچیز. سست. ضعیف. «مِّن مَّاء مَّهِینٍ» (سجده/ 8) از آبی و سست ناچیز.

م و ت

مَوت: مردن. خارج شدن روح از بدن. «وَیُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا» (روم/ 19) و زمین را پس از مرگش زنده می کند.

مَیت: مخفّف مَیّت یعنی مرده. «أَوَ مَن کانَ مَیْتًا فَأَحْیَیْنَاهُ» (انعام/ 122) آیا کسی که مردۀ (جهل و گمراهی) بود پس او را زنده گردانیدیم و…

موتة: مصدر است برای یک مرتبه: یعنی یک مرگ. «إِنْ هِیَ إِلَّا مَوْتَتُنَا الْأُولَی» (دخان/ 35) ما جز این مرگ نخستین دیگر در قیامت زنده نخواهیم شد.

اموات: مردگان. «وَکنتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْیَاکمْ» (بقره/ 28) و شما مردگانی بودید که شما را زنده کردیم.

مَوتی: مردگان. «وَأُحْیِ_ی الْمَوْتَی» (آل عمران/ 49) و مردگان را زنده کنم.

میّت: صفت مشبهه یعنی مرده. «وَأَحْیَیْنَا بِهِ بَلْدَةً مَّیْتًا» (ق/ 11) و بوسیلۀ آن زمین مرده را زنده می کنیم.

ممات: مردن یا زمان مردن. «سَوَاء مَّحْیَاهُم وَمَمَاتُهُمْ» (جاثیه/ 21) زندگی و مرگ شما یکسان است.

میتة: مردار. «وَآیَةٌ لَّهُمُ الْأَرْضُ الْمَیْتَةُ» (یس/ 33) و نشانه ای برای آنان زمین مرده است که…

اِماته: میراندن. «فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَامٍ» (بقره/259) پس میراند او را صد سال.

ص:415

م و ج

مَوج: بر روی هم ریختن آب دریا. «وَتَرَکنَا بَعْضَهُمْ یَوْمَئِذٍ یَمُوجُ فِی بَعْضٍ» (کهف/ 99) در آن روز مردم را به حال خود واگذاریم که به یکدیگر مخلوط شوند.

م و ر

مَور: به شتاب رفتن و برگشتن. «یَوْمَ تَمُورُ السَّمَاء مَوْراً» (طور/ 9) روزی که آسمان به سرعتی عجیب بگردد.

م و ل

مال: دارایی و ثروت. «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» (کهف/ 46) مال و فرزندان زیور زندگی دنیایی هستند.

اموال: جمع مال: ثروتها. «أَنَّمَا أَمْوَالُکمْ وَأَوْلاَدُکمْ فِتْنَةٌ» (انفال/ 28) اموال و فرزندانتان موجب آزمایش هستند.

م و ه

ماء: آب که اصل آن ماه بوده و هاء به همزه تبدیل شده است و لذا جمع آن میاه و امواه است. ولی در قرآن جمع آن نیامده است. «وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاء کلَّ شَیْءٍ حَیٍّ» (انبیاء/ 30) هر چیز زنده ای را از آب آفریدیم.

م ی د

مَید: لرزیدن و به چپ و راست متمایل شدن. «وَأَلْقَی فِی الأَرْضِ رَوَاسِیَ أَن تَمِیدَ بِکمْ» (نحل/ 15) خدا در زمین کوههای ثابت استوار را افکند تا شما را به چپ و راست متمایل نکند و نلغزاند.

مائدة: سفره و طبقی که در آن طعام و خوراکی باشد. «رَبَّنَا أَنزِلْ عَلَیْنَا مَآئِدَةً مِّنَ السَّمَاء» (مائده/ 114) بار خدایا، از آسمان سفره ای بر ما نازل کن.

ص:416

م ی ر

مَیر: طعام و خوراکی برای خانوار و عیال تهیه کردن. «وَنَمِیرُ أَهْلَنَا» (یوسف/ 65) و برای خانوادۀ خود خوارو بار تهیه می کنیم.

م ی ز

مَیز: چیزی را از چیزی جدا کردن. بیرون کردن چیزی از میانه مخالف آن و پیوستن آن به موافق. «لِیَمِیزَ اللّهُ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ» (انفال/ 37) تا خداوند ناپاک را از پاک جدا نماید.

تَمَیُّز: از یکدیگر جدا شدن، چنان خشمناک که گاه از شدت خشم می خواهد پاره پاره شود. «تَکادُ تَمَیَّزُ مِنَ الْغَیْظِ» (ملک/ 8) آتش دوزخ از شدت خشم بر اهل دوزخ چنان به جوش و خروش می آید که گویی نزدیک است شکافته شود و قطعه قطعه شود.

امتیاز: از یکدیگر جدا شدن. «وَامْتَازُوا الْیَوْمَ أَیُّهَا الْمُجْرِمُونَ» (یس/ 59) ای تبهکاران امروز از اهل ایمان جدا شوید.

م ی ل

مَیل: انحراف از راه میانه به سمت چپ یا راست. کج شدن. حمله کردن. دلبستگی به چیزی داشتن. «وَیُرِیدُ الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَن تَمِیلُواْ مَیْلاً عَظِیمًا» (نساء/ 27) و کسانی که هوسها را پیروی می کنند، می خواهند که به انحراف بزرگی مبتلا شوند.

مَیلََة: یک مرتبه حمله کردن. «وَدَّ الَّذِینَ کفَرُواْ لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِکمْ وَأَمْتِعَتِکمْ فَیَمِیلُونَ عَلَیْکم مَّیْلَةً وَاحِدَةً» (نساء/ 102) کافران آرزو دارند که غافل شوید. تا یکباره بر شما حمله پیشوند.

ص:417

ص:418

حرف نون

ن أ ی

نَأی: دور شدن. کناره گرفتن. تکبر کردن. «وَهُمْ یَنْهَوْنَ عَنْهُ وَیَنْأَوْنَ عَنْهُ» (انعام/ 26) آنان مردم را از وی باز می دارند و از او دور می شوند.

ن ب أ

نَبَأ: خبری که دارای فایدۀ بزرگ باشد. «وَلَقدْ جَاءک مِن نَّبَإِ الْمُرْسَلِینَ» (انعام/ 34) و به یقین از خبر پیامبران به سوی تو آمده است.

اَنباء: جمع نبأ است. «ذَلِک مِنْ أَنبَاء الْغَیْبِ» (آل عمران/ 44) این از اخبار غیبی است.

نبی: پیغمبر. اگر با همزه باشد (نبئی) فعیل به معنای فاعل یعنی خبر دهنده است از سوی خداوند. و یا به معنای مفعول یعنی خبر داده شده. و اگر با یاء مشدّد باشد (نبیّ) از نبئ بلیغ تر است. «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاک شَاهِداً وَمُبَشِّراً وَنَذِیراً» (احزاب/ 45) ای پیامبر ما تو را به عنوان شاهد و بشارت دهنده و هشدار دهنده فرستادیم.

النبیّین: جمع نبی یعنی پیامبران. «وَجِیءَ بِالنَّبِیِّینَ» (زمر/ 69) و پیامبران را می آورند.

انبیاء: جمع نبی یعنی پیامبران. «إِذْ جَعَلَ فِیکمْ أَنبِیَاء» (مائده/ 20) آنگاه که در میان شما پیامبران را قرار داد.

نُبوّت: پیامبری. «وَجَعَلْنَا فِی ذُرِّیَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ» (حدید/ 26) و در فرزندان آنها (یعنی نوح و ابراهیم) نبوت را قرار دادیم.

اَنبَأ: خبر داد. «فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ» (بقره/ 33) وقتی که آنها را از آن اسماء با خبر ساخت.

ص:419

استنباء: طلب آگاهی. خبر پرسیدن. در جستجوی خبر آمدن. «وَیَسْتَنبِئُونَک أَحَقٌّ هُوَ» (یونس/ 53) و از تو پرسش می کنند که آیا آن حقّ است؟

ن ب ت

نَبَت: روئید. «وَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِن طُورِ سَیْنَاء تَنبُتُ بِالدُّهْنِ» (مؤمنون/ 20) و درختی را که از کوه سینا بیرون می آید و درختی می رویاند که روغن می دهد. (زیتون)

اَنبَت: رویانید. «فَأَنبَتْنَا بِهِ جَنَّاتٍ» (ق/ 9) پس بواسطۀ آن باغها را رویانیدیم.

نَبات: آنچه از زمین چون گیاه می روید. «فَأَخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ کلِّ شَیْءٍ» (انعام/ 99) پس بواسطۀ آن رویاند و گیاه هر چیز را بیرون آورد.

ن ب ذ

نَبذ: انداختن. دور افکندن با تحقیر. سستی دربارۀ چیزی کردن و حق را ادا نکردن. «نَبَذَ فَرِیقٌ مِّنَ الَّذِینَ أُوتُواْ الْکتَابَ کتَابَ اللّهِ وَرَاء ظُهُورِهِمْ» (بقره/ 101) گروهی از کسانی که کتاب به آنها داده شده کتاب خدا را پشت سر افکندند.

لَیُنبَذَنَّ: مضارع مجهول مؤکّد از نبذ است. «کلَّا لَیُنبَذَنَّ فِی الْحُطَمَةِ» (همزه/ 4) محققا به آتش افروخته در افکنده خواهند شد.

ن ب ز

تَنابُز: از نَبز لقب نهادن، (غیر از نام اصلی که برای شهرت و شناسایی کسی گذاشته شود). یکدیگر را با لقب بد صدا کردن. «وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ» (حجرات/ 11) نامهای بد بر یکدیگر نگذارید.

ن ب ط

استنباط: سخن را از حال ابهام و پیچیدگی بیرون کشیدن و به مرحلۀ معرفت و شناخت آوردن. «لَعَلِمَهُ الَّذِینَ یَسْتَنبِطُونَهُ مِنْهُمْ» (نساء/ 83) هر آینه می دانند آن را کسانی که از آنان استنباط می کنند.

ن ب ع

یَنبُوع: چشمه که آب از آن بیرون آید. جوی کوچک آب. «حَتَّی تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الأَرْضِ یَنبُوعاً» (اسراء/ 90) تا آنکه از زمین برای ما چشمه آبی بیرون آوری.

ص:420

یَنابیع: جمع ینبوع: چشمه ها. «فَسَلَکهُ یَنَابِیعَ فِی الْأَرْضِ» (زمر/ 21) پس آب باران را بصورت نهرهایی در روی زمین جاری ساخت.

ن ت ق

نَتقْ: جنبانیدن و از بیخ بن کشیدن چیزی. بلند کردن. «وَإِذ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ» (اعراف/ 171) و چون کوه را بر بالای سر ایشان بلند کردیم…

ن ث ر

منثور: اسم مفعول نثر: پراکنده و افشانده. «لُؤْلُؤًا مَنثُورًا» (دهر/ 19) مرواریدی پراکنده.

انتشار: گسیختن. فرو ریختن. از افتعال است که دلالت بر قبول یا مبالغه دارد. «وَإِذَا الْکوَاکبُ انتَثَرَتْ» (انفطار/ 2) و آنگاه که ستارگان پراکنده شوند.

ن ج د

نَجد: زمین سخت و بلند. واضح و آشکار. «وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ» (بلد/ 10) دو راه آشکار و روشن و بلند را به آدمیان نشان دادیم.

ن ج س

نَجَس: صفت مشبهه از نجس به معنای ناپاک و پلید. «إِنَّمَا الْمُشْرِکونَ نَجَسٌ» (توبه/ 28) بت پرستان ناپاک و پلید هستند. (نَجِس نیز صفت مشبهه و به همین معناست).

ن ج ل

انجیل: نام کتابی است که بر حضرت عیسی علیه السلام نازل شده به معنای بشارت و مژده. «وَأَنزَلَ التَّوْرَاةَ وَالإِنجِیل» (آل عمران/ 3) و تورات و انجیل را نازل فرمود.

ن ج م

نجم: ستاره، ولی در اصل به معنای طلوع است. و نیز مقدار و بهرۀ از چیزی است که ارتباط با وقت و زمان داشته باشد. «وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَی» (نجم/ 1) قسم به ستاره وقتی که هبوط کند. و نیز به معنای گیاه بدون ساقه است. «وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ یَسْجُدَانِ» (رحمن/ 6) و هر نبات و درخت برای خداوند سجده می کنند.

ص:421

ن ج و

نجات: خلاص شدن و رهایی یافتن. از نجوة گرفته شده یعنی زمین بلند که سیل گیر نباشد و هر که به آن پناهنده شود از خطر سیل در امان است. «نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ» (قصص/ 25) از گروه ستمگران رهایی یافتی.

نَجوی: در گوشی سخن گفتن. اصل آن این است که کسی با رفیقش در جای بلند و دور از مردم سخن بگوید. «إِنَّمَا النَّجْوَی مِنْ الشَّیْطَانِ» (مجادله/ 10) نجوی از عمل شیطان است. البته گاهی به خود افرادی که زیر گوشی صحبت می کنند نجوی گفته می شود. «وَإِذْ هُمْ نَجْوَی» (اسراء/ 47) آنگاه که آنها نجوی هستند و در گوشی حرف می زنند.

ناج: اسم فاعل از نَجات یعنی نجات یابنده. «وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا» (یوسف/ 42) و به آن کس از آن دو نفر که می دانست نجات یافتنی است گفت:…

اَنجا: رهانید. «إِذْ أَنجَاکم مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ» (ابراهیم/ 6) وقتی که شما را از فرعونیان نجات داد.

تنجیه: رهانیدن از آنچه که ناخوش و ناپسند است. «ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتَّقَوا» (مریم/ 72) سپس متقیان را می رهانیم. یکی دیگر از معانی تنجیه افکندن بر بلندی است. «فَالْیَوْمَ نُنَجِّیک بِبَدَنِک» (یوسف/ 92) امروز بدن تو را در جای بلندی افکندیم.

مُنَجّوا: اسم فاعل است از باب تفعیل. «إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِینَ» (حجر/ 59) ما آل لوط را از بلا نجات دهندگان هستیم.

مناجاة: از باب مفاعله یعنی راز گفتن با کسی. «إِذَا نَاجَیْتُمُ الرَّسُولَ» (مجادله/ 12) وقتی که با پیامبر محرمانه راز می گویید…

نَجِیّ: کسی که در پنهانی درگوشی صحبت می کند. هم برای جمع و هم مفرد بکار می رود. «خَلَصُواْ نَجِیّاً» (یوسف/ 80) از میان جمعیت به کناری رفتند و به سخنان درگوشی پرداختند.

تَناجی: از باب تفاعل یعنی با هم راز گفتن. «وَیَتَنَاجَوْنَ بِالْإِثْمِ» (مجادله/ 8) و بر محور گناه با یکدیگر راز می گویند.

ن ج و

نُجّی: از نجْو گرفته شده: نجات داده شده. «فَنُجِّیَ مَنْ نَشَاءُ» (یوسف/110) پس نجات داده شد آن کس که ما بخواهیم.

ص:422

ن ح ب

نَحب: در اصل نذری را گویند که عمل به آن واجب باشد و گاهی کنایه از مرگ و مدت عمر است که گویا نذر لازمی است که بر عهده ی انسان است. «فَمِنْهُم مَّن قَضَی نَحْبَهُ» (احزاب/ 23) پس برخی به نذر و عهد خود وفا کردند.

ن ح ت

نَحت: تراشیدن چیزهای سخت چون سنگ و چوب. «أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ» (صافات/ 95) آیا چیزی را که می تراشید می پرستید.

ن ح ر

نَحر: شتر کشتن یکی از معانی آن است. «فَصَلِّ لِرَبِّک وَانْحَرْ» (کوثر/ 2) پس نماز بگزار و شتر بکش.

ن ح س

نَحس: شومی و نامبارکی. «فِی یَوْمِ نَحْسٍ مُّسْتَمِرٍّ» (قمر/ 19) در روزی که شومی آن پیوسته بود.

نَحَسات: جمع نحسة است. «فِی أَیَّامٍ نَّحِسَاتٍ» (فصلت/ 16) در روزهای نحس.

نُحاس: شعله بی دود. دود بدون شعله یا فلز. مس گداخته. «یُرْسَلُ عَلَیْکمَا شُوَاظٌ مِّن نَّارٍ وَنُحَاسٌ» (رحمن/ 35) زبانه ای از آتش و مس گداخته یا دود بر شما دو گروه (گناهکار جنی و انسی) فرود می آورد.

ن ح ل

نحل: زنبور عسل. «وَأَوْحَی رَبُّک إِلَی النَّحْلِ» (نحل/ 68) پروردگارت به زنبورعسل وحی کرد…

نِحلة: بخشش و دادن مالی است بدون عوض. «وَآتُواْ النَّسَاء صَدُقَاتِهِنَّ نِحْلَةً» (نساء/ 4) و مهریه های زنان را بدهید بدون آنکه در مقابل مالی از ایشان بگیرید.

ن خ ر

نَخِرَة: پوسیده. «أَئِذَا کنَّا عِظَاماً نَّخِرَةً» (نساء/ 4) آیا آنگاه که استخوانهایی پوسیده باشیم.

ن خ ل

نخل: درخت خرما. «وَالنَّخْلَ وَالزَّرْعَ» (انعام/ 141) و خرما و زراعت.

ص:423

نخلة: واحد نخل: یک درخت خرما. «فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَی جِذْعِ النَّخْلَةِ» (مریم/ 23) درد زایمان او را به تنه ی خرما کشانید.

نخیل: جمع نخل: درختان خرما. «وَالنَّخِیلَ وَالأَعْنَابَ» (نحل/ 11) و خرماها و انگورها.

ن د د

اَنداد: جمع نِدّ: مثل. شبیه. شریک. ضد و مخالف. «فَلاَ تَجْعَلُواْ لِلّهِ أَندَاداً» (بقره/ 22) پس برای خدا همانند و شریک قرار ندهید.

ن د م

نَدامة: پشیمان شدن. افسوس و دریغ خوردن. «وَأَسَرُّواْ النَّدَامَةَ» (یونس/ 54) پشیمانی خود را پنهان سازند.

نادمین: پشیمانان. «فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِینَ» (مائده/ 31) پس از پشیمانان گردید.

ن د ی (و)

نِداء: کسی را با صدا و آواز خواندن. «إِذْ نَادَی رَبَّهُ نِدَاء خَفِیّاً» (مریم/ 3) وقتی که خدایش را در خفا خواند.

گاه نداء به معنای آواز نامفهوم است. «اِلّا نِدَاء» (بقره/ 171) جز هیاهو چیزی نیست.

نادی: ندا کرد. «إِذْ نَادَی رَبَّهُ» (مریم/ 3) وقتی که خدایش را خواند.

نودی: مجهول ماضی. داده شد. «نُودِی یَا مُوسَی» (طه/ 11) ندا داده شد که ای موسی.

یُنادَون: مجهول مضارع: ندا می شوند. «یُنَادَوْنَ مِن مَّکانٍ بَعِیدٍ» (فصلت/ 44) از راه دور ندا کرده می شوند.

مُنادی: آواز دهنده. «رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِیًا یُنَادِی لِلإِیمَانِ» (آل عمران/ 193) خداوندا، ما صدای منادی و آواز دهنده ای را شنیدیم که به ایمان فرا می خواند. گاهی برای تخفیف منادٍ بدون یا می آید.

تَنادَوا: جمع شدند و فراهم آمدند و یکدیگر را صدا زدند. «فَتَنَادَوا مُصْبِحِینَ» (قلم/ 21) پس صبحگاهان یکدیگر را صدا زدند.

تناد: مصدر باب تفاعل و یای آن حذف شده است. «یَوْمَ التَّنَادِ» (غافر/ 32) روزی که همدیگر را صدا می زنند.

ص:424

نادی: بر وزن قاضی یعنی مجلسی که مردم در آنجا گرد آیند و با هم سخن گویند و یکدیگر را ندا دهند. «وَتَأْتُونَ فِی نَادِیکمُ الْمُنکرَ» (عنکبوت/ 29) و در انجمن خود کار زشت می کنید. گاهی به اهل انجمن هم نادی گفته می شود. «فَلْیَدْعُ نَادِیَه» (علق/ 17) پس اهل انجمن و یاران خویش را بخواند.

نَدِّی: یعنی مجلس و انجمن مشورت که در دارالندوة تشکیل می شده است. « ای الْفَرِیقَیْنِ خَیْرٌ مَّقَاماً وَأَحْسَنُ نَدِیّاً» (مریم/ 73) کدامیک از این دو فرقه مکان بهتر و مجلس آراسته تر دارند؟

ن ذ ر

نذر: واجب کردن کاری خیر برای خداوند یا ترک کاری که انجام ندادن آن بهتر است. «نَذَرْتُ لَک مَا فِی بَطْنِی مُحَرَّرًا» (آل عمران/ 35) نذر کردم که بچه ای که در رحم دارم برای تو آزاد گردانم.

نُذور: جمع نَذْر: نذرها«. وَلْیُوفُوا نُذُورَهُمْ» (حج/ 29) باید به نذرهایی که در حج کرده اند عمل کنند.

اِنذار: مصدر است از باب اِفعال یعنی بیم دادن. «فَأَنذَرْتُکمْ نَاراً تَلَظَّی» (لیل/ 14) پس شما را از آتش شعله ور می ترسانم.

مُنذِر: اسم فاعل یعنی بیم دهنده. «وَعَجِبُوا أَن جَاءهُم مُّنذِرٌ مِّنْهُمْ» (ص/ 4) و شگفت زده می شوند که کسی از خودشان به عنوان بیم دهنده آمده است.

مُنذَر: اسم مفعول یعنی بیم داده شده. «کیْفَ کانَ عَاقِبَةُ الْمُنذَرِینَ» (یونس/ 73) پس چگونه است عاقبت بیم داده شدگان.

نُذْر: مصدر است به معنای انذار. یعنی بیم دادن و آگاه کردن از عاقبت کاری. «عُذْراً أَوْ نُذْراً» (مرسلات/ 6) به جهت عذر می آیند یا بیم دادن.

نذیر: فعیل است به معنای مُفْعِل یعنی بیم دهنده که جمع آن نُذُر است. «هَذَا نَذِیرٌ مِّنَ النُّذُرِ الْأُولَی» (نجم/ 56) این بیم دهنده ای از جمله بیم دهندگان پیشین است. (مقصود حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم است).

ص:425

البته گاهی نذیر مصدر به معنای انذار است. «فَسَتَعْلَمُونَ کیْفَ نَذِیرِ» (ملک/ 17) پس بزودی می دانید که بیم کردن من(1) چگونه است.

ن ز ع

نَزْع: کندن و بیرون آوردن و جدا کردن چیزی است از جایی که مستقر و جایگیر شده است. «وَتَنزِعُ الْمُلْک مِمَّن تَشَاء» (آل عمران/ 26) تو از هر کس که بخواهی حکومت و ملک را می گیری.

نازعات: اسم فاعل و جمع نازعه است. «وَالنَّازِعَاتِ غَرْقاً» (نازعات/ 1) قسم به فرشتگانی که روح کافران را از بدن به سختی می کَنند.

نَزّاعة: صیغه مبالغه است یعنی بسیار برکننده. به شدت برکننده. «نَزَّاعَةً لِّلشَّوَی» (معارج/ 16) این زبانۀ آتش به شدت پوست سر و اطراف بدن را بر می کند.

منازعة: به سوی یکدیگر کشیدن. «فَلَا یُنَازِعُنَّک فِی الْأَمْرِ» (حج/ 67) پس مبادا در کار دین با تو منازعه کنند.

تنازُع: از باب تفاعل به چند معنی آمده است:

1_ کشمکش و ستیزه جویی. «حَتَّی إِذَا فَشِلْتُمْ وَتَنَازَعْتُمْ» (آل عمران/ 152) تا آنگاه که سست شدید و به کشمکش پرداختید.

2_ مشورت کردن. «فَتَنَازَعُوا أَمْرَهُم بَیْنَهُمْ» (طه/ 62) پس به مشورت پرداختند.

3_ عطا کردن و از همدیگر جام را ربودن. «یَتَنَازَعُونَ فِیهَا کأْساً» (طور/ 23) بهشتیان در بهشت از دست یکدیگر جام می ستانند.

ن ز ع

نَزع: فساد کردن میان دو نفر. «وَإِمَّا یَنزَغَنَّک مِنَ الشَّیْطَانِ نَزْغ» (اعراف/ 200) و اگر بخواهد از طرف شیطان در تو وسوسه ای ایجاد شود برای فساد…

ن ز ف

اِنزاف: مست شدن و بیهوش شدن و پوشیده شدن عقل. «لَا یُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلَا یُنزِفُونَ» (واقعه/ 19) نه از آن دردسری یابند و نه بی عقل و بیهوش شوند.

ص:426


1- در اصل نذیری بوده که یای آن حذف شده است.

ن ز ل

نزول: فرود آمدن از جای بلند. «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ عَلَی قَلْبِک» (شعراء/ 192) فرود آورد آن را جبرئیل بر قلب تو.

منازل: جمع منزل و اسم مکان یعنی جای فرود آمدن. «وَقَدَّرَهُ مَنَازِلَ لِتَعْلَمُواْ عَدَدَ السِّنِینَ» (یونس/ 5) و منازلی را معین کرد تا شما عدد سال ها را بشناسید.

نَزلة: یکبار. یک فرود آمدنی. «وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَی» (نجم/ 13) او را یکبار دیگر دید.

مُنزَل: مصدر و یا اسم مکان است: فرود آوردن و یا مکان فرود آوردن. «رَّبِّ أَنزِلْنِی مُنزَلاً مُّبَارَکاً» (مؤمنون/ 29) خدایا مرا فرود آور فرود آمدنی با برکت (و یا خدایا مرا در مکانی با برکت فرود آور)

اِنزال: مصدر باب افعال: فرود آوردن و فرو فرستادن. «وَأَنزَلْنَا الْحَدِیدَ» (حدید/ 25) و ما آهن را فرو فرستادیم. (در دسترس شما قرار دادیم)

مُنزِلون: اسم فاعل: فرود آورندگان. «إِنَّا مُنزِلُونَ عَلَی أَهْلِ هَذِهِ الْقَرْیَةِ رِجْزاً» (عنکبوت/ 34) ما بر اهل این قریه و دهکده عذاب آسمانی نازل می کنیم. البته گاهی مُنزِل به معنای پذیرایی کننده است. «وَأَنَاْ خَیْرُ الْمُنزِلِینَ» (یوسف/ 59) و من بهتر از هرکس از میهمانان پذیرایی می کنم.

مُنزَلین: فرستاده شدگان. «بِثَلاَثَةِ آلاَفٍ مِّنَ الْمَلآئِکةِ مُنزَلِینَ» (آل عمران/ 124) بوسیلۀ سه هزار فرشته مددتان کند که فرستاده شده اند.

تنزیل: نزول و فرستادن تدریجی. «نَزَّلْنَا عَلَیْک الْقُرْآنَ تَنزِیلاً» (دهر/ 23) بر تو نازل کردیم قرآن را بصورت تدریجی، نازل کردنی کامل.

تَنَزُّل: از باب تفعّل یعنی با درنگ و مهلت فرود آمدن. «حَتَّی تُنَزِّلَ عَلَیْنَا کتَابًا نَقْرَؤُه» (اسراء/ 93) مگر آن که کتابی بر ما به تدریج نازل کنی تا ما آن را بخوانیم.

نُزُل: خوردنی و آشامیدنی که برای واردین و کسانی که به جایی فرود آمده اند تهیه می شود. «نُزُلاً مِّنْ عِندِ اللّهِ» (آل عمران/ 198) این یک نوع پذیرایی عالی از سوی خداوند است.

ن س أ

نَسیئ: تأخیر انداختن. برخی گفته اند: مصدر است چون نذیر و برخی گفته اند: اسم است. «إِنَّمَا النَّسِیءُ زِیَادَةٌ فِی الْکفْرِ» (توبه/ 37) تأخیر ماه حرام، افزودن کفر است.

ص:427

مِنسَأَة: عصا. چوبدستی. «تَأْکلُ مِنسَأَتَهُ» (سبأ/ 14) عصای او را می خورد.

ن س ب

نَسَب: خویشاوندی مثل پدر نسبت به پسر و دختر. (در اصل به معنای اتصال دو چیز است به یکدیگر) «فَجَعَلَهُ نَسَباً وَصِهْراً» (فرقان/ 54) پس آن را خویشی و ازدواج قرار داد.

اَنساب: جمع نسب. «فَلَا أَنسَابَ بَیْنَهُمْ» (مؤمنون/ 101) دیگر خویشاوندی در میان آنها نیست.

ن س خ

نَسخ: چیزی را از میان بردن یا باطل کردن. باطل کردن حکمی و قرار دادن حکمی دیگر به جای آن. «مَا نَنسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَیْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا» (بقره/ 106) هر آیه ای را که نسخ کنیم یا به تأخیر اندازیم (یا ترک کنیم) بهتر از آن یا مانندش را می آوریم.

استنساخ: رونویسی از نوشته. نقل کردن مطالبی از روی نوشته ای دیگر. «إِنَّا کنَّا نَسْتَنسِخُ مَا کنتُمْ تَعْمَلُونَ» (جاثیه/ 29) همان اعمالی را که شما انجام می دادید نسخه بر می داشتیم.

نُسخة: رونوشت. دست نوشته. نوشته. (مطلب اصلی که از آن رونوشت شده است). «وَفِی نُسْخَتِهَا هُدًی وَرَحْمَةٌ» (اعراف/ 154) در مکتوب آن برای اهل خشیت هدایت و رحمتی بود.

ن س ر

نَسر: کرکس. نام یکی از بتها. «وَلَا یَغُوثَ وَیَعُوقَ وَنَسْراً» (نوح/ 23) از یغوث و از یعوق و از نسر دست برندارید.

ن س ف

نُسِف: مجهول از نسف یعنی برکنده شد. پراکنده گردید. خرمن بر باد داده شد. «إِذَا الْجِبَالُ نُسِفَتْ» (مرسلات/ 10) آنگاه که کوهها از مکانهای خود کنده و پراکنده شوند.

ن س ک

نُسُک: آنچه که برای خدا تقدیم می شود. اعمال عبادی. بندگی و پرستش. قربانی. جمع نَسیکة است و خودش به نسائک جمع بسته می شود. «قُلْ إِنَّ صَلاَتِی وَنُسُکی وَمَحْیَایَ وَمَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ

ص:428

الْعَالَمِینَ» (انعام/ 166) بگو که نماز و اعمال عبادی و زندگی و مرگ من برای خداوند پروردگار عالمیان است.

مَنسَک: عبادت. شریعت. انجام کامل عبادت. مصدر میمی است از اسم زمان یا اسم مکان. جمع آن مناسک و اسم فاعل آن ناسک است. «لِکلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنَا مَنسَکاً هُمْ نَاسِکوهُ» (حج/ 67) برای هر امّتی، دینی و عبادتی قرار دادیم که پذیرندگان آن دین هستند(1).

ن س ل

نَسل: شتافتن. پراکنده شدن. با شتاب خارج شدن. در اصل جدا شدن چیزی از چیز دیگر است و چون فرزند از پدر جدا می شود نسل نامیده می شود. «وَیُهْلِک الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ» (بقره/ 205) و حرث و نسل را نابود گرداند.

یَنسِلون: از قبر خارج می شوند و با شتاب می دوند. «إِلَی رَبِّهِمْ یَنسِلُونَ» (انبیاء/ 96) مردگان به سوی پروردگارشان با شتاب می روند.

ن س و

نساء: زنان. جمعی است که از لفظ خودش مفرد ندارد و مفرد آن امرأة می باشد. برخی گفته اند: نساء جمع نسوة است. «یَا نِسَاء النَّبِیِّ» (احزاب/ 32) ای زنان پیامبر.

نِسوة: زنان. مفرد آن امرأة می باشد و از لفظ خود مفردی ندارد. «وَقَالَ نِسْوَةٌ» (یوسف/ 30) و زنان شهر مصر گفتند:…

ن س ی

نَسِْی: فراموش کرد. ترک کرد. سبک شمرد. پنهان و گم شد. «وَنَسِیَ مَا قَدَّمَتْ یَدَاهُ» (کهف/ 57) و فراموش کرد آنچه را که از پیش انجام داده بود. «نَسُواْ اللّهَ فَنَسِیَهُمْ» (توبه/ 67) خدا را فراموش کردند و دستورهای او را سبک شمردند. خداوند هم آنها را به حال خود واگذاشت.

نَسِیّ: فراموشکار. «وَمَا کانَ رَبُّک نَسِیّاً» (مریم/ 64) و خدای تو فراموشکار نیست.

ص:429


1- اصل منسک محل عبادت است و مناسک حج هم از همین قبیل است چرا که مواضع عبادت و قربانی هستند. فَإِذَا قَضَیْتُم مَّنَاسِککمْ (بقره/ 200)

مَنسِیّ: اسم مفعول: فراموش شده. نادیده. ترک شده. «وَکنتُ نَسْیاً مَّنسِیّاً» (مریم/ 23) و ای کاش من پیش از این واقعه جان سپرده و بدست فراموشی سپرده شده بودم.

نَسیْ: چیز کوچک و بی ارزش و دور افکندنی. «نَسْیاً مَّنسِیّاً» (مریم/ 23) کاش موجودی پست و بی ارزش و فراموش شده بودم.

اِنساء: از باب افعال یعنی به فراموشی انداختن. چیزی را از یاد کسی بردن. «وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکرَهُ» (کهف/ 63) جز شیطان کسی آن را از یاد من نبرد.

ن ش أ

نَشأة: بوجود آمدن. نو پیدا شدن. پرورش یافتن. آنچه که در شب پیدا شود. «وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولَی» (واقعه/ 62) و شما تحقیقا آفرینش نخستین را می دانید که انتقال نطفه به علقه و تبدیل آن به مضغه و استخوان و… است.

ناشئه: یا مصدر است و یا اسم فاعل: برخاستن یا برخیزنده. «إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْءاً وَأَقْوَمُ قِیلاً» (مزمل/ 6) بی گمان در ساعات شب و وقت برخاستن از برای نماز و عبادتی که در آن وقت حادث می شود، وفاق خاطر، بیشتر و گفتار استوارتر است.

اِنشاء: از باب افعال: بوجود آوردن و رشد دادن و آفریدن. زنده کردن. «وَهُوَ الَّذِیَ أَنشَأَکم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ» (انام/ 98) و خداوند کسی است که شما را از یک تن آفرید.

یُنشئ: مضارع از باب افعال: پدید می آورد. «وَیُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ» (رعد/ 12) خداوند ابرهای گرانبار را پدید می آورد.

المُنشآت: اسم مفعول است از انشاء، یعنی بادبان برافراشته. کشتی های دارای بادبان. «وَلَهُ الْجَوَارِ الْمُنشَآتُ فِی الْبَحْرِ کالْأَعْلَامِ» (رحمن/ 24) به امر خداست کشتی های بادبان برافراشته چون کوه که در دریا در گردش هستند.

مُنشِئون: اسم فاعل: آفرینندگان. «أَمْ نَحْنُ الْمُنشِؤُونَ» (واقعه/ 72) یا شما پدیدآورندگانید؟

تَنشِئَه: پرورش دادن. «أَوَمَن یُنَشَّأُ فِی الْحِلْیَةِ» (زخرف/ 18) یا چه کسی در زیور و زینت پرورش می یابد.

ص:430

ن ش ر

نَشْر: پراکندن. گشودن. پهن کردن. ارّه کردن. «وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ» (تکویر/ 10) وقتی که پرونده ها و نامه های عمل پراکنده شوند.

ناشرات: پراکنده کنندگان. «وَالنَّاشِرَاتِ نَشْراً» (مرسلات/ 3) قسم به ناشرات که به چند معنی است:

1_ فرشتگان که علوم و معارف را در جهان می پراکنند.

2_ بادهایی که ابرها را برای ریزش باران پراکنده میکنند.

3_ فرشتگانی که دلها را وقت آوردن وحی باز کنند.

4_ فرشتگانی که صحیفه های اعمال را بگشایند و نشر دهند.

نُشور: حشر و بازگشت. برانگیختن از گورها. «وَإِلَیْهِ النُّشُورُ» (ملک/ 15) بازگشت و برانگیختن شما از قبرها به سوی خداست.

و نیز پراکنده شدن به منظور طلب روزی است. «وَجَعَلَ النَّهَارَ نُشُوراً» (فرقان/47) و خداوند روز را برای جنبش و طلب روزی و کار قرار داد.

منشور: گشاده. باز و سرگشاده. «کتَاباً یَلْقَاهُ مَنشُوراً» (اسراء/ 13) کتاب و نامه عملی باز و سرگشاده می بینید بگونه ای که همه صفحات آن یکدفعه دیده می شود.

مُنَشَّرة: اسم مفعول از باب تفعیل: گسترده. سرگشاده. «صُحُفاً مُّنَشَّرَةً» (مدثر/ 52) نامه هایی باز و سرگشاده.

اِنشار: زنده کردن پس از مرگ. «ثُمَّ إِذَا شَاء أَنشَرَهُ» (عبس/ 22) هر وقت بخواهد او را از قبر بر می انگیزد و زنده می کند.

مُنشَرین: اسم مفعول از باب افعال یعنی زنده شدگان. برانگیخته شدگان. «وَمَا نَحْنُ بِمُنشَرِینَ» (دخان/ 35) ما هیچگاه در قیامت محشور و زنده نمی شویم.

انتشار: برپا خاستن و پراکنده شدن. «فَإِذَا طَعِمْتُمْ فَانتَشِرُوا» (احزا/ 53) پس وقتی که غذا خوردید، پراکنده شوید.

مُنتَشِر: اسم فاعل از انتشار: پراکنده. «کأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُّنتَشِرٌ» (قمر/ 7) گویا مانند ملخهای پراکنده اند.

ن ش ز

نَشَز: ارتفاع و بلندی و مجازا به معانی دیگری نیز می آید:

ص:431

1_ برخاستن و بلند شدن. «وَإِذَا قِیلَ انشُزُوا فَانشُزُوا» (مجادله/ 11) وقتی که گفته می شود برخیزید، برخیزید.

2_ نافرمانی کردن. «وَاللاَّتِی تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ» (نساء/ 34) و زنانی که از نافرمانی آنها می ترسید.

3_ متصل کردن. «وَانظُرْ إِلَی العِظَامِ کیْفَ نُنشِزُهَا» (بقره/ 259) و به استخوانها بنگر که چگونه آنها را به یکدیگر وصل می کنیم و در جای خودشان در بدن قرار می دهیم.

ن ش ط

ناشطات: جمع ناشطه از نَشط یعنی آسان و سبک به کاری روی آوردن. بند را از پای برداشتن. ریسمان را گره زدن. گیرندگان جان به آسانی. «وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطاً» (نازعات/ 2) قسم به فرشتگانی که جان اهل ایمان را به آسانی می گیرند.

ن ص ب

نَصْب: برافراشتن. شدت رنج و سختگی. بر زمین میخکوب کردن. رنجور کردن توسط بیماری. «وَإِلَی الْجِبَالِ کیْفَ نُصِبَتْ» (غاشیه/ 19) و به کوهها بنگرید که چگونه برافراشته شده اند. و بر زمین چون میخ کوبیده شده اند. «لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا» (کهف/ 62) و ما از این سفر رنج شدید بردیم.

نَصَب: در کار خسته و فرسوده شدن. بواسطه کار در رنج افتادن و خسته شدن. «فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ» (انشراح/ 7) پس وقتی که فراغت یافتی خود را با عبادت و نماز شب و… به زحمت بیفکن و در رنج انداز.

ناصبة: رنجکش. رنجدیده. «عَامِلَةٌ نَّاصِبَةٌ» (غاشیه/ 3) کوشای رنج کش است.

نُصب: تعب و رنج. مکروه و مشقت. «مَسَّنِیَ الشَّیْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ» (ص/ 41) شیطان مرا با رنج و عذاب لمس کرده است.

نُصُب: سنگهای مقدسی که عرب جاهلی در اطراف کعبه می گذاشتند که جمع آن انصاب است. «وَمَا ذُبِحَ عَلَی النُّصُبِ» (مائده/ 3) و آنچه که بر روی سنگها ذبح شده باشد. و نیز به معنای علم و پرچمی است که در لشکرگاه نصب می شود و یا علائم راهنمایی در راهها. «کأَنَّهُمْ إِلَی نُصُبٍ یُوفِضُونَ» (معارج/ 43) گویی به سوی نشانه هایی که برپا داشته اند از یکدیگر سبقت می گیرند.

ص:432

اَنصاب: جمع نُصُب یعنی بتهایی که برای عبادت نصب کرده اند. یا سنگهایی که برای ذبح حیوانات در اطراف کعبه نصب می کردند. «وَالأَنصَابُ وَالأَزْلاَمُ» (مائده/ 90) و سنگها و بتها و تیرهای قرعه کشی…

نصیب: حظّ و بهره و سهم که جمع آن انصبه و انصباء است «لِّلرِّجَالِ نَصِیبٌ مِّمَّا اکتَسَبُواْ» (نساء/ 32) مردان از آنچه که بدست می آورند بهره دارند.

ن ص ت

اِنصات: مصدر از باب افعال است: خاموش بودن برای گوش دادن. «وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ» (اعراف/ 204) چون قرآن خوانده می شود گوش دهید و خاموش شوید.

ن ص ح

نُصح: خیرخواهی و ارشاد به راهی که مصلحت است. خالص کردن نیت.. «وَلاَ یَنفَعُکمْ نُصْحِی» (هود/ 34) اگر من به شما نصیحت می کنم و خیرخواهی می نمایم برای شما سودی نخواهد داشت.

ناصح: اسم فاعل از نُصح که جمع آن ناصحین است. «وَلَکن لاَّ تُحِبُّونَ النَّاصِحِینَ» (اعراف/ 79) ولی شما ناصحان و خیرخواهان را دوست نمی دارید.

نَصوح: مبالغه است یعنی خالص و پاک(1). «تَوْبَةً نَّصُوحاً» (تحریم/ 8) و توبه کنید توبه ای خالص که دیگر به گناه برنگردید.

ن ص ر

نَصَر: یاری کرد. او را از دشمن نجات داد. «وَنَصَرْنَاهُ مِنَ الْقَوْمِ الَّذِینَ کذَّبُوا» (انبیاء/ 77) ما او را در مقابل تکذیب کنندگان یاری رساندیم و نجات دادیم.

نَصر: یاری کردن. «وَکانَ حَقّاً عَلَیْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ» (روم/ 47) و یاری کردن مؤمنان بر ما حتم و لازم است.

منصور: اسم مفعول یعنی یاری داده شده. «إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنصُورُونَ» (صافات/ 172) قطعا آنها یاری داده شدگان هستند.

ص:433


1- اصل نصوح به معنای خیاطی است، چرا که گناه پرد ۀ دین را پاره می کند و توبه آن را وصله می نماید.

نصیر: یاری دهنده. از اسامی زیبای خداوند. «نِعْمَ النَّصِیرُ» (حج/ 78) و یاری کننده خوبی است.

اَنصار: یاران و مددکاران. «کونوا أَنصَارَ اللَّهِ» (صف/ 14) یاوران خدا باشید.

تَناصُر: همدیگر را یاری کردن و به یاری هم برخاستن. «مَا لَکمْ لَا تَنَاصَرُونَ» (صافات/ 25) چرا به یاری همدیگر بر نمی خیزید.

اِنتِصار: از باب افتعال: انتقام. دادخواهی و دادستدن. پیروز شدن. دفاع کردن. «رَبِّ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانتَصِرْ» (قمر/ 10) خدایا من شکست خورده ام پس انتقام مرا بگیر. «هَلْ یَنصُرُونَکمْ أَوْ یَنتَصِرُونَ» (شعراء/ 93) آیا شما را یاری می کنند یا از کیفر جلوگیری می نمایند؟ «وَلَمَنِ انتَصَرَ بَعْدَ ظُلْمِهِ» (شوری/ 41) کسی که انتقام از ظالم بگیرد…

مُنتَصِر: انتقام گیرنده. دفع کننده. یاری دهنده. اسم فاعل از باب افعال است. «یَقُولُونَ نَحْنُ جَمِیعٌ مُّنتَصِرٌ» (قمر/ 44) می گویند: ما جمعی یاری دهنده یا رفع کننده ایم.

استنصار: یاری خواستن برای دفع دشمن. «الَّذِی اسْتَنصَرَهُ بِالْأَمْسِ» (قصص/ 18) پس آن کسی که دیروز او را به یاری طلبیده بود…

نَصاری: پیروان دین حضرت عیسی علیه السلام. جمع نصرانی که برای مبالغه است و برخی گفته اند: جمع نَصَری و یا نَصْری است. و برخی گفته اند: منسوب به شهر ناصره است که محل پرورش حضرت عیسی علیه السلام می باشد و لذا حضرت عیسی علیه السلام را ناصری می گویند. و شاید چون به کمک یکدیگر می شتابند نصرانی گفته می شوند و یا چون در جواب حضرت عیسی علیه السلام که فرمود: « مَنْ أَنصَارِی إِلَی اللّهِ» (آل عمران/ 52) گفتند: نحن انصار الله به چنین نامی خوانده شده اند. «مَا کانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلاَ نَصْرَانِیًّا» (آل عمران/ 67) ابراهیم علیه السلام نه یهودی بود و نه مسیحی.

نَصْرانی: منسوب به عیسای ناصری، مسیحی. «مَا کانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلَا نَصْرَانِیًّا» (آل عمران/67) ابراهیم نه یهودی بود و نه مسیحی.

ن ص ف

نِصف: نیمه چیزی. یک دوّم. «وَلَکمْ نِصْفُ مَا تَرَک أَزْوَاجُکمْ» (نساء/ 12) و نصف آنچه که شما وانهاده اید.

ص:434

ن ص و

ناصیة: موی پیش سر. رستنگاه مو. «مَّا مِن دَآبَّةٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِیَتِهَا» (هود/ 56) هیچ جنبنده ای نیست مگر آنکه خداوند موی جلو سرش را گرفته (یعنی زمام اختیار او بدست خداست)

نواصی: جمع ناصیه است. «فَیُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِی وَالْأَقْدَامِ» (رحمن/ 41) گناهکاران به موهای پیشانی و قدمها گرفته شوند.

ن ض ج

نَضْج: نُضْج یعنی رسیدن به مطلوب. پخته شدن گوشت و رسیدن میوه. «کلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ» (نساء/ 56) هرگاه که پوستهای آنها پخته و بریان گردد…

ن ض خ

نَضْخ: فوران و جوشیدن. «فِیهِمَا عَیْنَانِ نَضَّاخَتَانِ» (رحمن/ 66) در آن دو بهشت دو چشمه جوشان است که از زمین فوران می کنند.

ن ض د

نَضْد: چیدن چیزی بالای یکدیگر. «وَطَلْحٍ مَّنضُودٍ» (واقعه/ 29) و موز بر روی هم چیده شده.

نضید: فعیل به معنای مفعول. چیده شده. «لَّهَا طَلْعٌ نَّضِیدٌ» (ق/ 10) دارای میوه های چیده شده بر روی هم.

ن ض ر

نَضرَة: آب و رنگ. شادابی و طروات. «نَضْرَةً و نَعِیمًا» (دهر/ 76) طراوت نعمت را می بینی.

ناضرة: اسم فاعل یعنی شادان و باطراوات. «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ» (قیامت/ 22) و چهره هایی در آن روز شادان و خرّمند.

ن ط ح

نطیحة: حیوانی است که بواسطه شاخ زدن حیوان دیگری بمیرد. «وَالنَّطِیحَةُ» (مائده/ 3) و حیوانی که به وسیلۀ شاخ حیوان دیگر مرده (همچون مخنقه و موقوذه و متردیه حرام است.)

ص:435

ن ط ف

نُطفة: اجزای مخلوط به یکدیگر از آب مرد و زن است. آب مرد. آب پشت و در اصل به معنای آب اندک است که در مشک و دلو باقی می ماند. «أَلَمْ یَک نُطْفَةً مِّن مَّنِیٍّ یُمْنَی» (قیامت/ 37) آیا انسان آبی اندک از منی نبود که در رحم ریخته شده است؟

ن ط ق

نُطق: سخن گفتن. حروفی که با آواز بوسیلۀ زبان از مقاطع حروف ادا شود و بر مقصود دلالت کند. «وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَی» (نجم/ 3) از روی دلخواه سخن نمی گوید. و گاهی به آواز پرندگان نیز گفته می شود. «عُلِّمْنَا مَنطِقَ الطَّیْرِ» (نمل/ 16) به ما زبان پرندگان آموخته اند.

و گاهی به معنای توضیح دادن و بیان کردن است. «هَذَا کتَابُنَا یَنطِقُ عَلَیْکم بِالْحَقِّ» (جاثیه/ 29) این نامۀ ماست که به حق برای شما سخن می گوید و توضیح می دهد.

انطاق: از باب اِفعال یعنی به سخن درآوردن. «أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِی أَنطَقَ کلَّ شَیْءٍ» (فصلت/ 21) خدایی که همه چیز را به نطق درآورده ما را نیز به سخن درآورده است.

ن ظ ر

نَظَر: نگریستن. «نَّظَرَ بَعْضُهُمْ إِلَی بَعْضٍ» (توبه/ 127) برخی به برخی نگریستند. و گاهی به معنای فکر کردن و اندیشیدن است. «أَفَلَمْ یَنظُرُوا إِلَی السَّمَاء» (ق/ 6) آیا نگاه اندیشمندانه نمی کنند به آسمان. و گاهی کنایه از انعام و احسان است. «وَلاَ یَنظُرُ إِلَیْهِمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ» (آل عمران/ 77) و خداوند به آنان روز قیامت به نظر انعام و لطف نمی نگرد. و گاهی به معنای انتظار و صبر کردن و توجه داشتن است. «انظُرُونَا... نَقْتَبِسْ مِن نُّورِکمْ» (حدید/ 13) به ما بنگرید و صبر کنید تا از نور شما بهره بگیریم. و گاهی به معنای تحیّر و سرگردانی است. «وَتَرَاهُمْ یَنظُرُونَ إِلَیْک» (اعراف/ 198) و می بینی که آنها متحیرانه و خیره خیره به تو می نگرند.

نَظْرة: یکبار نگریستن. «فَنَظَرَ نَظْرَةً فِی النُّجُومِ» (صافات/ 88) پس به ستارگان در نگریست نگریستنی.

ناظرة: بیننده. منتظر شونده. «فَنَاظِرَةٌ بِمَ یَرْجِعُ» (المرسلون/ 88) و من منتظر می مانم تا ببینم که فرستادگان با چه خبری برمی گردند.

ص:436

اِنظار: مهلت دادن. به تأخیر انداختن. «فَأَنظِرْنِی إِلَی یَوْمِ یُبْعَثُونَ» (ص/ 79) مرا تا روز قیامت مهلت بده.

مُنظَرون: اسم مفعول است: پناه داده شدگان. «فَیَقُولُوا هَلْ نَحْنُ مُنظَرُونَ» (شعراء/ 203) پس می گویند: آیا ما مهلت داده شده ایم.

نَظِرَة: مهلت دادن به بدهکار. «فَنَظِرَةٌ إِلَی مَیْسَرَةٍ» (بقره/ 280) او را مهلت دهید تا توانایی پیدا کند.

انتظار: منتظر بودن. چشم به راه بودن. «فَانتَظِرُواْ إِنِّی مَعَکم مِّنَ الْمُنتَظِرِینَ» (اعراف/ 71) پس شما منتظر بمانید که من نیز همراه شما منتظر می مانم.

ن ع ج

نَعجَة: میش ماده. و کنایه از زن نیز آمده است. «لَقَدْ ظَلَمَک بِسُؤَالِ نَعْجَتِک إِلَی نِعَاجِهِ» (ص/ 24) به تو ظلم کرده که می خواهد میش تو را به میشهای خود ملحق سازد.

نِعاج: جمع نَجْعَة: گوسفند. «لَقَدْ ظَلَمَک بِسُؤَالِ نَعْجَتِک إِلَی نِعَاجِهِ» (ص/24) به تحقیق که به تو ظلم کرده که می خواهد گوسفند تو را به گوسفند های خودش بیفزاید.

ن ع س

نُعاس: آرامش و سستی و خواب سبک. «ثُمَّ أَنزَلَ عَلَیْکم مِّن بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُّعَاسًا» (آل عمران/ 154) سپس نازل کردیم بر شما پس از غم و اندوه، خوابی آرام و پر امن.

ن ع ق

نَعقْ: بانگ چوپان به گوسفند. «الَّذِی یَنْعِقُ» (بقره/ 171) کافران مثل کسی هستند که بانگ به چیزی می زند که نمی شنود جز صدا و ندایی. (یعنی پیامبر مانند چوپان دلسوزی است که به کافران که مانند گوسفندان جز های و هویی از او نمی فهمند بانگ می زند).

ن ع ل

نَعل: کفش. پاپوش. «فَاخْلَعْ نَعْلَیْک» (طه/ 12) کفشت را بیرون بیاور.

ص:437

ن ع م

نَعمَة: رفاه و آسودگی و خوشگذرانی و بهره مندی. «وَذَرْنِی وَالْمُکذِّبِینَ أُولِی النَّعْمَةِ» (مزمل/ 11) مرا با تکذیب کنان متنعم و خوشگذران واگذار و اندکی مهلت به آنان بده.

ناعمة: اسم فاعل و مؤنث است یعنی شاداب و خوش و خرم که شادی در چهره و رخسارش پیداست. «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نَّاعِمَةٌ» (غاشیه/ 8) چهره هایی در آن روز شادابند.

تنعیم: از باب تفعیل. در عیش و راحتی قرار دادن. «فَأَکرَمَهُ وَنَعَّمَهُ» (فجر/ 15) پس او را اکرام کرد و در نعمت و عیش و خوشی قرار داد.

انعام: از باب افعال. به خوبی و نیکی رفتار کردن و زیانی را از کسی دور کردن. «لَمْ یَک مُغَیِّراً نِّعْمَةً أَنْعَمَهَا عَلَی قَوْمٍ» (انفال/ 53) خداوند نعمتی را که به قومی ارزانی داشته است تغییر نمی دهد، مگر آنکه خود تغییر دهند.

نِعمَة: هرگونه بهره ای که آدمی در زندگی از آن سود برد. خوشی که در دین و دنیا به انسان برسد. «وَإِن تَعُدُّواْ نِعْمَةَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا» (نحل/ 18) و اگر نعمتهای الهی را بخواهید بشمارید نمی توانید.

نِعَم: جمع نعمة است. «وَأَسْبَغَ عَلَیْکمْ نِعَمَهُ» (لقمان/ 20) خداوند نعمتهای ظاهری و باطنی خود را بر شما سرازیر کرده است.

اَنعُم: جمع قلّۀ نعمت است. «شَاکرًا لِّأَنْعُمِهِ» (نحل/ 121) شکرگزار نعمتهای اوست.

نَعماء: نعمتی که اثر آن در رخسارۀ صاحب آن نعمت آشکار گردد. «وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ ...» (هود/ 10) و اگر ما به انسان پس از گرفتاری، نعمتی بچشانیم…

نعیم: نعمت و خوشی پایدار. «إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِی نَعِیمٍ (انفطار/ 13) نیکان در نعمت پایدارند.

نَعَمَ: شتر و گاو و گوسفند. «فَجَزَاء مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ» (مائده/ 95) پس کیفر او حیوانی اهلی نظیر همان حیوانی که کشته است می باشد.

اَنعام: چهارپایان. «فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْکلُ مِنْهُ أَنْعَامُهُمْ وَأَنفُسُهُمْ» (سجده/ 27) پس ما بوسیله باران زراعتی را بیرون می آوریم که چهارپایان آنها و خودشان از آن می خورند.

نِعَم: از افعال مدح است. فعلی غیر منصرف که برای انشاء مدح می آورند بر سبیل مبالغه. فاعل آن یا اسمی است که بواسطه الف و لام جنسی معرفه شده است مانند: «نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» (ص/ 30) چه نیکو بنده ای بود، چرا که به درگاه خداوند بسیار رجوع می کرد. و یا کلمه ای است که

ص:438

اضافه شده است به اسمی که بواسطه الف و لام معرفه شده است. مثل: «وَلَنِعْمَ دَارُ الْمُتَّقِینَ» (نحل/ 30) و چه نیک است خانۀ پرهیزکاران.

نِعِمّا: چه نیکوست، همان به. «إِن تُبْدُواْ الصَّدَقَاتِ فَنِعِمَّا هِیَ» (بقره/ 271) اگر آشکارا صدقه بدهید که نیکوست.

نَعَم: حرف جواب است که برای بیان سابق چه مثبت و چه منفی می آید. «قَالُواْ نَعَمْ» (اعراف/ 44) گفتند: آری.

ن غ ض

اِنغاض: از باب اِفعال است. یعنی جنبانیدن سر و حرکت دادن سر به سمت دیگر. «فَسَیُنْغِضُونَ إِلَیْک رُؤُوسَهُمْ» (فلق/ 4) سرهای خودشان از روی مسخرگی و بی اعتنایی به سوی تو حرکت می دهند.

ن ف ث

نفاثات: جمع نفاثة صیغه مبالغه از نَفْث یعنی دمیدن در چیزی که آب دهان با آن ضمیمه شود. «وَمِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِی الْعُقَدِ» (فلق/ 4) بگو پناه می برم به خدا از شر زنانی که در گره ها می دمند تا جادو کنند.

ن ف ح

نَفحة: یک مرتبه وزش باد و بو. اندک اثری و بویی که از امری به شخصی برسد. «وَلَئِن مَّسَّتْهُمْ نَفْحَةٌ مِّنْ عَذَابِ رَبِّک» (انبیاء/ 46) اگر اندک بویی از عذاب خدایت به آنان برسد…

ن ف خ

نَفخ: دمیدن. باد در چیزی افکندن. متورّم کردن. «قَالَ آتُونِی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْرًا» (کهف/ 96) گفت: بدمید تا آنکه قطعات آهن همچون آتش سرخ و گداخته شدند.

نَفخَة: یکبار دمیدن. «فَإِذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ نَفْخَةٌ وَاحِدَةٌ» (حاقه/ 13) پس وقتی که در صور یک مرتبه دمیده شود.

ص:439

ن ف د

نَفْد: پایان یافتن. سپری شدن. نابود شدن. «مَا عِندَکمْ یَنفَدُ» (نحل/ 96) آنچه که نزد شما است از بین می رود.

نِفاد: از بین رفتن. «إِنَّ هَذَا لَرِزْقُنَا مَا لَهُ مِن نَّفَادٍ» (ص/ 54) این روزی ماست که پایان ندارد.

ن ف ذ

نفوذ: رسیدن. گذر کردن. جاری شدن حکم و فرمان. فرو رفتن چون تیر. «إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَن تَنفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانفُذُوا» (رحمن/ 33) اگر می توانید از نواحی زمین و آسمانها خارج شوید، بیرون روید و گذر کنید.

ن ف ر

نَفْر: سفر کردن در راه خدا. خروج برای جنگ فی سبیل الله. از مکان خود دور شدن. «مَا لَکمْ إِذَا قِیلَ لَکمُ انفِرُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَی الأَرْضِ» (توبه/ 38) چه شده است که وقتی به شما گفته می شود در راه خدا کوچ کنید، بر زمین سنگینی می کنید؟

نَفَرَ: از محل خود دور شد. کوچ کرد. «فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن کلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ» (توبه/ 122) چرا از هر طائفه ای گروهی کوچ نمی کنند؟

نُفُور: رمیدن. دور شدن از هدایت و فرار از حق. «وَلَّوْاْ عَلَی أَدْبَارِهِمْ نُفُوراً» (اسراء/ 46) از تو روی گردان شده و دور می شوند. برخی گفته اند: نفور جمع قیاسی نافر است مثل رکوع و سجود که جمع راکع و ساجد است پس معنا این است: در حالی که دور شونده اند از تو روی گردان هستند.

مستنفرة: رمنده و گریزان. اسم فاعل از باب استفعال. «کأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ» (مدثر/ 50) مانند الاغهای رمیده و فراری.

نَفَر: خویشان و نزدیکان مرد. «أَنَا أَکثَرُ مِنک مَالًا وَأَعَزُّ نَفَرًا» (کهف/ 34) من مال و ثروت بیشتری از تو دارم و به خویشان و قبیله، من از تو عزیزترم. و نیز از لحاظ عدد به گروهی که از سه تا ده یا تا چهل نفر باشند نفر گفته می شود. «قُلْ أُوحِیَ إِلَیَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِّنَ الْجِنِّ» (جن/ 1) بگو که به من وحی آمده که گروهی از جن قرائت من را استماع کردند.

ص:440

نَفیر: انصار و یاران مرد. اسم جمع است و جمع آن انفار می باشد. «وَأَمْدَدْنَاکم بِأَمْوَالٍ وَبَنِینَ وَجَعَلْنَاکمْ أَکثَرَ نَفِیراً» (اسراء/ 6) و شما را به مالها و فرزندانتان مدد می رسانیم و یاران شما را بیشتر می گردانیم.

ن ف س

نفس: گاه به معنای روح است که خداوند آن را هنگام مرگ می گیرد. «اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا» (زمر/ 42) اوست که هنگام مرگ جانها را می گیرد.

اَنفُس: جمع نفس، خویشتن. «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَکمْ» (بقره/ 44) آیا مردم را به نیکویی دعوت می کنید و خودتان را فراموش می کنید.

نفوس: جمع نفس، دلها. «رَّبُّکمْ أَعْلَمُ بِمَا فِی نُفُوسِکمْ» (اسراء/ 25) پروردگار شما به آنچه که در دلهای شما است آگاه تر است.

تَنَفُّس: داخل شدن هوا در ریه. دمیدن. انتشار و پراکندن روشنی. «وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ» (تکویر/ 18) سوگند به صبح آنگاه که دم میزند یعنی طلوع می کند.

تنافس: مصدر باب تفاعل است، یعنی رقابت و مسابقه برای بردن افتخار. «وَ َفِی ذَلِک فَلْیَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسُونَ» (مطففین/ 26) و در این باره باید رقابت کنندگان به رقابت برخیزند.

ن ف ش

نَفْش: چرا کردن گوسفند در شب بی شبان. «إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ» (انبیاء/ 78) وقتی که گوسفندان قوم در آن چرا کردند.

منفوش: از هم باز شده، مانند پشم و پنبه که اجزای آن از هم باز شده باشند. «کالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ» (قارعه/ 5) مانند پشم یا پنبه زده شده و حلّاجی شده.

ن ف ع

نَفَع: سود رسانید. «فَإِنَّ الذِّکرَی تَنفَعُ الْمُؤْمِنِینَ» (ذاریات/ 55) پند دادن مؤمنان را سود می دهد.

نَفع: سود. فایده. «لاَّ أَمْلِک لِنَفْسِی نَفْعاً وَلاَ ضَرّاً» (اعراف/ 188) من مالک نفع و ضرری برای خودم نیستم.

منافع: جمع منفعة یعنی سود و فایده. «وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ» (بقره/ 219) و منافعی دارد برای مردم.

ص:441

ن ف ق

اِنفاق: خرج کردن مال. هزینه کردن مال در راه خدا. «لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ» (آل عمران/ 92) به مقام نیکی نمی رسید مگر آنکه از آنچه که دوست دارید انفاق کنید.

نَفَقَة: بخشش. هزینه زندگی. جمع آن نَفَقات است. «وَمَا أَنفَقْتُم مِّن نَّفَقَةٍ» (بقره/ 270) و آنچه که از هزینه های زندگی انفاق کنید…

منافق: کسی که کفر باطنی خود را پنهان می کند.(1) «إِنَّ الْمُنَافِقِینَ هُمُ الْفَاسِقُونَ» (توبه/ 67) منافقان فاسق هستند.

نافقوا: از باب مفاعله است: باطن خود را پنهان کردند. «أَلَمْ تر إِلَی الَّذِینَ نَافَقُوا» (حشر/ 1) ندیدی کسانی را که نفاق ورزیدند.

نفاق: دورویی. به ظاهر ادّعای اسلام کردن و در باطن کافر و بی عقیده بودن. «وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِینَةِ مَرَدُواْ عَلَی النِّفَاقِ» (توبه/ 101) و برخی از اهل مدینه در نفاق فرو رفته اند.

نَفَق: تونل و راهی است که در زمین برود. و به همین جهت لانه موش را نافقاء می گویند. «فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَن تَبْتَغِیَ نَفَقًا فِی الأَرْضِ» (انعام/ 35) اگر بتوانی راهی به درون زمین پیدا کن.

ن ف ل

انفال: جمع نَفَل یعنی زیادی هر چیز است: غنائم جنگی. و لذا به نمازهای مستحبی نافله می گویند چرا که زاید بر فریضه است. و غنایم جنگی را به خاطر آنکه زائد بر چیزی است که غالبا در جنگها مورد نظر است یعنی غلبه و پیروزی بر دشمن انفال می گویند. «یَسْأَلُونَک عَنِ الأَنفَالِ» (انفال/ 1) راجع به انفال (غنایم جنگی) از تو می پرسند.

نافلة: هر چیز زائد از خوبی و نیکی، مرتبه ای از کمال و فضل که مورد رغبت است، عبادات مستحبی، فرزند فرزند. «وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّک» (اسراء/ 79) شبانگاه نماز شب به عنوان

ص:442


1- این کلمه از نَفَق گرفته شده و به معنای سوراخهای موش در زمین است که راههای مختلف دارد و موش کور که از پرتو نور گریزان است در آنها بسر می برد و هرگاه خطری احساس کند از سوی دیگر خود را می رهاند و منافق هم که از جهت تفکر و تصمیم ناتوان است خود را با هر جمعیتی و محیطی تطبیق می دهد و چهره های مختلفی دارد تا با هر چهره مردم را بفریبد.

نافله بخوان. «وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیَعْقُوبَ نَافِلَةً» (انبیاء/ 72) به ابراهیم اسحق و یعقوب را به عنوان اضافه بر درخواست او دادیم.

ن ف ی

نَفی: هلاک کردن. تبعید و آواره کردن. «أَوْ یُنفَوْاْ مِنَ الأَرْضِ» (مائده/ 33) یا تبعید از سرزمین شوند.

ن ق ب

نَقب: دیوار را سوراخ کردن. راه تنگ در کوه. «وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا» (کهف/ 97) نمی توانستند در سدّ ذوالقرنین سوراخی ایجاد کنند.

نقیب: رئیس بزرگ. از نقب گرفته شده یعنی طوری است که گویی بر اسرار آنها نقب زده و بدانها احاطه دارد. «وَبَعَثْنَا مِنهُمُ اثْنَیْ عَشَرَ نَقِیبًا» (مائده/ 12) و از آنها 12 نقیب برانگیختیم.

تنقیب: از باب تفعیل یعنی راه بریدن و سفر کردن. تجسّس و کاوش کردن در شهرها. «فَنَقَّبُوا فِی الْبِلَادِ» (ق/ 36) برای کسب مال راه سپری می کردند و سفرهای دور و دراز نمودند. یا بدلیل قدرتمندی خود راههای هر دیار را طی کردند.

ن ق ذ

اِنقاذ: از باب افعال است: نجات دادن. رهانیدن از شدت و سختی و هلاکت. «فَأَنقَذَکم مِّنْهَا» (آل عمران/ 103) پس خداوند شما را از آن رهانید.

استنقاذ: از باب استفعال: رهایی دادن، بازگرداندن. «وَإِن یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَّا یَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ» (حج/ 73) و اگر مگس از آنها چیزی بگیرد نمی توانند آن را بازگردانند.

ن ق ر

نَقر: دمیدن. زدن. «فَإِذَا نُقِرَ فِی النَّاقُورِ» (مدثر/ 8) وقتی که در شیپور دمیده شود.

ناقور: ابزاری که در آن می دمند چون شیپور. «فَإِذَا نُقِرَ فِی النَّاقُورِ» (مدثر/ 8) وقتی که در شیپور دمیده شود.

نقیر: فعیل به معنای مفعول است و چند معنی دارد:

1_ مقدار اندکی را گویند که مرغ با نوک خویش از زمین بردارد.

ص:443

2_ اثری که مثل جای منقار است.

3_ سوراخ کوچکی که در چوب و پشت دانه خرما ایجاد شود.

4_ نقطه ای که بر پشت استخوان خرما باشد.

همۀ معانی چیز کوچک و اندک است. «وَلاَ یُظْلَمُونَ نَقِیرًا» (نساء/ 124) به اندازه یک ذره به آنها ظلم نمی شود.

ن ق ص

نَقص: کاستن و کاری را ناتمام انجام دادن و حق کسی را ادا نکردن. «وَلاَ تَنقُصُواْ الْمِکیَالَ وَالْمِیزَانَ» (هود/ 84) پیمانه و وزن را کم ندهید.

منقوص: اسم مفعول یعنی کاسته شده و کاهش یافته. «وَإِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِیبَهُمْ غَیْرَ مَنقُوصٍ» (هود/ 109) و ما بهرۀ آنها را بطور کامل و بدون کاهش می پردازیم.

ن ق ض

نَقض: افساد و تباه ساختن چیزی محکم مثل طناب یا فتیله و مانند آن. «فَبِمَا نَقْضِهِم مِّیثَاقَهُمْ» (نساء/ 155) بواسطۀ پیمان شکنی آنها…

اِنقاض: مصدر از باب افعال است. گرانبار ساختن. استخوان را درهم شکستن. «الَّذِی أَنقَضَ ظَهْرَک» (انشراح/ 3) آن بار گرانی را که پشتت را کوفته بود برداشتیم.

ن ق ع

نَقْع: غبار که به هوا پراکنده شود. بلند کردن صدا. فریاد و غوغا. «فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً» (عادیات/ 4) پس بواسطۀ آن تاخت و تاز، غبار و غوغایی بر می انگیزند.

ن ق م

نَقم: انکار و خورده گیری و عیب جویی. کینه جویی. «وَمَا نَقَمُواْ إِلاَّ ...» (توبه/ 74) از آنان کینه بدل نگرفتند مگر به خاطر آنکه…

انتقام: کینه جویی و عقوبت دادن. «فَانتَقَمْنَا مِنْهُمْ» (اعراف/ 136) ما از آنها انتقام گرفتیم.

منتقم: کیفر دهنده. «إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنتَقِمُونَ» (سجده/ 22) ما از مجرمان انتقام می گیریم.

ص:444

ن ک ب

نَکب: برگشتن از راه. رو برگردانیدن و به طرف دیگر میل پیدا کردن. «الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ عَنِ الصِّرَاطِ لَنَاکبُونَ» (مؤمنون/ 74) و کسانی که ایمان به آخرت ندارند، از صراط و راه راست رو برگردانیده اند.

مَناکِب: جمع مِنْکَب: شانه ها و دوشها و از آن برای زمین استعاره آورده شده است. «فَامْشُوا فِی مَنَاکبِهَا» (ملک/ 15) پس بر شانه ی زمین حرکت کنید.

ن ک ث

نَکث: شکستن پیمان و سوگند. باز کردن تاب ریسمان. نقض عهد. «إِذَا هُمْ یَنکثُونَ» (زخرف/ 50) آنگاه پیمان شکنی کردند.

اَنْکاث: جمع نکث: باز کردن تاب ریسمان. «وَلاَ تَکونُواْ کالَّتِی نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنکاثًا» (نحل/ 92) مانند آن زنی نباشید که رشته خود را باز می کرد بعد از آنکه محکم تابیده بود.

ن ک ح

نکاح: زناشویی. عقد کردن. «الزَّانِی لَا یَنکحُ إلَّا زَانِیَةً أَوْ مُشْرِکةً» (نور/ 3) مرد زناکار جز با زن زناکار همبستر نمی شود و زناشویی نمی کند.

اِنکاح: زن را مرد و مرد را زن دادن. «وَأَنکحُوا الْأَیَامَی مِنکمْ» (نور/ 32) و افراد عَزَب را تزویج کنید. (مصدر باب اِفعال است.)

استنکاح: در طلب زناشویی بودن. «إِنْ أَرَادَ النَّبِیُّ أَن یَسْتَنکحَهَا» (احزاب/ 50) اگر پیامبر بخواهد که او را به زناشویی بطلبد.

ن ک د

نَکِد: چیز پست و کم فایده… آنچه که برای صاحبش شرّ باشد. «وَالَّذِی خَبُثَ لاَ یَخْرُجُ إِلاَّ نَکداً» (اعراف/ 58) و سرزمین خبیث و پلید جز اندک و بی فایده نمی رویاند.

ن ک ر

نَکر و نُکر: نشناختن و بیگانه شمردن. «لَّقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُّکرًا» (کهف/ 74) کاری ناشایست و منکر انجام دادی.

ص:445

نَکِرَ: نشناخت. وحشت کرد. «فَلَمَّا رَأَی أَیْدِیَهُمْ لاَ تَصِلُ إِلَیْهِ نَکرَهُمْ» (هود/ 70) وقتی که ابراهیم دید که دست میهمانان به سوی غذا دراز نمی شود، آنها را ناآَشنا شمرد (از آنها وحشت کرد)

تنکیر: از باب تفعیل. ناشناخت نشان دادن. «قَالَ نَکرُوا لَهَا عَرْشَهَا» (نمل/ 41) سلیمان گفت: تخت او را ناشناس کنید و دگرگون سازید.

انکار: مصدر باب افعال است. نپذیرفتن. قبول نکردن. امتناع. «یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللّهِ ثُمَّ یُنکرُونَهَا» (نحل/ 83) نعمت خدای را می شناسند، ولی بعدا آن را انکار می کنند.

نکیر(1): انکار به معنای مصدر یا اسم مصدر. ناپسندیدن. «ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَکیْفَ کانَ نَکیرِ» (حج/ 44) سپس آنها را گرفتم. پس چگونه بود ناخشنودی من از اعمال آنها.

نُکُر: صفت مشبهه است: ناخوش و ناگوار و وحشتناک. «یَوْمَ یَدْعُ الدَّاعِ إِلَی شَیْءٍ نُّکرٍ» (قمر/ 6) روزی که دعوت کننده مردم را به امری ناخوشایند دعوت کند. (اسرافیل به قیامت و رستاخیز فرا می خواند)

انکر: اسم تفضیل است: زشت تر. ناپسندیده تر. «إِنَّ أَنکرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ» (لقمان/ 19) و آواز خویش کوتاه کن که ناپسندیده ترین آوازها صدای خران است.

مُنکَر: زشت و بد و هرچه که عقل و شرع آن را زشت می شمارد. «یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنکرِ» (توبه/ 71) مردم را به کارهای نیک امر کرده و از کارهای بد باز می دارند.

منکِرة: سرباز زننده. انکار کننده. «قُلُوبُهُم مُّنکرَةٌ» (نحل/ 22) و قلبهای آنان منکر آن است.

ن ک س

نَکْس: سرنگونی. واژگونی. «ثُمَّ نُکسُوا عَلَی رُؤُوسِهِمْ» (انبیاء/ 65) سرها را پایین انداختند.

ناکسوا: به زیر سرافکندگان. «نَاکسُو رُؤُوسِهِمْ عِندَ رَبِّهِمْ» (سجده/ 12) نزد خدایشان سر به زیر افکنده اند.

تنکیس: واژگون کردن. برگردانیدن. «وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکسْهُ فِی الْخَلْقِ» (یس/ 68) و هرکس را که عمر طولانی بدهیم توانایی او را بر می گردانیم و به ضعف می گراید.

ص:446


1- نام فرشته ای که در قبر از کارهای انسان می کند پرسش می کند.

ن ک ص

نَکْص: به قهقهری برگشتن. پا به فرار گذاردن. از کاری باز ایستادن. «فَکنتُمْ عَلَی أَعْقَابِکمْ تَنکصُونَ» (مؤمنون/ 66) پس شما به عقب بر می گشتید و به قهقهری می رفتید.

ن ک ف

استنکاف: سرپیچی از فرمان. ننگ داشتن. «لَّن یَسْتَنکفَ الْمَسِیحُ أَن یَکونَ عَبْداً لِّلّهِ» (نساء/ 172) عیسای مسیح علیه السلام هرگز ننگ نداشت از این که بندۀ خدا باشد. (امتناع نداشت)

ن ک ل

تنکیل: عقوبت کردن گناهکار و عذاب کردن او. «وَاللّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنکیلاً» (نساء/ 84) خداوند در قدرت و هیبت و سطوت شدیدتر و عذاب و عقوبتش سخت تر است.

نَکال: به معنای تنکیل: عقوبت کردن و کیفری که موجب عبرت دیگران باشد. «جَزَاء بِمَا کسَبَا نَکالاً مِّنَ اللّهِ» (مائده/ 38) کیفری است از طرف خداوند در عوض کاری که دزد انجام می دهد.

اَنکال: جمع نِکل یعنی بند سخت، بند آتشین، بندی که پای حیوان را با آن می بندند. «إِنَّ لَدَیْنَا أَنکالاً وَجَحِیماً» (مزمل/ 12) برای شکنجۀ کافران نزد ما بند و آتش سوزان گران است.

ن م ر ق

نمارق: جمع نُمرِقه: بالش. پشتی کوچک. «وَنَمَارِقُ مَصْفُوفَةٌ» (غاشیه/ 15) و بالشهای ردیف شده.

ن م ل

نمل: اسم جنس جمعی است: مورچگان. مفرد آن «نملة» و جمع آن نِمال است. «قَالَتْ نَمْلَةٌ یَا أَیُّهَا النَّمْلُ» (نمل/ 18) یک مورچه گفت:ای جماعت مورچگان…

اَنامل: جمع اَنمِله: بند انگشت که در آن ناخن می باشد. سرانگشت. اصل آن از نمل یعنی مورچه است، چرا که سرانگشتان از نظر نازکی و ظرافت مانند مورچه اند. «عَضُّواْ عَلَیْکمُ الأَنَامِلَ مِنَ الْغَیْظِ» (آل عمران/ 119) از شدت کینه و خشم سرانگشتان خود را می گزند.

ص:447

ن م م

نمیم: مصدر یا اسم مصدر است. سخن چینی کردن. آراستن سخن به دروغ. و اصل نمیمه آواز کوتاه و آهسته تر از حرکت چیزی و یا صدای قدم است. «هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِیمٍ» (قلم/ 11) انسان عیبجوی رونده برای سعایت و نمّامی است.

ن ه ج

مِنهاج: راه روشن و آشکار و مستمر و معلوم. «لِکلٍّ جَعَلْنَا مِنکمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا» (مائده/ 48) برای هریک از شما شریعت و راه روشنی قرار دادیم.

ن ه ر

نَهر: راندن با خشونت و بانگ. ناامید کردن. آب در جوی روان کردن. «وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ» (ضحی/ 10) و امّا نیازمند سائل را از خود مران و ناامید مکن.

نَهر: جوی بزرگ، وسعت و روشنایی. «وَفَجَّرْنَا خِلَالَهُمَا نَهَرًا» (کهف/ 33) در وسط آن دو باغ جوی بزرگ آبی روان ساختیم. «إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَنَهَرٍ» (قمر/ 54) متقیان در وسعت و روشنایی هستند.

اَنهار: جمع نهر. «وَأَنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّی» (محمد(ص) / 15) و نهرهایی از عسل خالص و مصفی.

نهار: روز. مابین طلوع فجر و غروب آفتاب. «یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ» (آل عمران/ 27) خدایا تو شب را در روز داخل می کنی.

ن ه ی

نهی: بازداشتن. «وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوَی» (نازعات/ 40) کسی که خود را از هوس باز دارد.

ناهون: جمع ناه اسم فاعل از نهی: بازدارندگان. «وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنکرِ» (توبه/ 112) بازدارندگان از کارهای زشت.

انتهاء: باز ایستادن از کار. «انتَهُوا» (نساء/ 171) دست بردارید و بازایستید.

مُنتَهی: مصدر میمی یا اسم مکان: انتها یا مکان انتها. «إِلَی رَبِّک الْمُنتَهَی» (نجم/ 42) پروردگارت منتها و محل رسیدن همه چیز در پایان است.

مُنتَهُون: باز ایستادگان. «فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ» (مائده/ 91) پس آیا شما باز می ایستید؟

ص:448

نُهی: جمع نُهْیه: عقل، چرا که انسان را از کار بد باز می دارد. «إِنَّ فِی ذَلِک لَآیَاتٍ لِّأُوْلِی النُّهَی» (طه/ 54) در اینها نشانه هایی برای صاحبان عقل و خرد است.

تَناهی: یکدیگر را نهی کردن. «کانُواْ لاَ یَتَنَاهَوْنَ عَن مُّنکرٍ فَعَلُوهُ» (مائده/ 79) یکدیگر را از انجام کارهای زشتی که انجام می دادند نهی نمی کردند.

ن و ء

نَوء: گرانی کردن و سنگین بودن. «وَآتَیْنَاهُ مِنَ الْکنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ» (قصص/ 76) ما به اندازه ای گنج به او دادیم که حمل کلیدهای آن برای افراد قوی هیکل گران و سنگین بود.

ن و ب

انابة: مصدر از باب افعال است: رجوع و بازگشت بوسیله توبه. بازگشت مکرّر. «وَأَنِیبُوا إِلَی رَبِّکمْ» (زمر/ 54) به سوی پروردگارتان انابه کنید.

مُنیب: روآورنده و بازگشت کننده. «مُّنِیبِینَ إِلَیْهِ» (روم/ 33) و انابه کنندگان به سوی او هستند.

ن و ر

نور: روشنایی که بواسطۀ آن چیزها دیده می شوند. «وَالْقَمَرَ نُوراً» (یونس/ 5) و ماه را نور قرار داد.

نار: آتش و گاهی کنایه از جنگ است، چرا که عرب هنگام بروز جنگ آتش روشن می کردند. «نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ» (همزه/ 6) آتش برافروخته الهی.

منیر: اسم فاعل از انارة باب افعال: نور دهنده. واضح و آشکار. «وَجَعَلَ فِیهَا سِرَاجاً وَقَمَراً مُّنِیراً» (فرقان/ 61) و در آن برجها چراغی و ماه نور دهنده ای قرار داد.

ن و س

ناس: مردم. اصل آن اُناس بوده که از اُنس گرفته شده و کم کم بر اثر کثرت استعمال همزۀ آن افتاده است. یا از نَوس یعنی نوسان گرفته شده، چرا که مردم در روی زمین در آمد و شد هستند. و الف ناس بدل از واو است. و برخی گفته اند: قلب نسی است و اصل آن نسیان بوده است. «قُلْ یَا أَیُّهَا النَّاسُ» (اعراف/ 158) بگو:ای مردمان.

ص:449

ن و ش

تَناوُش: دسترسی پیدا کردن، گرفتن، رسیدن. «وَأَنَّی لَهُمُ التَّنَاوُشُ» (سبأ/ 52) کجا بدست خواهند آورد.

ن و ص

مَناص: گریزگاه. فرار کردن. چاره. «وَلَاتَ حِینَ مَنَاصٍ» (ص/ 3) و آنگاه هیچ راه فراری نیست.

ن و ق

ناقة: شتر ماده. جمع آن نوق و نیاق و انوق است. «نَاقَةَ اللَّهِ وَسُقْیَاهَا» (شمس/ 13) شتر خدا را و آب دادن آن را در نظر بگیرید و مراعات کنید.

ن و م

نَوم: خواب و خوابیدن. «وَجَعَلْنَا نَوْمَکمْ سُبَاتاً» (نبأ/ 9) و خواب شما را مایه آرامش قرار دادیم.

مَنام: خواب. خفتن. «وَمِنْ آیَاتِهِ مَنَامُکم بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ» (روم/ 23) و یکی از نشانه های خداوند، خفتن شما در شب است.

نائمون: جمع نائم اسم فاعل از نوم یعنی خفتگان. «وَهُمْ نَآئِمُونَ» (اعراف/ 97) در حالی که خواب هستند.

ن و ن

نون: ماهی بزرگ. «وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِباً» (انبیاء/ 87) یاد آر یونس علیه السلام صاحب ماهی را که غضبناک رفت.

ن و ی

نوی: جمع نواة: هسته ها. «فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَی» (انعام/ 95) رویانندۀ دانه و هسته ها.

ن ی ل

نَیل: دریافتن. رسیدن. دسترسی به چیزی یافتن. «لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ» (آل عمران/ 92) به مقام نیکویی نمی رسید مگر آنکه از آنچه که دوست دارید انفاق کنید.

ص:450

حرف هاء

ه

ا

ها: هان.ها «أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ» (آل عمران/66) هان شما آنانی هستید که …

ه ا ء

هاء: اسم فعل است یعنی خُذ: بگیر. جمع آن هاؤم می باشد. «هَاؤُمُ اقْرَؤُوا کتَابِیه»(1) (حاقه/ 19) بگیرید کتاب مرا بخوانید.

ه ت ی

هاتوا: بیاورید. نزدیک کنید. «قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَکمْ» (بقره/ 111) بگو دلیل خود را بیاورید.

هاتان و هاتین: مرکب از ها تنبیه و تین یا تان اسم اشاره برای تثنیه مؤنث. «أُرِیدُ أَنْ أُنکحَک إِحْدَی ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ» (قصص/ 27) من می خواهم یکی از این دو دخترم را به عقد تو در آورم.

ه ذ ی

هذان: مرکب از ها تنبیه و ذان اسم اشاره برای تثنیه مذکر است.

هکذا: مرکب از ها تنبیه و کاف تشبیه و ذا برای اشاره به مفرد مذکر. «أَهَکذَا عَرْشُک» (نمل/ 42) آیا این تخت تو نیست؟

ص:451


1- هاء آخر آن سکت، برای وقف و بیان حرکت ماقبل می باشد. مانند ماهیة در و ما ادراک ماهیة .

ها هنا

هُنا: اسم اشاره است برای مکان و همیشه ظرف واقع می شود و ها برای تنبیه بر آن وارد می شود. ههنا: اینجا. «إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ» (مائده/ 24)، اینجا نشسته ایم.

ه ب ط

هبوط: به چند معنی آمده است:

1. فرو ریختن. «وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللّهِ» (بقره/ 74) برخی از سنگها از خشیت الهی فرو می ریزند.

2. مکان گرفتن در جایی. «اهْبِطُواْ مِصْراً» (بقره/ 61) در مصر درآیید و مکان بگیرید.

3. فرود آمدن. «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا» (بقره/ 28) گفتیم: فرود آیید از آن.

ه ب و

هَباء: گرد و خاک و غبار که در موقع تابش آفتاب از روزنه دیده می شود. «فَکانَتْ هَبَاء مُّنبَثّاً» (واقعه/ 6) کوهها مانند گردوغبار پراکنده می شوند.

ه ج د

تًهَجُّد: از کلمۀ هُجود از اضداد است که هم به معنای بیداری و هم به معنای خواب می باشد. و لذا تهجّد را به معنای بیداری برای نماز یا ذکر خداوند گفته اند. «وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ» (اسراء/ 79) شبانگاه بیدار شو برای نماز شب.

ه ج ر

هَجر: جدایی. «وَاهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِیلاً» (مزمل/ 10) از آنها به شکل نیکویی جدا شو، و گاهی به معنای هذیان هم می آید. «سَامِراً تَهْجُرُونَ» (مؤمنون/ 67) و هذیان می گفتند.(1)

مُهاجر: کسی که برای حفظ دین خود از شهری به شهر دیگر هجرت کرده و دوری اختیار می کند. «وَالسَّابِقُونَ الأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ» (توبه/ 100) و مهاجران نخستین.

ص:452


1- اِنَّ الرَّجُلَ لَیَهْجُر . نیز جسارتی نابخشودنی است که عذاب ابدی را در بر دارد. (غیاثی کرمانی)

مهجور: دور شده. «وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً» (فرقان/ 30) پیامبر می گوید: خداوندا، این قوم این قرآن را مهجور قرار دادند.

ه ج ع

هُجُوع: خوابیدن در شب. «کانُوا قَلِیلاً مِّنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ» (ذاریات/ 17) شب هنگام اندکی می خوابند.

ه د د

هَدّ: ویران شدن با صدای شدید. «وَتَخِرُّ الْجِبَالُ هَدّاً» (مریم/ 90) و کوهها در هم بشکنند و بیفتند.

ه د م

هَدْم: ویرانی و تخریب. «لَّهُدِّمَتْ صَوَامِعُ وَبِیَعٌ وَصَلَوَاتٌ وَمَسَاجِدُ» (حج/ 40) هر آینه ویران می شد صومعه ها و کنیسه ها و نمازها و مسجدها.

ه د ه د

هُدهُد: شانه بسر. «مَا لِیَ لَا أَرَی الْهُدْهُدَ» (نمل/ 20) چرا هدهد را نمی بینم؟

ه د ی

هُدْی: راهنمایی با مهر و محبّت و صلاح. «ثُمَّ هَدَی» (طه/ 50) سپس هدایت کرد. وگاهی برای سرزنش می آید. «فَاهْدُوهُمْ إِلَی صِرَاطِ الْجَحِیمِ» (صافات/ 23) آنها را به سوی راه جهنم راهنمایی کنید.

هَدْی: حیوانی که در جمع به قربانی می رود. «فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ» (بقره/ 196) اگر محصور شدید، پس هر اندازه که میسور باشد قربانی بفرستید. (چون نوعی هدیه است هَدی نامیده شده است)

هَدِیّة: ارمغان. هدیه. پیشکش. «وَإِنِّی مُرْسِلَةٌ إِلَیْهِم بِهَدِیَّةٍ» (نمل/ 35) و من به سوی آنان هدیه ای می فرستم.

مهتدی: اسم فاعل از اهتداء یعنی راه یافته و هدایت شده. «وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ» (انعام/ 117) و خدا به هدایت یافتگان آگاه تر است.

ص:453

ه ر ب

هَرب: فرار از امر ناپسند. «وَلَن نُّعْجِزَهُ هَرَباً» (جن/ 12) و ما هرگز با فرار خود او را عاجز نمی کنیم.

ه ر ت

هاروت: هاروت و ماروت به گفته اکثر مفسران دو فرشته بودند که به مردم سحر و راه ابطال آن را می آموختند تا سحر ساحران را باطل کنند. هر چند که از آن سوء استفاده گردید. «وَمَا أُنزِلَ عَلَی الْمَلَکیْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ» (بقره/ 102) و آنچه که در سرزمین بابل بر هاروت و ماروت نازل گردید.

ه ر ع

یُهرَعُون: فعل مجهول از هَرع یعنی با عجله و شتاب به سوی چیزی رانده می شوند. «وَجَاءهُ قَوْمُهُ یُهْرَعُونَ إِلَیْهِ» (هود/ 78) قوم لوط به عجله و شتاب به خانۀ وی روی آوردند.

ه ر ن

هارون: نام برادر موسی علیه السلام که در پیامبری با او شریک بود. گویند که وی در مصر بود و هنگام آمدن موسی علیه السلام به وی وحی شد که به استقبال او بیاید. «ثُمَّ بَعَثْنَا مِن بَعْدِهِم مُّوسَی وَهَارُونَ» (یونس/ 75) آنگاه موسی و هارون را پس از آنها به رسالت برانگیختیم.

ه ز ی

هُزُوا: مسخره کردن. سبک و بی ارج شمردن. «وَاتَّخَذُوا آیَاتِی وَرُسُلِی هُزُوًا» (کهف/ 106) آنان آیات و پیامبران من را سبک و مسخره گرفتند.

استهزاء: سبک شمردن. مسخره کردن. «وَحَاقَ بِهِم مَّا کانُواْ بِهِ یَسْتَهْزِئُونَ» (هود/ 8) آنچه را که به مسخره و استهزاء گرفته بودند گرفتار شدند. یعنی همان عذابی را که مسخره می کردند.

مستهزئین: اسم فاعل از باب استفعال: مسخره کنندگان. «إِنَّا کفَیْنَاک الْمُسْتَهْزِئِینَ» (حجر/ 95) قطعا ما تو را از شرّ استهزاکنندگان و مسخره گران رهائی می دهیم.

هُزّی: از هَزّ گرفته شده به معنای جنبانیدن. به سوی خود کشیدن. «وَهُزِّی إِلَیْک بِجِذْعِ النَّخْلَةِ» (مریم/ 25) ای مریم، شاخه درخت خرما را به سوی خود بکش و بجنبان.

ص:454

اهتزاز: جنبیدن و به حرکت درآمدن. «فَلَمَّا رَآهَا تَهْتَزُّ کأَنَّهَا جَانٌّ» (نمل/ 10) پس آن را دید که با اضطراب حرکت می کند که گویا ماری پر جست و خیز است.

ه ز ل

هَزل: یاوه گویی. سخنان بیهوده. شوخی. لاغری. «وَمَا هُوَ بِالْهَزْلِ» (طارق/ 14) قرآن سخن بی فایده نیست.

ه ز م

هَزم: شکستن. درهم کوبیدن. «فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللّهِ» (بقره/ 251) پس آنها را به اذن الهی در هم شکستند.

مهزوم: شکست خورده. «جُندٌ مَّا هُنَالِک مَهْزُومٌ» (ص/ 11) در آنجا لشکر کوچکی شکست خورده بود.

ه ش ش

هَشّ: حرکت دادن و جنباندن. «وَأَهُشُّ بِهَا عَلَی غَنَمِی» (طه/ 18) با این عصا برگ درختان را برای گوسفندانم می ریزانم. (در اصل این کلمه دلالت بر نرمی و سستی دارد)

ه ش م

هشیم: ریز ریز شده و گیاه خشک و در هم شکسته. «فَأَصْبَحَ هَشِیمًا» (کهف/ 45) پس گیاهی خشک و ریزریز گردید.

ه ض م

هَضم: کم کردن حقوق کسی. خشم گرفتن. ادا نکردن حق واجب. «فَلَا یَخَافُ ظُلْماً وَلَا هَضْماً» (طه/ 112) پس از ظلم و تضییع حقش نمی ترسد.

هضیم: فعیل به معنای مفعول: باریک و به هم پیوسته. «وَزُرُوعٍ وَنَخْلٍ طَلْعُهَا هَضِیمٌ» (شعراء/ 148) کشتزارها و نخلستانها که غنچۀ میوۀ آن باریک و لطیف و بهم پیوسته است.

ص:455

ه ط ع

مُهطِع: اسم فاعل از اَهطَعَ: شتابنده به سوی چیزی با حال خواری و ترس و فروتنی. «مُّهْطِعِینَ إِلَی الدَّاعِ» (قمر/ 8) به سوی دعوتگر به جهت اجابت با شتاب و ترس می روند.

ه ل ع

هَلوع: سخت ناشکیبا. آزمند و حریص و بخیل. «إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعاً» (معارج/ 19) آدمی بسیار حریص و کم صبر آفریده شده است.

ه ل ک

هَلاک: به چند معنی است:

1. مردن. «إِنِ امْرُؤٌ هَلَک لَیْسَ لَهُ وَلَدٌ» (نساء/ 126) اگر مردی بمیرد و فرزند داشته باشد.

2. از دست رفتن چیزی. «هَلَک عَنِّی سُلْطَانِیهْ» (حاقه/ 29) قدرتم از دست برفت.

3. گمراهی و نابودی. «لِّیَهْلِک مَنْ هَلَک عَن بَیِّنَةٍ» (انفال/ 42) تا هرکس که می خواهد هلاک شود از روی دلیل و برهان باشد.

4. نابود کردن. «یُهْلِک الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ» (بقره/ 205) کشاورزی و نسل را از بین برد.

مَهْلَک: هلاک کردن یا هلاک شدن. «وَجَعَلْنَا لِمَهْلِکهِم مَّوْعِدًا» (کهف/ 59) و ما برای هلاکت آنها وقتی معین کردیم.

مَهلِک: اسم زمان است از هلاکت: زمان هلاکت. «مَا شَهِدْنَا مَهْلِک أَهْلِهِ» (نمل/ 49) ما گواه و شاهد بر زمان هلاکت اهل آن منطقه نبودیم.(1)

تهلُکَه: آنچه به هلاکت می رساند. مردن بد. پرتاب شدن. «وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکمْ إِلَی التَّهْلُکةِ» (بقره/ 195) خویشتن را بدست عوامل هلاکت نیفکنید.(2)

هالک: از بین رونده. فانی. «کلُّ شَیْءٍ هَالِک» (قصص/ 88) همه چیز فانی و نابود شدنی است.

ص:456


1- مَهلِک: مصدر است و اگر متعدی باشد به مفعول خود اضافه می شود و اگر لازم باشد به فاعل اضافه می شود.
2- برخی چنین معنا کرده اند: نیروهای خود را به دست نابودی مسپارید. یعنی باء در بایدیکم زائد و برای تأکید آمده و ایدی کنایه از قدرت است.

اهلک: از بین برد. «أَتُهْلِکنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهَاء» (اعراف/ 155) آیا ما را به خاطر آنچه که بیخردان ما به جا آوردند از بین می بری؟« وَأَنَّهُ أَهْلَک عَاداً الْأُولَی» (نجم/ 50) و او عاد نخستین را از بین برد.

مُهلِک: هلاک کننده. «وَمَا کانَ رَبُّک مُهْلِک الْقُرَی حَتَّی» (قصص/ 59) ما مناطق را نابود نمی کنیم مگر آنکه…

مهلَکین: هلاک شدگان بواسطۀ اعمال بد. «فَکذَّبُوهُمَا فَکانُوا مِنَ الْمُهْلَکینَ» (مؤمنون/ 48) پس موسی و هارون را تکذیب کردند و از هلاک شدگان گردیدند.

ه ل ل

اُهِلَّ: ماضی مجهول از اِهلال یعنی بانگ بلند کردن و فریاد کشیدن. و هِلال هر ماه که بدین نام نامیده شده به آن جهت است که گویا با صدای بلند آغاز ماه را اعلام می کند. یا مردم با دعا و تکبیر صدا را بلند می کنند. و اِهلال در حج هم آواز برداشتن به لبیک است. «وَمَا أُهِلَّ بِهِ لِغَیْرِ اللّهِ» (بقره/ 173) و آنچه که به اسم غیر خداوند به آن بانک برآورده شده باشد. مثل لات و عزی.

اَهِلَّة: جمع هِلال یعنی ماه نو. دو شب اوّل ماه. تا وقتی که خط نورانی باریکی آن را به شکل دایره بیرون می آورد. «یَسْأَلُونَک عَنِ الأهِلَّةِ» (بقره/ 189) از تو دربارۀ هلال های ماه می پرسند.

ه ل م

هَلُمَّ: اسم فعل است در معنای امر که اگر لازم باشد به معنای بیایید و اگر متعدی باشد یعنی بیاورید. «هَلُمَّ إِلَیْنَا» (احزاب/ 18) بیایید به سوی ما. «قُلْ هَلُمَّ شُهَدَاءکمُ» (انعام/ 150) بگو گواهان خود را بیاورید.

ه م د

هامدة: خشک و بی گیاه. پژمرده و در اصل به معنای فرونشستن چیزی است. «وَتَرَی الْأَرْضَ هَامِدَةً» (حج/ 5) و می بینی زمین را که خشک و پژمرده است.

ص:457

ه م ر

مُنهَمِر: اسم فاعل از انهمار: ریزان. روان. جاری در حالت فراوانی. باران و اشک فراوان. «فَفَتَحْنَا أَبْوَابَ السَّمَاء بِمَاء مُّنْهَمِرٍ» (قمر/ 11) پس درهای آسمانی را به آبی سخت ریزنده گشودیم.

ه م ز

هُمَزَه: وزن مبالغه است: بسیار عیب جو و بد گویندۀ پشت سر. اشاره کنندۀ به چشم. «وَیْلٌ لِّکلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ» (همزه/ 1) وای بر هر عیبجوی بد گوینده (هَمز در اصل دلالت بر فشردن و شکستن می کند و گویا عیبجو انسان را تحت فشار قرار می دهد و او را می شکند)

هَمّاز: بسیار غیبت کننده و بدگو. بر وزن مبالغه است برای کسیکه این عمل برای او عادت است. «هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِیمٍ» (قلم/ 11) بسیار بدگویی که برای نمّامی و سعایت گام برمی دارد.

هَمَزات: جمع هَمزة است یعنی وسوسه. اندیشه بد در دل افکندن. به شدت راندن. «أَعُوذُ بِک مِنْ هَمَزَاتِ الشَّیَاطِینِ» (مؤمنون/ 97) به تو پناه می برم از وسوسه های شیطان.

ه م س

هَمْس: مصدر است: آواز نرم و آهسته. پوشیده سخن گفتن که چیزی از آن فهمیده نشود. آهسته راه رفتن. «فَلَا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْسًا» (طه/ 108) پس از هیچکس جز صدایی زیر لب و آهسته نخواهی شنید.

ه م م

هَمّ: به چند معنی آمده است:

1_ عزم و تصمیم بر انجام دادن کاری. «إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَن یَبْسُطُواْ إِلَیْکمْ» (مائده/ 11) آنگاه که گروهی تصمیم گرفتند که دستشان را به سوی شما دراز کنند.

2_ خطور در ذهن: «إِذْ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنکمْ أَن تَفْشَلاَ» (آل عمران/ 122) وقتی که دو گروه از شما به فکر افتادند که سست و پراکنده شوند.

3_ اندوه. «وَطَآئِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنفُسُهُمْ» (آل عمران/ 154) و گروهی که غصّۀ جان خود داشتند.

ص:458

ه م ن

مُهَیمِن: از اسامی زیبای خداوند است: نگهبان برتر و دارای تفوّق. امین. بخشندۀ امن و امان. «الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ» (حشر/ 23) خداوند مؤمن و نگهبان جهان و جهانیان. «مُصَدِّقًا لِّمَا بَیْنَ یَدَیْهِ وَ مُهَیْمِنًا عَلَیْهِ» (مائده/ 48) این قرآن تصدیق کننده و سلطان کتب پیشین است.

هامان: وزیر فرعون. «فَأَوْقِدْ لِی یَا هَامَانُ» (قصص/38) ای هاهان (صدر اعظم) برای من بیفروز.

ه ن ک

هنالِک: اسم اشاره برای دور (هنا برای اشاره به نزدیک و هناک برای متوسط و هنالک برای اشاره به دور است) کاف آن برای خطاب و در اصل ظرف مکان است، ولی بیشتر در زمان بکار می رود. «هُنَالِک دَعَا زَکرِیَّا» (آل عمران/ 38) آن زمان بود که زکریا خدایش را خواند.

ه ن أ

هَنیئا: گوارا. آنچه که بی دسترنج بدست می آید. صفت مشبهه از هَنائة است. «فَکلُوهُ هَنِیئًا مَّرِیئًا» (نساء/ 4) پس آن را بخورید گوارا و بی رنج و زحمت.

ه و د

هُود: توبه کردن. سرپیچی کردن. (و بدین جهت که بنی اسرائیل از فرمان موسی علیه السلام سرپیچی کردند و یا پس از گوساله پرستی توبه کردند و پشیمان شدند آنها را یهود می گویند(1)) «وَقَالَتِ الْیَهُودُ...» (بقره/ 113) یهودیان گفتند:

هُدنا: از هاد یهود گرفته شده یعنی برگشتیم. «إِنَّا هُدْنَ_ا إِلَیْک» (اعراف/ 156) ما به سوی تو برگشتیم.

ه و ر

هارٍ: فرو ریخته. اصل آن هائر بوده که پس از قلب به این صورت درآمده و وصف است. «عَلَیَ شَفَا جُرُفٍ هَارٍ» (توبه/ 109) بر پرتگاه سیلگاهی فرو ریخته.

ص:459


1- یهود اسم جمع جنسی است که مفرد ندارد. مانند زنج و زنجی.

اِنهارَ: از انهیار گرفته شده یعنی فرو افتاد و ویران شد. «فَانْهَارَ بِهِ فِی نَارِ جَهَنَّمَ» (توبه/ 109) پس فرو افتاد در آتش جهنم.

ه و ن

هَون: آرامش و وقار همراه با فروتنی و تواضع. «الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْناً» (فرقان/ 63) آنانکه در روی زمین باوقار و آرامش و تواضع راه می روند.

هَیِّن: صفت مشبهه هون است یعنی: آسان و بی رنج. سهل و کوچک. «قَالَ رَبُّک هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ» (مریم/ 9) پروردگارت می گوید: این کار بر من آسان و بی زحمت است.

اهون: آسان تر. «وَهُوَ أَهْوَنُ عَلَیْهِ» (روم/ 27) و آن بر او آسان تر است.

هُون: خفت و خواری. «تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ» (انعام/ 93) به عذاب خفت آور مجازات شدید.

اَهانَ: از باب افعال: اهانت کرد و کوچک شمرد. «فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ» (فجر/ 16) می گوید: خداوند مرا سبک شمرده و خوار کرده است.

مُهین: خوار کننده. رسوا سازنده. «عَذَابٌ مُهِینٌ» (بقره/ 90) عذابی خوار کننده.

مُهان: اهانت شده. خوار شده. «وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهَاناً» (فرقان/ 69) در عذاب به خواری جاوید است.

ه و ی

هَوِی: سقوط کردن. هلاک شدن. «وَمَنْ یَحْلِلْ عَلَیْهِ غَضَبِی فَقَدْ هَوَی» (طه/ 17) و هر که خشم و عذاب من بر او درآید به تحقیق سقوط کرده و هلاک شده است. البته به معنای طلوع و غروب هم آمده است. «وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَی» (نجم/ 1) قسم به ستاره آنگاه که غروب کند.

هاویة: اسم فاعل از هوی می باشد و از اسامی دوزخ: آتشی بسیار سوزان و گرم. «فَأُمُّهُ هَاوِیَةٌ» (قارعه/ 9) جایگاه او هاویه است.

یهوی: متمایل می شود. با کمال میل می شتابد. «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ» (ابراهیم/ 37) پس قلبهای مردم را بگونه ای قرار ده که به آنان متمایل باشند.

تهوی به: او را بلند کرده و به زیر می افکند. «تَهْوِی بِهِ الرِّیحُ فِی مَکانٍ سَحِیقٍ» (حج/ 31) باد او را در مکانی دور پرتاب می کند.

ص:460

هوی: او را دوست داشت. آرزو کرد. به او میل کرد. «أَفَکلَّمَا جَاءکمْ رَسُولٌ بِمَا لاَ تَهْوَی أَنفُسُکمُ اسْتَکبَرْتُمْ» (بقره/ 87) آیا هرگاه که پیامبری به سوی شما بیاید که موافق با تمایلات شما نبود استکبار می ورزید.

اَهواء: جمع هوی یعنی امیال و شهوات ناپسند. «وَلاَ تَتَّبِعْ أَهْوَاءهُمْ» (مائده/ 49) و از هوسهای آنان پیروی نکن.

هَواء: خالی از نیروی فهم، از تعقل عاری شده و گنجایش چیزی ندارد. «وَأَفْئِدَتُهُمْ هَوَاء» (ابراهیم/ 43) ستمکاران دلهایشان از تعقل خالی است و بی قرار و آرام.

اِهواء: از باب افعال: از بالا به پایین افکندن. «وَالْمُؤْتَفِکةَ أَهْوَی» (نجم/ 53) و سرزمین مؤتفکه (لوط) را سرنگون به زمین افکند.

اِستِهواء: به بیراهه کشاندن. «اسْتَهْوَتْهُ الشَّیَاطِینُ» (انعام/ 71) شیطان ها او را به بیراهه کشاندند.

ه ی أ

هَیئَة: شکل. صورت ظاهر. پیکر. طرز. «کهَیْئَةِ الطَّیْرِ» (آل عمران/ 49) مانند شکل پرنده.

هَیئ: فعل امر از باب تفعیل از تهیئه، فراهم کن. «وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا» (کهف/ 10) و برای ما اسبابی مهیا گردان که براه راست هدایت شویم.

ه ی ت

هَیْتَ: اسم فعل: بیا. پیش بیا. نزدیک شو. «قَالَتْ هَیْتَ لَک» (یوسف/ 24) زلیخا گفت: پیش بیا و از آنچه برایت مهیا شده کام بگیر.

ه ی ج

هَیْج: خشک شدن گیاه. و در اصل به معنای برانگیخته شدن و به حرکت درآمدن است. «ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرّاً» (حدید/ 20) سپس می خشکد و آن را زرد می بینی.

ه ی ل

مَهیل: پراکنده. فروریخته. روان شده. زیر و زبر شده. «کثِیبًا مَهِیلًا» (مزمل/ 73) تپه روان شده و پراکنده.

ص:461

ه ی م

هیم: شتر تشنه. دردی شبیه استسقاء که عارض شتر می شود و سیراب نمی گردد. جمع اَهیَم و هَیماء است. برخی می گویند: هَیم جمع هِیام است یعنی ریگی که هر چه بر آن آب بریزند فرو رود و اثرش ناپدید شود. و اصل آن هُیم بر وزن حُمر است. «فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِیمِ» (واقعه/ 55) پس می نوشند از آب گرم دوزخ مثل شتری که هرچه می آشامد تشنگی آن برطرف نمی شود.

یَهیمون: حیران و سرگردان می شوند. «أَلَمْ تر أَنَّهُمْ فِی کلِّ وَادٍ یَهِیمُونَ» (شعراء/ 225) مگر نمی بینی که آنها در هر وادی سرگردانند.

ه ی ه

هِیة: مرکب از دو کلمه هی ضمیر مؤنث غائب و ه سکت که برای محافظت حرکت آخر زیاد می شود. «وَمَا أَدْرَاک مَا هِیَة» (قارعه/ 10) و تو چه می دانی که آن چیست؟

هیهات: اسم فعل است و معنای دوری را در بردارد: چه دور است. «هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لِمَا تُوعَدُونَ» (مؤمنون/ 36) چه دور است، چه دور است آنچه وعده داده می شوید.

ص:462

حرف واو

و أ د

مَوؤُدَة: دختر زنده به گور شده. «وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ» (تکویر/ 8) آنگاه که از دختر زنده به گور شده سؤال شود. وأد در اصل به معنای سنگین ساختن چیزی به چیز دیگر است و چون دختر را زنده به گور می کردند و با خاک گرانبارش می کردند مؤودة نامیده شده است.

و آ ل

مَوئِل: اسم مکان است به معنای پناهگاه. گریزگاه. «لَّن یَجِدُوا مِن دُونِهِ مَوْئِلًا» (کهف/ 58) و هرگز به غیر از خدا پناهگاهی نخواهد یافت.

و ب ر

اَوبار: جمع وَبَر. پشم شتر که نرم و لطیف آن را کرک می گویند. «وَأَوْبَارِهَا» (نحل/ 16) و کرک های شتر.

و ب ق

مَوْبِق: جای هلاک شدن یا هلاکت. عداوت. وادی در جهنم که پر از چرک و خون است. «وَجَعَلْنَا بَیْنَهُم مَّوْبِقًا» (کهف/ 52) و مابین آنها دشمنی قرار می دهیم. یا بین مؤمنان و کافران وادی عمیقی قرار می دهیم.

ایباق: هلاک گردانیدن. «أَوْ یُوبِقْهُنَّ بِمَا کسَبُوا» (شوری/ 34) یا آنها را بواسطۀ عملکردشان هلاک می گرداند.

ص:463

و ب ل

وابل: باران درشت قطره. «فَإِن لَّمْ یُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ» (بقره/ 26) اگر باران تند به آن نرسد، پس باران نرم و آهسته ای است.

وَبال: عقوبت. عذاب. «ذَاقُوا وَبَالَ أَمْرِهِمْ» (حشر/ 15) عقوبت کارشان را چشیدند.

وَبیل: شدید و سخت. «فَأَخَذْنَاهُ أَخْذاً وَبِیلاً» (مزمل/ 16) ما هم او را به شدت گرفتیم.

و ت د

اوتاد: جمع وَتَد: میخ. «وَالْجِبَالَ أَوْتَاداً» (نبأ/ 7) و کوهها را میخهایی قرار داد.

و ت ر

یتِرُ: از وَتَر گرفته شده: حق او را کم می کند. جفت او را طاق میکند. «وَلَن یَتِرَکمْ أَعْمَالَکمْ» (محمد(ص) / 35) خداوند اعمال شما را کم و بریده نگرداند.

وَتْر: فرد و طاق. «وَالشَّفْعِ وَالْوَتْرِ» (فجر/ 3) قسم به شفع و وتر.

تَتْری: یکی پس از دیگری آمدن. در اصل وَتْری بوده که واو به تاء تبدیل شده و متواترهم از همین ماده است. «ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَی» (مؤمنون/ 34) سپس پیامبران خود را پیاپی و یکی پس از دیگری فرستادیم.

و ت ن

وَتین: رگی در دل که خون بوسیلۀ آن در بدن منتشر می شود و اگر بریده شود فورا انسان می میرد. «وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلِ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْیَمِینِ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِینَ» (حاقه/ 44/ 45/ 46) اگر مطلبی را که ما نگفته ایم بر ما ببندد، دست راست وی را قطع می کنیم و رگ دل او را می بریم.

و ث ق

مَوثِق: عهدی استوار. «تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِّنَ اللّهِ» (یوسف/ 66) به نام خدا پیمانی بدهید.

وُثْقی: صفت تفضیلی و مؤنث اوثق است: محکمتر. پایدارتر. «بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَی» (لقمان/ 22) به دستگیرۀ محکم تر.

ص:464

اَوثَقَ: از باب افعال: با بند و ریسمان کسی را بست. «وَلَا یُوثِقُ وَثَاقَهُ أَحَدٌ» (فجر/ 26) کسی دیگر این چنین او را به بند و ریسمان نمی کشد.

وَثاق: بند استوار و ریسمان محکم که اسیران را به آن می بندند. «فَشُدُّوا الْوَثَاقَ» (محمد(ص) / 4) پس ریسمان و طناب را محکم کنید.

میثاق: بر وزن مفعال از کلمه وثوق که در اصل مِوثاق بوده و بواسطۀ کسرة ماقبل به یاء تبدیل شده است. «وَمِیثَاقَهُ الَّذِی وَاثَقَکم بِهِ» (مائده/ 7) و میثاق (درک فطری توحید و عدل… براهین و دلایل عقلی و شرعی… پیمانهایی که پیامبران از امم خود گرفته اند) خدا را که از شما گرفت.

و ث ن

اوثان: جمع وَثَن: بتها. «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثَانِ» (حج/ 30) از پلیدی های بتان دوری کنید و آنها را نپرستید.

و ج ب

وَجْب: افتادن و سقوط کردن. «فَإِذَا وَجَبَتْ جُنُوبُهَا» (حج/ 36) وقتی که پهلوی شتران بر زمین افتاد. کنایه از مردن است.

و ج د

وَجِْد: یافتن. برخورد کردن. «وَجَدَ عِندَهَا رِزْقاً» (آل عمران/ 37) نزد او رزقی می یافت.

وُجْد: وسع و طاقت و توانایی. «أَسْکنُوهُنَّ مِنْ حَیْثُ سَکنتُم مِّن وُجْدِکمْ» (طلاق/ 6) آنها را در همان منزل خویش که درخور توانایی شماست سکونت دهید.

و ج س

اَوجَسَ: از باب اِفعال یعنی ترس در دل داشتن. «وَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِیفَةً» (هود/ 70) حضرت ابراهیم علیه السلام در دل خود احساس ترس نمود.

و ج ف

وَجْف: تند رفتن اسب و شتر. تپیدن دل و اضطراب. «قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ وَاجِفَةٌ» (نازعات/ 8) دلهایی از ترس هراسان تپیده و لرزانند.

ص:465

و ج ل

وَجَل: ترسیدن. تکان خوردن از ترس. «إِذَا ذُکرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» (انفال/ 2) وقتی که یاد خدا شود دلهایشان از ترس می تپد و تکان می خورد.

وَجِلون: اسم فاعل از وجل: ترسندگان. بیمناکان. «قَالَ إِنَّا مِنکمْ وَجِلُونَ» (حجر/ 53) ما از شما بیمناکیم.

وَجِلة: بیمناک و ترسان. «وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ» (احزاب/ 69) قلبهایشان ترسناک است.

و ج ه

وَجیه: آبرومند درگاه خداوند. «وَکانَ عِندَ اللَّهِ وَجِیهاً» (احزاب/ 69) نزد خدا آبرومند بود.

توجیه: از باب تفعیل، رو سوی چیزی کردن. کسی را به کاری فرستادن. کسی را به سمتی یا به سوی چیزی گردانیدن. «أَیْنَمَا یُوَجِّههُّ لاَ یَأْتِ بِخَیْرٍ» (نحل/ 26) هرجا که او را بفرستی خیری به بار نمی آورد.

تَوَجُّه: قصد چیزی را کردن. رو به سوی چیزی آوردن. «وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاء مَدْیَنَ» (قصص/ 22) وقتی که قصد دیدار مدین را کرد.

وَجه: صورت. ذات. خوشنودی… «یُرِیدُونَ وَجْهَ اللَّهِ» (روم/ 38) خوشنودی خدا را می خواهند. «وَیَبْقَی وَجْهُ رَبِّک» (رحمن/ 27) ذات پروردگار باقی می ماند. «بَلَی مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ» (بقره/ 112) آری، کسی که ذات خود را تسلیم خدا کند.

وجوه: جمع وجه. صورتها. «فاغْسِلُواْ وُجُوهَکمْ» (مائده/ 6) صورت خود را بشوئید.

وِجْهَة: چیزی که با آن روبرو و مواجه می شوند، مثل قبله. جهت. روش. «وَلِکلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّیهَا» (بقره/ 148) برای هر کسی سمتی است که روی به آن می گردانند.

و ح د

وَحدة: تنها ماندن. یکتایی. مصدر است که به جای اسم فاعل قرار گرفته و همیشه منصوب است و به ضمیر اضافه می شود. «وَإِذَا ذُکرَ اللَّهُ وَحْدَهُ» (زمر/ 45) آنگاه که خداوند به یکتایی یاد شود.

واحد: وصف است از کلمه وحد و مؤنث آن «واحدة است. «وَإِلَ_هُکمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ» (بقره/ 263) و خدای شما خدای یگانه است.

ص:466

وحید: تنها. «ذَرْنِی وَمَنْ خَلَقْتُ وَحِیداً» (مدثر/ 11) مرا واگذار با کسی که او را تنها آفریدم.

و ح ش

وُحُوش: جمع وحش: حیواناتی که بیابانی و انس ناپذیرند. از وحشت گرفته شده است. «وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ» (تکویر/ 5) آنگاه که حیوانات وحشی محشور گردند.

و ح ی:

وحی: القای حقیقت یا علم به دیگری یا اشاره سریع رمزگونه. «وَمَا کانَ لِبَشَرٍ أَن یُکلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً» (شوری/ 51) هیچ گاه خدا با کسی حرف نمی زند مگر از راه وحی.

گاهی وحی به معنای القای معنا به حیوان است. «وَأَوْحَی رَبُّک إِلَی النَّحْلِ» (نحل/ 68) و خدای تو وحی کرد به زنبور عسل.

و گاهی به معنای وسوسه شیاطین است. «وَإِنَّ الشَّیَاطِینَ لَیُوحُونَ إِلَی أَوْلِیَآئِهِمْ» (انعام/ 121) و شیطانها به دوستان خود وحی می کنند.

و گاهی به معنای الهام است. «وَأَوْحَیْنَا إِلَی أُمِّ مُوسَی» (قصص/ 7) و ما به مادر موسی وحی کردیم.

و گاهی به معنای اشاره کردن است. «فَأَوْحَی إِلَیْهِمْ أَن سَبِّحُوا بُکرَةً وَعَشِیّاً» (مریم/ 11) و اشاره کرده به آنها که صبح و شام نماز بگزارید.

و گاهی به معنای تقدیر است. «وَأَوْحَی فِی کلِّ سَمَاء أَمْرَهَا» (فصلت/ 12) و در هر آسمانی امر خود را وحی فرمود.

و د د

وَدّ: دوست داشت. «ربَّمَا یَوَدُّ الَّذِینَ کفَرُواْ» (حجر/ 2) چه بسا کافران دوست می دارند…

وَدُود: از اسامی زیبای خداوند: دوستدار. بسیار با محبّت. «إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ» (هود/ 90) بی گمان پروردگار من بسیار بخشنده و بامحبّت است.

وُدّ: دوست داشتن. «سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدّاً» (مریم/ 96) خداوند برای آنها دوستی در دل مردمان قرار خواهد داد.

ص:467

مَوَدّة: دوستی.. «وَجَعَلَ بَیْنَکم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً» (روم/ 21) و بین شما مودت و دوستی و مهربانی قرار داد.

مَوادَّة: دوست داشتن کسی. «یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ» (مجادله/ 22) دوست دارند کسانی را که با خداوند مخالفت می کنند.

وَدّ: نام یکی از بتهای عرب جاهلی است. «وَلَا تَذَرُنَّ وَدّاً وَلَا سُوَاعاً» (نوح/ 23) رها نکنید، نه ود و نه سواع را.

و د ع

وَدع: ترک کردن. رها کردن. بیشتر صیغه امر و مضارع آن بکار می رود. «وَدَعْ أَذَاهُمْ» (احزاب/ 48) و آزار و اذیت آنها را رها کن.

وَدَّعَ: ترک نمود. از وی برید. «مَا وَدَّعَک رَبُّک وَمَا قَلَی» (ضحی/ 3) خدایت هرگز تو را ترک نکرده است.

مُستَودَع: به امانت گذاشته شده. ممکن است که اسم مکان یا اسم مفعول یا مصدر باشد. «فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ» (انعام/ 98) پس برخی از شما مستقر و برخی مستودع (موقّتی) هستید.

و د ق

وَدق: باران خواه تند باشد یا آرام. «فَتَرَی الْوَدْقَ یَخْرُجُ مِنْ خِلَالِهِ» (نور/ 43) پس می بینی که باران از لابلای آن خارج می شود.

و د ی

دِیة: خونبها. هاء آن در عوض واو است که از اوّل آن افتاده. «وَدِیَةٌ مُّسَلَّمَةٌ إِلَی أَهْلِهِ» (نساء/ 92) و دیه ای که باید تسلیم خویشان او کنند.

وادی: درّه. دامنه کوه. معبر سیل. «إِنَّک بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًی» (طه/ 12) تو در گذرگاه مقدّس پاکی رسیده ای.

و گاه به معنای روش و مذهب است. «أَلَمْ تر أَنَّهُمْ فِی کلِّ وَادٍ یَهِیمُونَ» (شعراء/ 225) مگر نمی بینی که شاعران در هر وادی سرگردانند.

ص:468

اَودِیة: جمع وادی: دره کوههایی که همه بارانها در آن سرازیر می شوند. «فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا» (رعد/ 17) پس دره کوهها به اندازۀ خود سیل راه می اندازند.

و ذ ر

یذَر: فعل مضارع: وا می گذارد. رها می کند. «وَیَذَرُهُمْ فِی طُغْیَانِهِمْ یَعْمَهُونَ» (اعراف/ 186) خدایان شما را وا می گذارد.

ذَر: فعل امر از یذر است یعنی: رها کن. «ذَرْهُمْ یَأْکلُواْ وَیَتَمَتَّعُواْ» (حجر/ 3) رهایشان کن تا بخورند و بهره ببرند. (ناگفته نماند که مصدر و نیز فعل ماضی این کلمه یعنی وَذْر و وَذَرَ هیچگاه در عربی بکار نمی رود)

و ر ث

وَرِث: فعل ماضی از ارث یعنی میراث برد. «وَوَرِثَهُ أَبَوَاهُ» (نساء/ 11) و والدینش از او ارث برند.

یرِث: فعل مضارع از ارث یعنی: ارث می برد. «وَهُوَ یَرِثُهَآ» (نساء/ 76) و او از وی ارث می برد.

وارث: میراث خوار: «وَعَلَی الْوَارِثِ مِثْلُ ذَلِک» (بقره/ 233) و وارث نیز بر او همین واجب است.

وارثون: جمع وارث« است. «وَنَحْنُ الْوَارِثُونَ» (حجر/ 23) و ما وارث آنها هستیم.

وَرَثَة: جمع وارث است«. وَاجْعَلْنِی مِن وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِیمِ» (شعراء/ 84) و مرا از وارثان بهشت پر نعمت قرار ده.

اَوْرَثَ: به میراث داد. «وَأَوْرَثَکمْ أَرْضَهُمْ» (احزاب/ 28) و زمین آنها به ارث شما داد.

تُراث: میراث. در اصل وُراث بوده و واو آن تبدیل به تاء شده است. «وَتَأْکلُونَ التُّرَاثَ أَکلاً لَّمّاً» (فجر/ 19) و شما میراث را می خورید خوردنی…

میراث: آنچه از مرده می ماند. اصل آن موراث بوده که واو به یاء بدل گردیده است. «وَلِلَّهِ مِیرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» (حدید/ 10) و برای خداست میراث آسمانها و زمین.

ص:469

و ر د

وُرود: رسیدن به یک محل. در اصل قصد آب و رسیدن به آن است. «وَلَمَّا وَرَدَ مَاء مَدْیَنَ» (قصص/ 23) چون موسی علیه السلام به آب مدین رسید.

وارِد: کسی است که پیشاپیش قافله برای پیدا کردن آب و آوردن آن می رود. «فَأَرْسَلُواْ وَارِدَهُمْ» (یوسف/ 19) پس آب آور خویش را فرستادند. و نیز به معنای در آینده و داخل شونده و نزدیک شونده است. «وَإِن مِّنکمْ إِلَّا وَارِدُهَا» (مریم/ 71) و هیچیک از شما نیست مگر آنکه وارد جهنم گردد.

واردون: جمع وارد است. «أَنتُمْ لَهَا وَارِدُونَ» (انبیاء/ 98) و شما وارد آن هستید.

وِِرد: آبی که تشنه وارد آن می شود. «وَبِئْسَ الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ» (هود/ 98) و چه بد آبشخوری است که وارد آن می شوند. و نیز به معنای بهره و نصیب است. «وَنَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلَی جَهَنَّمَ وِرْداً» (مریم/ 86) و گنهکاران را به سوی جهنم که بهرۀ آنها است سوق می دهیم البته به معنای تشنه هم آمده که همین آیه چنین معنی می شود: و مجرمان را تشنه به سوی جهنم می رانیم.

وَردَة: سرخ رنگ. گلگون. شکوفه و گل که اغلب سرخ رنگ است. «فَکانَتْ وَرْدَةً کالدِّهَانِ» (رحمن/ 37) آسمان مانند روغن دانه ته مانده سرخ فام است.

ایراد: وارد کردن. از باب افعال است. «فَأَوْرَدَهُمُ النَّارَ» (هود/ 98) پس آنها را وارد آتش کرد.

وَرید: سیاهرگی که دل و جگر به آن وصل است. «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ» (ق/ 16) ما از رگ سیاه حیاتی او به او نزدیکتریم.

و ر ق

وَرَق: برگ ها. برگ های درخت. ورقة مفرد آن است. «یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ» (اعراف/ 22) آن دو از برگ درخت به خود می چسبانیدند. «وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُهَا» (انعام/ 59) و نمی افتد از درخت برگی مگر آنکه خدا آن را می داند.

وَرِق: پول. درهمهای نقره. «فَابْعَثُوا أَحَدَکم بِوَرِقِکمْ هَذِهِ» (کهف/ 19) یک نفر را با سکه های نقره بفرستید.

ص:470

و ر ی

یواری: مضارع از واری و از باب مفاعله است، پنهان می کند. «لِیُرِیَهُ کیْفَ یُوَارِی سَوْءةَ أَخِیهِ» (مائده/ 31) تا به او نشان دهد که چگونه جسد برادرش را پنهان کند.

وُورِی: ماضی مجهول است از باب مفاعله: پنهان شده. پوشیده شده. «لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا» (اعراف/ 20) تا عورت آنها را که از نظرشان پوشیده بود آشکار سازد.

تَواری: از باب تفاعل: پنهان شدن. «یَتَوَارَی مِنَ الْقَوْمِ» (نحل/ 59) از مردم مخفی می گشت. «حَتَّی تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ» (ص/ 32) تا آنگاه که در پرده پنهان شد. (یا خورشید در پشت کوه پنهان شد، یا اسبها از او دور شدند).

اَوری: از باب اِفعال است. آتش را برافروخت. «أَفَرَأَیْتُمُ النَّارَ الَّتِی تُورُونَ» (واقعه/ 71) بگویید که آن آتشی را که می افروزید…

مُوریات: آتش افروزان. «فَالْمُورِیَاتِ قَدْحاً» (عادیات/ 2) قسم به اسبهایی که با سُمّ خویش آتش و جرقه بر اثر اصطکاک با سنگها می افروزند.

وَراء: پشت سر. به دنبال. «وَمِن وَرَاء إِسْحَاقَ یَعْقُوبَ» (هود/ 71) و از پس اسحق، یعقوب را، و گاهی به معنای پیش رو است. «وَکانَ وَرَاءهُم مَّلِک» (کهف/ 79) و جلو آنها پادشاهی بود.

و ز ر

وَزْر: برداشتن بار سنگین. گناه (که بر صاحبش سنگین است) «أَلاَ سَاء مَا یَزِرُونَ» (انعام/ 31) آگاه باشید که بد چیزی حمل می کنند و بدوش می کشند.

وِزر: بار گران و هر چیز سنگین. غم و اندوه فراگیر. «وَوَضَعْنَا عَنک وِزْرَک» (انشراح/ 2) و بار گران تو را از دوشت برداشتیم.

وازِرة: وصف از وَزر که مؤنث وازر می باشد. «وَلاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَی» (انعام/ 164) هیچکس بار گناه دیگری را به عهده نمی گیرد.

اوزار: جمع وَزر: گناهان. بارهای سنگین. آلات و ادوات جنگی که در موقع جنگ حمل می شوند. «حَتَّی تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا» (محمد(ص) / 4) تا آنکه جنگ بار سنگین خود را بر زمین بگذارد و به پایان برسد. و نیز به معنای زینت آلات بکار رفته است. «وَلَکنَّا حُمِّلْنَا أَوْزَاراً الْقَوْمِ» (طه/ 87) ولی زیورآلات قوم بر ما حمل گردید.

ص:471

وَزیر: کسی که در کارها به دیگری کمک می کند. بار گران کشور را به دوش می کشد. فعیل به معنای فاعل است. «وَاجْعَل لِّی وَزِیراً مِّنْ أَهْلِی» (طه/ 29) و برای من وزیری از خاندان خودم قرار بده.

وَزَر: پناهگاه در کوه که در مواقع خطر به آنجا پناهنده شوند. «کلَّا لَا وَزَرَ» (قیامت/ 11) نه چنان است. پناهگاهی وجود ندارد.

و ز ع

وَزع: بازداشتن و در مقر خود منظم و مرتب نگهداشتن. منع کردن. «فَهُمْ یُوزَعُونَ» (نمل/ 17) پس آنان در جای خود مرتب و منظم قرار گرفته بودند.

ایزاع: از باب اِفعال: برانگیختن. الهام کردن. توفیق دادن. «رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک» (احقاف/ 15) خدایا مرا توفیق ده که شکر نعمتت گزارم.

و ز ن

وَزن: اندازه کردن. سنجیدن. سنگینی. «وَالْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ» (اعراف/ 8) وزن در آن روز حق است.

زِن: فعل امر از وزن است: وزن کن. «وَزِنُواْ بِالقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ (اسراء/ 35) و با ترازوی مستقیم وزن کنید.

موزون: مقدار مورد نیاز نه کمتر و نه بیشتر. «وَأَنبَتْنَا فِیهَا مِن کلِّ شَیْءٍ مَّوْزُونٍ» (حجر/ 19) و در آن رویاندیم از هر چیز بر وفق مصلحت و مورد نیاز.

میزان: جمع آن موازین است: ابزاری که با آن چیزی را می سنجند. «وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْکتَابَ وَالْمِیزَانَ» (حدید/ 25) به همراه آنها کتاب و میزان را فرستادیم.

و س ط

وَسَط: میانه و معتدل. «وَکذَلِک جَعَلْنَاکمْ أُمَّةً وَسَطًا» (بقره/ 338) و اینچنین شما را امتی میانه قرار دادیم.

وَسط و وَسِطَة: در میان واقع شدن. «فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً» (عادیات/ 5) پس در میان دشمن درآمدند.

اَوسَط: افعل تفضیل از وَسَط است که مؤنث آن وُسطی می باشد. یعنی میانه و معتدل. «مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِیکمْ» (مائده/ 89) از غذای متوسط و میانه ای که به خانوادۀ خود می خورانید (به

ص:472

فقیر کفّاره بدهید) و گاهی به معنای عاقلتر و عادل تر هم آمده است: « قَالَ أَوْسَطُهُمْ» (قلم/ 28) آن کس که از همه عاقل تر و عادل تر بود گفت…

وُسطی: مؤنث وسط: میانه. «والصَّلاَةِ الْوُسْطَی» (بقره/ 143) و نماز میانه را به پا دارید.

و س ع

وَسِعَ: گنجید آن چیز. در اصل برای گنجایش است ولی برای غنا و بی نیازی هم استعاره شده است. «وَسِعَ کرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ» (بقره/ 255) کرسی خداوند گنجایش آسمانها و زمین را دارد.

وُسع: طاقت و توان. «لاَ یُکلِّفُ اللّهُ نَفْسًا إِلاَّ وُسْعَهَا» (بقره/ 286) خداوند هیچکس را جز به اندازۀ طاقت و تواناییش تکلیف نمی فرماید.

سَعَة: فراخی. گشایش. مال و ثروت. «لِیُنفِقْ ذُو سَعَةٍ» (طلاق/ 7) پس باید ثروتمند انفاق کند.

واسع: از نامهای زیبای خداوند: وسعت بخش. «إِنَّ اللّهَ وَاسِعٌ عَلِیمٌ» (بقره/ 115) خداوند وسعت بخشندۀ دانا است.

واسِعة: گسترده و وسیع. «ذُو رَحْمَةٍ وَاسِعَةٍ» (انعام/ 148) دارای رحمت گسترده است.

مُوسِع: وصف از ایساع است: کسی که در گشایش و نعمت بسر می برد و هم از باب اِفعال: گستراننده. «وَ عَلَی الْمُوسِعِ قَدَرُهُ» (بقره/ 226) و فراخ دست باید به اندازۀ توانایی خود بدهد.

موسعون: وسعت دهندگان قادر و توانا. «وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ» (ذاریات/ 47) و ما گسترش دهندگانیم.

و س ق

وَسْق: جمع کردن و فراهم آوردن متفرقات. «وَاللَّیْلِ وَمَا وَسَقَ» (انشقاق/ 17) قسم به شب و آنچه را که جمع می کند. (از تاریکی ها یا حوادث شبانه)

اِتّساق: از باب افتعال: چیزی را با هم جمع و منظم کردن. تمام و کامل شدن. «وَالْقَمَرِ إِذَا اتَّسَقَ» (انشقاق/ 18) سوگند به ماه وقتی که کامل و پیوسته گردد.

ص:473

و س ل

وسیلة: مایه تقرب و نزدیک شدن به بزرگی. میل و رغبت. «وَابْتَغُواْ إِلَیهِ الْوَسِیلَةَ» (مائده/ 35) و برای نزدیک شدن به خداوند وسیله و عملی را بدست بیاورید. «یَبْتَغُونَ إِلَی رَبِّهِمُ الْوَسِیلَةَ» (اسراء/ 57) و میل و رغبت به سوی خدایشان بدست می آورند.

و س م

وَسم و وَسِمَة: داغ نهادن. نشان کردن. «سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُومِ» (قلم/ 16) بزودی بر بینی او داغ و نشانه ای می گذاریم که همیشه به آن شناخته شود.

مُتَوَسِّم: فرد باهوش که از ظاهر چیزی به باطن آن پی می برد. از علامت و نشانه پی به حقیقت می برد. «إِنَّ فِی ذَلِک لآیَاتٍ لِّلْمُتَوَسِّمِینَ» (حجر/ 75) بدرستی که در این داستان و عذاب قوم لوط، اعلامات و نشانه هایی برای زیرکان علامت شناس است.

و س ن

سِنة: از وَسَن گرفته شده به معنای خواب سبکی است که قبل از خواب عمیق به انسان دست می دهد. «لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ» (بقره/ 255) او را چرت و خواب فرا نمی گیرد.

و س و س

وَسوَسة: القاء پنهانی اندیشۀ شر. «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ» (اعراف/ 20) پس شیطان آن دو را وسوسه نمود.

وَسواس: اسم مصدر یا صیغه مبالغه است: وسوسه گر و شیطان. «مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ» (ناس/ 4) از شر وسوسه گر بسیار پنهان شونده که آشکار نباشد.

و ش ی

شِیة: هر رنگی که غیر از رنگ عمومی بدن باشد. خال. «لاَّ شِیَةَ فِیهَا» (بقره/ 71) خال در آن نباشد.

ص:474

و ص ب

واصب: واجب و لازم. دائم و ثابت. از وُصوب گرفته شده، ولی اگر از وَصَب گرفته شده باشد به معنای بیماری مزمن و غیرقابل علاج است. «وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ» (صافات/ 9) و برای آنها عذابی پایدار است.

و ص د

وَصید: چهارچوب در و درگاه. غار و آستانه در. وصید در اصل گیاهی است که ریشه هایش به هم پیوسته است و درگاه چون به خانه متصل است وصید نامیده شده است. «وَکلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ» (کهف/ 111) و سگ آنها دستهای خود را در درگاه غار پهن کرده بود.

مُؤصَدة: پوشیده شده و تو در تو بر هم نهاده. احاطه کرده شده. «عَلَیْهِمْ نَارٌ مُّؤْصَدَةٌ» (بلد/ 20) بر آنها آتشی تو در تو و بر هم نهاده است.

و ص ف

وَصف: بیان خصوصیات یک چیز بطور واضح و روشن. «وَتَصِفُ أَلْسِنَتُهُمُ الْکذِبَ» (نحل/ 62) زبانهایشان به دروغ توصیف می کند. «سَیَجْزِیهِمْ وَصْفَهُمْ» (انعام/ 139) بزودی خودِ این توصیفات را جزای آنها قرار می دهیم.

وص ل

وَصل: به هم پیوستن. به هم رسیدن. جمع کردن یا جمع شدن. «وَالَّذِینَ یَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللّهُ» (رعد/ 21) و کسانی که پیوند برقرار می کنند با آنچه که خداوند فرمان به آن داده است.

وصیلة: در جاهلیت رسم بود که اگر گوسفندی به یک شکم دو بچه نر و ماده با هم می زایید کشتن نر را حرام می دانستند مگر آنکه بمیرد و لذا آن را وصیله می گفتند. «وَلَا وَصِیلَةٍ وَلَا حَامٍ» (مائده/ 103) نه وصیله و نه حام.

توصیل: پیوند دادن چیزی به چیزی دیگر. «وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ» (قصص/ 51) و ما این گفتار را برای آنان پی در پی آوردیم که…

ص:475

و ص ی

توصیة: از باب تفعیل. سفارش کردن. «وَوَصَّیْنَا الْإِنسَانَ بِوَالِدَیْهِ» (احقاف/ 15) و ما سفارش کردیم به انسان در رابطه با والدین… «فَلَا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَةً» (یس/ 50) پس نمی توانند سفارش و وصیتی بکنند.

ایصاء: سفارش و امر کردن. «وَأَوْصَانِی بِالصَّلَاةِ وَالزَّکاةِ» (مریم/ 31) مرا به نماز و زکات سفارش کرد.

وَصیت: اسم یا حاصل مصدر است از ایصاء یعنی سفارش به کاری برای پس از مرگ. «مِن بَعْدِ وَصِیَّةٍ یُوصِی بِهَا» (نساء/ 11) پس از انجام وصیتی که به آن سفارش کرده است.

مُوص: وصیت کننده. «فَمَنْ خَافَ مِن مُّوصٍ جَنَفًا» (بقره/ 182) اگر کسی بترسد که وصیت کننده جفا کند.

تَواصی: از باب تفاعل. همدیگر را سفارش کردن. «وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ» (عصر/ 4) و یکدیگر را به حق و صبر سفارش می کنند.

و ض ع

وَضع: معانی مختلفی دارد که عبارتند از:

1_ بار نهادن و زائیدن: «وَأُوْلَاتُ الْأَحْمَالِ أَجَلُهُنَّ أَن یَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ» (طلاق/ 4) مدت عده زنان حامله آن مقدار است که بچه خود را بزایند و بدنیا بیاورند.

2_ ایجاد کردن. «وَالْأَرْضَ وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ» (رحمن/ 10) و زمین را برای مردم ایجاد کرد.

3_ برداشتن. «وَوَضَعْنَا عَنک وِزْرَک» (انشراح/ 2) و بار سنگین را از دوش تو برداشتیم.

4_ برپا داشتن. «وَنَضَعُ الْمَوَازِینَ الْقِسْطَ» (انبیاء/ 47) و میزانهای حق را برپا می داریم.

5_ حاضر کردن. «وَوُضِعَ الْکتَابُ» (کهف/ 49) و کتاب و نامه عمل حاضر گردید.

6_ گذاشتن. «وَأَکوَابٌ مَّوْضُوعَةٌ» (غاشیه/ 14) و تنگهایی نهاده و گذاشته شده است.

7_ به شتاب رفتن. «ولأَوْضَعُواْ خِلاَلَکمْ» (توبه/ 47) برای فساد میان شما شتاب کردند.

مواضع: جمع موضع: اسم مکان: محل گذاشتن چیزی. «عَن مَّوَاضِعِهِ» (نساء/ 46) از محلهای خودش.

ص:476

و ض ن

موضونة: از وَضن گرفته شده: محکم بافته شده و بهم پیوسته و برهم نهاده شده. «عَلَی سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ» (واقعه/ 15) بهشتیان بالای تخت هایی بافته شده از گوهر می نشینند.

و ط أ

وَطئ: قدم زدن. پایمال کردن. پا برجایی و آرامش. و طی کردن. «وَلاَ یَطَؤُونَ مَوْطِئاً یَغِیظُ الْکفَّارَ» (توبه/ 120) و در جایی قدم نمی گذارند مگر آنکه کافران به خشم در می آیند. «لَّمْ تَعْلَمُوهُمْ أَن تَطَؤُوهُمْ» (فتح/ 25) آنها را نشناخته و پایمالشان کنید. «إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْءاً» (مزمل/ 6) شبانگاه موجب پا برجایی و آرامش بیشتر است.

مَوطئ: مصدر میمی: گام نهادن. یا اسم مکان: قدمگاه. «وَلاَ یَطَؤُونَ مَوْطِئاً» (توبه/ 120) یعنی در هیچ قدمگاه قدمی نمی گذارند. یا هیچ گامی بر نمی دارند.

واطَأ: موافقت و سازوار می نمود. «لِّیُوَاطِؤُواْ عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اللّهُ» (توبه/ 37) تا با عده ماههایی که خداوند حرام کرده مطابق شود.

و ط ر

وَطَر: حاجت، کام دل و شهوت جنسی. «فَلَمَّا قَضَی زَیْدٌ مِّنْهَا وَطَراً» (احزاب/ 37) وقتی که نیاز جنسی زید برطرف شد.

و ط ن

مَواطن: جمع موطن. جای سکونت. وطن. مراکز جنگی. «لَقَدْ نَصَرَکمُ اللّهُ فِی مَوَاطِنَ کثِیرَةٍ» (توبه/ 25) و خداوند در موارد فراوانی شما را یاری کرد.

و ع د

وَعد: نوید دادن. تهدید کردن. «وَعَدَ اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ» (مائده/ 9) خداوند به مؤمنان نوید داد. «وَعَدَ الله الْمُنَافِقِینَ وَالْمُنَافِقَاتِ وَالْکفَّارَ» (توبه/ 68) خداوند منافقان و کافران را تهدید کرد.

گاهی وعد بصورت مصدر می آید: وعده. «إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ» (لقمان/ 33) وعدۀ خدا حق است.

ایعاد: تهدید کردن. «تُوعِدُونَ وَتَصُدُّونَ عَن سَبِیلِ اللّهِ» (اعراف/ 86) بترسانید و مردم را از راه خدا باز دارید.

ص:477

واعَدَ: از باب مفاعله: قرار گذاشت. «وَإِذْ وَاعَدْنَا مُوسَی» (بقره/ 51) وقتی که با موسی قرار گذاشتیم.

تَواعُد: از باب تفاعل: قرار گذاشتن. «وَلَوْ تَوَاعَدتَّمْ» (انفال/ 42) اگر قرار گذاشتید.

وعید: ترساندن. «مَن یَخَافُ وَعِیدِ» (ق/ 45) کسی که از تهدید من بترسد.

مَوعود: خبر داده شده. وعده داده شده. «وَالْیَوْمِ الْمَوْعُودِ» (بروج/ 2) قسم به روز وعده داده شده.

مَوعِد: وعده. زمان یا مکان وعده. جایگاه و مقر. «وَجَعَلْنَا لِمَهْلِکهِم مَّوْعِدًا» (کهف/ 59) و ما برای وقت هلاکت آنها زمانی معین کردیم.

مَوعِدَة: خبر دادن نوید. اسمی است که به جای مصدر نهاده شده. «إِلاَّ عَن مَّوْعِدَةٍ وَعَدَهَا» (توبه/ 114) مگر به خاطر نویدی که قبلا به او داده بود.

میعاد: زمان یا مکان وعده. «قُل لَّکم مِّیعَادُ یَوْمٍ» (سبأ/ 30) بگو وعده گاه شما روزی است که…

و ع ظ

وَعظ: پند و اندرز. «وَهُوَ یَعِظُهُ» (لقمان/ 13) لقمان فرزندش را نصیحت می کرد.

واعظین: اندرزگویان. «أَمْ لَمْ تَکن مِّنَ الْوَاعِظِینَ» (شعراء/ 136) یا از اندرزگویان نباشید.

مَوعِظَة: آنچه که موجب نرمی دل می گردد. «قَدْ جَاءتْکم مَّوْعِظَةٌ» (یونس/ 57) موعظه ای برای شما آمد.

و ع ی

وَعی: یاد گرفتن. به خاطر سپردن. «وَتَعِیَهَا أُذُنٌ وَاعِیَةٌ» (حاقه/ 12) و گوشهای یاد گیرنده آن را به خاطر می سپارد. (منظور حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام است)

اَوعی: حفظ کرد. جمع کرد و ذخیره نمود. «وَجَمَعَ فَأَوْعَی» (معارج/ 18) مال را جمع و حفظ کرد. «وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا یُوعُونَ» (انشقاق/ 23) و خداوند آگاه تر است به آنچه که (در دل) نگه می دارند.

وِعاء: باردان. جمع آن اوعیه است. «فَبَدَأَ بِأَوْعِیَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاء أَخِیهِ» (یوسف/ 76) پس شروع کرد به گشتن باردانهای برادران قبل از باردان برادرش (بنیامین).

ص:478

و ف د

وَفد: اسم جمع است و بر اوفاد جمع بسته می شود: گروهی که با کرامت برای حاجت نزد پادشاهی می آیند. «یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَی الرَّحْمَنِ وَفْداً» (مریم/ 85) روزی که متقیان را به سوی خداوند با کرامت می آوریم.

و ف ر

موفور: کامل شده. بسیار فراوان. «فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزَآؤُکمْ جَزَاء مَّوْفُوراً» (اسراء/ 63) جهنم کیفر شما به عنوان کیفری تام و تمام است.

و ف ض

ایفاض: باب اِفعال یعنی دویدن و به شتاب رفتن. «کأَنَّهُمْ إِلَی نُصُبٍ یُوفِضُونَ» (معارج/ 43) گویا به سوی بتهایشان با شتاب می دوند.

و ف ق

وفاق: مصدر است به معنای مطابقه و برابر کردن میان دو چیز که هر دو خواه در خوبی یا در بدی مانند هم هستند. «جَزَاءً وِفَاقًا» (نبأ/ 24) کیفر مطابق کردار است.

توفیق: ایجاد سازش. اصلاح کردن. «إِن یُرِیدَا إِصْلاَحًا یُوَفِّقِ اللّهُ بَیْنَهُمَا» (نساء/ 35) اگر داوران ارادۀ اصلاح داشته باشند، خداوند بین زن و شوهر اصلاح می کند. «ثُمَّ جَآؤُوک یَحْلِفُونَ بِاللّهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ إِحْسَانًا وَتَوْفِیقًا» (نساء/ 62) نزد تو آمده و قسم یاد می کنند که ما جز احسان و ایجاد سازش قصد دیگری نداریم.

و ف ی

اَوفی: اسم تفضیل از وفی: کامل تر. تمام تر. «ثُمَّ یُجْزَاهُ الْجَزَاء الْأَوْفَی» (نجم/ 41) پس جزا و پاداش کاملتر و تمام تر خواهد یافت.

یُوَفّی: تفعیل از وفی: حق کامل را رسانید. «فَیُوَفِّیهِمْ أُجُورَهُمْ» (آل عمران/ 57) پس پاداش آنها را بطور کامل رسانید. «وَإِبْرَاهِیمَ الَّذِی وَفَّی» (نجم/ 37) و ابراهیم را بیاد بیاور که بطور کامل وفا کرد و عهد را به پایان رسانید.

ص:479

مُوَفُّوهم: اسم فاعل از باب توفیه است. «وَإِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِیبَهُمْ» (هود/ 109) و ما بهرۀ آنها را بطور کامل پرداخت می کنیم.

ایفاء: از باب افعال: به پایان بردن و تمام کردن حد هر چیز. «وَأَوْفُواْ بِعَهْدِی» (بقره/ 40) و به عهد من بطور کامل وفا کنید. «وَأَوْفُوا الْکیْلَ» (اسراء/ 35) پیمانه را تمام کنید.

مُوفُون: اسم فاعل از باب افعال: وفا کنندگان به پیمان. «وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُواْ» (بقره/ 177) وفاکنندگان به عهدشان وقتی که پیمانی ببندند.

تَوَفّی: از باب تفعّل: حقی را کامل گرفتن. از دنیا رفتن. «وَالَّذِینَ یُتَوَفَّوْنَ مِنکمْ» (بقره/ 234) و کسانی که از شما می میرند.

مُتَوفّی: اسم فاعل از باب تفعیل: میراننده. «إِنِّی مُتَوَفِّیک» (آل عمران/ 55) من میرانندۀ تو هستم.

استیفاء: از باب استفعال. به طور کامل گرفتن. «الَّذِینَ إِذَا اکتَالُواْ عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ» (مصطففین/ 2) آنانکه اگر از مردم پیمانه بگیرند بطور کامل می گیرند.

و ق ب

وَقْب: روی آوردن. داخل شدن. «مِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ» (فلق/ 3) و از شرّ تاریکی شب وقتی که وارد شود و همه جا را فرا گیرد. (در اصل به معنای فرورفتگی و گودی در سنگ است و چون تاریکی شب تمام گوشه ها و زوایا و پستی ها را می گیرد به وقب تعبیر شده است)

و ق ت

وَقت: هنگام. مقداری از زمان که برای کاری معین شده است. «لاَ یُجَلِّیهَا لِوَقْتِهَا» (اعراف/ 187) آن را آشکار نمی کند مگر در وقت خودش..

موقوت: قرار دادن زمان. «إِنَّ الصَّلاَةَ کانَتْ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ کتَابًا مَّوْقُوتًا» (نساء/ 103) نماز برای مؤمنان در وقتی معین نوشته شده است.

میقات: هنگام سررسید یا آغاز کار. وعده گاه زمانی یا مکانی. «إِنَّ یَوْمَ الْفَصْلِ کانَ مِیقَاتاً» (نبأ/ 17) روز داوری هنگامی معین و مقرر است.

مَواقیت: جمع میقات یعنی زمان یا مکان کاری معین شده. «قُلْ هِیَ مَوَاقِیتُ لِلنَّاسِ وَالْحَجِّ» (بقره/ 189) بگو هلالهای ماه برای زمان کارهای معین است. (تقویمی طبیعی است)

ص:480

اُقّتَت: میقات و وعده گاه اعلام کرده شده. «وَإِذَا الرُّسُلُ أُقِّتَتْ» (مرسلات/ 11) وقتی که رسولان وقتشان برای گواهی اعمال امتهایشان معین گردد. (در اصل وقتت بوده که واو تبدیل به همزه شده است)

و ق د

وَقود: هیزم و آتش گیره. «وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ» (بقره/ 24) آتش گیرۀ جهنم انسانها و سنگهایند.

وُقُود: شعله. «النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ» (بروج/ 5) آتشی که شعله ور است.

اَوقد: آتش برافروخت. «فَإِذَا أَنتُم مِّنْهُ تُوقِدُونَ» (یس/ 80) آنگاه شما از آن (درخت) آتش می افروزید.

مُوقِدَة: آتش افروخته شده. «نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ» (همزه/ 6) آتش الهی که برافروخته است.

استوقد: از باب استفعال: آتش را با رنج و کوشش برافروخت. «کمَثَلِ الَّذِی اسْتَوْقَدَ نَاراً» (بقره/ 17) مثل کسی که آتشی را با زحمت برافروزد.

و ق ذ

موقوذة: اسم مفعول از وَقذ: زدن حیوانات تا حد سست شدن و مردن. یعنی حیوان کتک خورده ای که بر اثر آن مرده است. «وَالْمَوْقُوذَةُ» (مائده/ 3) و حیوان موقوذه حرام است.

و ق ر

وَقر: گرانی گوش و سنگینی آن. «وَفِی آذَانِهِمْ وَقْرًا» (فصلت/ 5) گویا در گوشهای آنها سنگینی است.

وَقار: عظمت و بزرگی و بردباری. «مَّا لَکمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَاراً» (نوح/ 13) چرا برای خداوند عظمت امید ندارید که از او حل مشکلات بخواهید.

توقیر: بزرگداشت و احترام. «وَتُعَزِّرُوهُ وَتُوَقِّرُوهُ» (فتح/ 9) او را یاری کنید و بزرگ بشمارید.

وِقر: بار سنگین. باری که در شکم باشد. «فَالْحَامِلَاتِ وِقْراً» (ذاریات/ 2) قسم به حمل کنندگان بار سنگین. (ابرهایی که باران سنگین دارند)

ص:481

و ق ع

وَقْع و وقوع: افتادن. لازم و ثابت شدن. رخ دادن. «فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلی اللّهِ» (نساء/ 100) به تحقیق که پاداش او بر عهدۀ خدا لازم و ثابت شده است.

اوقع: باب افعال: ایجاد کرد. «یُرِیدُ الشَّیْطَانُ أَن یُوقِعَ بَیْنَکمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء» (مائده/ 91) شیطان می خواهد بین شما عداوت و دشمنی بیفکند.

قعوا: فعل امر از وقوع است: بیفتید. «فَقَعُواْ لَهُ سَاجِدِینَ» (حجر/ 29) پس در مقابل او به سجده بیفتید.

واقع: اسم فاعل از وقوع: فرود آینده. «وَظَنُّواْ أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ» (اعراف/ 171) و گمان کردند که آن بر ایشان واقع شده و فرود آمده است.

واقعة: از اسامی روزهای قیامت که حق و ثابت و آمدنی است. «إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ» (واقعه/ 1) وقتی که قیامت واقع گردد.

وَقعَة: یکبار به وقوع پیوستن. «لَیْسَ لِوَقْعَتِهَا کاذِبَةٌ» (واقعه/ 2) برای اتفاق افتادن آن هیچ جای دروغ و تردیدی نیست.

مُواقِع: اسم فاعل است از باب مفاعله: سقوط کننده و افتاده در آتش. «فَظَنُّوا أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا» (کهف/ 53) و یقین کردند که در آن افتادنی هستند.

مَواقِع: جمع مَوقع. اسم مکان یا مصدر میمی: محل ها یا فرود آمدن ها. «فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ» (واقعه/ 75) سوگند به مکانهای نزول یا به فرود آمدن ستارگان.

و ق ف

وُقوف و وَقْف: نگهداشتن و مانع از حرکت شدن. «وَلَوْ تَرَیَ إِذْ وُقِفُواْ عَلَی النَّارِ» (انعام/ 27) اگر ببینی هنگامی که بر آتش بازداشت شده باشند.

قِفْ: فعل امر از وقوف است: باز دار. «وَقِفُوهُمْ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ» (صافات/ 24) آنها را متوقف و بازداشت کنید که باید پاسخگو باشند.

مَوقُوف: بازداشت شده. «إِذِ الظَّالِمُونَ مَوْقُوفُونَ عِندَ رَبِّهِمْ» (سبأ/ 31) وقتی که ظالمان در پیشگاه خداوند بازداشت شده اند.

ص:482

و ق ی

وَقِی: حفظ کرد. مصدر آن وِقایة است. «وَوَقَاهُمْ عَذَابَ الْجَحِیمِ» (دخان/ 56) و خداوند آنها را از عذاب جهنم حفظ فرمود.

قِ: فعل امر است از وقی: نگه دار. «وَقِهِمُ السَّیِّئَاتِ» (غافر/ 9) تو آنها را حفظ کن از گناهان.

تَقِ: حفظ می کنی. مضارع مخاطب است. «وَمَن تَقِ السَّیِّئَاتِ یَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ» (غافر/ 9) و هرکس که تو او را از گناهان حفظ کنی در آن روز، بر او رحمت آورده ای.

قُوا: فعل امر است: نگاه دارید. «قُوا أَنفُسَکمْ وَأَهْلِیکمْ نَاراً» (تحریم/ 6) خود و خاندانتان را از آتش حفظ کنید.

واق: اسم فاعل است: نگاه دارنده. «وَمَا لَهُم مِّنَ اللّهِ مِن وَاقٍ» (رعد/ 34) برای کافران هیچکس نیست که آنها را از عذاب الهی حفظ کند.

اِتَّقی: پرهیز کرد. در اصل اوتقی بوده از باب افتعال و واو آن بدل به تاء شده است. «وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ اتَّقَواْ» (یوسف/ 109) سرای آخرت برای پرهیزکاران است.

مُتَّقی: اسم فاعل است از باب افتعال: پرهیزکار. «أَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُتَّقِینَ» (بقره/ 194) خدا با متّقیان است.

تَقوی: اسم مصدر است به معنای اتقاء و اصل آن و قیاء بوده که واو بدل به تا و یاء بدل به واو شده است. نوعی پرهیزکاری است. «فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی» (بقره/ 197) بهترین زاد و توشه تقوی است.

تُقاه: همان معنای تقوا را دارد. که در اصل وُقیة بوده که واو آن به تاء و یاء آن به الف تبدیل شده است. «إِلاَّ أَن تَتَّقُواْ مِنْهُمْ تُقَاةً» (آل عمران/ 27) مگر آنکه از آنها تقیه کنید.

تَقِیّ: صفت مشبهه است. یا وزن فعیل برای مبالغه است: نگاهدارنده نفس از گناه. «إِنْ کنتَ تَقِیًّا» (مریم/ 18) اگر خویشتندار از گناه هستی.

اَتقی: اسم تفضیل است یعنی پارساتر. پرهیزکارتر. «إِنَّ أَکرَمَکمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکمْ» (حجرات/ 13) گرامی ترین شما نزد خداوند باتقواترین شما است.

ص:483

و ک أ

تَوَکَّأ: به چیزی چون پشتی و عصا تکیه داد. «قَالَ هِیَ عَصَایَ أَتَوَکأُ عَلَیْهَا» (طه/ 18) این عصای من است که بر آن تکیه می کنم.

متکئین: تکیه زنندگان. «مُّتَّکئِینَ فِیهَا عَلَی الْأَرَائِک» (کهف/ 31) بر تختها تکیه می زنند.

مُتَّکَأ: یا اسم مفعول از اتّکاء است یعنی پشتی یا تخت و یا یک نوع میوه است. «وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّکأً» (یوسف/ 31) و برای هریک از آنان یک متّکا قرار داد.

و ک د

توکید: محکم کردن. «تَنقُضُواْ الأَیْمَانَ بَعْدَ تَوْکیدِهَا» (نحل/ 91) سوگندها را پس از محکم کردن آنها نشکنید.

و ک ز

وَکْز: کسی را با مشت زدن. با نیزه کسی را زدن. «فَوَکزَهُ مُوسَی» (قصص/ 15) پس موسی علیه السلام قبطی را با مشت زد.

و ک ل

وَکیل: کارگزار. نماینده ای که عهده دار انجام کارهای کسی است. «وَنِعْمَ الْوَکیلُ» (آل عمران/ 173) و او بهترین وکیل است.

تَوَکّل: کسی را در تمام امور وکیل دانستن و اعتماد بر او داشتن. «وَتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ» (احزاب/ 3) بر خدا توکل کن.

توکیل: از باب تفعیل: کسی را برای انجام کاری گماشتن. «فَقَدْ وَکلْنَا بِهَا قَوْمًا لَّیْسُواْ بِهَا بِکافِرِینَ» (انعام/ 89) ما کسانی را می گماریم که کافر نشوند.

متوکل: اسم فاعل از توکل. کسی که به دیگری اعتماد و تکیه می نماید. «وَعَلَیْهِ فَلْیَتَوَکلِ الْمُتَوَکلُونَ» (یوسف/ 67) و بر خدا باید متوکلان توکل کنند.

ص:484

و ل ج

وُلوج: داخل شدن. وارد شدن در جای تنگ. «حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ» (اعراف/ 40) تا آنگاه که شتر (طناب کشتی) وارد سوزن شود. «یَعْلَمُ مَا یَلِجُ فِی الْأَرْضِ» (سبأ/ 2) خدا می داند آنچه را که در زمین وارد می شود.

ایلاج: داخل کردن چیزی در چیزی. «تُولِجُ اللَّیْلَ فِی الْنَّهَارِ» (آل عمران/ 27) شب را در روز داخل می کنی.

وَلیجة: در اصل کسی را گویند که داخل در گروه و قومی شود که از آنها نباشد، ولی به هرچه که داخل در چیزی شود که از آن چیز نباشد گفته می شود. «وَلَمْ یَتَّخِذُواْ مِن دُونِ اللّهِ وَلاَ رَسُولِهِ وَلاَ الْمُؤْمِنِینَ وَلِیجَةً» (توبه/ 16) و غیر از خدا و پیامبر و مؤمنان کسی را ولیجه نمی گیرند. (همدم و محرم راز)

و ل د

وَلَد: فرزند که هم برای جمع گفته می شود و هم مفرد. «وَلَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً» (فرقان/ 2) فرزند نگرفته است.

یولَد: بدنیا آمده. زاده شده. «لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ» (توحید/ 5) نه زاییده و نه زاییده شده است.

والد: پدر. «لَّا یَجْزِی وَالِدٌ عَن وَلَدِهِ» (لقمان/ 23) هیچ پدری به جای فرزندش مجازات نمی شود.

مولود: فرزند. «وَلَا مَوْلُودٌ عَنْ ِوَلَدِهِ» (لقمان/23) و نه فرزند جزای پدر را می پردازد.

والدین: پدر و مادر. «وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَاناً» (بقره/ 83) به پدر و مادر نیکی کنید.

والدة: مادر. «اذْکرْ نِعْمَتِی عَلَیْک وَعَلَی وَالِدَتِک» (مائده/ 110) یاد کن نعمت من را بر خودت و مادرت.

والدات: جمع «والدة: مادران. «وَالْوَالِدَاتُ یُرْضِعْنَ أَوْلاَدَهُنَّ حَوْلَیْنِ کامِلَیْنِ» (بقره/ 233) مادران باید فرزندان خود را دو سال کامل شیر بدهند.

اولاد: جمع ولد: فرزندان. «أَنَّمَا أَمْوَالُکمْ وَأَوْلاَدُکمْ فِتْنَةٌ» (انفال/ 28) اموال و فرزندان شما فتنه اند.

ولید: کودک. نوزاد. «قَالَ أَلَمْ نُرَبِّک فِینَا وَلِیداً» (شعراء/ 18) گفت: آیا تو را درحالیکه نوزاد بودی نپروراندیم؟

وِلدان: کودکان. «یَوْماً یَجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِیباً» (مزمل/ 17) روزی که کودکان بصورت پیر در می آیند.

ص:485

و ل ی

وَلِی: در اصل به معنای نزدیک است چنانکه وَلْی که مصدر است به معنای قرب و نزدیک شدن می باشد، امّا به معانی دیگری چون دوست. سرپرست و یاور هم آمده است. «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ» (بقره/ 257) خداوند دوست و پشتیبان مؤمنان است. «فَلْیُمْلِلْ وَلِیُّهُ بِالْعَدْلِ» (بقره/ 282) سرپرست او عادلانه املا کند.

و گاهی به معنای خونخواه می آید: «وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَانًا» (اسراء/ 23) برای خونخواه او تسلّط قرار داده ایم.

یَلُون: نزدیک و مجاور می شوند. «قَاتِلُواْ الَّذِینَ یَلُونَکم مِّنَ الْکفَّارِ» (توبه/ 123) با کافران مجاور خود بجنگید.

وَلایة: زمام کارها و امور. «مَا لَکم مِّن وَلاَیَتِهِم مِّن شَیْءٍ» (انفال/ 72) آنها نسبت به شما ولایت ندارند.

وال: سرپرست. پشتیبان. «وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ» (رعد/ 11) جز خداوند کسی پشتیبان آنها نخواهد بود.

اَولی: اسم تفضیل است: نزدیک تر. سزاوارتر. «هُمْ أَوْلَی بِهَا صِلِیّاً» (مریم/ 70) آن ها کسانی هستند که به عذاب سزاوارترند.

اَولَیان: نزدیک تر و سزاوارتر. «مِنَ الَّذِینَ اسْتَحَقَّ عَلَیْهِمُ الأَوْلَیَانِ» (مائده/ 107) از کسانی که به میت نزدیک تر و سزاوارترند.

اَولی لک فَاولی: کلمه ای است که در مقام تهدید یا نفرین گفته می شود. «ثُمَّ أَوْلَی لَک فَأَوْلَی» (قیامت/ 35) بدی و عذاب به تو نزدیک تر وسزاوارتر است. (یا سزاوارتر باد)

اولیاء: جمع ولی: دوستان و یاران. «أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ» (یونس/ 62) آگاه باشید که اولیاء خدای، هیچ ترس و اندوهی ندارند.

مَولی: نصرت دهنده. «هُوَ مَوْلَاکمْ» (حج/ 78) او ناصر و سرپرست و صاحب اختیار شما است.

مَوالی: جمع مولی: ورثه. پسرعموها. دوستان و عموزادگان. آزادشدگان و هم سوگندان. «وَإِنِّی خِفْتُ الْمَوَالِیَ مِن وَرَائِی» (مریم/ 5) من می ترسم از پسرعموهایم پس از خودم.

ص:486

وَلّ: فعل امر از تولیة که اگر خود بخود متعدی شود به معنای رو آوردن است. «فَوَلِّ وَجْهَک شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ» (بقره/ 150) رو به مسجدالحرام کن. و اگر با (عن) متعدی شود به معنای رخ برگردانیدن است. «مَا وَلاَّهُمْ عَن قِبْلَتِهِمُ» (بقره/ 142) چه چیزی آنها را از قبله خویش روگردان کرد. و گاهی حرف متعدی در تقدیر است. مثل: « بَعْدَ أَن تُوَلُّوا مُدْبِرِینَ» (انبیاء/ 57) پس از آنکه رو می گردانید که (عن) در تقدیر بوده است و گاهی با (الی) متعدی می شود که در اینصورت نیز به معنای روآوردن است. «لَّوَلَّوْاْ إِلَیْهِ» (توبه/ 57) قطعا به سوی آن رو می آورند. و گاهی با (من) متعدی می شود که به معنای رو گرداندن است. «لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا» (کهف/ 18) قطعا از آنها روی گردان شد و فرار می کردی، و گاهی با (علی) متعدی می شود که به معنای اِعراض است. «وَلَّوْا عَلَی أَدْبَارِهِمْ» (اسراء/ 46) اعراض می کنند و روی گردان می شوند.

مُوَلّی: اسم فاعل از باب تفعیل: برگرداننده. معین کننده. «وَلِکلٍّ وِجْهَةٌ هُوَ مُوَلِّیهَا» (بقره/ 148) هر کسی دارای سمت و گرایشی است که او برگرداننده و تعیین کنندۀ آن می باشد.

تَوَلّی: از باب تفعل: به کار کسی قیام کردن. کار کسی را به عهده گرفتن. کسی را دوست و سرپرست گرفتن. «وَمَن یَتَوَلَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ» (مائده/ 56) کسی که خدا و رسول و مؤمنان را دوست و سرپرست خود بگیرد… البته اگر با عن متعدی شود و یا در تقدیر باشد به معنای اعراض و روی گردانی است. «فَتَوَلَّی عَنْهُمْ» (اعراف/ 79) پس از آنها اعراض کرد و رخ برگرداند. «وَإِذَا تَوَلَّی سَعَی فِی الأَرْضِ لِیُفْسِدَ فِیِهَا» (بقره/ 205) و وقتی که رخ برگرداند می کوشد تا در زمین فساد کند. (البته ممکن است به این معنی باشد: هرگاه شوکتی یابد می کوشد تا فساد در زمین کند) و اگر با الی متعدی شود به معنای قصد کردن و توجه نمودن است. «فَسَقَی لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّی إِلَی الظِّلِّ» (قصص/ 24) پس گوسفندان آنها را سیراب کرد و سپس به سوی سایه ای روی آورد. و اگر با باء متعدی شود به معنای اعراض و روی گردانی است. «فَتَوَلَّی بِرُکنِهِ» (ذاریات/ 39) پس فرعون از حق روگرداند و به جانب خود برگشت. یا به نیروها و لشکر خود روی برگردانید.

و ن ی

وَنی: سستی. اظهار ضعف. «وَلَا تَنِیَا فِی ذِکرِی» (طه/ 42) در یاد و ذکر من سستی و کوتاهی نکنید. این فعل با عن نیز متعدی می شود.

ص:487

و ه ب

هَب: فعل امر از وَهب است:ببخش. «وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً» (آل عمران/ 8) و به ما ببخش از رحمتی که نزد توست.

وَهّاب: از نامهای زیبای خداوند و صیغه مبالغۀ واهب: بسیار بخشنده. «إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ» (آل عمران/ 8) به درستی که تو بسیار بخشنده ای.

و ه ج

وهّاج: «وَجَعَلْنَا سِرَاجاً وَهَّاجاً» (نبأ/ 13) و آن را چراغی پر فروغ قرار دادیم

و ه ن

وَهن: ضعف جسمی و ناتوانی. سستی اخلاقی و اراده. «رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّی» (مریم/ 4) پروردگار استخوان من سست گشت.

اَوهَن: اسم تفضیل است: سست تر. «ان أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنکبُوتِ» (عنکبوت/ 41) خانه عنکبوت از همة خانه ها سست تر است.

مُوهِن: سست کننده. اسم فاعل است از باب افعال. «وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ کیْدِ الْکافِرِینَ» (انفال/ 17) و خداوند سست گردانندۀ مکر کافران است.

و ه ی

واهیة: از وَهی است به معنای شکاف و پارگی در پارچه و چرم: سست شدۀ پس از سختی و استحکام. «وَانشَقَّتِ السَّمَاء فَهِیَ یَوْمَئِذٍ وَاهِیَةٌ» (حاقه/ 16) آسمان شکافته شود. پس در آن روز آسمان (مانند پنبه حلاجی شده) سست خواهد بود.

و ی

وَیکَأَنَّ: کلمه ای است که هنگام پشیمانی یا شگفتی یا حسرت و افسوس گفته می شود. «وَیْکأَنَّ اللَّهَ» (قصص/ 82) چند معنی دارد:

1_ چه اندازه به حقیقت نزدیک است.

2_ به راستی و درستی.

3_ آیا نمی بینی و نمی دانی.

ص:488

4_ وای بر ما و آرزوی ما. به خطای خود پی بردیم.

و ی ل

وَیل: شرّ و هلاکت. وای. «وَیْلٌ لِّکلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ» (همزه/ 1) وای بر هر عیبجوی بدگوی.

وَیْلَتی:ای وای. الف آن عوض یاء متکلم است:ای وای بر من. «یَا وَیْلَتَی أَأَلِدُ» (هود/ 72) وای بر من. آیا من می زایم؟

وَیلَتنا:ای وای بر ما. «یَا وَیْلَتَنَا مَالِ هَذَا الْکتَابِ» (کهف/ 49) ای وای بر ما. این چه نامه عملی است.

ص:489

ص:490

حرف یاء

ی أ ج و ج

یأجوج: یأجوج و مأجوج دو قبیله از خلق خداوند هستند. برخی آن دو را با همزه خوانده و گفته اند که عربی هستند و از مادۀ اجّت النار می دانند یعنی آتش زبانه کشید و آواز داد و آنها را از لحاظ کثرت و شرارت به آتش تشبیه شده اند. «إِنَّ یَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ» (کهف/ 94) یأجوج و مأجوج در زمین فساد بپا می کنند.

ی أ س

یأس: ناامید شدن. قطع طمع از کسی یا چیزی. «لاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ» (یوسف/ 87) از رحمت خدای تعالی ناامید نشوید.

البته برخی گفته اند: یأس به معنای علم و دانستن است و در عین حال که معنای نومیدی را دارد. «أَفَلَمْ یَیْأَسِ الَّذِینَ آمَنُواْ أَن لَّوْ یَشَاءُ اللّهُ لَهَدَی النَّاسَ جَمِیعاً» (رعد/ 31) آیا مؤمنان ندانسته اند که اگر خداوند می خواست همۀ مردم را هدایت می کرد.

اِستیآس: ناامید شدن. «فَلَمَّا اسْتَیْأَسُواْ مِنْهُ» (یوسف/ 80) وقتی که از یوسف ناامید شدند.

یئُوس: صیغه مبالغه: کسی که یقین دارد که رحمت یا مطلب مورد انتظار از او گرفته شده است. «إِنَّهُ لَیَؤُوسٌ کفُورٌ» (هود/ 9) انسان سخت ناامید و بسیار ناسپاس است.

ص:491

ی ب س

یبَس: خشک. چیزی که تر بوده و سپس خشک شده. «فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِیقًا فِی الْبَحْرِ یَبَسًا» (طه/ 77) پس برای آنها در دریا راهی خشک پدید آور.

یابس: خشک. «وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کتَابٍ مُّبِینٍ» (انعام/ 59) هیچ تر و خشکی نیست مگر آنکه در کتابی آشکار موجود است.

یابسات: جمع یابسة است: خشک. «وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ» (یوسف/ 43) و خوشه های دیگر خشک بودند.

ی ت م

یتیم: بی پدر. کسی که پدرش مرده است(1). «فَأَمَّا الْیَتِیمَ فَلَا تَقْهَرْ» (ضحی/ 9) و اما یتیم را مرنجان.

یَتامی: جمع یتیم است. «وَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ تُقْسِطُواْ فِی الْیَتَامَی» (نساء/ 3) اگر می ترسید که نتوانید در رابطه با یتیمان عدالت ورزید…

یثرب: نام مردی بود که مدینة النبی صلی الله علیه و آله و سلم را بنا نهاد و به نام خود او خوانده شد. «یَا أَهْلَ یَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَکمْ» (احزاب/ 13) ای اهالی یثرب در اینجا نمی توانید اقامت کنید.

ی د ی

ید: دست. در اصل یدَی بوده و یاء افتاده است و تثنیه آن یدان و جمع آن ایدی است. «وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُواْ بِمَا قَالُواْ بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ» (مائده/ 64) یهودیان گفتند: دست خدا بسته است. دستهای خودشان بسته باد… بلکه دو دست خدا گشاده است…

البته ید گاهی به معنای حضور است. «لَا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ» (حجرات/ 1) در حضور خدا و رسول جلو نیفتید یعنی در هیچ کاری بر خدا و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سبقت نگیرید. و گاهی به معنای قدرت در ایمان و عبادت است. «أُوْلِی الْأَیْدِی وَالْأَبْصَارِ» (ص/ 45) صاحبان قوّت در ایمان و طاعت و بصیرت بودند.

ص:492


1- برخی گفته اند: یتیم در حیوانات از طرف مادر می باشد و به هر موجود تنها و منفرد و نیز گوهر گرانبها به لحاظ تنها بودنش یتیم گفته می شود. (درّة یتیمة)

ی س

یس: بر اساس احادیث متواتر، یس نام مبارک حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم است. «یس» (یس/ 19) برخی گفته اند مخفّف یا سیّد المرسلین است. یعنی، ای سید پیامبران.

ی س ر

یُسر: آسانی. «وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مِنْ أَمْرِهِ یُسْراً» (طلاق/ 4) هرکس که پرهیزکار باشد خداوند کارهای او را آسان می گرداند.

یَسیر: سهل و آسان. «إِنَّ ذَلِک عَلَی اللَّهِ یَسِیرٌ» (یوسف/ 65) این کاری است آسان برای خدا. البته گاهی به معنای اندک است. «ذَلِک کیْلٌ یَسِیرٌ» (یوسف/ 65) این پیمانه ای اندک است.

یُسری: افعل تفضیل. آسان تر و سهل تر. «فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَی» (لیل/ 7) راه آسان تر را برای او میسّر و آسان می گردانیم.

مَیسور: نرم و نیکو و سهل و آسان. «فَقُل لَّهُمْ قَوْلاً مَّیْسُوراً» (اسراء/ 28) و نرم به آنها بگو.

مَیسَرَة: از یسر به معنای فراخ دستی و توانایی است. «فَنَظِرَةٌ إِلَی مَیْسَرَةٍ» (بقره/ 280) پس تا وقت توانایی باید به او مهلت داد.

تَیسیر: از باب تفعیل: کار را آسان کردن. توفیق دادن. «سَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَی» (لیل/ 7) پس، او را برای رسیدن به آسانی توفیق می دهیم.

تَیسُّر: از باب تفعل: آسان شدن. ممکن بودن. «فَاقْرَؤُوا مَا تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ» (مزمل/ 20) قرآن را، هر قدر که ممکن است بخوانید.

استیسار: آسان شدن. ممکن بودن. «فَمَا اسْتَیْسَرَ مِنَ الْهَدْیِ» (بقره/ 196) پس هر اندازه که ممکن است قربانی ببرید.

مَیسر: قمار. آسانی و نرمی. (از این جهت قمار را میسر می گویند که مال به آسانی در قمار بدست می آید) «یَسْأَلُونَک عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ» (بقره/ 219) از تو دربارۀ شراب و قمار می پرسند.

ی س ع

الیسع: نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل و ال جزو کلمه است. یعنی خدا نجات می دهد. «وَالْیَسَعَ» (انعام/ 86) و الیسع را.

ص:493

ی ع و ق

یعُوق: نام یکی از 5 بت کافران. «وَلَا یَغُوثَ وَیَعُوقَ وَنَسْراً» (نوح/ 23) یغوث و یعوق و نسر را.

ی ق ت

یاقوت: یکی از سنگهای قیمتی معدنی است که نوع سرخ وشفّاف آن پر بهاتر است. «کأَنَّهُنَّ الْیَاقُوتُ وَالْمَرْجَانُ» (رحمن/ 58) گویا آن زنان مانند یاقوت و مرجان هستند.

ی ق ط ن

یَقطین: هر گیاه بدون ساقه که بر روی زمین پهن می شود و کم دوام است. بوتۀ کدو. «وَأَنبَتْنَا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِّن یَقْطِینٍ» (صافات/ 146) و بوته کدو را بر او رویاندیم.

ی ق ظ

اَیقاظ: جمع یقِظ و یقظان می باشد: بیدار. «وَتَحْسَبُهُمْ أَیْقَاظًا» (کهف/ 18) آنها را بیدار می پنداری.

ی ق ن

یقین: صفت مشبهه است: بی گمان. باور بی شبهه. سکون و آرامش علمی پس از استدلال و نظر. علم. «وَجِئْتُک مِن سَبَإٍ بِنَبَإٍ یَقِینٍ» (نمل/ 22) از کشور سبا برای تو خبری یقینی آوردم.

مُوقن: اسم فاعل از باب افعال: باور دارندۀ به یقین. «بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ» (بقره/ 4) به آخرت یقین دارند.

استیقان: باور داشتن. اسم فاعل آن مستقین می باشد. «لِیَسْتَیْقِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکتَابَ» (مدثر/ 31) تا آنکه اهل کتاب یقین کنند (که ذکر عدد خازنان دوزخ مطابق با تورات و انجیل است). «وَمَا نَحْنُ بِمُسْتَیْقِنِینَ» (جاثیه/ 32) و ما باور داراندگان نیستیم.

ی م م

تیمّم: قصد کردن. قصد گرفتن چیزی. دست به خاک سائیدن و زدن. قصد نماز کردن. «فَلَمْ تَجِدُواْ مَاء فَتَیَمَّمُواْ صَعِیدًا طَیِّبًا» (نساء/ 43) پس چون آبی نیابید، پس خاک پاکی را تیمّم کنید. «وَلاَ تَیَمَّمُواْ الْخَبِیثَ» (بقره/ 267) و به چیز ناپاک روی نیاورید.

یمّ: دریا. «فَاقْذِفِیهِ فِی الْیَمِّ» (طه/ 39) پس او را در دریا بیفکن.

ص:494

ی م ن

یمین: به حسب مورد و مقام معانی متعددی دارد:

1_ دست. «وَمَا تِلْک بِیَمِینِک یَا مُوسَی» (طه/ 17) ای موسی چه در دست داری؟

2_ سمت راست. «ذَاتَ الْیَمِینِ وَذَاتَ الشِّمَالِ» (کهف/ 18) به شانه راست و چپ.

3_ خیر و سعادت. «وَأَمَّا إِن کانَ مِنَ أَصْحَابِ الْیَمِینِ» (واقعه/ 90) و امّا اگر از اهل یمن و خیر و سعادت باشد.

4_ قدرت و توانایی. «وَالسَّماوَاتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِه» (زمر/ 67) آسمان ها به قدرت او درهم پیچیده اند.

ایمان: جمع یمین: قسمها و سوگندها. چون هم سوگندان دست راست را در دست هم می گذاشتندو به این اعتبار یمین یعنی دست گفته می شود. «لاَّ یُؤَاخِذُکمُ اللّهُ بِاللَّغْوِ فِیَ أَیْمَانِکمْ» (بقره/ 225) خداوند بواسطۀ قسمهای ناشی از غفلت شما را مؤاخذه نمی کند.

اَیمَن: سمت راست. از یمین گرفته شده است. «مِن جَانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ» (مریم/ 52) از سمت راست طور.

مَیمَنة: خوشی و برکت. «أُوْلَئِک أَصْحَابُ الْمَیْمَنَةِ» (بلد/ 18) آنان یاران دست راست و صاحبان یمن هستند.

ی ن ع

یَنْع: رسیدن میوه. «انظُرُواْ إِلِی ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَیَنْعِهِ» (انعام/ 99) به میوه و رسیدن آن نگاه کنید.

ی ه د

یهود: اسم جنس جمع است که مفرد آن یهودی است مانند روم و رومی. برخی گفته اند: از هود مشتق شده به معنای توبه. چرا که پس از گوساله پرستی توبه کردند، و قول دیگر آنکه: از یهودا فرزند یعقوب علیه السلام مشتق شده و قول دیگر آنکه: از فعل یتهودون به معنای حرکت گرفته شده، چرا که هنگان خواندن تورات راه می روند و معتقدند که زمین و آسمان در وقت نزول تورات در حال حرکت بودند. برخی پنداشته اند که واژۀ یهود عربی است و برای آن اشتقاقاتی ذکر کرده اند، در حالی که ریشۀ آن عبری است و از یهوه (yahovah) نام خداوند به زبان عبری گرفته شده، پس این یک کلمه دخیله است و تنها اشتقاقات عارضی آن مانند هاد و تهوّد مانند فرعون و تفرعن عربی است. «و قالت الیهود…» (بقره/ 113) و یهودیان گفتند:…

ص:495

هود: برخی گفته اند: جمع هائد است برای مذکر و مؤنث. به معنای رجوع کنندۀ به حق. قول دیگر: مصدر است برای مفرد و جمع آورده می شود مثل رجل صوم و قوم صوم. قول دیگر: یهود بوده و یا از آن حذف شده است. «وَقَالُواْ لَن یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَن کانَ هُوداً أَوْ نَصَارَی» (بقره/ 111) و گفتند: وارد بهشت نمی شود مگر کسی که یهودی باشد یا نصرانی.

ی و م

یوم: روز. جمع آن ایّام و به چند معنی است که چند معنای آن در قرآن آمده است:

1_ از طلوع آفتاب تا غروب آن.

2_ از طلوع فجر تا مغرب که یوم شرعی است.

3_ مطلق وقت و زمان.

4_ زمان مقدّری که خداوند می داند. «یَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَات وَالأَرْضَ» (توبه/ 36) روزی که خداوند آسمانها و زمین را آفرید.

5_ قیامت. «فَهَذَا یَوْمُ الْبَعْثِ» (روم/ 56) روز رستاخیز.

6_ زمان جنگ. «وَیَوْمَ حُنَیْنٍ» (توبه/ 25) روز جنگ حنین.

7_ دولت و نصرت. «و تِلْک الْأَیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ» (آل عمران/ 140) این دوران قدرت و دولت در میان مردم است بدست می گردد.

یومئذ: در حقیقت یوم به اذ که بر سر جمله دیگر درآمده است اضافه می شود و گاه جمله حذف شده و تنوین به عوض آن آورده می شود.

ایام الله: روزهای خدا. اضافه تشریفیه است برای بزرگداشت روزهایی خاص که خداوند نعمت خود را بر بندگانش سرازیر و از بلاها حفظ فرموده است. «وَذَکرْهُمْ بِأَیَّامِ اللّهِ» (ابراهیم/ 5) مردمان را به یاد ایام خدا بینداز.

پایان

«و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سید الانبیاء و المرسلین محمد المصطفی

و آله المعصومین سیما مهدی الامم الحجة بن الحسن عجل الله تعالی له الفرج»

ص:496

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109